اسلام و نظام کمونیستی
کمونیستها میگویند: بر فرض اینکه بپذیریم که اسلام دارای همه اصول صحیح زندگی بوده، دین همۀ ملتها و آئین همۀ اجتماعات بشریت است اما باید قبول کرد که فقه اسلامی در محیط کوچکتری تعطیل شد، و قوانین نوین اقتصادی بجای آن اجرا گردید. بنابراین، چرا ما اسلام را بعنوان یک عقیده پاک کننده دلها و جلادهندۀ اندیشهها نگیریم؟ ما معتقدیم که اسلام در باره تهذیب قلوب و تنویر افکار بهترین عقیده است، و اما دربارۀ مسائل نوین اقتصادی بحال جامعۀ امروز مفید نیست!! پس چرا بجای آن رژیم کمونیستی را بعنوان یک نظام اقتصادی کامل بکار نبندیم که در نظام دولت و قوم اجتماع بجز مسائل اقتصاد بچیزی بستگی ندارد؟ در اینصورت هم آداب و رسوم و عادات مذهبی خود را محترم شمرده ایم و هم آخرین و تازهترین نظامها را در عالم اقتصاد بدست آورده ایم، این است خلاصۀ گفتار فریبندۀ کمونیستها دربارۀ اسلام و کمونیستی.
البته، این یک شبهۀ پلید و ناپاکی است که کمونیستها در عصرحاضر با آن بازی میکنند، زیرا که اول خوش رقصی خود را در کشورهای مشرق زمین با جنگ علنی با اسلام آغاز کرده بودند و مرتب در اطراف و اکناف اسلام پارازیتهائی انتشار میدادند، وقتی دیدند که مسلمانها در این مورد بیش از پیش پایداری کردند و آن جنگ علنی باعث شد که اسلام را بهتر شناخته و صفوف خود را در مقابل هر بیگانه ای منظم تر بسازند، بناچار آنها دست بمکر و حیله زدند، و از راه فریبنده تری وارد شدند، و بعنوان اعلام مبارزه بس بمسلمانان چنین گفتند که هرگز رژیم کمونیستی با دین اسلام مخالف نیست، زیرا که نظام کمونیزم در اصل خود یک نظام عدالت اجتماعی واقعی است، و در این نظام عادلانه دولت باید بناچار نیازمندیهای همۀ افراد ملت را تأمین نماید.
بنابراین، آیا میتوان گفت که اسلام از عدالت اجتماعی بیزار است؟ آری، همین راه تزویر را پیش از کمونیستها استعمارگران غربی در این دیار پیش گرفته بودند، استعمارگران غرب نیز اول ناجوانمردانه و آشکار بطرف اسلام هجوم آوردند، و همان یورش باعث شد که مسلمانها هشیار شدند، و جوانمردانه از حریم خود دفاع کردند، و لیکن خواستۀ استعمار این نبود که این ملت هشیار گردد، وقتیکه دیدند بعکس مقصود خود نتیجه گرفتند، بناچار برای جبران این شکست از راه تزویر وارد شدند، و چنین گفتند که مقصود غربیها هرگز مخالفت با اسلام نیست، بلکه فقط میخواهند تمدن جدید را در میان ملتهای شرقی وارد کنند. آیا میتوان گفت: اسلامیکه خود پدر تمدن است از تمدن جدید بیزار است؟ شما که در سایۀ تمدن بهتر میتوانید مسلمان باشید، باین معنی نماز بخوانید و روزه بگیرید و مجالس دعا و محافل ختمهای مؤثر برپا دارید، و خلاصه (صوفی مآبی برای شما بس است)، حلقههای دوستانه درویشی تشکیل بدهید و با این حال از تمدن ملتهای غرب نیز استفاده نمائید، تا سرانجام مسلمان متمدن باشید، در صورتی که آنان یقین داشتند وقتیکه مسلمانان بتمدن غربی گرویدند، دیگر مسلمان حقیقی نخواهند بود، و بخوبی میدانستند که در اندک زمانی این تمدن ناپاک آنها را در ملتهای کوچکی فشرده و ناتوان خواهند ساخت، و بدون کوچکترین توجهی اسیران و بردگان عالم غرب خواهند شد، و اتفاقاً این نیرنگ فریبنده پیشتر برد و مسلمانان مدتی زیاد اسیر این تمدن پلید گردیدند، و سرانجام در این مدت و در سایۀ این تمدن عدهای از مسلمانان پرورش یافتند که با همه چیز آشنائی داشتند جز اسلام، و بلکه تنها چیزیکه از آن گریزان بودند اسلام بود و بس. در نتیجه تمدن زادگان جهان غرب یک محیط تاریکی برای ملت مسلمان بوجود آوردند که نه چراغ هدایتی روشن و نه راهنما و قانونی در کار بود و امروز هم کمونیستها همان خدعه را تکرار و با آوازبلند میگویند: ای ملت مسلمان! شما باید در دین خود پایدار بمانید نماز بخوانید و روزه بگیرید و مجالس ذکر و دعا بپا دارید و طریقۀ صوفیگری ( درویش مآب باشید) پیش بگیرید، ما هرگز با عقائد مذهبی شما کاری نداریم، فقط مقصود ما این است که خدمتی انجام بدهیم، و سیستم نوین اقتصادی