آغاز تحصيلات دانشگاهی سال ۱۳۶٩
با فرا رسیدن کنکور سال ۱۳۶٩ و شرکت در کنکور سراسری توانستم موفقیت خوبی را بدست آورم به طوری که در ۱۶ رشته تحصیلی بسیار مهم شامل: پزشکی، دامپزشکی، داروسازی و... مجاز بودم که تحصیل نمایم. این کار سبب شد تا رضایت خانواده، خاصتاً پدر را جلب نمایم. پس از اعلام نتایج و توفیق در امتحانات به خواست و توصیه پدر رشته پزشکی را انتخاب کرده و در مهرماه سال ۱۳۶٩ در دانشکده علوم پزشکی دانشگاه «شهید بهشتی» تهران ثبت نام کردم.
با آغاز تحصیلات دانشگاهی، ادامه فراگیری علوم حوزوی دچار وقفه گردید. فضای دانشگاه دنیای دیگری بود که با توجه به فضا و محیط دانشگاه ترجیح دادم که از لباس غیر روحانی استفاده نمایم.
پس از گذشت مدت زمان محدودی گویا با هماهنگیهایی که از طریق انجمن اسلامی دانشگاه با حوزهی علمیه فیضیه قم به عمل آمده بود و با توجه به اینکه در حوزهی علمیه فیضیه قم دارای صلاحیت و برجستگیهایی بودم پیشنهاد عضویت در بسیج دانشگاه و فعالیت در آن به من داده شد.
به جهت داشتن انگیزههای درونی و تحول فکری و عقیدتی که در خود احساس میکردم، تمایلی به پذیرش پیشنهاد عضویت در بسیج دانشجویی نداشتم و آن را رد کردم اما ارتباطی که بعداً از طریق انجمن اسلامی دانشگاه با پدر برقرار شد و توصیه و تاکید پدر، نهایتاً ناگزیر به پذیرش عضویت در بسیج دانشجویی شدم. به هر حال ترم اول دانشگاه تقریبا با سکون و آرامش به اتمام رسید.
در آغاز نیمه دوم سال اول که تا حدودی با فضا و محیط دانشگاه و دانشجویی آگاهی نسبی حاصل نموده بودم و اینکه عضویت بسیج دانشجویی زمینههای ارتباط و پیوند هرچه بیشتر من با انجمن اسلامی دانشگاه را فراهم ساخته بود، نظر به این نگرش که بر حسب ذاتی و فلسفه وجودی توفیق نظریات، مباحثات و مجادلات فکری متفاوت نیز هستند لذا حضور من در عرصههای مختلف دانشگاهی به لحاظ مسئولیتی که داشتم، اجتناب ناپذیر مینمود، گرچه اذعان دارم به لحاظ عدم آگاهی و تجربه کافی در برخورد با مسائل دانشگاهی و تصمیماتی که اتخاذ میشد به طور خاصی با انجمن اسلامی برخوردهای نامناسب و توأم با سوء تفاهمات وجود داشت، یا به تعبیری تصمیمات متخذه بر پایۀ عقل و منطق نبود، شاید ساده لوحانه، احساسی و اصولا در جهت تامین خواستههای قشر دانشجویی بود. ضمن اینکه زمینههای توجه قشر دانشجو را معطوف به من کرده بود از جهت دیگر زمینههای عدم رعایت شخصیتهایی را که در پشت پرده گردانندگان اصلی در فضای دانشگاه بودند به دنبال داشت، اما به هر حال آنچه که احساس میکردم در برنامه مسئولیت پذیری خود به آن توجه داشتم حمایت از حقوق قشر دانشجو بود و لاغیر که شاید همین موضعگیریهای سرسختانه و به حمایت از قشر دانشجو بود که از من چهرهای جذاب و به اصطلاح دوست داشتنی ساخته بود. در توصیف و تعبیری که شخصا از دانشگاه داشتم یا احساس