فصل چهاردهم
ملک مظفر در طی ده ماه از سلطنتش طعم راحتی را نچشید، او بهجای خواب، فقط به چرت کوتاه اکتفا مینمود، ساعتها زحمت و تلاش میکرد؛ تلاشی که حتی برای انسانهای نیرومند هم سخت بود. او میبایست پایههای سلطنتش را در میان توفان فتنهها و آشفتگی توطئهها استوار سازد، پادشاهیاش را نظم و ترتیب دهد، عناصر آشوبگر و اخلالگر را نابود سازد، دست مفسدان دسیسهگر را کوتاه کند، با دستی پرتوان و قدرتمند افسار سرکش سیاست را نگاه دارد، امیران ممالیک را اصلاح نماید و با عدهای از آنان نرمی و با عدهی دیگر تندی و خشونت را در پیش گیرد. او میبایست سپاه را تقویت کند، تعداد سربازان و اسلحه و مهمات را افزایش دهد، ذخیره و خوراک برایشان جمع کند و برای تأمین همهی اینها میبایست اموال کافی به دست آورد. او باید قلبهای وحشتزده از آمدن مغولها را آرامش بخشد و عزم و اراده را با وجود تعداد بیشماری از امیرانی که از یاری آنان ناامید شده بود و کسانی که حاضر به جنگ با مغولها نبوده و همه را به صلح و تسلیم در برابرشان دعوت مینمودند، جهت مقابله با مغولها در وجودشان بدمد.
خداوند صفات ویژهای مثل بدنی نیرومند، اعصابی مسلط، عزمی درخشان، ارادهای آهنین، ایمانی راستین و عقیدهای مستحکم به او ارزانی کرده بود، گویی که او را برای این مأموریت مهیا کرده و برای شکست مغولها و طردشان از سرزمینهای اسلامی آماده نموده است، اگر چنین نبود هرگز نمیتوانست کاری را که طی این چند ماه انجام داده است و دیگران از انجام آن در طی چندین سال نیز عاجزند، به اتمام برساند. او سپاه «مصر» را بازسازی کرد و روحیهی شجاعت، فداکاری و مرگ در راه دفاع از دین و وطن را در آن دمید و از شجاعت و حماسهی خویش به آنان بخشید تا آنجا که سپاهیان نیز از آتش حماسهی جنگ سرخ شده و برای جهاد در راه خداوند لحظه شماری میکردند. او توانست قلبهای عموم مردم را، پس از اینکه از نام مغول به لرزه میافتاد، مملو از آرامش و اطمینان سازد و اعتماد و یقین به پیروزی «مصر» در برابر حملات مغول، بلکه طرد ایشان از سرزمین «شام» - همانگونه که قبلا در عقب نشاندن صلیبیان پیروز و موفق شده بود – در آن بکارد.
در این راه، همسر و محبوبهاش، ملکه گلنار نیز از او حمایت میکرد و در پیمودن این راه سخت و ناهموار او را تشویق مینمود. او شبها را همراه شوهرش بیدار میماند و در همّ و غمّها و دردهایش مشارکت مینمود و با دستان مهربانش شکایتهایش را در هنگام به تنگ آمدن از دست امیرانی که از فرمانش سرکشی میکردند، در غیابش به توطئهچینی میپرداختند، نفاق میورزیدند و موانعی بر سر راهش میانداختند، میزدود. گاهی اوقات پیش میآمد که بهخاطر جدیت در کار خسته کننده آب و نانش را فراموش میکرد، ملکه گلنار خود به او غذا میداد و اگر در نیمههای شب بیخوابی بر او چیره میگشت، برمیخاست و او را به رختخوابش میبرد تا کمی بخوابد و استراحت کند. او همواره قلبش را مملو از اعتماد به پیروزی در آنچه به اختیار خود به آن دست زده است، مینمود. پس یقینش افزون و ایمانش چند برابر میگشت. او به شوهرش میگفت: من با تو به میدان جنگ میآیم تا با چشمان خودم شاهد مرگ دشمنان باشم تا قلبم آرام گیرد.
ملک مظفر به او میگفت: من میترسم که هدف تیرهایشان قرار بگیری.
او جواب میداد: من از آنچه بر تو نمیترسم بر خود نیز هراسان نیستم و بهخاطر اطمینان خاطر تو در پشت سپاه و در محلی امن و دور از تیرها و گلولههایشان خواهم ماند.
آیا نمیترسی که در هنگام تاخت و تاز به تو برسند و در دستانشان اسیر شوی؟
من دختر جلالالدین هستم و با وجود اسبم هرگز آنان به من نخواهند رسید، محمود! یادت میآید وقتی با اسبانمان با هم مسابقه میدادیم، گاهی تو از من سبقت میگرفتی و گاهی من؟
ملک مظفر میخندید و درحالیکه او را در آغوش میگرفت، میگفت: بله، یادم میآید، جهاد! چهطور ممکن است آن روزهای خوش و خرم را از یاد ببرم؟
ملک مظفر پس از سپری شدن دهمین ماه حکومتش دید که سپاهش کامل شده و به حول و قوهی الهی برای رویارویی با مغولها کافی است. او میخواست تا پایان ماه رمضان منتظر بماند و پس از پایان آن لشکریانش را برای جنگ به حرکت در آورد، اما تحرکات مغولها به طرف «مصر» زودتر از آن بود که بتوان منتظر پایان یافتن ماه رمضان شد؛ چراکه اخباری مبنی بر وصول پیشقراولان لشکر به «غزه» و «الخلیل» به دست رسیده بود که در آنجا مردان را کشتهاند و زنان و بچهها را به بردگی گرفته، بازارها را غارت کرده، اموال را به یغما برده و مثل همیشه بدترین جنایتها را مرتکب شدهاند، پس این امر باعث شد که سلطان عزمش را در شتاب برای رویارویی و خروج جزم کند.
ماه رمضان فرا رسیده بود و مردم چند روزی را روزه گرفته بودند که در «قاهره» و دیگر شهرها و روستاهای کشور «مصر» فراخوان جهاد در راه خدا و نصرت و یاری دین رسول خدا ج به صدا در آمد. این ندای بزرگ در همه جا پخش شد، احساس عجیبی به مردم دست داده بود که سابقه نداشت. آنان احساس کردند که آفریدگانی دیگر و در زمانهای غیر از زمانهی خودشان هستند، در دورهای از دورههای صدر اسلام، زمانی که صحابه ش به دعوت رسول اکرم ج لبیک میگویند و سبک و سنگین به میدان نبرد میروند و در کنار او با مشرکان میجنگند تا سخنان کافران را خوار و ذلیل کنند، درحالیکه کلمهی خداوند برتر و والاتر است.