کمونیزم را باجتماع شما بارمغان بیاوریم، و شما را با مترقیترین نوع اقتصاد آشنا سازیم، شما که بهتر میدانید این سیستم چیز تازه ای نیست، و بلکه خود پاره ای از حقیقت درخشان اسلام است که امروز با دست و فکرتوانای دانشمندان اروپا تنظیم شده و ملتهای اروپائی نیز آن را آزمایش کردهاند، دیگر جای نگرانی نمانده است، و شما نیز با خیال راحت و اطمینان کامل آن را بپذیرید، و بدیهی است که آنان بخوبی میدانند که اگر مسلمانها این سیستم اقتصادی را بپذیرند، دیگر نمیتوانند مسلمان باشند، بلکه در اندک زمانی بساط آنان را رژیم کمونیستی برهم خواهد زد، زیرا در این عصرسرعت که ما قرار گرفته ایم و با این سرعت که پیش میرویم زودتر از آنچه تصور شود از هستی ساقط خواهد ساخت. بنابراین، با پذیرفتن پیشنهاد کمونیستها مسلمانان بطور ناگهانی و بدون اینکه توجه کنند از مسیر خود منحرف و از محیط اسلام بیرون خواهند رفت، عجب اینجا است که با وجود این خطرهای بزرگ گروه زیادی فرفتۀ این خدعۀ پرتزویر شدهاند، زیرا در نظر آنان چنین نمودار است که پذیرفتن این نظام شوم همۀ مشکلات آنان را آسان ساخته، و از فشار بحث و تحقیق و سعی و کوشش نجات خواهد داد، غافل از آنکه آنها مانند بندگان حشیش و حلقه بگوشان افیون در عالم چرت و حلسه، در ملکوت اعلاب جهانگردی مشغول و خوابهای طلائی میبینند. بلی، ما خیلی خوش وقتیم و میتوانیم بگوئیم که از نظر مبدأ اصول عامۀ اسلامی بخوبی میتواند براساس قوانین همگانی خود پیش برود، باین معنی که اسلام یک نظام عملی و قابل اجرا است، میتواند احتیاجات نوپدید ملتش را مادامیکه مخالف اصولش نباشد با خوشروئی بپذیرد، و بعلاوه بخوبی میتواند آن قسمت از قوانین نظام کمونیزم را که بصلاح اجتماع تشخیص بدهد و با اصول خود سازگار بداند بپذیرد و اجرا کند، اما حقیقت مطلب این است که هیچگاه رژیم کمونیست با فکر اسلامی سازگار نبوده و تا ابد هم نخواهد بود، گرچه در خارج در پاره ای از جزئیات روی موافق نشان میدهد. و برهمگان روشن است اجتماع مسلمانی که دارای بهترین نظامهای جهان است، هرگز نمیتواند از نظام خود دست برداشته و از مسیرش منحرف شود، و بیراهه تاریک کمونیزم و یا سایر نظامها را انتخاب نماید، گرچه در بعضی موارد توافق اتفاقی هم داشته باشد، زیرا که خدای توانا با بیان روشن بهر مسلمانی میفرماید: ﴿وَمَن لَّمۡ يَحۡكُم بِمَآ أَنزَلَ ٱللَّهُ فَأُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡكَٰفِرُونَ ٤٤﴾[المائدة: ۴۴] «کسانی که حکم خدا را بکار نبندند کافرند» و این غیر از آن است که بگوید: هرکس بمانند حکم خدا حکم نراند کافر است (زیرا ممکن است در دنیا احکامی صادر گردد و مطابق با احکام الهی باشد، اما نه بمنظور اینکه حکم خداست صادر شده، بلکه برای اغراض دیگری صادر گردیده و تصادفاً مطابق درآمده است) روی این اصل: آیا میتوانیم کمونیست باشیم و مسلمانی خود را از دست ندهیم! (پاسخ این پرسش با اندک توجهی بر خردمندان آسان است) بدلیل اینکه وقتی ما رژیم اقتصادی کمونیزم را آنطور که کمونیستها میگویند اجرا کنیم بدیهی است بناچار از دو جهت فلسفی و علمی با اسلام مخالف خواهد بود و هیچ راهی برای سازش نیست، اما از جهت فلسفی در چندقسمت باید دربارۀ آن گفتگو کنیم:
۱- واضح است که رژیم کمونیست فقط براساس فلسفۀ مادی استوار است و بخارج از محیط حواس و بیرون از عالم محسوسات ایمان ندارد، و هرآنچه حواس ظاهری از درک آن ناتوان باشد در نظر فلسفه کمونیستی اوهام و خرافات و یا حداقل از حساب خارج است، انگلس میگوید که حقیقت عالم در محیط مادیت محدود است. مادیون میگویند: «عقل جز ماده نیست که ظواهرخارجی را نمایان میسازد». دربارۀ روح میگویند: «آنچه روح نامیدهاند یک اصل مستقل نیست، بلکه در واقع قسمتی از نتایج ماده است» پس اگر ما این رژیم را بپذیریم، بناچار با گروه کمونیست در یک فضای مادی محدود هم زیست خواهیم بود که دائم عالم روحانی را جز اوهام و خرافات و ماورای عالم مادی را جز حقایق غیرعلمی برسمیت نمیشناسد، در