میکردم که دیگران نیز دارند، اساسا اینگونه بود که دانشگاه را فضای علمی محل پرورش و شکوفایی استعدادها و حرکت بسوی پیشرفت میدانستم اما به موازات تعریف مزبور، واقعیتهای دیگری نیز وجود داشت که احساس میکردم در نوع خود بسیار مهم و تاثیرگذار میباشند که از نگاه معقول ریشه این واقعیتها در ملاحظات فطری انسانی به نحوی که قشر دانشجویی در دانشگاه که در مقطع جوانی و بلوغ و دارای غریزههای فطری و فیزیکی انکارناپذیر که بعضاً به صورت لغزشها و فساد اخلاقی بروز و ظهور میکرد که نه تنها در فضای علمی دانشگاه سایه انداخته و آن را مسموم جلوه میداد، بلکه زمینههای مفاسد دیگری را نیز ایجاد مینمود که با این تحلیل مختصر، فساد اخلاقی دانشجویی به صورت یک معضل مهم در دانشگاه بروز و ظهور کرد که بر این اساس در نیمۀ دوم سال اول در دانشگاه، داشتن ارتباط مستمر با انجمن اسلامی دانشگاه به جهت مسئولیتی که داشتم (بسیج دانشجویی) چندین مورد از اینگونه نارساییهای اخلاقی با انجمن اسلامی دانشگاه (سید محمد رضا حسینی) برخوردهای نامناسب البته در حد بسیار ضعیف و جزئی داشتم که قاعدتا زمینههای عدم رضایت انجمن اسلامی دانشگاه را نسبت به عملکرد ما بدنبال داشت که چندین مورد بین من و آقای حسینی مخصوصا دو مورد اتفاقی به ترتیب زیر بود:
الف) دختر دانشجویی به لحاظ داشتن ارتباط نامشروع و فساد اخلاقی در خارج از محیط دانشگاه با تعدادی جوان توسط مامورین منکرات دستگیر میشود در خلال تحقیقات چون دختر جوان ادعا مینماید که دانشجوی دانشگاهی است، لذا طبعاً مسأله به دانشگاه ارتباط پیدا میکند و در انجمن اسلامی دانشگاه از دختر جوان تحقیق به عمل میآید که ایشان در توجیه عمل فساد مزبور بر آمده و مسأله منتفی میشود (توضیحا اینکه در فضای دانشگاه این مساله به این صورت تعبیر میشد که گویا آقای مسئول انجمن اسلامی دانشگاه شخصا با این دختر جوان ارتباط نامشروع داشته است).
ب) مجددا به جهت ارتباط نامشروع و فساد اخلاقی دستگیری پسر و دختر دانشجویی در فضای دانشگاه مطرح شد. انجمن اسلامی دانشگاه که مسؤل تحقیق و پیگیری مسأله بود از آنان تحقیق به عمل آورد. اما دختر و پسر جوان دانشجو داشتن هر گونه مناسبات و عمل خلاف اخلاق را نفی کردند و عنوان داشتند که ارتباط آنان صرفا عاشقانه و محترمانه به نحوی که همدیگر را دوست داشته و قصد ازدواج دارند، اما مسئولین دانشگاه و مسئولین انجمن اسلامی متقاعد نشده و دختر را جهت معاینه به پزشک معرفی کردند. نتیجه معاینات پزشکی در خصوص ایشان منفی اعلام گردید.
شخصا در انجمن اسلامی دانشگاه حضور داشتم که دختر دانشجو با چشمان گریان و خطاب به مسئولین دانشگاه و انجمن اسلامی معترض بود که چرا آبرویمان را بردهاید؟ به هرحال دفاعیات دختر و پسر دانشجو مورد لحاظ قرار نگرفت و نهایتا منتهی به اخراج هردو از دانشگاه گردید.