این احساس بر عموم مردم چیره گشت، تا آنجا که فاسقان دست از ارتکاب گناهان برداشتند، شراب خواران از نوشیدن شراب دست کشیدند، مساجد مملو از نمازگزاران شد و در همهی خانهها، مجالس، مساجد و راهها فقط حرف و حدیث جهاد بر سر زبانها بود!
ملک مظفر به امیران و فرماندهانش دستور داد تا سربازان را فراخوانند و آنان را برای حرکت به طرف «صالحیه» آماده سازند و هر کسی را که مخفی شود تازیانه بزنند. او پیش از همه به راه افتاد تا به «صالحیه» رسید و منتظر شد تا همهی سپاهیان برسند، وقتی سپاه کامل شد امیران را به حضور طلبید و احساس کرد که آنان دوست دارند بمانند و نمیخواهند همراه او بروند. پس دربارهی حرکت برای مقابله با دشمن با آنان سخن گفت، اما بسیاری از آنان سر باز زدند و از فرمان ملک مظفر سرپیچی کردند و بهانه آوردند که بهتر است همانجا بمانند تا مغولها بیایند و در اینجا با آنان بجنگند. ملک مظفر از شنیدن این سخنان خشمگین شد و از شدت خشم مدتی زبانش بند آمد. سپس با صدای بلند فریاد زد: این رأی ضعیف چهقدر بد و بیجاست! به خدا قسم! ترس و وحشت از قطع شدن گردنهایی که از اموال مردم کلفت شده، توسط شمشیرهای مغول است که شما را به این کار وا داشته است! ای امیران بد! آیا نمیدانید که هر ملتی که در خانهاش مورد حمله قرار گرفت، خوار و ذلیل شد؟ ای امیران مسلمان! مدتی است که شما از اموال بیتالمال میخورید و از جهاد متنفرید! چهقدر امشب شبیه دیشب است و چهقدر شما شبیه منافقان عهد رسولالله ج هستید که خداوند دربارهی آنان چنین میفرماید:
﴿۞وَلَوۡ أَرَادُواْ ٱلۡخُرُوجَ لَأَعَدُّواْ لَهُۥ عُدَّةٗ وَلَٰكِن كَرِهَ ٱللَّهُ ٱنۢبِعَاثَهُمۡ فَثَبَّطَهُمۡ وَقِيلَ ٱقۡعُدُواْ مَعَ ٱلۡقَٰعِدِينَ٤٦ لَوۡ خَرَجُواْ فِيكُم مَّا زَادُوكُمۡ إِلَّا خَبَالٗا وَلَأَوۡضَعُواْ خِلَٰلَكُمۡ يَبۡغُونَكُمُ ٱلۡفِتۡنَةَ وَفِيكُمۡ سَمَّٰعُونَ لَهُمۡۗ وَٱللَّهُ عَلِيمُۢ بِٱلظَّٰلِمِينَ٤٧﴾ [التوبة: ٤٦-٤٧]
«و اگر آنها میخواستند که (همراه شما) بیرون شوند، ساز و برگی برای آن آماده میکردند، و لیکن الله از حرکت آنها کراهت داشت، لذا آنها را (از حرکت) بازداشت، و به آنان گفته شد: «با نشستگان بنشینید». اگر (آنها) همراه شما بیرون میآمدند، جز فساد (و تباهی) چیزی بر شما نمیافزودند، و به سرعت در میان شما فتنه انگیزی میکردند، و در میان شما افرادی (ضعیف الایمان) هستند که به (سخنان) آنها گوش فرا میدهند، و الله (نسبت) به ستمکاران داناست».
به خدا قسم! من با کسانی که همراهم هستند به جنگ دشمنان خدا میروم، پس هرکس از شما که جهاد را انتخاب کند با من بیاید و هرکس که نمیخواهد به خانهاش بازگردد، هیچ تأسفی بر وی نیست و خداوند بر او آگاه است و مسؤلیت زنان مسلمانان بر عهدهی کسانی است که به جنگ نمیآیند!
ملک مظفر به محض اینکه سخنانش را به پایان رساند به کسانی که تصمیم گرفته بودند همراه با او بجنگند اشاره کرد تا در گوشهای جمع شوند و از آنان خواست تا بر جهاد با مغولها با او بیعت کنند، آنان تا سرحد مرگ با او بیعت کردند و دیگران چارهای نداشتند جز اینکه با او بیعت کنند. پس یکی پس از دیگری برای بیعت به جمعشان میپیوست تا اینکه همگی با او بیعت کردند.
شب، «صالحیه» به شهر بزرگی از خیمهها و چادرها تبدیل شد و خیمهی سلطان در وسط قرار داشت. شتران و قاطران حامل تدارکات، ذخایر و وسایل سنگین همچنان در حرکت بودند و افرادی که مسؤول رسیدگی به آنها بودند، آنها را میراندند. ملک مظفر دستور داد تا سربازان اندکی بخوابند و استراحت کنند و دستههای بزرگی از نگهبانان را مأمور کرد تا دورتر از اردوگاه بیدار بمانند، بهویژه در جلو که به طرف «شام» بود تا از آمدن جلوداران لشکر دشمن جلوگیری کنند و اردوگاه غافلگیر نشود. در جلوی خیمهی سلطان، نگهبانان سلطنتی که بیشترشان از مردان و ممالیک مورد اعتماد خود سلطان بودند، قرار داشتند، اما چادرهای امیران و ممالیک را در خط جلویی که به سوی «شام» قرا داشت، گماشت و گذرگاهی آن را به خیمهی سلطان متصل میکرد و گروهی از نگهبانان قوی و نیرومند پادشاه از آن حراست میکردند و هیچکس جز امیران اجازهی عبور از آن را نداشت.