صورتی که فلسفۀ اسلامی هرگز حاضر نیست در این محیط تنگ و تاریک که سعادت را لکه دار میسازد محبوس بماند. آری، این محیط تاریک مادی بشر را از صورت یک موجود بینظیر که جسمش در محیط زمین، و روح و افکارش برفراز آسمانهاست بیرون و بصورت یک پدیدۀ مادی و حیوانی بیارزش میسازد که یگانه هدفش در زندگی فقط اشباع همان مطالب اساسی سه گانه است که رهبربزرگ عالم کمونیزم کارل مارکس آنها را خلاصه کرده و تحت عنوان تأمین غذا و تهیۀ مسکن و اشباع غریزۀ جنسی بیان نموده است، در این مورد ممکن است کسانی بگویند: ما وقتیکه سیستم اقتصادی کمونیستی را بکار ببندیم دیگر چه احتیاجی داریم که خود را مقید و ملزم بپذیرفتن این فلسفۀ مادی بدانیم، زیرا که میتوانیم عقاید خود را محفوظ داشته و بخدا و فرستادگان او و روحانیات خود پای بند بمانیم و موضوع اقتصاد یک هستی استقلالی است هیچگونه ربطی با مطالب فلسفی ندارد، در پاسخ آنان میگوئیم که خود کمونیستها این فکر را غلط و غیرممکن میدانند، زیرا که آنان نظام اقتصادی و عقاید و افکار و فلسفه ای که همراه با نظام اقتصادی است با یکدیگر مربوط و پیوسته میدانند، باین ترتیب که میگویند: نظام اقتصادی فقط باعث پدیدآمدن عقائد و افکار و فلسفهها میگردد. پس بنابراین، هرگز ممکن نیست یک نظام اقتصادی که براساس فلسفۀ مادی خالص استوار است ( همانگونه که انگلس و مارکس گفتهاند) یک فلسفۀ روحانی بوجود آورد و یا با یک فلسفۀ روحانی دیگری ائتلاف نماید، مثلاً: کمونیستها بفلسفۀ ماتریالیستی ایمان دارند و معتقدند که فقط انقلاب و کشاکش امورمخالف و متناقض پشتیبان تحول و پیشرفت و ترقی عالم اقتصاد بشریت است، باین ترتیب که بوسیله انقلابهای کوچک و پی درپی تحولاتی پدید آمده که سیستم اقتصادی را بوجود آورده، و بشریت را با رعایت ترتیب از دوره اشتراکی نخستین بعالم بردگی و از بردگی بدوران تیول و از آنجا بعالم سرمایه داری و از سرمایه داری بمحیط پربرکت دومین مرحله کمونیستی رسانده، و سرانجام بسوی کمال کمونیستی که هنوز متولد نشده رهبری میکند، آنان میخواهند اصول سیستم اقتصادی خود را بگواهی این منطق ماتریالیستی بجهانیان ثابت کنند، و بعقیدۀ آنها در میان این رژیم اقتصادی و این فلسفۀ جدلی یک رشته رابطۀ ناگسستنی برقرار است. و بدیهی است که در این فلسفه هرگز مجال فرستی نمانده که خدا در خط سیر بشریت دارای عنوانی باشد، واضح است که پیامبران و کتب آسمانی نیز در این مسیر دارای عنوانی نخواهند بود، زیرا که بگمان کمونیزم هیچگاه امکان پذیر نیست که ادیان بر تطور و تحولات اقتصادی سبقت بگیرند، بلکه فقط باعث پیدایش ادیان در وقت خود همین تحولات اقتصادی میباشد. و از اینجا است که فلسفۀ کمونیستی در نظر اسلام بیارزش است، و بعلاوه این همان فلسفه ماتریالیستی است که همۀ اسباب تطور و وسائل ترقی را فقط در تغییر ابزار تولید مادیات میداند و از بیان حقیقت درخشان اسلام ناتوان است، در این مورد بجاست که از پیروان کمونیزم بپرسیم: پس آن تغییریکه در وسائل تولید پیش از پیدایش اسلامصدر جزیرۀ سوزان عربستان و در همۀ نقاط عالم پدید آمد و باعث برانگیختن پیامبر و نظام جدید اسلام گردید چه بود؟ آنروز که از رژیم کمونیستی در عالم نشان نبود، تا بتواند چنین مأموریتی را بانجام برساند. بنابراین، با این همه اختلاف چگونه میتوان نظریۀ اسلام و فلسفه کمونیستی را باهم آشتی داد، و با این حال چگونه عقاید مسلمانان متأثر نگردد، زیرا آنان ایمان دارند که خدای بزرگ بندگانش را حافظ و آنها را با دست پیامبرانش رهبری و راهنمائی میکند. مسلمانان بخوبی میدانند که اسلام تاکنون بضرورتهای اقتصادی سرفرود نیاورد و تا ابد هم نخواهد آورد، یا للعجب چگونه عقاید آنان متأثر نگردد، زیرا هنگامیکه نظام اقتصادی کمونیزم را میپذیریم، بناچار در هریک از مراحل جهشهای آن باید بگوئیم که این نظام بحکم انقلاب و ستیزه یک رشته امورضد و نقیض که هرگز خدا در آنها دخالت ندارد پیش میرود، و تنها محرک و رهبر این پیشرفت فشار ضرورتهای اقتصادی است و بس.