پس از اعتراض دانشجویان در محیط دانشگاه مسئولان دانشگاه به ناچار جلسه سخنرانی را ترتیب دادند که من در این سخنرانی از قشر دانشجو دفاع کردم. و با کشیدن پای من به اداره اطلاعات و گرفتن تعهد اخلاقی و تحمیل به اینکه در دانشگاه در حضور دانشجویان بگویم که اشتباه کردم بعدا در جلسهای که به همین منظور در دانشگاه ترتیب داده شد در حضور دانشجویان و با حالتی خجالت زده و احساس شرم صحبت میکردم که یکی از دانشجویان که حالت عصبانیت داشت گفت: آقای رادمهر چقدر گرفتی که چند روزه افکارت عوض شد که البته احساس میکردم که نگاه سایر دانشجویان حاضر نسبت به من تغییر پیدا کرده است و حالت اضطراب و نفرت در چهرهی آنان را کاملا درک میکردم.
به هر حال مجموعه حوادث و اتفاقات مزبور در اولین سال و آغاز تحصیلات دانشگاهی شاید مقدمه و نقطه آغاز ایجاد زمینه مشکلات و گرفتاریهای بعدی از حبس و زندان و شکنجه گرفته تا مرحله فعلی را برای من بدنبال داشت که با این ترتیب سال اول تحصیلات دانشگاهی به پایان رسید.
پس از پایان ترم دوم و سال دوم تحصیلات دانشگاهی در رشته علوم پزشکی و با توجه به حوادث و اتفاقات معطوف به ترم اول مجموعه مباحثات و مجادلات با انجمن اسلامی دانشگاه و به جهت مسئولیتهایی که داشتم و اتفاقات مهم دیگری و مشخصاً مشاجرات لفظی و برخورد با آقای کاشانی و به همخوردن جلسه سخنرانی مسائل و پیامدهای بعدی آن یعنی سرزنشهای بسیار تند پدر، باز شدن و کشیدن پای من به ادارهی اطلاعات و اخذ تعهد کتبی احضار به حوزهی علمیه قم (فیضیه) و مسائل خاصی که در قم اتفاق افتاد همگی سبب گردید که احساس سرخوردگی کنم و شخصیت خود را در دانشگاه تا حدی تخریب شده میدانستم.
لذا تمایل حضور مجدد در دانشگاه و ادامه تحصیلات دانشگاهی را نداشتم به همین لحاظ هم بود که در ترم تابستانی در دانشگاه ثبتنام نکردم و در چنین وضعیت روحی و روانی با وجودی که رغبت چندانی نیز به ادامه تحصیلات حوزوی نداشتم اما به هر حال چون احساس کرده بودم با فضای حوزهی علمیه سازگاری بیشتری نسبت به جو خفقان آور دانشگاه دارم، در حوزهی علمیه فیضیه قم ثبتنام و علوم حوزوی خود را در مقطع خارج آغاز نمودم.
تقریبا محیط حوزهی علمیه را قابل تحملتر میدانستم و پس از چندی که دروس حوزوی خود را میخواندم و دائم عمامه دار شده بودم، تصمیم قطعی داشتم به تحصیلات حوزوی همچنان ادامه بدهم. اما حضور پدر در قم، سماجت و اصرار ایشان در خصوص ادامه تحصیلات دانشگاهی ناگزیر به مراجعت به تهران گردید. ترم اول سال دوم را در مهرماه ۱۳٧۰ آغاز نمودم این مقطع زمانی تفاوتهای فراوانی نسبت به سال قبل و ترمهای گذشته داشت با این ترتیب که در ترم اول دانشگاه با انگیزه و با غرور و با هدف و مصمم بودم، اما در سال دوم خود را انسانی ضعیف و سرخورده بدون انگیزه و بیمعنا احساس میکردم. در آغاز ترم دوم که معمم نیز شده بودم و با لباس روحانی در دانشگاه حاضر شده بودم، احساس میکردم فضای دانشگاه نسبت به سال قبل تفاوت کلی کرده و احساس بیگانگی و انزوا داشتم، نگاه و برخوردهای همکلاسیهای ترم گذشته و دوستان دانشجو این معنا و پیام را به همراه داشت که مورد تنفر و انزجار آنان هستم. به هر حال با وجود این جز تطبیق دادن خود با وضعیت موجود چارهای دیگر نداشتم، ترم دوم سال دوم ضمن اینکه در فعالیتهای مذهبی و بسیج دانشجویی در دانشگاه مشغول بودم و در غیاب امام جماعت دانشگاه نیز من نماز را میگزاردم و احساس میکردم تا همان حد که مورد تنفر و انزجار قشر دانشجویی قرار دارم، متقابلا نگرش متولیان دانشگاه و انجمن اسلامی نسبت به من متعادلتر شده است و به قول پدر که میگفت: به وجود فرزندی چون من افتخار میکند که البته میدانستم ابراز محبت پدر صرفا به جهت ایجاد تقویت روحی نسبت به من است که با وجود بحران درونی شدید چارهای جز حفظ ظاهر نداشتم.