در خیمهی ملک مظفر، امیر پیپرس، وزیر یعقوب بن عبدالرفیع و اتابک اقطای مستعرب بودند و در نزدیکی آن، خیمههای پادشاهان پناهندهی شامی قرار داشت. سلطان در کشیدن نقشههای تهاجمی به دشمن با آنان مشورت میکرد و نظرش را اعلام میکرد و سپس آن را مورد بحث و بررسی قرار میدادند، او به اعتراضات و پیشنهادات گوش فرا میداد و یکی را با نرمی پاسخ میداد و نظر دیگری را تحسین مینمود، سپس از میان همهی آنها نظریهی جدیدی که عزمش را بر انجام آن جزم میکرد استنباط مینمود. البته با ایجاد این احساس که رأی همگی آنان پذیرفته است نه فقط رأی او. وقتی این کار را به پایان رساندند، ملک مظفر به امیر پیپرس و دیگران پیشنهاد کرد که کمی بخوابند و استراحت کنند و به ایشان گفت: شاید شما فردا صبح تا شب نتوانید بخوابید. آنان از وی تشکری کردند و هرکس به خیمهاش رفت جز اتابکش، امیر اقطای مستعرب که همراه سلطان در آنجا باقی ماند. پس از مدتی سکوت سلطان از عدم همکاری امیران در چنین اوضاع و احوال دشواری به او شکایت نمود و آنان را بهخاطر تمایلشان به درگیری، اختلاف، عجز و عدم احساس مسؤولیت در برابر وظیفهای که بر دوششان گذاشته شده است که همانا راندن دشمنان وحشی از وطن و نجات و رهایی سرزمینهای اسلام از چنگالشان میباشد، ملامت نمود.
اتابک به او گفت: آرام باش سرورم! چراکه عزم و ارادهی شما ناامیدی و اعراض آنان را خنثی کرده و آنان فرمانت را اجرا نموده و از دستوراتت اطاعت کردهاند، پس در برابر این کارشان صبور باش، چون شما بردبار و شکیبا هستی.
سلطان گفت: شاید من در هنگام قدرت و امنیت این کارشان را تحمل کنم، اما در هنگام دشواری و جنگ نمیتوانم. من از تو یک سؤال میپرسم، پس بدون هیچ حیله و نیرنگی جوابم را بده، نظرت دربارهی امیر پیپرس چیست؟
اقطای گفت: اطلاعات من دربارهی او بیشتر از شما نیست.
سلطان دوباره پرسید: من میخواهم بدانم که آیا هنوز هم پنهانی با سایر امیران در ارتباط است و آنان را علیه من میشوراند؟
اتابک جواب داد: فکر نمیکنم سرورم! من فقط همین قدر میدانم که او از روز قلعه که با شما بر جنگ با مغولها عهد بسته همچنان بر عهدش استوار است، نه آنان را به سرکشی و عصیان تشویق کرده و نه بازداشته است و اگر هم در میان آنان بوده و چیزی شنیده سکوت اختیار کرده و با آنان مشارکت ننموده است.
سلطان گفت: اما همین سکوتش مرا خسته کرده ای اقطای!
اتابک گفت: اما سرورم از سکوتش راضی است.
سلطان گفت: بله، من به سکوتش راضی شدم، اما گمان میبردم که بعدها راه درست را در پیش میگیرد و خالصانه خود را وقف مسئلهای که روی آن کار میکنیم، مینماید، چهطور آنان را از توطئهچینی و سرکشی از دستوراتم در جلوی چشم و گوشش منع نمیکند؟ اقطای آیا تو هم با من هم عقیده هستی که بدون وجود پیپرس و این بیطرفیش دوستانش جرأت انجام چنین کارهایی را نداشتند؟
اقطای گفت: امر امر شماست جناب سلطان! اگر بخواهید امر شما را بر بزرگترین فرماندهی این لشکر اجرا میکنم.
سلطان گفت: نه اقطای، ما به پیپرس احتیاج داریم، من نمیخواهم مسلمانان را از شجاعت و قدرت این مرد محروم کنم. من شاهد هیجان و علاقهی صادقانهی وی در جنگ مغولها بودهام، شاید خداوند به دست او پیروزی چشمگیری را نصیب مسلمانان بگرداند.
سلطان به اتابکش اشاره کرد که کمی بخوابد تا استراحتی کرده باشد و او خود به خواب سبکی در رختخوابش فرو رفت و اتابکش نیز چنین کرد.
وقتی پارهای از شب گذشت، سلطان از خواب بیدار شد و اتابکش را نیز بیدار کرد و به او اشاره کرد که دستور حرکت را به سربازان بدهد. همهی حاضران در اردوگاه از خواب بیدار شده و آمادهی حرکت گشتند. در همین اثنا خبر عذر و بهانهی امیران جهت حرکت به گوش سلطان رسید، اما او هیچ اهمیتی به آنان نداد و هیچ سخنی نگفت، بلکه همراه افرادش سوار بر اسب شد و گفت: من خودم با مغولها روبهرو میشوم! وقتی امیران بهانهجو این کار سلطان را دیدند از خود خجالت کشیدند و با بیمیلی همراه او به راه افتادند.
سلطان به امیر پیپرس دستور داده بود که با تعدادی از سربازان در مقدمهی لشکر حرکت کند و اخباری از مغولها به دست بیاورد. پیپرس و همراهانش پنهانی و با احتیاط کامل به راه افتادند تا اینکه به «غزه» که پیشگامان سپاه مغول آنجا بودند، رسیدند و با آنان درگیر شدند، آنان نیز با تصور اینکه لشکری بزرگ پشت سرشان است شکست خوردند و «غزه» را در اختیار وی گذاشتند. امیر پیپرس و همراهانش در آنجا ماندند تا اینکه سلطان با سایر سربازان به او پیوستند. سلطان برای تجمع و برنامهریزی یک روز در آنجا ماند.
در آنجا بود که ملکه گلنار سوار بر اسب با لباس امیران و با نقابی از حریر سیاه که چهرهاش را پوشانده بود و بدون آن میان او و امیران هیچ تفاوتی وجود نداشت، به او پیوست. دو کنیزک حبشی سوار بر قاطر و گروهی از بردگان سیاهپوست که از او محافظت کرده و در خدمتش بودند نیز او را همراهی میکردند. پشت چادر سلطان خیمهای برایش نصب شد و سلطان هر از گاهی به او سر میزد.
