بین زندگی و زندگی... از آسمان تا زمین!
حضرت امام علی÷روزی در تلاش برای یافتن کار به اطراف مدینه رفت تا شاید بتواند مقداری پول به دست آورد، و شکم گرسنه خود را سیر کند. زنی را دید که میخواهد برای خودش خانهای بسازد. با آن زن اتفاق نمود تا از چاهی که در آن اطراف بود در مقابل یک دانه خرما برایش یک دلو آب بیاورد. آن حضرت در زیر آفتاب سوزان آن بیابان خشک سینه پاکش را به لبه تیز چاه تکیه میداد و طناب خشنی که چون خوار دستهایش را پاره میکرد را بالا میکشید..
آن امام با آن وضع بسیار سخت شانزده دلو آب برای آن خانم بالا کشید. و در مقابل ۱۶ دانه خرما گرفت، و رفت تا آنها را با عزیزترین دوستش حضرت محمد ج بخورد [۴۶].
امام در زیر اشعههای داغ خورشید عرق میریزد، و دستهایش پاره شده، پینه میزند، تا تنها شانزده دانه خرما به دست آورد!.
آری! این است امام علی زحمتکش... امامی که تنها در بلندای عزت نفس و کرامت میتوانی او را ببینی.. آن آزادهای که احسان و منت هیچ کسی را نمیتواند قبول کند. انسانی که تنها از دسترنج و عرق پیشانیش میخورد، امامی که از جایگاه دینی و مقام اجتماعی خود سوء استفاده نمیکند، امامی که از تقدس مآبی و مفتخوری نفرت دارد.
او همان امامی است که همیشه میگفت: «آخرت به سوی ما در راه است. و دنیا در حال گذر، و هر یک از آنها را بچههایی است، از فرزندان آخرت باشید و از بچههای دنیا نشوید. امروز روز کار است و فعالیت نه میدان حساب و کتاب، و فردا روز حساب و کتاب است نه کار و تلاش» [۴۷].
الله اکبر!...
ای امام بزرگوار!...
تنها برای شانزده دانه خرما ؟!..
کجایی ای امام از آنهایی که به نام اهل بیت جیبهای ملت را خالی میکنند؟!..
کجایی تا ببینی آن مفتخورانی را که به نام اهل بیت شکمها میپرورانند؟!..
کجایی ای امام پارسایی، از آن آخوندهایی که فقر ملتها را دوشیده ملیونر شدهاند؟!..
ای خدای من!..
تنها برای شانزده خرما؟!..
چه زیبا گفته است شاعر خوش سخن در وصف شما:
حق شمایید و دیگر مردمان باطلند.. شما قرآن قرآنید... شما چهرهی تابان حقیقتید... شما نهایت غمهایید... و در اینجا تنها بازیگرانند... در اینجا آخوندهای دروغگو و مراجع شکم پرستند... آخوندهایی که در پی شهوت مستند... خود را پشت نامهای شما پنهان میکنند... مگسانند که بر شیرینی شما چشم دوختهاند... دروغهایند با شعار حقیقت شما...
چند سال پیش با یکی از خویشانم رفته بودم خانه آخوند «عبدالحمید البیابی» در منطقه محدود در جزیره تاروت. خانهاش بسیار شلوغ بود.
مهمانخانه اتاقی مستطیلی شکل بود که در آن فرش قهوهای روشن با پشتیهای قرمز رنگ چیده بودند. وسایل خاصی در اتاق نبود، تنها یک میز با مقداری گل روی آن در وسط اتاق قرار داشت. روی میز چند کتاب و مقداری ورق درهم برهم ریخته بودند. بعدها فهمیدم که در این برگهها مردم بیچاره دارایی خود را نوشتهاند تا آخوند «خمس» آنها را برایشان تعیین کند.
در کنار آخوند مردی فقیر نشسته بود که برای گرفتن کمک از ایشان آمده بود. هربار شیخ پس از اندکی درنگ به طرف او روی میکرد و میگفت: چند بار به تو کمک کرده ام؟ سپس با کسی دیگر مشغول حرف زدن میشد، باز برمیگشت به آن فقیر بیچاره میگفت: اینبار هم به شما کمک میکنم ولی تا کی باید دستت را جلوی من دراز کنی؟
با وجود اینکه این برخورد زشت شیخ متوجه من نبود، ولی من بسیار شرمنده شده احساس خجالت میکردم، و با خودم میگفتم: این مرد بیچاره که چنین مورد اهانت وسرزنش قرار گرفته در خودش چه احساسی دارد؟!.