دقیقا به خاطر دارم زمانی که به حسب مسئولیت شغلی (بسیج دانشجویی) و در مواردی به خوابگاه دانشجویی بویژه خوابگاه دانشجویان خواهران دانشجو میرفتم نگاههای خواهران دانشجو بگونهای بود که مرا به اصطلاح حزب اللهی، انقلابی و مذهبی محض و اساسا مزاحم دانسته که نگاههای تنفرآمیز آنان را با تمام وجود حس میکردم، به هر ترتیب زمان در حال گذر بود که در طول مدت تحصیلی در ترم دوم حوادث و اتفاقات زیادی رخ داد که مهمترین آن به ترتیب زیر است:
به اتفاق دو تن از دانشجویان به نام علیرضا محمدی که خود ایشان طلبه حوزهی علمیه قم و همکلاسیم بود و دانشجوی جامعه شناسی در دانشگاه تهران نیز بود و دیگری ابوطالب صالحی که در رشته جامعه شناسی در دانشگاه مشغول تحصیل بودند از تجریش به جنوب تهران (میدان توپخانه) رفته بودیم، البته هدف خاصی نداشتیم که در میدان توپخانه جهت برقراری ارتباط تلفنی با خانواده به باجه مخابرات که نزدیک بود مراجعه نمودم. پس از حضور در دفتر مخابرات و اینکه در سالن انتظار نثسته بودم وجود یک نفر که ملبس به لباس بلوچی و ظاهرا لباس روحانیت اهل سنت به تن داشت نظر من را جلب کرد و در کنار چند نفر جوان نشسته بود، گویا ایشان نیز به انتظار برقراری ارتباط نشسته بود که یک دفعه متوجه شدیم یکی از جوانان خطاب به روحانی مزبور گفت: که شما سنی هستید یا شیعه؟ روحانی پاسخ داد خدا نکند که من شیعه باشم. جوان پرسید: عیب شیعه چیست؟ روحانی جواب داد در انسانیت چه عیبی هست که شیعه نداشته باشد.
حساسیت بحث، نظر ما را نیز به خود جلب کرد. مجددا جوان خطاب به روحانی گفت: عیب شما سنیها «عمر» است که حرام را حلال و حلال را حرام کرده است. روحانی پرسید: عمر چه چیزی را حرام و چه چیزی را حلال کرده است؟ جوان پاسخ داد که صیغه حلال بوده و عمر آن را حرام اعلام کرده است. روحانی از جوان پرسید آیا به نظر شما صیغه خوب است؟ جوان گفت: بله. روحانی خطاب به جوان گفت: اگر صیغه خوب است، پس من به عنوان برادر مسلمان شما مدتی هست که در مسافرت هستم و احساس نیاز دارم، خواهرتان را بیاورید و به صیغه من در آورید که خیلی ثواب دارد. جوان از پاسخ روحانی شدیداً عصبانی شد و به کمک همراهانش، روحانی مزبور را کتک کاری کردند و از سالن انتظار بیرون انداختند و من و دو نفر همراه در بیرون از سالن ایشان را سوار ماشین شخصی خودمان کردیم و در رستوران سنتی خیام، او را عصرانه مهمان کردیم. در خلال خوردن غذا دو نفر دانشجوی همراه من به طور محترمانه با ایشان در مورد مساله پیش آمده در زمینه فضیلت حضرت علی نسبت به خلفای ثلاثه بحث کردند که دو نفر دانشجو این سؤال را مطرح کردند که فضیلت حضرت علی بر خلفای ثلاثه بر این است که حضرت علی سواد داشت و کتاب نوشته است اما خلفای دیگر سواد نداشته و کتاب ندارند.