سلطان متوجه شد که «عکا» در اشغال فرنگ است و شاید آنان در هنگام رویارویی مسلمانان با مغولها از پشت به آنان حمله کنند. پس صلاح دید که راه را بر ایشان ببندد. او پس از فرستادن چند پیک به «عکا» از راه ساحل به طرفش به راه افتاد. مردم با اطلاع از آمدن سلطان، با بخششها و هدایای بسیاری به استقبالش رفتند. سلطان به آنان گفت که او نیت بدی ندارد و بهخاطر جنگ با آنان به آنجا نیامده است، بلکه برای مبارزه با مغولها حرکت کرده است و آنان باید کاملا بیطرفانه عمل کنند. آنان از او ترسیدند و با نرمی با او سخن گفتند و ابراز اخلاص و فرمانبرداری نمودند و به او پیشنهاد کردند که دلاورانی از سپاهیانشان همراه او بروند. اما او از ایشان تشکر کرد و گفت: لشکرش احتیاجی به کمک ندارد. سپس آنان را قسم داد که نه با او باشند و نه علیه او و سوگند خورد که اگر سوار یا پیادهای از عکا به دنبالشان برود و قصد آزار و اذیت مسلمانان را داشته باشد، او قبل از جنگ با مغولها بازگشته و با آنان میجنگد.
فرنگ پیش از این با مغولها مکاتبه کرده و اتحادشان با آنان علیه مسلمانان را اعلام داشته بودند و اینکه حاضرند در صورت حمله مسلمانان به مغولها از پشت به آنان حمله کنند، ولی وقتی شکست مقدمهی سپاه مغول و عقبنشینی آنان از «غزه» را دیدند، از سرکوبی توسط مسلمانان به وحشت افتادند و راه دوستی را با آنان در پیش گرفتند. سلطان تنها به وعده و وعیدها و تسلیم شدنشان اکتفا نکرد و با آنان شرط بست که تعدادی از سربازانش بر برجهای استوار مشرف به عکا مستقر شوند تا بیطرفیشان را تضمین نمایند و آنان نیز علیرغم میلشان قبول کردند.
سلطان، عکا را ترک گفت و در فاصلهای بسیار دور از آنجا اردو زد. او امیران، فرماندهان و سربازان پیشگام لشکر را جمع کرد و سوار بر اسب در میانشان به سخنرانی پرداخت و آنان را به مبارزه با دشمن تشویق کرد و مصیبتهایی از قبیل کشتار، بردهکشی و آتش سوزی را که بر سر مناطق مختلف آمده بود، به آنان گوشزد کرد و ایشان را از وقوع چنین وقایعی نسبت به خود و سرزمینشان برحذر داشت. سپس آنان را بر نجات سرزمین «شام» از چنگال مغول و یاری اسلام و مسلمانان برانگیخت و آنان را در صورت کوتاهی در جهاد از عقاب و مجازات الهی بیم داد. همهی شنوندگان گریستند و بر درستی و تلاش در جهاد با مغولها عهد بستند. در این هنگام امیر پیپرس را فرا خواند و به او دستور داد تا با گردانش حرکت کند و مقدمهی سپاه باشد. پیپرس از فرمان سلطان اطاعت کرد و با گردانش به راه افتاد تا اینکه با مغولها روبهرو شد و این خبر را برای سلطان مکاتبه نمود و به جنگ آنان رفت. گاهی پیشروی میکرد و گاهی مانع حرکتشان میشد، هدفش از این کار مشغول کردن آنان و عدم درگیری با ایشان در جنگی قاطعانه بود. او به این کارش ادامه داد تا اینکه در «عین جالوت» سلطان به او رسید و با سربازانش در قسمت کم ارتفاع اقامت گزید. وقتی پیشگامان مغول آمدن سپاه «مصر» را دیدند، مواضعشان را حفظ کردند و منتظر تکمیل شدن گردانهای بعدی شدند.
سپاه در طول مسیرش از «صالحیه» به «غزه» و از «غزه» به «عکا» و از «عکا» به «عین جالوت» این سرود را تکرار میکرد:
با نیزه و تیر
کمان و شمشیر
میشویم درگیر
با دشمن پیر
میدریم چو شیر
میکنیم اسیر
دشمن غدار
مغول و تاتار
ما قهرمانیم
جنگاورانیم
شیر ژیانیم
ببر بیانیم
باد خزانیم
از خود برانیم
دشمن غدار
مغول و تاتار
شب جمعه، پنجمین شب آخر ماه رمضان بود. سلطان و سپاهیانش در قسمت کم ارتفاع اردو زده بودند. کمی آن طرفتر، در طول شب، لشکریان مغول در حال گردهمایی بودند. هر دو گروه منتظر فرا رسیدن روز بودند و در سرنوشتساز بودن فردا تردید داشتند. آن شب ملک مظفر به بسترش نرفت، بلکه تمام شب را صرف مرتب کردن سربازان، تعیین مواقعشان، صدور اوامر به فرماندهان و پیشگامان و تفکر در چگونگی حمله نمود و هنگامی که از شدت خستگی خواب بر او چیره شد، روی صندلیاش خوابید و دراز نکشید.
او مرتب ذکر میکرد و آنچه از آیات و سورههای قرآن حفظ داشت تلاوت مینمود و هر از گاهی سری به خیمهی همسرش میزد و احوالش را جویا میشد، سپس بیرون میآمد.
هولاکو با آگاه شدن از خبر فوت برادرش منکوخان، پادشاه مغول، «حلب» را به قصد کشورش ترک کرده بود و فرماندهی بزرگش، کتبغا را برای فرماندهی حمله به «مصر» به عنوان جانشین خود منصوب کرده بود، اما وقتی به سرزمین فارس رسید و از حرکت سلطان «مصر» با لشکر بزرگ و انبوهش مطلع گشت همانجا ماند و منتظر اتفاقاتی که در انتظارش بود، نشست.
وقتی سپیدهدم سر زد، دو سپاه در مقابل یکدیگر قرار گرفتند. هر کدام از این دو گروه خودش را برای رویارویی با دیگری آماده کرده بود؛ چون میدانست که این نبرد برای آینده تعیین کننده و سرنوشتساز میباشد. هیچیک از دو سپاه برای مبارزه با دیگری پیشقدم نشد؛ چون مغولها منتظر رسیدن فرماندهشان، کتبغا بودند و همچنان در انتظارش ماندند و مسلمانان نیز به دستور سلطان منتظر نماز جمعه بودند تا بلافاصله جنگ با دشمنان را درحالیکه سخنرانان و خطیبان بر منبرها برای پیروزی و موفقیتشان دعا میکردند، آغاز نمایند.
