داستانی شگفت از زندگی امير معاويه س
مولانا جلال الدین رومی، در مثنوی خود روایت میکندکه روزی امیر معاویه سپس از آنکه از کار روزانه خسته شده بود، در منزل به استراحت پرداخت، خواب چشمان او را در ربود، چیزی نگذشته بـود کـه مردی با عجله او را از خواب بیدارکرد، چـون چشم گشـود آن مرد، پنهان گشت با خود گفت درب خانه بسته و کسی را به این جا، راه نبود، این مرد چگونه وارد شده است؟ فوراً از جا برخاست و به جستجو پرداخت، مردی را دیدکه پشت پردة درب، خود را پنهان کرده است، بـه او گفت: تـو کیستی و چـرا مـرا بیهنگام بیدارکردی؟ گفت من ابلیس شقی هستم تو را بیدارکردم تا از نماز جماعت عقب نمانی، امیر گفت: هنوز تا نماز، وقت زیادی باقی است و فـکـر نمیکنـم تو چنیـن هـدفی داشته باشی تو دشـمن بـشری تـو دزد بیرحمی، چه شده است که بر من مهربان شدهای؟!.
گفت بیدارم چـرا کـردی بـه جـد
راست گوی با من، مگو بر عکس و ضد
گفت هنــگام نـمـاز آخـــر رسید
سوی مسجـد زود میبـایـد دویــد
گفت نینـی این غـرض نبـود تــرا
کـه به خیــری رهنمــا باشی مـرا
ابلیس گفت: آخر میدانی، من اول، فرشته بودهام، کارم اطاعت و عبادت بوده است، عشق به خدا در جان ما ریشه کرده است و لذت عبادت را هنوز احساس میکنم، اینک به مقتضای فطرتم تو را برای عبادت خدا بیدارکردم:
گفت اول مـا فـرشتـه بـودهایم
راه طاعت را بجـان پیمـودهایم
پـیـشـۀ اول کـجــا از دل رود
مهـر اول کـی ز دل زائـل شود
امیر معاویه سگفت درست است که تو مدتی با ساکنان عرش همدم بـودهای امـا تو دیـگر رانـدة دربار خدا شدی، صدها هزار انسان را از جـادة راست منحرف کرده ای، جنـس تـو از آتـش است تـا چیزی را نسوزانی آرام نمیگیری، ای رهزن، تو به پیشگاه خدا هم به جدل پرداختی، من کیستم که از مکر تو رهایی یابم.
قوم نوح از دست تو در نوحهاند، قوم عاد را تو بر باد دادی، قوم لوط از دست تو سنگباران شد، نمرود، فرعون، ابولهب، ابوجهل و هزاران انسان دیگر را تو به خاک سیاه نشاندی، در هرگوشة جهان، روزی هـزاران فتنه بـر پـا میکنی، انسانها در برابر نیرنگ تو مانند قطرهای ناچیز هستند، کسی از مکر تو رهایی نمییابد مگر آن که خدا او را رستگار سازد:
گفت امیر او را که اینها راست است
لیک بخش تـو از اینها کاست است
صد هـزاران چـون مـرا تـو ره زدی
حفـره کـردی در خـزینـه آمدی
بـا خـدا گفتـی شنیـدی رو بـرو
من کـه بـاشم پیش مکـرت ای عدو
کـه رهـد از مکـر تـو ای مـختصم
غـرق طـوفـانیــم الامـن عصم
ابلیس در جواب گفت: آب از سرچشمه، گل آلود است، آنان را من گمراه نکردهام بلکه اصل و سرشت آنها بد بوده است من نیکان را به سوی خیر و بدان را به سوی بدی رهبری میکنم، مانند باغبان که شاخههای خشک را میبرد و شاخههایتر را پرورش میدهد، اصل من نیک بوده است، مطابق همان سرشت نیک ترا بیدارکردم:
گـر تـو را بیـدار کردم بهر دین
خوی اصل من همینست و همین
در اینجا امیر معاویه سبه سوی خدا متوسل میشود و از پروردگار خود میخواهد که او را از مکر ابلیس لعین رهایی بخشد میگوید: خدایا، به فریادم برس اگر این دشمن قسم خورده و حیلهگر، افسونش را بیشتر بر من بخواند گلیم مرا میرباید و مرا بر خاک سیاه مینشاند، من به حجت و دلیل با او بر نمیآیم، آدم که علم اشیاء را از تو آموخته بود، مانند ماهی به دام این صیاد مکار گرفتار شد و به بارگاهت ناله و زاری میکرد و آمرزش میطلبید، در گفتار سحر آمیز این ساحر صدها هزار شر نهفته است:
تا چه دارد این حسود انـدر کـدو
ای خــدا فریاد ما رس زیـن عدو
انـدرون هـر حدیـث او شـر است
صد هزاران سحر در او مضمر است
سپس امیر سرو به ابلیس میکند و میگوید: ای ابلیس، فتنه جو، دیگر حجت و دلیل را کنار بگذار و راز این کار را آشکار کن:
ای ابلیس خلق سـوز فتنـه جـو
بـر چیـم بیدار کـردی راست گو
زانـکه حجت در نـگنجد با منی
هین غرض را در میان نه بیفنی
باز هم ابلیس، به بهانهجویی و حجتبازی میپردازد و میگوید:
هر کس نسبت به دیگری بدگمان باشد هرگز دلایلش را نمیپذیرد، انسانها گناه خود را به حساب من میگذارند در صورتی که تقصیر خود آنهاست که از نفس خود پیروی میکنند و بـه دام بلا گرفتار میگردند. بار دیگر امیر او را تحت فشار قرار داد و گفت: تا راستش را نگویی از چنگ من رهایی نمییابی:
راست گو تـا وارهی از چنگ مـن
مـکـر ننشانـد غبـار جنـگ مــن
تـو چـرا بیـدار کردی مر مـرا
دشمن بیــداریـی تـو ای دغــا
همچو خشخاشی همه خوابآوری
همچو خمری عقل و داش میبری
چار میخت کردهام مـن راستگو
راسـت را دانم تـو حیلتها مـجو
آخر ابلیس، چون چارهای نیافت لب به سخن گشود و حقیقت را این گونه اظهار داشت، آری راستش این است که تو را به خاطر این بیـدار کردم تا از نماز جماعت پشت سر پیامبر جعقب نمانی، زیرا میدانستم اگر نماز جماعت از تو فوت شود، این جهان برایت تنگ و تاریک میشود و به خاطر از دست رفتن نماز جماعت چنان به ناله و زاری میپردازی و اشک میریزی که این سوز و گداز و حسرت تو برای من سنگینتر از آن است که جماعت را دریابی (زیرا دعا مغز عبادت است) راستش من حسودم و کارم دشمنی است از روی حسد و عـداوت دست بـه چنیـن کاری زدم تـا شـاهد آه و نـاله و تـأسف و نیایش تو نباشم و این موهبت را از تو بگیرم.
گـر نـاز از وقـت رفتـی مـر تــرا
این جهان تاریک گشـتی بیضیا
گر نمازت فوت میشـد آن زمـان
مـیزدی از درد دل، آه و فغـان
آن تـأسـف آن فـغـان و آن نیــاز
در گذشتی از دو صد ذکر و نماز
مـن تـو را بیـدار کـردم از نهیـب
تا نسوزانـد چنین آهـی حجیب
تـا چنان آهـی نباشـد مـر تــرا
تـا بـدان راهـی نباشـد مر تــرا
من حسودم از حسد کردم چنین
من عدوم کار من مکرست و فن
آنگاه امیر گفت: اکنون راست گفتی، تو لایق همچنین کاری هستی تـو مـانند عنکبوتی کـه مگـس شـکار میکنـد، خـود را بیشتر زحمت مده، من مگس نیستم، باز شکاری هستم، عنکبوتی چون تو کجـا میتوانـد گرد مـن بتند، کار تو ای نفرین شده، این است که انسانها را از خیر و نکویی باز داری و آنجا که عاجز بمانی آنها را از خیر برتر به سوی ادنیتر بکشانی، لعنت بر تو باد، از چشمـم دور شـو، دیگر رنگت را نبینم:
گـفت اکنون راست گفتی صادقی
از تـو ایـن آیـد تـو این را لایقـی
عنکبوتی تـو مـگـس داری شکار
من نیم ای سگ، مگس زحمت میار
بــاز اسپیدم شـکـارم شـه کـنـد
عنکبوتی کی بـه گـرد مـن تنــد
کار تو ایـن است ای دزد لـعیــن
سوی دوغ آری مگس را زانـگبین
رو مگـس میگیـر تـا تـانـی هـلا
سوی دوغی زن مگسها را صـلا[۱۳۵]
[۱۳۵] مولانا جلال الدین رومی، مثنوی معنوی دفتر دوم، مأخذ قصه: قصص الأنبیاء ثعلیب و «البیان والتبیین» ج۳ ص۱۱۰.