روحانی مزبور در پاسخ گفت: زمانی که پدر حضرت علی سواد نداشته، ایشان سواد را از چه کسی آموخته؟. پس حضرت علی در مذهب ما اهل سنت کاتب وحی بوده، اما حضرت معاویه هم کاتب وحی بوده، و هم باسواد. بعدا رسول الله صاز علی خواست که سواد یاد بگیرد و در بخش پاسخ، با اشاره به کتاب نوشته شده توسط حضرت علی (نهج البلاغه) گفت کتابی که نوشته شده، حضرت علی آن را ننوشته است، این کتاب «شیخ رضی» ملعون است که چندین هزار حدیث دروغی نیز دارد.
با توجه به این که بیش از حد حوصله بگو مگو نداشتیم ایشان را ترک کردیم. حادثه برخورد روحانی مزبور در رابطه با بحث صیغه کاملا در من تاثیرگذار بود.
۲) بر حسب تصادف در مسافرت تهران به قم با اتوبوس با آقای غلامرضا کاردان که گویا حافظ کل قرآن مجید و یکی از شخصیتهای برجسته مذهبی که در برنامهریزیهای تقریب مذاهب و وحدت شیعه و سنی صاحب نظر میباشد، همسفر شدیم. نزدیک صندلی آقای کاردان، خانم جوانی قرار داشت که آرایش تمام کرده بود و زیبا به نظر میرسید. بعد از مدتی متوجه شدم که آقای کاردان با خانم مزبور هم صحبت و یا اصطلاحا پچ پچ دارد که البته دقیقا متوجه بحثهای آنان نشدم، اما در مرحله رسیدن به قم و پیاده شدن از اتوبوس متوجه شدم که آقای کاردان، تکه کاغذی به خانم دادند. در سه روز بعد که برای انجام دیداری و کار شخصی و گرفتن کتاب به منزل آقای کاردان رفتم متوجه حضور همان خانم در منزل آقای کاردان شدم که با لباس راحت و در منزل ایشان بودند و توضیحا اینکه خانوادهی آقای کاردان در منزل تشریف نداشتند. خیلی تعجب کردم به هر حال با توجه به اینکه تصمیم نداشتم به طور خیلی زیاد مزاحم وقت آقای کاردان شوم اما حضور خانم مزبور در منزل آقای کاردان باعث شده بود حساس شوم. گرچه از چهره آقای کاردان حالت دستپاچگی مشخص بود، اظهار داشت که مشغول نوشتن متنی میباشد که حضور من در منزل حوصله ایشان را کم کرده و راغب بود هرچه زودتر رفع مزاحمت کنم، اما با توجه به اینکه مصمم شده بودم تا علت حضور خانم را در منزل آقای کاردان بدانم و آقای کاردان نیز که متوجه نظرم شده بود گفت: این خانم حالا برایم حلال است چون ایشان را صیغه کردهام با توجه به تعبیراتی که از مقوله صیغه داشت، خواست عمل خود را اسلامی و توجیه نماید که حتی بحث مرحوم آیت الله طالقانی و آیت الله هاشمی رفسنجانی که تأکید بر انجام صیغه نه تنها مغایر با اصول نمیدانستند، بلکه مزید آن را ثواب میدانستند که بر این اساس حتی آقای کاردان به من نیز توصیه نمود در صورت نیاز صیغه داشته باشم. به هر حال آقای کاردان ضمن تفسیر و فلسفه صیغه آن را مهمترین عامل در جلوگیری از ترویج فساد اخلاقی تعبیر نمود و به این ترتیب از خدمت ایشان مرخص شدم.