۲- قسمت دوم این است که انسان در اصطلاح فلسفۀ کمونیستی یک موجود بدون اراده است که در مقابل نیروی مادی و اقتصادی کوچکترین اراده ای از خود ندارد، مارکس میگوید: «در تولیدهای اجتماعی که در میان مردم معمول است میبینیم که آنان با یک رشته روابط محدود اجباری زیست میکنند که هیچ بشری نمیتواند از آنها بینیاز باشد، و با وجود این آن روابط یک رشته اموراستقلالی هستند، و ارادۀ مردم هیچگونه تأثیری در وجود آنها ندارد، و هیچگاه ترقی فهم و شعور بشر در پیدایش آنها مؤثر نیست» در صورتی که انسان در قاموس اسلام یک موجود ایجابی و دارای اراده است.
و همین موجود با اراده خاضع و مطیع ارادۀ خدای بزرگ است، قرآنکریم میفرماید: ﴿وَسَخَّرَ لَكُم مَّا فِي ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَمَا فِي ٱلۡأَرۡضِ جَمِيعٗا مِّنۡهُ﴾[الجاثیة: ۱۳] «هرآنچه در آسمانها و زمین است تحت فرمان شما قرار دادیم».
پس قرآنکریم با این بیان میرساند که بزرگترین نیروی روی زمین انسان است و همۀ نیروهای مادی و اقتصادی پیرو اردۀ اوست، و هیچ قدرتی نمیتواند بشر را فرمان بردار خود سازد، و مصداق این معنی نظام درخشان اسلام است و بس، زیرا او هرگز بمقتضای تطور ناگزیری که قانون ماتریالستی بیان میکند پیش نمیرود، و بعلاوه هنگامیکه مردم صدراسلام مسلمان شدند هیچگاه باین نکته پی نبردند که تحولات اقتصادی یک نیروی قهری و اجباری است، بناچار باید در برابرش سرفرود آورد (پیرو ارادۀ انسان نیست چنانکه مارکس میگوید) بلکه فقط احساس میکردند که آنان سازندۀ اقتصادند، چنانکه خدای بزرگ بتوسط پیامبر هوشمند برای آنان بیان کرده است، بخوبی میدانستند که روابط اجتماعی را با رهبری خردمندانه اسلام خودشان برقرار میسازند، زیرا که در کمال آزادی و بدون خواستۀ فشار اقتصادی بردگان خود را آزاد نمودند و از رژیم فاسد تیول پیروی نکردند، در صورتی که این نظام شوم استعماری صدها سال بود در اروپا خصوصاً و در غیرعالم اسلامی بطورعموم معمول بود، پس اگر ما قوانین اقتصادی کمونیزم را بپذیریم بطورخود کار باید این فلسفه را نیز بپذیریم که همیشه انسان را منتظر تحولات اقتصادی میداند باین معنی که تطور و جهشهای اقتصادی را پیرو ارادۀ انسان نمیداند، و بلکه بعکس انسان را تابع جهشهای اقتصادی میداند که هیچگاه انسان در تغییر آن با ارادۀخود یا ارادۀاسلام فکر و کوشش نمیکند، زیرا بدیهی است که اجتماع این دو فکر غیرممکن است.
۳- قسمت سوم این است که سابقاً ما در بحث مالکیت فردی بیان کردیم که ممکن نیست هر نظام اقتصادی را از فلسفه اجتماعی که پشتیبان آن است جدا کرد. بنابراین، اگر ما فلسفۀ کمونیزم را بپذیریم، بناچار باید فلسفۀ اجتماعی آن را که میگوید: اصل در زندگی بشر اجتماع است، و فرد جز اینکه مانند گوسفندی در گله است هیچگونه ارزشی ندارد بپذیریم، و این مطلب مخالف با اصول تربیت اسلامی است که در بزرگ داشت تربیت فرد عنایت مخصوصی دارد، و پس از تربیت و تهذیب اخلاق اموراجتماعی را بعهدۀ او واگذار مینماید، بخوبی میداند که او عضو زنده و دارای اراده و اختیار است که کار و محل کارش را خود انتخاب میکند، این حق را دارد که زمامدار اجتماع خود را بسوی درستی و راستی هدایت کند، و از فرجام بد بترساند، و حق دارد که برعلیه زمامدار ستمکار وقانون شکن قیام کرده و با او بجنگند. بدیهی است که اسلام با این تربیت عالی بهترین نگهدارندۀ اجتماع است، زیرا که هرفردی را اول در دانشگاه اخلاق اسلامی تربیت میکند و پس از آزمایش کامل رعایت و نگهبانی اخلاق اجتماع را باو میسپارد، تا از گزندفساد نگهدارد. و بر همگان واضح است که از نظر روانی و تجربی ممکن نیست که فرد در اجتماعی بیارزش و در شئون اقتصادی پیرو بیارادۀ دولت باشد، و در تمام اموراجتماعی هرجا که او بکشد این روان گردد، و سرانجام حقیقت مطلب این است که فلسفۀ کمونیستی روی یک اصل پایدار است که میگوید: فقط عوامل اقصادی در سرنوشت اجتماع بشر مؤثر است و یا حداقل از سایرعوامل مقدم تر است.
