دستگيری در كرمانشاه و زندان مجدد
پس از واقعه شهادت برادرم ارسطو آن چنان تهران را تنگ و محدود میدیدم که در خانواده نیز جایی نداشتم، لذا پس از مدتی به کرمانشاه عزیمت کردم که از آن طریق به کردستان سفر داشته باشم، البته اینکه در کرمانشاه چطور و چگونه و چه کردم، بحث جداگانهای است که نیاز به بیان و شرح ندارد. لذا فقط مختصرا اشاره میکنم به اینکه وضعیت بسیار سخت و شرایط تا حدی ناگوار بود که خدا میداند و بس. به هر حال حدود چند ماهی گذشت و در منزل خانوادهای بودم که از شانس بد من بین شوهر و همسر خانواده اختلاف و ناسازگاری وجود داشت. روزی همسر خانواده که با شوهرش دعوایش شده بود به اطلاعات زنگ زده و اطلاع داده بود که شوهرش به یک نفر فراری پناه داده و گفته بود که فراری مزبور هماکنون در خانه است. مامورین اطلاعات به منزل ریختند و مرا دستگیر کردند. به این ترتیب فصل دیگری از گرفتاری و شکنجه و آزار بدنی و زندان آغاز گردید.
مدتی در اطلاعات و زندان «دیزل آباد» کرمانشاه نگهداری شدم سپس با هواپیما به تهران منتقلم کردند. در همان جایگاه اولیه یعنی اطلاعات کشوری و آن شکنجهگاه لعنتی انتقال یافتم. پس از انتقال به شکنجهگاه این بار نیز شدیدتر، خشنتر و بدتر از دوره قبل تحت شکنجه و آزار بدنی قرار گرفتم که شاید گفتن یا شنیدن آن موی بدن هر انسانی را راست میکند. مدت حدودا شاید سه ماه تحت شکنجه قرار داشتم. سپس به دادگاه ویژه روحانیت معرفی شدم که به موجب حکم دادگاه مجددا به زندان «اوین» انتقال یافتم و سپس به زندان قصر تهران، اما به علت سخنرانی در زندان به زندان مرکزی اراک تبعید شدم و در آخر باز مرا به زندان «اوین» بردند.
پس از اینکه مدتی گذشت، آن دکتر ملعون یعنی حکاکیان، این بار تحت عنوان دیدار ملاقات با من، به زندان آمد، سپس با بر قراری ارتباط با خانواده، فضایی در زندگی من و خانواده سایه انداخت، این بار دکتر ملعون نقشه جدایی من از همسرم را برنامهریزی کرده بود، به نحوی که در ملاقات و دیدار با من میگفت که همسرت از دادگاه تقاضای طلاق کرده و متقابلا به همسرم میگفت که چون دیگر امیدی به زندگی و بازگشت ندارم. لذا میتواند از دادگاه تقاضای طلاق نماید که به این ترتیب و مبادله پیام و ارتباطات متقابل و دو جانبه بالاخره زمینههای جدایی من و همسرم را فراهم و بدون اینکه اطلاعی داشته باشم و یا به لحاظ قانونی نسخههای ثانی دادخواست طلاق به صورت متعارف و قانونی در زندان ابلاغ شود، دادگاه حکم طلاق را صادر نموده بود.
در زندان با تعدادی از شخصیتهای روشن فکر زندانی هم بند شده بودیم. در این مقطع گویا برای من وکیل گرفته بودند، البته نمیدانم چطور و چگونه و پس از چند مورد احضار به دادگاه و دفاع توسط وکیل از من، گویا محکوم به اعدام شده بودم.
حکم اعدام از جانب وکیل به خانواده ابلاغ شده بود اما من تا آن زمان از نتیجه رسیدگی و یا صدور حکم اعدام بیاطلاع بودم، تا اینکه روزی به دادگاه احضار شدم و به همراه تعدادی از مامورین بدرقه زندانیان، مرا به داخل دفتر قاضی برده بودند که در فضای دادگاه بین یک نفر روحانی و یک نفر دیگر مشاجره و منازعه صورت گرفت، مأمورین بدرقهی من که با زدن دستبند به دست من به هم چسبیده بودیم، با باز کردن دست بند جهت مداخله و یا حفظ نظم از من جدا شد و یا به سمت جمعیت ازدحام کننده رفت که به این ترتیب من فرصت را مناسب دیدم لذا با استفاده از موقعیت ویژه ازدحام مزبور موفق به فرار شدم که شاید این خود مشیت خداوندی بود.
با این ترتیب پس از حدود نه ماه دستگیری و شکنجه و زندان موفق به فرار شدم. در ارتباط بعدی با خانواده مطلع شده بودم که حکم طلاق صادر شده، نزد همسرم رفتم اما ایشان گفت: بخاطر رضای خدا در زندگی آرام وی دخالت نکنم لذا با وجود داشتن فرزند و آن شرایط خاص، صرفا بخاطر اینکه همسرم بتواند زندگی راحتی داشته باشد، برای همیشه دفتر زندگی مشترک خود و همسرم را بستم.
پس از فرار از زندان از سال ۱۳٧۸ تا به حال زنده هستم، البته ارتباط با خانواده به کلی قطع شده و چنانچه در مواردی ارتباط تلفنی با والدینم برقرار نمایم خصوصا پدرم به هیچ وجه تمایل به صحبت کردن با من را ندارد که به این ترتیب تنهای تنها در این دنیای فانی ماندهام.