۳) مدتی بعد دو نفر دانشجو که از دوستان من در رشته جامعه شناسی در دانشگاه مشغول تحصیل بودند (علیرضا محمدی و سید ابوطالب صالحی) جهت مطالعه و تحقیق در رشته جامعه شناسی با اخذ مجوز رسمی از نهادهای قانونی قصد مصاحبه و تهیه فیلم و گزارش را داشتند، قرار بود در محلهها و پارکهایی که شهرت به فساد اخلاقی داشتند مصاحبه و فیلم تهیه نمایند که راغب شدم همراه ایشان باشم که درجایی (پارک اکباتان- پارک دانشجو) مستقر و در حالی که در کنار گلهای طبیعی خواستیم عکس و فیلم تهیه نمائیم یکی از همراهان از خانمی مسن و در حال گذر بود پرسید خانم در مورد مسائل اجتماعی میخواهیم گزارشی تهیه کنیم. میخواهم نظر شما را در این مورد بپرسم؛ خانم که خیلی ناراحت و عصبی شده بود با حالتی خشم آلود گفت آقا بیائید از دل من عکس بگیرید تا بدانید دختران مردم چگونه بخاطر پر کردن شکم خود به فساد کشیده میشوند و تن به صیغه میدهند. خلاصه مطالبات با خانم مزبور آثار و عواقب شوم صیغه را به حدی نامناست توصیف کرد که قلب هر انسان با وجدان را جریحهدار میکرد.
۴) در مرحله بعد از خانم جوان دیگری نیز در این مورد سؤال و از ایشان پرسیده شد عشق یعنی چه؟ خانم جوان گفت عشق یعنی نان، عشق یعنی آب، عشق یعنی تأمین زندگی، عشق یعنی پر کردن شکم در حالی که اشک ریزان بود گفت: حال دختران جوان به جایی رسیده است که برای پر کردن شکم تن به صیغه میدهند که پس از تقبیح عمل صیغه گفت: آقایانی که پس از صیغه بچهدار میشوند حتی حاضر نیستند شناسنامههای خود را جهت صدور شناسنامه نوزاد در اختیار مادر نوزاد قرار دهند. به هر حال آن چنان از صیغه نفرت و انزجار از خود نشان داد که وصف آن را ناممکن میدانم.
۵) از خانم دیگری نیز مصاحبه به عمل آمد و از وی پرسیده شد، عشق یعنی چه؟ و جواب داد که عشق امروز یعنی گناه، یعنی زنا، یعنی صیغه و آخرش جدائی...
با توجه به اینکه مصاحبه مزبور از طریق دو نفر دانشجو به واحد مربوطه تسلیم شد اما به لحاظ جنبههای افشاگرانه و رسواگونه گزارش پخش نشد.
روزی در کلاس درس معارف حضور داشتیم که آقای محمدیان مشغول تدریس بود چند نفر دانشجوی جوان که یکی از آنان ملبس به لباس کردی و بقیه که گویا ترکمن و سنی بودند به صورت دانشجوی مهمان حضور داشتند.
یک دفعه بحث مذهب مطرح شد و آقای محمدیان در توجیه مطلبی خاص ارتباط خلفای ثلاثۀ (ابوبکر و عمر و عثمان) را به صورت تمثیل مصداق گاو شیری دانست که پس از دوشیدن با لگدزدن شیرهای خود را به زمین ریخت، تصور نمیکردم تمثیل مربوط توسط آقای محمدیان برای دانشجویان حاضر سنی خیلی گران تمام شود، تا حدی که دانشجوی کرد جلسه درس را رها کرد و دوباره برنگشت.
مجموعه حوادث و اتفاقات به شرح فوق در ترم دوم سال دوم دانشگاه ضمن اینکه حال و حوصله لازم را در جهت فراگیری دروس تحصیلی از من سلب و مواجه با خستگیهای مداوم و مفرط روحی شده بودم صیغه را آنچنان مورد نفرت و انزجار قرار دادم که وصف آن را نمیتوانم بکنم. به هر حال سال دوم دانشگاه نیز به پایان رسید.