اما فلسفۀ اسلام هرگز اهمیت اقتصاد را منکر نیست و منکر این نیست که اجتماع بشر باید براساس اقتصاد صحیح اداره گردد، تا بشر بفضائل اخلاقی و اجتماعی نائل آید، و لیکن با وجود این معتقد نیست که حیات بشر فقط باقتصاد بسته است، و هرگز اصرار ندارد که بگوید: فقط تحولات اقتصادی حلال مشکلات اجتماع است.
بنابراین، مثلاً: اینک دونفر جوانی را فرض میکنیم که هردو در وضع اجتماعی یکسانند، اما یکی بمقتضای طبیعت جوانی خود غرق در شهوات است، و هیچوقت دست از عیاشی بر نمیدارد، و نمیتواند در زندگی بد بگذارند، و دیگری یک انسان نیک نفسی است که بقدر معقول از شهوات دنیا قناعت کرده و بقیۀ نیروی خود را برای رسیدن بمقام عالی علم و صنعت و یا نشر عقایدصحیح اختصاص میدهد. آیا این دوجوان واقعاً یکسانند؟ آیا حیات اجتماع بواسطه کدام یک پایدارتر میماند؟ و بازهم فرض میکنیم: دونفر شخصی را که یکی دارای شخصیت و آبروی اجتماعی است که هرچه بگوید مردم از وی میپذیرند و همه از فرمان او پیروی میکنند، و دیگری دارای چنین شخصیتی نبوده، بلکه همه جا مورد مسخرۀ دوستان و رفقای خود قرار میگیرد. آیا اقتصاد میتواند عدم شخصیت وی را جبران کند؟ آیا زندگی با کدام یک پایدارتر است؟ با این یا آن، و نیز فرض میکنیم دونفر زنیرا که یکی دارای جمال و زیبائی و دیگری از این نعمت بزرگ محروم است. آیا اقتصاد مشکل نازیبائی را میتواند برای وی آسان بسازد؟ آیا زشت میتواند از زندگی با روی خوش استقبال نماید، یا زیبا؟ و بهمین جهت فلسفۀ اسلامی عوامل غیراقتصادی بخصوص اصول اخلاقی را با ارزش تر از عوامل اقتصادی میداند، زیرا معتقد است که در زندگی بشر یک عده عوامل غیراقتصادی هست، و اجتماع بشر در تنظیم آنها بیک رشته کوشش مثبت نیازمند است که کمتر از کوشش در تنظیم عوامل اقتصادی نیست، و همچنین بایجاد و برقرارساخین رابطه میان خالق و مخلوق همت میگمارد، زیرا که رابطه یگانه وسیله ایست که مبانی اخلاقی را محکمتر و انسان را از فشار ضرورت اقتصادی و از چنگال کینه توزیها و بدبینیها نجات داده و بسوی عالم آزاد پر از خیر و برکت رهنمون میسازد.
از طرف دیگر فلسفۀ اسلامی یقین دارد که نیروی روحی انسان یک نیروی گرانبهائی است و در زندگی بشر تأثیر بسزائی دارد، و بخوبی میداند که اگر باین نیرو توجه بیشتری بشود و در تربیت آن کوشش زیادتری مبذول گردد، اثرش در اجتماع کمتر از سایرعوامل حتی عامل اقتصادی نخواهد بود، بلکه در پاره ای اوقات بحدی میرسد که بجای تمام قوا بکار میآید.