کتبغا یک ساعت پیش از ظهر رسید و بلافاصله سربازانش را منظم کرد و برای جنگ با مسلمانان فرستاد، در آن وقت، ملک مظفر لشکریانش را مرتب کرده بود. امیر رکنالدین پیپرس در سمت چپ، امیر بهادر معزی در سمت راست و خود در قلب سپاه بود و عدهای از قهرمانان و ممالیکش پیرامونش را گرفته بودند و پسر بچهی مغول سوار بر اسب در میان ممالیک و نزدیک او بود، سلطان او را مملوکش قرار داده بود و شخصی را جهت آموزش فرایض دین به وی گماشته بود که همواره با او بود و یک لحظه رهایش نمیکرد. ملک مظفر به خاطر زیرکی و با هوشیاش از او خوشش آمده بود و به او میگفت تو پادشاه مغول هستی و افراد ملک مظفر همیشه او را پادشاه مغول صدا میزدند. پسر بچه از این حرف خوشش میآمد و دیگران به او میخندیدند.
چیزی نگذشت که دو سپاه به هم نزدیک شدند و تیرهای مغولها صفوف مسلمانان را در هم میدرید، عدهای را زخمی میکرد و عدهای را میکشت.
وقتی تحمل این وضعیت برای مسلمانان سخت و دشوار شد سلطان به افرادش دستور حمله داد، پس سپاهیان به جلو حمله کردند تا اینکه صفوف جلویی هر دو سپاه با هم درگیر شدند. جنگ به اوج خود رسید و هر دو گروه قهرمانانه جنگیدند. کشت وکشتار در هر دو سپاه شدت یافته بود، اما در آن لحظه مسلمانان بر دشمنان چیره بودند.
ملک مظفر در قلب سپاه با دلی باز نبرد را نظاره میکرد، گویی که از دیدن هجوم یارانش به مغولها، پس از اینکه از آنان وحشت داشته و بهخاطر شنیدن اخبار شجاعت و وحشیگریهایشان گمان میبردند که ملتی شکستناپذیرند، بسیار خوشحال بود. او قهرمانانش را به جلو میراند و افرادش را به پیشروی تشویق میکرد. پسر بچهی مغول در میان ممالیک سلطان و در نزدیکی او بر اسب سوار بود و از سلطان اجازهی نبرد خواست. سلطان به او لبخند زد و گفت: به پیش ای پادشاه مغول! پسر بچه از میان صفوف جلویی مسلمانان عبور کرد، سپس با ضربههای چپ و راست شمشیر به صفوف مغولها حملهور شد و چهار یا پنج نفر از آنان را کشت، سپس از چنگشان فرار کرد و به جایگاه اولش در میان مسلمانان در سمت چپ سلطان باز گشت. سلطان به او خوش آمد گفت و افزود: مرحبا ای پادشاه مغول! پسر بچه چندین بار این کار را تکرار کرد و وقتی بهسان تیری به سوی صفوف مغولها میتاخت مسلمانان راه را برای او باز میکردند و وقتی دوباره باز میگشت از شجاعت و دلاوریاش شگفت زده میشدند و فریاد میزدند: حمله کن ای پادشاه مغول! مرحبا ای پادشاه مغول!
اما در واقع پسر بچه هر بار که به صفوف مغول حمله میکرد موقعیت و جایگاه سلطان در قلب سپاه را به آنان گزارش میداد تا تعدادی از سواران در حین بازگشت به جایگاهش در کنار سلطان دنبالش بروند و به راحتی او را بکشند.
همّ و غمّ ملکه گلنار حمایت همسرش از مکر و ترور بود. او سوار بر اسب از تپهای بلند که پشت سر سلطان واقع میشد صحنهی نبرد را مشاهده میکرد و اطرافیان سلطان را زیر نظر داشت و با دیدن اوضاع و احوال پسر بچهی مغولها که حمله میکرد و سپس سالم باز میگشت حیرت زده شده بود. پس تمام حرکاتش را زیر نظر گرفت. در همین اثنا پسر بچه حمله کرد، مثل همیشه تعدادی از مغولها را کشت، سپس درحالیکه پنج تن از سواران مغول پشت سرش بودند بهسان تیری بهسوی سلطان هجوم آوردند. سلطان و اطرافیانش غافلگیر شدند و حیران و پریشان گشتند، اما سلطان با شمشیرش به آنان حمله شد و سه نفر از آنان را به زمین انداخت.
ناگهان بردهی مغول از پشت نیزهای به سوی سلطان پرتاب کرد، نیزه به او اصابت نکرد و به اسبش خورد. سلطان از اسب پیاده شد و دو سوار مغول به سویش شتافتند، سلطان میکوشید تا خود را از آن دو دور سازد، سپس به یکی از دو سوار حمله کرد و پاهای اسبش را زد و سوار مغول به زمین افتاد و نزدیک بود که سوار دیگر ضربهای به سلطان وارد کند که در این هنگام سواری نقابدار او را از سلطان بازداشت. آنان دو ضربهی شمشیر رد و بدل کردند و هر دو به زمین افتادند.
سوار نقابدار فریاد زد: مواظب باش ای سلطان مسلمانان! من زودتر از تو به بهشت رفتم!
این سوار نقابدار پیش از این سر آن بچهی مغول را از تنش جدا کرده بود.
سواران محافظ سلطان به خود آمدند و پیرامون سلطان حلقه زدند و سواری را که سلطان پاهای اسبش را قطع کرده بود گرفته و کشتند و شکاف جلویی سپاه را بستند و در آنجا متمرکز شدند و به هیچکس اجازهی نزدیک شدن به سلطان را نمیدادند. سلطان صدای آن سوار نقابدار را بهخاطر آورد، به شک افتاد و به سمتش رفت و نقاب را از چهرهاش برداشت. ناگهان ملکه گلنار را دید که داشت جان میداد. او به وحشت افتاد و درحالیکه نمیدانست چه بکند او را بلند کرد. شخصی را به دنبال پیپرس که در سمت چپ سپاه بود فرستاد تا جانشینش در قلب سپاه شود و به سرعت به سوی خیمه به راه افتاد. در کنار در اتابکش اقطای را دید و به او گفت: نترس، ملکه زخمی شده است، برو و طبیب و دو کنیزک را به اینجا بیاور.