در شروع سال سوم دانشگاه که همزمان با پایان ترم اول خارج دروس حوزویام بود، مشکل جدیدی که مانع ادامه تحصیل در حوزه شد این بود که بیشتر دروس این سال در دانشگاه به صورت عملی بود و میبایست در بیمارستان حضور مییافتم. به همین دلیل وقفهای در دروس حوزوی ایجاد شد.
همچنین در این سال بود که خانوادهام پیشنهاد ازدواج به من دادند که کم کم فکری برای خودم بکنم.
خانوادهی پدرم و پدربزرگ و مادربزرگم اصرار داشتند که باید با دختر عمهام ازدواج کنم. او نیز دانشجوی رشته پزشکی بود و در یک کلاس درس میخواندیم. همدیگر را خوب میشناختیم اما بعید میدانستم که بتوانیم با هم کنار بیائیم. چرا که نوع بینش و تفکر او چیز دیگری بود و نگاه من به جامعه و اطرافیان نوعی دیگر.
به هر حال با اجبار و اکراه این ازدواج شکل گرفت و تصمیم بر این شد که با هم برای ادامه تحصیلات به آمریکا برویم.
این سال حضور در محیط دانشگاه مقداری راحتتر بود و آن مشکلات و گرفتاریهای سالهای قبل کمتر به نظر میرسید. گرچه به جهت فلسفه وجودی و ذاتی دانشگاه که همیشه محل برخورد اندیشه و افکار متفاوت است، تحولاتی را اجتنابناپذیر مینمود، اما در سال سوم فقط دو مورد اتفاق مهم و قابل توجه روی داد:
الف) در وقت مشغول بودن به دروس دانشگاهیم بودم که یکدفعه به حوزهی علمیه فیضیه قم احضار شدم. گویا برنامه ریزیهایی انجام شده بود تا جلسه مباحثه و مناظره پیرامون اصول و مبانی اعتقادی مذهب شیعی و مذاهب چهارگانه اهل سنت در قم برگزار شود و مرا خواسته بودند تا در این جلسه شرکت داشته باشم. البته انتخاب در گزینش من و شرکت در این مناظره علمی به نحوی بود که گویا در شمار طلبههای موفق و ممتاز قرار گرفته بودم. به اتفاق چند طلبه دیگر جهت مباحثه و مناظره در مقابل تعدادی از روحانیون سنی منطقه ترکمنصحرا قرار گرفتیم.
برنامهریزیهایی که از قبل طراحی شده بود این بود که از جلسه مزبور فیلم تهیه شود و بین مردم پخش گردد. نهایتا جلسه آغاز گردید. پس از چند ساعت بحث و مناظره نتیجه این طور شد که روحانیون سنی به اصطلاح در مقابل سؤالات ما بلاجواب ماندند و مثلا ما موفق شده بودیم.
با خاتمه یافتن جلسه، خبر موفقیت ما و شکست دادن و محکوم کردن علمای سنی در روزنامههای همراه عکسهایی از من به چاب رسیدند.
این به اصطلاح موفقیت را آن چنان بزرگ و مهم جلوه داده بودند که گویا انقلاب عظیمی به وقوع پیوسته است، که انعکاس خبر موفقیتآمیز در افکار و اذهان عمومی خصوصا در بین طلبههای جوان حوزهی علمیه بازتاب بسیار شگفتآور و خوشحال کنندهای را در برداشت، اما در تحلیلی که شخصاً از جلسه مناظرهی مزبور یا به عبارتی اتفاقی موفقیتآمیز داشتم، اساسا این بود که هیچگاه این حادثه و موفقیت علمی توفیقی در غالب شدن اندیشهای براندیشهای دیگر، به نحوی که در روزنامه مزبور و محافل عمومی انعکاس داده بودند، نبود.