مسلمانان در تاریخ خود مصداق چنین حقیقتی را بخوبی میتوانند پیدا کنند، مثلاً: ابوبکر در زمان خلافتش با همان روح قوی در برابر کسانیکه از اسلام برگشته بودند ایستادگی کرد و بیدرنگ بسرکوبی آنان شتافت، در صورتی که اکثرمسلمانان حتی عمر بن خطاب اقدامش را تأیید نمیکردند، آیا در این کار بچه نیروئی اعتماد کرد؟ بنیروی مادی یا بنیروی اقتصادی؟ یا فقط بنیروی بشریت؟ همۀ این نیروها بطوریقین در این جنگ او را شکست میدادند، زیرا که در جنگ ضررمادی و اقتصادی حتمی است، و لیکن آن نیروی عجیبی که روح ابوبکر را با خدایش مربوط نمود و از پروردگارش در این اقدام یاری جست و فقط این روح رابط بود که مخالفین را با او موافق ساخت، و همان روح رابط بود که نیروی افکار مردم را در تاریخ بشر بیک نیروی مادی و اقتصادی بینظیر تبدیل نمود، چنانکه مصداقش در شخصیت عمر بن عبدالعزیز بخوبی نمایان شد، او از شاگردان این مکتب روحانی بود که اساس آن همه ظلم و ستم سیاسی و اجتماعی را که نیاکانش پی ریزی کرده بودند برهم زد، او با همین شخصیت روحی در مقابل ستم ایستادگی کرد تا امور مردم را بجریان طبیعی برگرداند، و آبروی اجتماع را آنطور که شایسته یک اجتماع مسلمان بود بالا برد، تا در زمان زمامداریش آن معجزۀ تاریخی اقتصادی نمایان شد که سرانجام باعث تشکیل یک اجتماع بدون فقر گردید. و بهمین جهت است که فلسفۀ اسلامی بنیروی روحی ارزش بیشتری قائل است، زیرا اسلام هرگز نمیخواهد فرصتهای معجزآسای بشریت بدون استفاده بماند و نیروهای اندوخته انسان بهدر برود، اگرچه هیچ زمانی این فلسفه آسمانی دست از کارخود در حدودقدرت واقعی برنمیدارد و در انتظار پیدایش این معجزات انسانی فرصتهای خود را بهدر نمیدهد، بلکه شعارش همیشه این است تا آنجا که ممکن است باید پیشرفت.
بنابراین، انسان هرگز مجبور نیست برای تنظیم شئون اقتصادی براه کمونیستی پردازد، و سپس آن نیرو و قدرتیکه از اصول اخلاقی و روحی برانگیخته میگردد برایگان از دست بدهد، زیرا آن تورم اقتصادی که مقصود کمونیزم است مانند تورمی است که در بعضی اعضاءٍ حساس بدن مانند قلب و کبد ظاهر میشود که سرانجام نه عضو متورم میتواند وظیفۀ خود را بدرستی انجام بدهد، و نه سایراعضاءٍ را در انجام آن آزاد میگذارد. بلی، من بخوبی میدانم از اینکه ما فلسفۀ اسلامی را با فلسفۀ کمونیستی اینطور مقایسه کردیم گروهی ناراحت میشوند، زیرا که آنان یا اصلا بمسائل نظری ایمان ندارند و گفتگو در باره آن را بیفائده میدانند، و یا اینکه فقط مسائل عملی را قابل بحث میدانند و میگویند: همه چیز را ممکن است یکسان نمود، بشرط اینکه محسوس و قابل اجرا باشد، و بهمین جهت آنان متأسفند که چرا اسلام را در عمل با کمونیستی ناسازگار یافتهاند؟.
بدیهی است که ما نمیتوانیم آنان را تصدیق کنیم و اجازه بدهیم که جنبۀ نظری و فلسفی را این قدر بیارزش بشمارند، زیرا که جداکردن مسائل فلسفی از مسائل عملی واقعاً ممکن نیست، ولی با وجود این آنان را بموارد اختلاف عملی اسلام و کمونیست متوجه ساخته و بیک رشته اموراختلافی اشاره میکنیم:
۱- اول این است که اسلام نخستین وظیفۀ زن را تولید و تربیت نسل بشر میداند، و هرگز اجازه نمیدهد که زن از محیط وظیفۀ خود بیرون آید، و در کارخانجات و محیط کشاورزی بکار مشغول شود، مگر در حال ضرورت و ناچاری!! و زن در نظر اسلام هنگامی ناچار است که کسی را نداشته باشد، پدری یا برادری و یا شوهری نباشد که مخارج زندگیش را تأمین کنند، در اینصورت ناچار است که خود بتأمین زندگی بپردازد. اما طبق قوانین اقتصادی کمونیزم زن باید مانند مرد ساعات معینی را بکار بپردازد، قطع نظر از اینکه این فلسفۀ مادی فرق زن و مرد را در انجام وظیفه و در هستی روانی انکار میکند، خود اقتصاد کمونیستی فقط براساس تولید مادی و اندوختن مادیات بیپایان پی ریزی شده است، و این آرزوی طلائی هیچوقت برآورده نخواهد شد، مگر اینکه همۀ افراد مرد و زن و صغیر و کبیر در کارخانجات و کارگاهها و کشتزارها بکار مشغول شوند، و زنان فقط در چند روزایام زایمان حق داشته باشند دست از کار بکشند، و پس از زایمان پرورشگاها تربیت و نگهداری بچهها را بعهده بگیرند، و درست مانند یک کارخانۀ جوجه کشی و جوجه پروری با اشرف مخلوقات رفتار مینماید.