اقطای رفت تا آنان را بیاورد. سلطان او را در رختخوابش گذاشت و درحالیکه اشک از چشمانش سرازیر شده بود پیشانیاش را میبوسید و میگفت: وای همسرم! وای عزیزم!
ملکه به هوش آمد و صورتش را برگرداند و با صدایی ضعیف و بریده بریده و درحالیکه جان به جان آفرین تسلیم میکرد گفت: نگو واحبیبتاه! (وای عزیزم!) بگو وا اسلاماه! (وای اسلامم!) و پس از بر زبان آوردن این جملات و ورود دو کنیزک حبشی که وحشت زده شده بودند و پزشکی که پشت سرشان بود، روحش از بدن خارج شد. سلطان آخرین بوسه را به پیشانیاش زد و اشکهایش را پاک کرد و همسر شهیدش را همراه طبیب و دو کنیزک تنها گذاشت تا او را آماده کنند. او از خیمه خارج شد و سوار بر اسبش به میدان جنگ رفت.
خبر وفات ملکه گلنار در میان مسلمانان منتشر شده بود و بهسان آتش در میان هیزم خشک انتشار یافت و باعث تأسف و خشمشان گشته بود. همچنین شایعه شده بود که سلطان ملکه را به اردوگاه برده و امیر پیپرس را جانشینش قرار داده است، اما وقتی او را دیدند که به جایگاهش بازگشته همگی فریاد زدند: الله اکبر! دلاوری و شجاعت ملکه گلنار برایشان الگو شده و آنان را متوجه سستی و ضعفشان در برابر دشمن نمود، پس آتش حماسه در آنان شعلهور شد و شجاعانه جنگیدند.
وقتی مغولها – پس از خوشحالی از غیاب سلطان و گمان بسیاری از آنان بر کشته شدنش – با چنین صحنهای مواجه شدند بیش از پیش برانگیخته گشتند و تا پای جان حمله کردند، به این ترتیب سمت راست سپاه اسلام که تحت فرماندهی امیر بهادر بود، پریشان شد تا آنجا که صف مسلمانان بهسان خط کجی شده بود که سمت چپ لشکر به فرماندهی پیپرس مقدمهاش و سمت راست لشکر انتهایش گردید و قلب سپاه دستخوش حملات سهمگین مغولها گشت. آنان فهمیده بودند که سلطان در قلب سپاه است، پس جهت عبور به آنجا حمله کرده و آنقدر آنجا را تحت فشار قرار دادند که اندکی به عقب برگشت و نزدیک بود که با سمت راست موازی شود، بدین ترتیب صف مسلمانان شبیه یک خط شکسته با زاویهی منفرجه شده بود.
در این هنگام، سلطان اندکی به سمت جلو پیشروی کرد و کلاه خودش را در آورد و بر زمین انداخت و با صدایی بلند سه بار فریاد زد: وا اسلاما! و سپس خود و اطرافیانش حملهای صادقانه را در پیش گرفتند. این صدا در گوشه و کنار میدان پیچید و به گوش بسیاری از لشکریان رسید و آنان نیز همراه او این جمله را تکرار کردند و با شدت حمله ور شدند، تا آنجا که سمت راست قوت گرفت و بهخاطر تراکم جنگ جویان مغول که سعی در محاصرهی مسلمانان داشتند به آرامی به جلو حرکت میکرد.
سلطان، کتبغا فرماندهی مغولها را دید که قهرمانانه ضربات شمشیرش را فرود میآورد و هرگاه اسبش هلاک میشد، اسب دیگری را با آن عوض میکرد، گویی منتظر فرصتی است تا بعضی از پیشگامانش را جهت رسیدن به سلطان عبور دهد.
در آن گیر و دار، امیر پیپرس یارانش را به نبرد تشویق مینمود و علیرغم همهی فشارها اجازهی عقبنشینی را به آنان نمیداد، تو گویی که سربازان به زنجیری کشیده شدهاند که دو سرش در دستان اوست، آنان بهسان کوههای بلند و استوار پایداری کردند و کشتار در میان آنان و دشمنان افزایش یافت، تا آنجا که سم اسبان از روی اجساد کشتههای خودی و دشمن عبور میکرد. امیر پیپرس خود را به جلوی صف میانداخت و تا آنجا که میتوانست با سربازان دلاور دشمن مبارزه میکرد، سپس به میان یارانش باز میگشت و از پشت آنان را یک پارچه به جلو میراند، سپس شتابان از میان صفوف عبور مینمود و خود را به مقدمهی منطقهی دیگر میرساند و... .
با این وجود او کاملا احتیاط میکرد، گویی که با هزار چشم میبیند، از کوچکترین حرکت دشمن یا ضعف یارانش غافل نمیشد و همزمان افراد شجاع و دلیر دشمن را زیر نظر داشت و قویترین آنان را انتخاب میکرد و با ضرباتی که گاهی او و اسبش را تکه میکرد او را غافلگیر مینمود! چه بسا که سر را قطع میکرد و اسب با تنهی بیسر سوار به این طرف و آن طرف میپرید! خیلی وقتها این کار را به یکی از افراد شجاع و جسورش میسپرد و به او میگفت: بقیه را رها کن، این سوار را بکش.
