فقط به خاطر عقيدهاش
پس از آن همه درد و رنجهای طاقت فرسایی که به خاطر عشق به او، چشیده بودم، داشتم آرام آرام در بیابان حیرت و سرگردانی و در تپه و درههای مظلومیت و فراق و هجران، گام میزدم ناگاه نگاهم به چیزی افتاد، از دور توجهم را به خود جلب میکرد، جلو رفتم، صدای آه و ناله و فغانش تنم را لرزاند، بیشتر جلو رفتم، دستانش را بهسوی من دراز کرد، انگار میدانست من که هستم؟
چشمانش را نگریستم، احساس بسیار عجیبی به من دست داد، شاید این نیز آوارهای باشد، از اشک حلقه زده در چشمانش داستان ظلم و ستم را میخواندم، از صدای گرفته و دردناکش، قصۀ شکنجه و اذیت جباران زمان را ورق میزدم.
آری! او نیز غریبهای بود همچون من، آوارهای رنجیده، عاشقی دلسوخته، مجاهدی نستوه و پرندهای پَر و بال شکسته، پس از اندکی نگریستن در چشمان زیبایش، نام و نشانش را پرسیدم؛ مرتضای پارسال، مصعب امسال و راهنمائی برای دیگران در فردا، کنارش نشستم و قصه زندگیاش را با گوش و جان شنیدم.
روحانی ممتاز، پزشکی فعال، عاشقی به تمام معنا و حقیقتجویی تمام عیار او را یافتم.
زندگی مرفهی داشته بود، پدر و مادرش نیز پزشک بودند، ماشین، موبایل و ویلا نیز داشت، اما به خاطر عقیدهاش فقط به خاطر عقیدهاش همه را رها کرده بود.
شکنجه و زندان، آوارگی و در به دری، محرومشدن از همه چیز را تنها به خاطر انتخاب عقیدهای سالم و صحیح، قبول کرده بود.
به او عشق میورزیدم، وقتی صداقت و پاکی را از او درک کردم، وقتی این خلوص نیتش را حس کردم، در اعماق قلبم جای گرفت.
به خاطر عقیده، زن و فرزندش را از او گرفته بودند.
به خاطر عقیدهاش پول و ثروت و داراییاش را غصب کرده بودند.
به خاطر عقیدهاش از دانشگاه، حوزه و هر پست و مقامی اخراجش کرده بودند.
وقتی مرتضی را دیدم، وقتی دست کشیدن از زن جوان و فرزندش را متوجه شدم، وقتی رها کردن درس و دانشگاه و شغل و مقام را احساس نمودم، فهمیدم وقتی که حقیقت خود را نمایان کند و حقیقتجو به حقیقت دست یابد، دست کشیدن و فدا کردن هر چیزی در راه حقیقت برایش چقدر آسان و شیرین است.
به خاطر آن عشق درونیاش که واقعاً صادق و حقیقی بود، هرکسی را به خود جذب میکرد، و در هر مجلسی که مینشست، بیاختیار اطرافیان را به سمت خود میکشید، و از آن آتش درونیاش به دیگران گرما و نور میبخشید. خود بنده از او درس استقامت، اخلاص و ایثار را آموختم، استقامت در راه دین، استقامت بر عقیده و آرمان خویش، و در یک کلام بها دادن به هدف و آرمان حقیقی، وقتی به دلیل مشکلاتی که پیش آمده، مجبور شد مرا ترک کند و به سوی دیاری نامعلوم سفر نماید، مرا با دنیایی از غم و اندوه به جای گذاشت.
در آخرین لحظات بود، وقتی فرزند کوچک مرا نگاه میکرد و او را میبوسید، احساس میکردم به یاد «نوید» کوچک خودش افتاده است، اشک در چشمانش حلقه میزد و صدایش میگرفت، اما به خاطر عزت نفسی که داشت، خودش را به خنده میزد تا دیگران احساس نکنند.
هیچ وقت اشعار آخرین لحظات دیدارمان را فراموش نمیکنم که با صدای پر از حزن و اندوه و غم، کلماتی که حاکی از درد و فراق و هجران بودند، میخواند:
روزها فکر من این است همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
وقتی از درد و ناراحتی میگفت او را با جمله زیبای ﴿حَسۡبُنَا ٱللَّهُ وَنِعۡمَ ٱلۡوَكِيلُ ١٧٣﴾[آل عمران: ۱٧۳] تسکینی میدادم و با شعار ﴿لَا تَحۡزَنۡ إِنَّ ٱللَّهَ مَعَنَاۖ﴾[التوبة: ۴۰] او را بدرقه نمودم.
اما به کجا رفت، به سوی کدامین دیار و سرزمین، و به سوی کدامین سرنوشت؟ راستی اگر قلم نمیبود، اگر کلمات وجود نداشتند، و اگر نوشتنی در کار نمیبود، چگونه ما از زندگی دلسوختگان الهی باخبر میشدیم، چگونه جریان زندگی آنان را میفهمیدیم.
پس ای قلم! دستهای نازنینت را میبوسیم و در مقابل عظمت و جلال خالقت سر تعظیم و بندگی فرود میآوریم.
مطالعه و شور و تفکر در روش زندگی بزرگان و گذشتگان و همچنین خاطرات و حوادث زندگی رجال، سراسر تجربه و درس است برای آنانی که مطالعه میکنند.
به همین جهت دوستانی از این غریب گمشده خواسته بودند تا وقایع زندگی پر درد و رنج خویش را بر کاغذ بریزد، شاید در آینده حقیقتجویانی بر اثر مطالعه آن حقیقت را یافتند، و یا شاید روزی «نوید» کوچک به یاد پدر آوارهاش افتاد و بالاخره توانست او را بشناسد، و یا شاید روزی پدر و مادرش حقیقت را فهمیدند و عاطفهشان به جوش آمد و فرزند دلبندشان را در آغوش گرفتند.
اما متاسفانه او به علت مشکلات حبس، شکنجه و آوارگی دیر اقدام کرده است، الان که میخواهد از زندگیاش بنویسد، درد و رنج آن شکنجهها قدرت تفکر را از او میگیرد، و وقتی این همه آوارگی و در به دری را تصور میکند قدرت بیان و اندیشیدن را از دست میدهد. اما با تمامی این اوصاف باز بر آن شدیم که همین قدر هم که توانسته است بنویسد، آن را منتشر نماییم تا خوانندگان به عنوان یک دردنامه پر سوز و گداز به آن بنگرند. و نسل جوان امروز در دنیای شک و تردید زندگی نکند.
به امید آن روز
۲۵/۵/۱۳۸۱هجری شمسی