وا اسلاما

فصل دوازدهم

فصل دوازدهم

روز بعد ملک معز باقیمانده‌ی طرفداران اقطای از ممالیک دریایی را دستگیر کرد و رؤسایشان را که خطرساز بودند کشت و بقیه را زندانی کرد و مردم از تجاوز و فسادگری آنان راحت شدند و تا مدتی موضوع کشته شدن اقطای به دست سیف‌الدین قطز نقل مجالس بود. مردم از شجاعت و دلاوری قطز خوششان می‌آمد و در نظرشان بزرگ می‌نمود و از آن زمان محبت او را به دل گرفتند. ملک معز هم فضل برده‌ی شجاع و امینش را بر خود و پادشاهی‌اش فراموش نکرد، پس او را به خود نزدیک‌تر نمود و بر مقام و منزلتش افزود و او را آزاد کرد و بالاترین منصب یعنی منصب نائب‌السلطنه را به او داد؛ در مقابل اخلاص و فداکاری قطز نسبت به استادش زیادتر شد.

ملکه شجرةالدر هم فضل این برده‌ی شجاع را بر خود فراموش نکرد، او به وعده‌اش عمل کرد و گلنار را به وی داد و کسی که آن دو را به عقد هم درآورد شیخ عزالدین بن عبدالسلام بود، ملکه شخصا گلنار را آرایش کرد و او را تا نزدیکی نائب‌السلطنه، سیف‌الدین قطز همراهی کرد.

عروسی در قلعه‌ی جبل برگزار شد و ملک معز از هیئت‌هایی مردانه که برای تبریک ازدواج برده‌ی وفادارش آمده بودند و ملکه از هیئت‌های زنانه که برای تبریک ازدواج کنیز زیبایش آمده بودند، استقبال می‌کرد.

شب به نیمه رسید، زنان و مردان که دعوت شده بودند پراکنده شدند، صدای موسیقی و آهنگ‌های چنگ و عود خاموش شد، طبل‌ها ساکت شد، حرکت‌های رقص آرام گرفت و چشم‌های چراغ بی فروغ گشت. خدمت‌کاران خوان‌ها را جمع می‌کردند و کنیزکان در میان شادی و حسرت به بسترهایشان پناه بردند و پرده‌های جناح خوشبخت کشیده شد و دو محبوب خوشبخت تنها شدند.

دیداری آکنده از صفا و صمیمیت بود، اشک‌های شادی جاری شد و دو دل با هم به گفتگو پرداخت و شکایت لذت‌بخش گشت و نجوا آرام‌تر شد و گناهان زمانه مرور شد و در یک لحظه قلم عفو بر همه‌ی آنان کشیده شد. لحظات به‌سان دانه‌های گردنبند درخشانی که پاشیده شده باشد، سپری شد، چشم‌هایی که مدت‌ها به‌خاطر دوری طولانی، بیداری کشیده بود از نعمت وصل برخوردار گشت، خواب آرامی به طرف چشم‌هایی که به بدخوابی و پریشانی عادت کرده بود، رفت و در آغوش پلک‌ها جا گرفت، سپس آن دو به خواب رفتند و عشق سومین آنان بود و در سایه‌ی عنایت و خشنودی خدا قرار گرفتند و رؤیایی در زمین محقق شد و دعایی که از دهان مرد صالحی خارج شد در آسمان اجابت گشت و روح دو زن که در رود سند غرق شدند، آرام گرفت. وقتی آن دو کوچک بودند و در کاخ «غزنه» با هم بازی می‌کردند مادران‌شان آرزوی دیدن چنین روزی را برایشان داشتند.

وقتی صبح دمید عروس و داماد سراسیمه از خواب پریدند، آنان می‌ترسیدند که شاید خواب می‌بینند، آنان یکدیگر را در روشنایی صبح لمس کردند و دیدند که در آغوش هم‌اند.

این زوج خوشبخت مدتی در یکی از کاخ‌های قلعه‌ی جبل در کنار سروران خوشبخت‌شان به سر بردند، ولی زمانه‌ی غدار بخیل‌تر از آن بود که اجازه دهد دو کاخ در آن قلعه که شاهد جشن‌ها و عزاها بوده، در خوشی به سر ببرند، دیری نپایید که زمانه دست خود را در گوشه و کنار این کاخ بزرگ به حرکت درآورد و صفایش را به هم زد، طراوتش را از بین برد و آرامش از آن رخت بربست.