بهخاطر شجاعت و قدرت پیپرس، دشمن به تقویت سمت چپش پرداخت و سمت راستش ضعیف شد و همه به سمت سمت چپ که چنین اوضاع و احوالی داشت، هجوم بردند. پیپرس از این نکته غافل نماند که دشمن با ملاحظهی قدرت سمت چپ مسلمانان به سمت راستش دستور عقبنشینی و انتشار در غرب را صادر کرد و هدفش این بود که سمت چپ مسلمانان به هجومش ادامه دهد تا در محاصرهی آنان قرار گیرد. او نیز با فرمان انتشار سربازانش در غرب این نقشهی آنان را خنثی کرد و آهسته و با احتیاط به جلو حرکت میکرد تا ببیند که اوضاع سمت راست و قلب سپاه مسلمانان به چه صورت است تا اینکه صدای فریاد واسلاما! ملک مظفر را شنید و قلب سپاه را دید که بیباکانه به جلو میرود و بر صفوف دشمن یورش میبرد. او با هوش و ذکاوتش فهمید که سلطان میخواهد سمت چپ مغولها را محاصره کرده و از قلب سپاه جدا کند، چرا که او را دید که به نیمهای از قلب سپاه میتازد و صفوفشان را در هم میشکند، در این هنگام فرصت را جهت محاصرهی سمت راست و قلب سپاه مغولها مناسب دید تا آنان را میان سمت چپ و نیمهی دیگر قلب لشکر مسلمانان محاصره کند. پس به افرادش دستور داد که پیشروی را کند کنند تا دشمن به جلو هجوم بیاورد، سپس در غرب منتشر شده و پس از آن به صورت هلالی که گوشهی شمالیاش به صورت خط کجی که به غرب منتهی میگردد پیشروی کنند تا با این کار مسیر گردش را بر دشمن ببندند، سپس به افرادی که به صورت هلالی درآمده بودند فرمان داد که کمکم دشمن را تحت فشار قرار دهند و از آن پس میدان تاخت و تاز دشمن تنگ و تنگتر میشد.
ملک مظفر تا سرحد مرگ با سری برهنه و چهرهای سرخ و موهایی پریشان میجنگید. او تبدیل به پارهای آتش شده بود که دود سیاهی از آن بلند میشد و صفوف را یکی پس از دیگری پشت سر میگذاشت و به چپ و راست شمشیر میزد، هرگاه شمشیرش کج میشد شمشیر دیگری میطلبید و اولی را به سوی دشمن پرتاب میکرد و هر وقت یکی از دلاوران دشمن را بر زمین میزد، فریاد میکشید: الله اکبر. او بدون شک میدانست که هر لحظه ممکن است شهید شود و هر آن ممکن است زخمی گردد. این بیاحتیاطی و جان بر کفی او بر افراد مخلصش سخت آمد، پس عدهای از دلیران بیباک تصمیم گرفتند که تا آنجا که توان دارند خود را سپر بلای سطان بکنند. آنان نیز به صورت نیم دایره گرد سلطان حلقه زدند و با هرگامی که او به جلو بر میداشت، آنان نیز به جلو میرفتند و جسورانه و تا سرحد مرگ پا به پای او میجنگیدند و عدهی زیادی از آنان کشته شدند؛ چون راهی برای رعایت احتیاط و حذر نداشتند.
در این اثنا، سلطان متوجهی نیزهای شد که به سمتش پرتاب شده بود، پس افسار اسبش را کشید و اسب روی دو پایش ایستاد و نیزه به سینهی اسب اصابت کرد، سلطان از روی اسب فرود آمد و دستی به یالش کشید و گفت: در راه خدا ای دوست عزیز و گرامی! سلطان درحالیکه فریاد میکشید: برایم اسب بیاورید! همچنان با پای پیاده مبارزه میکرد، یکی از یارانش خواست از اسبش پیاده شود، اما سلطان نپذیرفت و به او گفت: سر جایت بمان، من نمیتوانم در چنین وضعیتی مانع خدمت تو به مسلمانان شوم.
او همچنان با پای پیاده میجنگید تا اینکه اسب نجیبی را برایش آوردند و او سوار بر اسب شد و با نیمهی بیشتر لشکرش در میان قلب سپاه دشمن و سمت چپش نفوذ کرد. او شخصی را جهت اطلاع امیر بهادر از تصمیم وی مبنی بر محاصرهی سمت چپ دشمن نزدش فرستاد. امیر بهادر به افرادش دستور داد که به طرف شرق و در سمت شمال پراکنده شوند.
ملک مظفر همچنان یارانش را به توسعهی فاصلهای که در میان صفوف دشمن ایجاد کرده بود، تشویق مینمود تا بدین وسیله فاصلهی بزرگی میان سمت چپ و سایر سپاه دشمن ایجاد کند. چیزی نگذشت که با حملهی سربازان اسلام این فاصله وسیعتر و وسیعتر شد و نبرد در دو طرف این فاصله از همه جا شدیدتر بود، بهویژه در قلب سپاه دشمن؛ آنجا که کتبغا بهسان سگی هار پارس میکرد و با شمشیرش میجنگید و مردان مخلصش سپرش در مقابل ضربات شده بودند و در مقابل و اطراف او به زمین میافتادند. ملک مظفر نیز میان شکاف و سایر قسمتهای قلب سپاه در حرکت و رفت و آمد بود تا اینکه کتبغا او را دید و با تعدادی از دلاورانش جلو آمد و میخواست به شکاف نفوذ یابد. ملک مظفر خواست تا با او روبهرو شود، در این هنگام یارانش به خاطر دلسوزی خواستند تا از این کارش ممانعت کنند، ولی سلطان به آنان گفت: رهایم کنید، کسی جز من او را نمیکشد! میخواهم با دستان خودم او را بکشم!
