اخراج از دانشگاه، شكنجه و زندان
در ابتدای ترم سیزدهم قرار داشتیم، پس از شایعات زیادی در مورد واقعه سخنرانی کاشان و به دنبال آن شهادت «محمدرضا موسایی» سعی میکردیم تا از انجام هرگونه تحرک و عمل غیر معمولی، خصوصا اعمال غیر متعارف و برپایی نماز جماعت که در دانشگاه زمینههای عدم رضایت مسؤلین دانشگاه، به ویژه انجمن اسلامی را به دنبال داشت، پزهیز نمائیم، اما واقعه شهادت «محمد رضاموسایی» باعث شد تا به مناسبت گرامیداشت خاطره و یاد این دانشجوی شهید، مجلس بزرگداشتی برگزار نماییم.
پس از برگزاری مجلس و اقامه نماز جماعت که حدود هشتاد یا نود نفر دانشجوی شیعی حضور داشتند، ضمن ایراد سخنرانی، مساله و بحث دو نفر سنی وهابی و سخنرانی آنان در مسجد کاشان را مطرح کرده، با این ترتیب افشا نمودم که آن دو نفر سنی وهابی من و آقای محمدی بودهایم.
روز بعد دفتر انجمن اسلامی دانشگاه من و آقای محمدی را احضار کردند. باز آقای دکتر حکاکیان آنجا حضور داشت، به ما تذکر داده شد و یا به قول خودشان اتمام حجت گردید چنانچه در آینده در محیط دانشگاه چنین جلسه و گردهمایی صورت گیرد، با ما شدیدا برخورد خواهد شد.
مدتی بعد به مناسبت خاصی قرار شد اجتماعی در دانشگاه تشکیل شود. یکی از روحانیون که مسئولیت برنامهریزی و اجرای جلسه را به عهده داشت، پس از مقدمه چینی و تعریف و تمجیدهای زیادی، پاکتی را که گویا حاوی پنجاه هزار تومان پول بود، به من داد و سپس افزودند در افتتاحیه جلسه، آیاتی از قرآن کریم را تلاوت کنید اما حتما در پایان تلاوت «صدق الله علي العظیم»بگویید. احساس کردم که ایشان مورد خاصی را در نظر دارد، گویا مطلع شدهاند که من سنی شدهام، احتمالا این تلقی را داشت که سنیها از تلفظ نام «علی» حتی در قراءت نیز اکراه دارند.
عجب طرز تفکر احمقانه و ابلهانهای بود، کدام مسلمان اهل سنت است که از ذکر نام «علی» اکراه داشته باشد؟ به هر حال چون خواستم که فقط لج ایشان را در آورم و یا ایشان را کلافه نمایم گفتم خیر من به هیچ وجه «صدق الله العلي العظیم»نمیگویم و «صدق الله العظیم» میگویم و به این صورت بگو مگو بین من و جناب آقای رضایی به حدی رسید که با گذاشتن پاکت محتوی پول در دستش، گفتم به هیچ وجه حاضر به قراءت نیستم. اما چون برنامه افتتاحیه نزدیک و احتمالا شخصی دیگر حضور نداشت، لذا با اصرار و سماجت اساتید دانشگاه خصوصا آقای دکتر «هدایت» به قرائت قرآن پرداختم و با «صدق الله العظیم»تلاوت را خاتمه دادم.
پس از اتفاق مزبور، صبح روز دوم و یا روز سوم بود که به دفتر دانشگاه احضار و با فاصله فقط نیم ساعت، حکم اخراج من را پس از هفت سال تحصیل در دانشگاه شهید بهشتی، صادر نمودند. و به این ترتیب عملا از دانشگاه اخراج شدم.
گرچه آقای محمدی بعد از فهمیدن ماجرا که بیشتر از من ناراحت به نظر میرسید، خواست با شخصی که حکم اخراج من را داده بود مشاجره نماید، اما آن بنده خدا خودش گفت که فقط مسئولیت ابلاغ حکم اخراج را دارد و بس، و تصمیمگیری در خصوص اخراج از دانشگاه براساس تصمیمات کمیسیون و یا هیئت علمی دانشگاه و غیره صورت گرفته است.
پس از اخراج از دانشگاه، تلفنی پدرم را مطلع کردم اما پدر ضمن اینکه سخت عصبانی به نظر میرسید گفت مبارکت باشد حالا راضی شدی؟ برو گاوی قربانی کن. به هر حال ناراحت و مضطرب به خانه آمدم و با سرکوفت زدن و ملامتهای والدین، پدر بزرگها و مادر بزرگها و سایرین مواجه شدم. البته پدر و مادر تلاش زیادی به عمل آوردند تا زمینههای برگشت مرا به دانشگاه فراهم سازند و حتی مسئولین دانشگاه پذیرفتند و مشروط نمودند به اینکه توبه کنم. اما شرایط آقایان به نحوی بود که برای من به هیچ وجه قابل قبول و پذیرش نبود.
حتی یکی از روحانیون که در انجمن اسلامی دانشگاه حضور داشت یک روز با هم برخورد کردیم ایشان به من گفتند: که من خواب دیدهام شما توبه کردهاید و به دانشگاه برگشتهاید، من در جواب ایشان گفتم: خیر است خوابی پریشان و غیرقابل تعبیر میباشد.