بنابراین، ما اگر قوانین اقتصادی کمونیزم را اجرا کنیم باید زن بدون تردید از وظیفۀ مخصوص خود دست بردارد، و هر زنی برای تأمین زندگیش بسوی کارگاهی روان شود، و بدیهی است که در اینصورت یک رکن بزرگ فلسفۀ اسلامی را از دست داده ایم که همه نظام اجتماعی و اقتصادی و اخلاقی خود را بر این اصل استوار میداند که زن باید وظیفۀ مخصوص ادارۀ امورداخلی خانواده را بعهده بگیرد، و مرد باید امورخارجی آن را انجام بدهد تا همکار را در میان همۀ افراد تقسیم بکند و هم فرد را بفراخور حالش بکار بگمارد. بنابراین، اگر کسی بگوید: دیگر زن لازم نیست در کارخانه کار کند، (البته این سخن را خود کمونیستها میگویند)، او در اینصورت از ارگان کمونیست خارج است، و بحث ما فقط بحث افزودن تولید است و بدون تردید این در زندگی یک هدف گرانبهائی است، و لیکن رسیدن بآن نیازمند بپذیرفتن رژیم کمونیزم نیست، زیرا که خود کمونیستها این برنامه را از اروپای سرمایه داری فرا گرفتهاند و حکومت اسلامی هرگز مانع از بکاربردن مدرنترین وسائل تولید کشاورزی و ابزارصنعتی نیست.
۲- امر دوم اینست که نظام اقتصادی کمونیزم از اول براساس دیکتاتوری کامل استوار است، زیرا که رشتۀ کار در این رژیم فقط در دست دولت است، دولت کار را انتخاب میکند و بطور اجبار هر کارگری را بکاری وامیدارد، بدون در نظرگرفتن اینکه از این کارگر چه کاری ساخته است، و لیاقت کدام حرفهای را دارد، و در کدام کارگاهی میتواند بکار مشغول شود، آیا هوای محیط کار با وضع مزاجی وی سازگار است یا نه؟ و این دیکتاتوری بحدکمال نمیرسد، مگر اینکه دولت بر تمام اعمال و افکار و گفتار و کردار و اجتماعات مردم مسلط باشد، و اگر در یک قسمت آزادی را آزاد بگذارند بطوریقین بزودی بآزادی کارگران نیز سرایت خواهد کرد، و این یک کاری است که هرگز دولت کمونیست بآن اجازه نخواهد داد.
بلی، ببعضی حماسه سرایان احساسات غلبه میکند و میگویند: چه ضرری دارد که این نوع دیکتاتوری را بپذیریم و تا بصلاح عموم ملت میکوشد، و در توزیع کار و کارمزد با عدالت رفتار میکند آن را برسمیت بشناسیم؟ پاسخش این است که این پندار غلط است و هیچگونه سازش با دیکتاتوری ممکن نیست، زیرا که مثلاً: یک حزبی مانند حزب وطن که از نظر فرار از دیکتاتوری قویترین احزاب باشد و دیکتاتور معاصرش عادلانهترین دیکتاتورها باشد، آن حزب نمیتواند بیش از چند ماهی ساکت بنشیند تا چه رسد بسالها و قرنها، اگرچه در این مدت هم آنطوریکه شاید و باید مقاومت نکند و نیرویش را برعلیه آن بسیج ندهد، و فقط در مبارزه بخورده گیری و انتقاد اکتفا کند، در صورتی که با این عمل فقط میتواند نارضایتی خود را که ناشی از دیکتاتوری است اظهار نماید، پس اگر دیکتاتوری بحدی برسد که انتقاد و اظهار نارضایتی را هم برای یک حزبی ممنوع سازد و کسانی را که انتقاد کنند بزندان و حبس و تبعید و اعدام محکوم نماید، چگونه میتواند آن حزب هستی خود را حفظ کند؟
هیهات، هیهات که مردم تن بدیکتاتوری بدهند، اگرچه عادلانه هم باشد. بنابراین، اگر کسی بگوید: لازم نیست که اقتصادیات خود را با دیکتاتوری و اجبار پیش ببریم در اینصورت خواستۀ او رژیم اقتصادی کمونیزم نیست، بلکه منظورش فقط بر قرادی عدالت اجتماعی و اقتصادی است و آنهم بدون گرویدن بکمونیستی ممکن است.
۳- امر سوم این است که اگر ما در محیط خود آئین اقتصادی کمونیزم را بکار ببندیم وضع سیاسی ما از دو حال بیرون نیست؛ یا بدون الهام از مسکو مرکز جهان کمونیستی هستی سیاسی خود را حفظ خواهیم کرد، و یا هستی ما در هستی روسیه شوروی ذوب خواهد شد که سرانجام دارای هیچگونه هستی استقلالی نخواهیم بود. اما صورت اولی هرگز روسیه پسند نیست و این همان مشکلی است که گریبان گیر مارشال تیتو شده و همیشه او را در جهان انگشت نما ساخته است، زیرا که دولت و ملت یوگسلاوی در کشورخود قوانین کمونیستی را آزادانه و بدون قید و شرط اجرا میکنند، و با وجود این همیشه میان دولت یوگسلاوی و دولت شوروی اختلاف و نارضایتی برقرار است. بجهت اینکه این ملت هرگز نمیخواهد هستیش را در هستی روسیۀ شوروی نابود سازد، و اگر ما این نظام را در بلادخود برسمیت بشناسیم بطور یقین وضع ما بمراتب بدتر از وضع تیتو خواهد بود، زیرا در آن صورت ما باید در مبارزه میان شرق و غرب بناچار خود را بدامن روسیه بیاندازیم، و در غیراینصورت نمیتوانیم اقتصاد کمونیستی خود را از گزند عالم سرمایه داری محفوظ بداریم.