خویشم برای تعیین مقدار خمسی که باید از ثروتش پرداخت کند نزد شیخ رفته بود!! او آدم بیچارهای است و هنوز دانشجو است. و پدرش با بدبختی میتواند خرج بخور نمیر خانوادهاش را تأمین کند، اگر شهریه دانشگاه کمی تأخیر کند بر خودش هم صدقه روا خواهد شد. من که او را میشناختم و از ریز و درشت زندگیش خبر داشتم خواستم بفهمم این بینوای مسکین از چه چیزهایی میخواهد خمس بدهد؟!.
برگهای که دارایی ناچیزش را روی آن نوشته بود از دستش کشیدم تا ببینم چند ملیارد دلار دارد (!) دیدم روی برگه لیستی از لباسهای کهنه و کفش و سایر حاجتهای ضروری زندگی روزمرهاش را نوشته.
با دیدن لیست داراییش خندهام گرفته بود، با خود میگفتم: شیخ حتما دلش به حال این دانشجوی بینوا خواهد سوخت و او را از پرداخت خمس این آتاشغالهای زندگیش منع خواهد کرد، و چند ریالی صدقه هم به او میدهد!..
البته چرا نه، این دانشجوی بیچاره چه دارد که خمس بدهد؟!.
وقتی آقای سید آخوند محترم برگه را از دست دوستم «علاء الدین» گرفت و شروع کرد به حساب و کتاب دارایی او دهانم از حیرت واماند!.
و جالبتر این بود که دوستم از شیخ در مورد ایجار اتاقی که با دوستانش در نزدیکی دانشگاه کرایه کرده پرسید، شیخ با سردی تمام گفت: کرایه را بر تعداد دوستانت در اتاق تقسیم کن، سپس خمس آن را از حصه خودت حساب کن!!.
آرام به تعداد برگههایی که روی میز گذاشته شده بود نگاهی انداختم، و از خودم پرسیدم؛ تا حالا چقدر پول به جیب این شیخ مفت خور ریختهاند، و چه مقدار پول دیگر به او خواهند داد... سپس آرام به کسانیکه دور وبر شیخ نشسته بودند خیره شدم؛ مردمی بسیار بینوا و بیچاره که فقر و ناداری و سادگی در چهرههایشان موج میزد... ملتی گول خورده که به سادگی به دام شیادی افتادهاند..
نمیدانم؛ آیا باید این بیچارههای مسکین سادهلوح را ملامت کنم، یا به حالشان اشک زاری بریزم، واقعا نیاز به دلسوزی دارند، با آن حالتهای بسیار زارشان لقمه نان را از دهان فرزندان گرسنه خود بیرون میکشند و با اعتقاد به اینکه با دادن آن به این آخوند به خدایشان نزدیک میشوند خود و فرزندانشان سرگرسنه به بالبین میگذارند؟!.
این آخوندهای مفتخور خوب فهمیدهاند چطور محبت مردم به پیامبر و خانوادهاش را بدوشند، و چگونه جیبهای مردم خوش باور را خالی کنند؛ ولی این ملت بینوا کی از خواب غفلت بیدار خواهند شد؟ کی از تقدس مآبی و عبادت اشخاص دست میکشند و به سوی پروردگارشان رجوع میکنند؟ تا کی خود را فدای کسانی میکنند که به نام گریه و ماتم بر امام حسین÷ملیونر شدهاند؟ تا کی خود را فدای آدمهای مفتخوری میکنند که با سوء استفاده از تشنگی حسین در کربلا خون مردم بینوا را میمکند؟!.
تا کی خود را در دکان کسانیکه با نامهای حجت الإسلام و آیت الله و مرجع و سید و علامه جیب ملت را میبرند، قربانی میکنند! اینها مذهب را ساختهاند تا از راه آن به نان و نوایی برسند، این مذهب در حقیقت بازار کسب و کاسبی آنهاست.
عجب حکایتی دارد این دنیای پرماجرای ما؛ چپ و راست شهوترانهایی که مست صیغهاند در مورد پاکدامنی و عفت زنها سخن میگویند! جیب بران مفت خور از «خمس» میگویند، و هرگز برای یکبار هم که شده نمیگویند خمس کی حلال شده، و این حکم را از کجا آوردهاند؟!.
چه زیبا وصف کرده آنها را اقبال لاهوری؛ فیلسوف مشرق زمین:
زمن بر صوفی و ملا سلامی
که پیغام خدا گفتند ما را
ولی تأویلشان درحیرت انداخت
خدا و جبریل و مصطفی را
[۴۶] نگا: حلیة الأبرار از سید هاشم البحرانی ۲/۲۵۰. [۴۷] نگا: الأمالی از مفید ص/۲۰۸، وبحار الأنوار از مجلسی ۷۴/۴۲۳.