معز هنوز از دست اقطای و گروهش خلاص نشده و از این بابت خاطر جمع نشده بود و همه را تحت تسلط خود نیاورده بود که سلطه و نفوذ ملکه شجرةالدر و علاقه‌اش به سلطنت و ادعایش به این‌که قدرت فقط به او تعلق دارد، بر وی گران آمد. شجرةالدر هرکس را که می‌خواست بالا می‌برد و هرکس را که می‌خواست پایین می‌آورد و فرمان معز با فرمان او شکسته می‌شد، ولی فرمان او قابل رد نبود. علاوه بر این، او مدتی بود که با همسر قدیمی‌اش، ام علی قطع رابطه کرده بود، پس نزد او بازگشت و به فکر آینده‌ی پسرش و ترتیب امورش جهت جانشینی او بر تخت سلطنت «مصر» افتاد. به همین خاطر شجرةالدر از او ترسید و بر هوویش که سلطنتش را از ناحیه‌ی او مورد تهدید و رو به زوال می‌دید، رشک برد.

شجرةالدر هم کسی نبود که از حوادث و اتفاقات غافل بماند یا اهمیتی ندهد تا حق قلبش در تسلط بر شوهر و حق خودش در حفظ سلطه‌ی مستحکمش از دست رود. او تصمیم گرفت برای به دست آوردن این دو حق و عدم سستی در این دو مسئله، هرچه قدر هم که برایش گران تمام شود، مبارزه کند. بنابراین برای دفاع از حقوقش نقشه‌ای ریخت تا آن را اجرا کند، در رابطه با حق اول به شوهرش دستور داد که از همسر دیگرش جدا شود و با او قطع رابطه نماید و جهت اطمینان او را ملزم به طلاقش نمود. اما حق دومش: که برایش بسیار آسان بود. او عده‌ای از ممالیک صالحیه که تمایلی به نزدیکی با معز نداشتند را به خود نزدیک نمود و سرپرستی مناصب مختلفی را به آنان واگذار کرد و مردان، ممالیک و پیروان شوهرش را شناسایی کرده و زمام امور را از دستشان بیرون نمود، اوضاع به همین منوال سپری شد تا آنجا که نفوذش گسترش یافت و همه‌ی امور مملکت را به دست گرفته و ملک معز را در جریان این امور قرار نمی‌داد.

اما این کار شجرةالدر بر ملک معز سخت آمد و دلش به طلاق مادر پسرش که سعی در به کرسی نشاندنش را داشت راضی نشد، پس دوری و فاصله‌ی میان او و ملکه زیاد شد تا آنجا که ترسید از او گزندی به وی برسد، بنابراین از قلعه‌ی جبل بیرون رفت و در مناظر اللوق، جایی که همسرش ام علی سکونت داشت، رفت و فقط در طول روز برای رسیدگی به کارهای پادشاهی به قلعه الجبل می‌رفت. جنگ میان پادشاه و ملکه در پشت پرده همچنان برپا بود و هر یک به فکر خلاصی از دست دیگری بود و یکی از امور شگفت‌انگیز میان آن دو این بود که هر دویشان در این راه از یک روشی که فکر می‌کردند کارساز است، استفاده می‌کردند و آن را از دشمن قهرمان جنگجوی خود، فارس‌الدین اقطای گرفته بودند و آن این بود که هر دویشان سعی کردند قدر و منزلت‌شان را نزد یکی از پادشاهان ایوبی، بالا ببرند. شجرةالدر یکی از رازدارانش را با هدیه‌ای گرانبها نزد ملک ناصر، حاکم «دمشق» فرستاد و همراه او نوشته‌ای فرستاده بود که در آن ازدواج با او را به شرط پادشاهی «مصر» و به عهده گرفتن قتل ملک معز به ملک ناصر پیشنهاد می‌کرد. ملک ناصر ترسید که این پیشنهاد توطئه‌ای باشد و جوابش را نداد. از طرفی ملک معز کسی را برای خواستگاری خواهر ملک منصور، پسر ملک مظفر امیر «حماه»، عروس دشمنش اقطای که به عقدش درنیامد، فرستاد. وقتی که شاهزاده‌ی حموی درخواست قاتل نامزدش را نپذیرفت، شخصی را نزد ملک رحیم بدرالدین لؤلؤ، امیر موصل فرستاد و از دخترش خواستگاری نمود. ملک رحیم درخواستش را پذیرفت و نامه‌ای برایش نوشت که او را از شجرةالدر برحذر می‌داشت و از ارتباط پنهانی وی با ملک ناصر او را مطلع می‌ساخت.