اما در صورت دوم (در حال نابودشدن هستی ما در هستی روسیه) دیگر ما را نمیگذارند مسلمان بمانیم، زیرا سابقاً گفتیم که اسلام و کمونیزم از نظر اصول فکری و فلسفی باهم سازگار نیستند، و بدیهی است که ما نمیتوانیم از هستی خود چشم بپوشیم، زیرا که امتیاز ملت مسلمان از سایرملتها داشتن قانون خدای بزرگ است، او میخواهد که این ملت ممتازهستی خود را فدای هستی دیگران نکند، برای اینکه آن یک موجودیتی است مافوق موجودیت دیگران هستی خدادادی است که سایۀ عنایتش تا جهان، جهان است بیمه شده، یک معجون اقتصادی و اجتماعی و فکری و روانی است که محال است بهستی دیگران آمیخته گردد.
برهمگان واضح است وقتیکه با مذاب و نابودشدن در هستی ملتهای استعمارپیشه غربی مبارزه کنیم، و یا از هم پیمان شدن با این پیمان شکنان پرهیز نموده و از هر عنوانیکه ما را تحت قیمومیت آنها قرار بدهد سرپیچی کنیم، این مبارزه برای این نیست که ما را هرچه زودتر با سرمایه داری مربوط ساخته و برعلیه کمونیستی برانگیزد، چنانکه کمونیستها میخواهند با محدودنمودن این معرکه ما را فقط دشمن سرسخت کمونیزم نمودار سازند. اما ما برای این مبارزه میکنیم که در دین ما بر هر مسلمانی لازم است که از هستی خود دفاع کند، و استقلال خود را در هستی هیچ بیگانه ای مذاب نگرداند، و بیگانه در نظر اسلام بیگانه است چه کمونیست و چه سرمایه دار!! و جرم کسانیکه اردوگاه غربی را پناهگاه خود میدانند کمتر از جرم آنان نیست که هستی خود را در اردوگاه کمونیستی نابود میسازند.
و از طرف دیگر کشور مصر خصوصاً و عالم اسلامی عموماً در میان دو نیروی مخالف و متخاصم شرق و غرب یک مرکز بسیار دقیق و دارای ارزش فراوان است، زیرا همینطور که از نظر جغرافیائی حد وسط قرار گرفته از نظر وضع عقیده ای و اجتماعی و اقتصادی نیز همینطور است، و هرگز بصلاح هیچکدام از عالم شرق و غرب نیست که امروز ما ضمیمۀ یکی از این دو نیروی متخاصم باشیم. بنابراین، یگانه عاملی که در صلح و نجات عالم مؤثر است فقط تقویت این نیروی سوم است و فقط پایداری و استقلال این نیروی بیپایان است که بخوبی میتواند صلح عمومی را در جهان برقرار سازد، بطوریکه از هیچ طرف پیروی نکند، تا لنگر قوای نیروهای متخاصم عالم گردد، و از بروز هرگونه تجاوزی جلوگیری نماید، و باضافه در این مبارزات جهانی که مبارزۀ ملیت نمیتوان نامید، بلکه حقیقتاً مبارزۀ اصول و مبادی است، نباید ما با داشتن اصول ممتاز دست از هستی خود برداریم، و یکی از اصول شرقی و یا غربی را بپذیریم.
بالاتر از همه اینها ما فاش میبینیم که نظام کمونیستی دائم در اشتباه است، زیرا که اول همۀ اقسام مالکیت را لغو و کارمزد همۀ کارگران را مساوی اعلام کرد، و سپس باشتباهش پی برد و تحت فشار واقعیات قرار گرفت، و دید که اگر مقداری از مالکیت فردی را آزاد بگذارد و نسبت بشایستگی افراد در کارمزد تفاوت قائل شود بصلاح است، و سرانجام با این اقدام از دو اصل بزرگ مارکس روگردان شد و دو قدم بفکراسلامی نزدیکتر گردید.
بنابراین، چگونه رواست که از اصل ثابت خود که بشریت پس از آزمایشهای فراوان بسوی آن برمیگردد، دست برداریم تا خود را بکاروان اشتباه برسانیم که هرچه با سرعت روان شود بخطر نزدیکتر است.
هیهات که شخص خردمند و کسی که بهستی خود ایمان دارد بچنین کار خطرناکی اقدام بکند، واقعاً این اقدام یک شکست جبران ناپذیر داخلی است که بصورتهای مختلف بسوی هر شوره زاری در جستجوی آب روان میگردد، شکست جبران ناپذیری است که بجز عاجزان و درماندگان آن را متحمل نمیشوند.