وقتی آنان نتوانستند جلوی سلطان را بگیرند یکی از قهرمانان که نامش امیر جمال الدین آقوش شمسی – که در کنار سلطان میجنگید – داوطلب شد. او متوجه شکافی گشت، پس برای رسیدن به فرماندهی مغول به آنجا یورش برد و خطاب به سلطان فریادزد: سرورم! من دست توأم، دشمن خدا را با دست تو کشتم! او شمشیرش را بر شانهی آن طغیانگر فرود آورد و دستش را قطع نمود، کتبغا نیز با دست دیگرش به او ضربه زد و او را از روی اسبش به زمین انداخت، اما امیر آقوش در آن هنگام نیزهاش را در گردن او فرو کرده بود و وقتی از روی اسبش افتاد، طغیانگر نیز درحالیکه سرنیزه در حلقش و دستهی آن در دست آقوش بود به زمین افتاد. امیر آقوش درحالیکه شمشیرهای دشمن او را هدف قرار میداد، تکبیر گفت. پس سلطان و اطرافیانش نیز تکبیر گفتند و مسلمانان دانستند که کتبغا مرده است و همگی یکصدا تکبیر گفتند، به گونهای که قلب مغولها مملو از ترس و وحشت شد و ناآرامی و پریشانیشان افزایش یافت؛ اضطراب و بینظمی صفوفشان را فرا گرفت و کمکم عقبنشینی کردند. بنابراین سلطان به سربازان اطراف این فاصله و صفهای سمت راست سپاه دستور داد که سمت چپ دشمن را محاصره کنند و بقیهی سربازان قلب سپاه به این فاصله حملهور شدند تا سمت چپ مسلمانان را جهت محاصرهی کسانی که نتوانستند از قلب سپاه دشمن و سمت راست آن فرار کنند، یاری دهند؛ به همین خاطر بیشتر سپاه دشمن در این دو دایره محاصره شدند و هیچ راه فراری نداشتند، پس مسلمانان آنان را از پای درآوردند و با ضربههای شمشیر و نیزه آنان را کشتند، تا آنجا که میدان نبرد مملو از جثهها و بدنهای تکه پارهی آنان شد و تعداد کمی از کسانی که در عقب سپاه بودند توانسته بودند فرار کنند، گروهی دیگر نیز به تپهی مجاور محل نبرد پناه بردند و بارانی از تیر و نیزه را بر سر مسلمانان فرود میآوردند و با اینکه میدانستند شکست میخورند، به جنگ ادامه دادند. مسلمانان به آنان حمله کردند و از تپه بالا رفتند و پس از اینکه افراد زیادی از آنان توسط انبوه تیرهای مغولها که به ندرت به خطا میرفت، کشته شد، آنان را تار و مار کردند.
جنگ تمام شد و چهرهی مسلمانان از شادی و بشارت این پیروزی که خداوند به ایشان ارزانی داشته بود و نیز به دست آوردن غنایم حاصله از قتل و غارت ثروتمندترین شهرها و سرزمینها توسط مغولها، میدرخشید. این غنیمتی بسیار بزرگ بود که در جنگهای آن دوران بینظیر بود.
ملک مظفر سجدهی شکر این همه نعمت را به درگاه پروردگارش بهجای آورد و سجدهاش را طولانی کرد، سپس درحالیکه اشکهایش تمام ریشش را خیس کرده بود سر از سجده برآورد و نمازش را تمام کرد و سلام داد، سپس سوار بر اسبش شد و سپاهیانش را اینگونه مورد خطاب قرار داد: ای مسلمانان! زبانم از تشکر شما عاجز و ناتوان است و فقط خداوند است که میتواند پاداش شایسته را به شما بدهد، شما صادقانه در راه خدا جنگیدید، پس عدهی کم شما را بر تعداد زیاد دشمنانتان پیروز گردانید. خداوند متعال میفرماید:
﴿إِن تَنصُرُواْ ٱللَّهَ يَنصُرۡكُمۡ وَيُثَبِّتۡ أَقۡدَامَكُمۡ٧﴾ [محمد: ٧]
«ای کسانیکه ایمان آوردهاید! اگر (دین) الله را یاری کنید، (الله) شما را یاری میکند و گامهایتان را (ثابت و) استوار میدارد».
﴿كَم مِّن فِئَةٖ قَلِيلَةٍ غَلَبَتۡ فِئَةٗ كَثِيرَةَۢ بِإِذۡنِ ٱللَّهِۗ وَٱللَّهُ مَعَ ٱلصَّٰبِرِينَ﴾ [البقرة:٢٤٩]
«چه بسا گروه کوچکی که به فرمان الله بر گروهی بسیار پیروز شدند و الله با بردباران است».
مبادا به این کارتان مغرور شوید، ولی خداوند را سپاس گویید و در برابر قدرت و جلالش خاضع و فروتن باشید؛ چراکه او قدرتمند متین است، شما چه میدانید، شاید دعاهای برادرانتان بر منبرها در آن لحظهای که به دشمن یورش بردید و در این روز بزرگ جمعه و در این ماه مبارک رمضان از ضربههای شمشیر، نیزه و تیر شما بر دشمن کارسازتر بوده است و بدانید که هنوز جهاد تمام نشده است، بلکه تازه شروع شده و خداوند و رسولش زمانی از شما راضی و خشنود خواهند بود که دشمنانش را از سایر سرزمینهای اسلام برانید و آن روز است که مؤمنان از نصرت و یاری خداوند شادمان میشوند، پس به برادرانتان که خداوند از ایمان و خیر قلبهایشان باخبر شد درود و رحمت بفرستید؛ خداوند شهادت و بهشت را برایشان برگزید و پیروزی و بقا را برای شما انتخاب کرد تا در راه او جهاد کنید که آنچه در نزد خداست بهتر و ماندگارتر است. همچنین بر ملکه درود و سلام بفرستید که او به عهد و پیمان خویش با خدا صادق بود و آنچه نزد اوست را بر آنچه نزد بندهاش، قطز بود، ترجیح داد!
اینجا بود که دیگر نتوانست خود را کنترل نماید و گریست و صدای گریه و شیونش بالا گرفت، پس همهی مسلمانان با صدای بلند گریستند و گفتند: خدا او را بیامرزد! خدا او را رحمت کناد!
سپس سلطان این آیات را تلاوت نمود:
﴿وَلَا تَحۡسَبَنَّ ٱلَّذِينَ قُتِلُواْ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ أَمۡوَٰتَۢاۚ بَلۡ أَحۡيَآءٌ عِندَ رَبِّهِمۡ يُرۡزَقُونَ١٦٩ فَرِحِينَ بِمَآ ءَاتَىٰهُمُ ٱللَّهُ مِن فَضۡلِهِۦ وَيَسۡتَبۡشِرُونَ بِٱلَّذِينَ لَمۡ يَلۡحَقُواْ بِهِم مِّنۡ خَلۡفِهِمۡ أَلَّا خَوۡفٌ عَلَيۡهِمۡ وَلَا هُمۡ يَحۡزَنُونَ١٧٠﴾ [آل عمران: ١٦٩-١٧٠]
«و هرگز کسانی را که در راه الله کشته شدهاند؛ مرده مپندار، بلکه زندهاند، نزد پروردگارشان روزی داده میشوند. به آنچه الله از فضل و کرم خود به ایشان دادهاست، شادمانند، و به کسانیکه هنوز به آنها نپیوستهاند، خوش وقتند، که نه بیمی بر آنهاست و نه اندوهگین میشوند».