طلحه در آغوش اسلام جای میگیرد
اکثر تاریخ نویسان و سیره نگاران این گونه داستان تغییر مسیر زندگی طلحه را برای ما به تصویر کشیدهاند:
طلحه برای تجارت همراه کاروانهای قریش به سرزمین شام رفته بود. هنگام ورود به شهر ((بصری)) هر یک به سمت و سویی رفته مشغول تجارت و خرید و فروش شدند. طلحه همانند بقیه، مشغول گشت زنی در بازار بود، با واقعه ای عجیب روبه رو گشت که مسیر زندگیش را تغییر داد و او را از خواری و ذلت دنیا خواهی و دنیا پرستی به اوج قله خداپرستی و عشق و محبت الله رساند.
رشته سخن را به خود طلحه میسپاریم تا خود داستان شگفت انگیز و جالب انقلاب فکری و درونیاش را برایمان بازگو نماید:
هنگامی که در بازار بْصری قدم میزدم، ناگهان ندای راهبی به گوشم رسید که فریاد میزد:آهای مردم! ایها الناس! ای تاجران و بازرگانان! آیا کسی از اهل حرم (سرزمین حجاز) در میان شما هست؟ من که آواز را شنیدم کنجکاو شدم و به سرعت خودم را به او رساندم و گفتم: بله، من اهل حجاز هستم، کاری داشتید؟
راهب گفت: آیا در میان شما فردی به نام ((احمد)) ظهور کرده است؟
گفتم: احمد کیست؟ گفت: پسر عبدالله پسر عبدالمطلب قریشی است. این ماه، (طبق پیش بینی((انجیل)) )، همان ماهی است که در آن ظهور میکند. او آخرین فرستادۀ خداوند است که برای نجات و راهنمایی بشریت میآید و این را ((عیسی مسیح))÷وعده داده است. او در سرزمین شما ظهور کرده و به جایی مهاجرت میکند که دارای سنگهای سیاه، نخلستانهای بزرگ، زمینهای شوره زار و چشمههای فراوان آب میباشد.
آهای جوان! مواظب باش فرصت را از دست ندهی و زود به او ملحق شو! سخنان این راهب پیر در دلم اثر بسیاری گذاشت. به سرعت اسبم را آماده کرده، رخت سفر بربستم. کاروان را به جا گذاشتم و شتابان و حیران به سوی مکه میتاختم. در همان بدو ورود به منزل، به همسرم گفتم: آیا بعد از رفتن ما از مکه، اتفاق خاصی رخ نداده است؟
همسرم گفت: چرا، محمد پسر عبدالله ادعای پیامبری کرده است. (قریش به شدت از او خشمگیناند)، افرادی نیز همچون ابن ابی قحافه (ابوبکر) به او پیوستهاند و از او پیروی میکنند.
من ابوبکر را به خوبی میشناختم؛ او فردی آرام، خون گرم و متواضع بود؛ از جملۀ تاجرانی بود که به خاطر اخلاق نیکو و کردار درستش، همگی با او انس و الفت داشتیم، از همنشینی با او و از سخنانش لذت میبردیم، چرا که در زمینه تاریخ و اخبار گذشتگان اطلاعات خوبی داشت، اغلب اوقات دور او حلقه میزدیم،(تا از محضرش استفاده کنیم).
خلاصه همین که موضوع را از همسرم شنیدم، با عجله نزد ابوبکر رفتم، (بدون مقدمه) گفتم: آیا صحت دارد که محمد بن عبدالله ادعای پیامبری کرده است؟ آیا راست میگویند که تو به آیین او گرویدهاید؟! ابوبکر جواب داد: بله.... (آنچه شنیدهای) درست است.
بعد شروع کرد به تبلیغ و مرا به پذیرفتن دین اسلام دعوت کرد. از محمد میگفت و...(من هم که قبلاً پرتوهایی در دلم تابیدن گرفته بود) داستان بْصری و راهب را برایش بازگو کردم. بسیار حیرت زده شد، (اما حیرت و تعجبی همراه سرور و خوشحالی، انگار بر اطمینان قلبیاش افزوده میگشت) سپس گفت پس معطل چی هستی؟ عجله کن! زود باش! با هم نزد رسول الله ج رویم تا داستانت را برایش تعریف کنیم. ببینم ایشان چه میفرمایند.
به اتفاق ابوبکر نزد رسول اکرم ج رفتیم. اسلام را بر من عرضه کرد و آیاتی از وحی برایم تلاوت نمود و مژده پیروزی و رستگاری در دنیا و آخرت را به من داد.
داستان راهب بْصری را برایش بازگو نمودم. آثار سرور و شادی در چهرهاش ظاهر گشت. در این لحظه بود که با اطمینان خاطر گفتم: گواهی میدهم جز الله معبودی به حق نیست و محمد رسول و فرستادۀ خدا است [۴]. «أَشْهَدُ أَنْ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ، وَأَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّدًا رَسُولُ اللَّهِ».
[۴] صور من حیاه الصحابة قصه طلحهسص ۳۲۴