شجرةالدر از خواستگاری معز از دختر صاحب موصل باخبر شد، همان‌گونه که معز از پیشنهاد شجرةالدر به ملک ناصر مطلع گشت. پس این دوری و شکاف میان آن دو بیشتر و عمیق‌تر شد و تهدیدها شروع شد و اثری از دوستی میانشان نبود. شجرةالدر احتیاط را در پیش گرفت و به کنیزکش گلنار دستور داد که دیگر در قلعه‌اش خدمت نکند. او همراه شوهرش امیر سیف‌الدین قطز، نایب‌السلطنه، به کاخی خارج از قلعه نقل مکان کردند. قطز در این مسئله‌ی دقیق میان پادشاه و ملکه حیران شده بود. استادش به او نیکی کرده بود و شجرةالدر به همسرش و او نیکی کرده بود. او تا مدتی استادش را از خواستگاری دختر صاحب موصل منع می‌کرد و به او سفارش می‌کرد که در کارها تأنی و دقت کرده و با حکمت و نرمی به حل آنان بپردازد تا شجرةالدر هم تسلیمش شود، یا در صورت لزوم بر او غالب شود، ولی استادش درخواست ملکه جهت طلاق مادر فرزندش را بهانه قرار می‌داد و این‌که نمی‌تواند بر دشمنی آشکار و استبداد و یکه تازی‌هایش در کارها، بدون در نظر گرفتن وی، صبر نماید. قطز نیز در این میان چاره‌ای جز سکوت نداشت و وقتی از مکاتبه‌ی شجرةالدر با ملک ناصر باخبر شد، عذر استادش در نظرش قوی‌تر شد و در پنهان او را یاری می‌داد و ظاهرا دوستی ملکه را به خاطر کار نیکی که در حق او و همسرش انجام داده بود، همچنان حفظ می‌نمود.

شجرةالدر از اراده‌ی ملک معز در پایین آوردن او از قلعه‌ی جبل به دار الوزارت و جدیت وی در این مسئله آگاه شد. پس او نیز تصمیم گرفت که با حیله و نیرنگ و قبل از این‌که همه چیز از تسلط او خارج شود، از او پیشی گیرد. پس کسی را نزدش فرستاد که بر پیشیمانی از آنچه در حقش انجام داده بود، سوگند می‌خورد و این‌که او مشتاق آشتی با وی بوده و شرط طلاق مادر فرزندش را نادیده گرفته و این کار را تنها به خاطر محبت او و غیرتش انجام داده است و دلیلش را هم خودش می‌داند. اکنون او فهمیده است که در خواسته‌هایش زیاده‌روی کرده و می‌خواهد آن‌ها را تصحیح کند و او را به خود برگرداند.

ملک معز دلش به حال وی سوخت تا آنجا که گریست و اشتیاق به وی و روزگار گذشته بر او چیره گشت، آری هنوز عشق ملکه، با وجود آن همه طمع‌کاری و سیاست طلبی، در قلبش زنده بود. چیزی نگذشت که از این نکوهش ملایم خوشحال و سرزنده شد و پس از این‌که فرستاده‌ای را جهت کسب رضایت و آشتی نزدش فرستاد، نتوانست تحمل کند، پس به فرستاده‌اش گفت که با او آشتی خواهد کرد و آن شب را نزدش خواهد ماند.

شجرةالدر به فرستاده‌اش سفارش کرده بود که پیغام را در حضور مملوکش نایب السلطنه نگوید، ولی قطز از این مسأله مطلع شد و استادش را از سپری کردن شب در قلعه و مکر و نیرنگ ملکه برحذر داشت و برایش تأکید نمود که او قصد بدی دارد، ولی استادش به حرف‌هایش توجه نکرد.

وقتی قطز اصرار کرد، معز به او پرخاش نمود و گفت: به من بگو ببینم اگر تو را از دیدار همسرت گلنار منع می‌کردم آیا به حرفم گوش می‌کردی؟

قطز به او پیشنهاد کرد که او را با خود به قلعه ببرد، ولی معز نپذیرفت و گفت: دوست من! نمی‌توانم چنین کاری بکنم، چگونه با او آشتی کنم درحالی‌که به او بدگمانم.

قطز چهره در هم کشید و با خود گفت: هرچه خدا بخواهد همان می‌شود.

تقدیر واقع شد و ملک معز شبانه در حمام به دست گروهی از خدمت‌کاران شجرةالدر کشته شد و شایعه کردند که ملک معز ناگهان در شب مرده است.

فردی در قلعه بانگ برآورد و خبر قتل معز را داد، ممالیک معز به داخل کاخ رفتند و خادمان و زنان را دستگیر کردند و از آن‌ها اعتراف گرفتند و شجرةالدر را دستگیر کردند و در یکی از برج‌های قلعه زندانی نمودند. نورالدین علی، پسر ملک معز ایبک که ١٥ سال بیش نداشت به عنوان سلطان در قلعه‌ی جبل معرفی شد و لقب ملک منصور را برایش انتخاب نمودند و امیر سیف‌الدین قطز نائب السلطنه، در منصبش باقی ماند و اداره‌ی دولت پادشاه کوچکش را به دست گرفت. وقتی اوضاع آرام گرفت اولین کاری که ملک منصور کرد دستور داد که شجرة‌الدر را نزد مادرش ببرند. به دستور او کنیزانش با کفش و دم‌پایی به جانش افتادند و آن‌قدر او را زدند تا مرد و جسدش را از روی دیوار قلعه داخل خندق انداختند و بعد از چند روز خاک نمودند و به این ترتیب زندگی ملکه‌ی بزرگ، مجاهد، همسر ملک صالح، ام خلیل شجرةالدر به پایان رسید.