خودم از این موفقیت خوشحال نبودم، چرا که هم از جایگاه علمی خودم اطلاع داشتم و هم اینکه با این دلیل و استدلال و منطقی که من بلد بودم هیچوقت نمیشود اندیشه فکری هزار و چهار صد سالهای را اینچنین ساده و راحت نفی کرد و شکست داد.
به عقیدهی من بیجواب ماندن روحانیون سنی در مقابل من که طلبه جوان شیعی بودم، نه تنها ریشه در ضعف علمی و بیاطلاعی آنان در علوم اسلامی نداشت، بلکه مسئله از دو جهت اصولی قابل بحث و بررسی بود؛ اولا اینکه با وضعیت ایجاد شده و اینکه روحانیون سنی متوجه شده بودند که از جلسه مناظره فیلم تهیه میشود، از همان ابتدا مشخص بود که تمایلی به انجام بحث اعتقادی ندارند، لذا کاملا مشخص بود که در ابراز نظرات و استدلالهای فقهی خود اکراه داشتند. ثانیا احساس مینمودند که غافلگیرانه وارد ماجرای جلسه بحث و مناظره شدهاند. لذا سعی داشتند در پاسخ به سؤالات کاملا جانب احتیاط را مراعات نماید که با این ترتیب بحث بیجواب ماندن واقعیت نداشت. بلکه بحث سکوت بیشتر مورد توجه بود که شاید روحانیون سنی به اصطلاح خود میدانستند بعضا سکوت را اختیار نمایند.
به هر حال نظر شخصی من بر این بود که ترتیبدادن جلسه بحث و مناظره مزبور که انعکاس و بازتاب آنچنانی در سطح قم داشت اساساً جز بزرگنمایی بیش از حد این جلسه، فقط یک مانور و کار تبلیغاتی بود. چون اگر قرار باشد واقعاً پیرامون اصول و مبانی اعتقادی و خط فکری مذاهب، مباحثه و مناظرهای صورت بگیرد، قطعا ایجاب مینماید در جلسه مباحثه و مناظره، از اشخاص صاحب نظر که در اسلام شناسی و فقه و منطق و استدلال استاد هستند، دعوت به عمل آید، نه من طلبهی جوان که حتی از الفبای اصول مبانی اعتقادی اهل سنت هیچگونه آگاهی ندارم.
ب) بعد از اتفاء جلسه مزبور از من یک شخصیت علمی شناخته و پرداخته شده بود. برنامهریزی دیگری در دانشگاه صورت گرفت به نحوی که قرار شد در جلسه دیگر و در دانشگاه، پیرامون مسائل اخلاقی سخنرانی داشته باشم، نظر بر اینکه موضوع بحث برای من پیشبینی نشده بود و گفتند به صورت کلی بحث اخلاء شئون اسلامی و یا اصطلاحا در مورد پرهیز از گناه صحبت داشته باشیم.
لذا پس از تشکیل جلسه، موضوع بحث خود را با توجه به خاطرات بسیار تلخ گذشته و مرحله پایانی سال دوم و مصاحبه با سه نفر خانم - که قبلا به آن اشاره شد- پیرامون مقوله متعه (صیغه) و آثار و پیامدهای آن در جامعه، سخنرانی کردم. با وجود اینکه کاملا واقف بودم به لحاظ اعتقادی بودن مسئله صیغه نزد اهل تشیع، زیر سؤال خواهم رفت، اما به هر حال آنچه که لازم بود همراه خاطرات تلخ خود از مقوله صیغه در خلال سخنرانی بیان داشتم. با توجه به اینکه حاضرین در جلسه عمدتا دانشگاهی بودند و آقای دکتر حکاکیان- که شرح حال وی قبلا بیان شد- در جمع تعداد کثیری از اساتید اظهار داشت که آقای سخنران از خانوادهای است که دارای فرهنگ و گرایشهای غربی و اروپایی است، چرا باید صیغه را که یکی از مسلمات اهل تشیع است، زیر سؤال ببرد، از چنین فردی انتظاری بیش از این نباید داشته باشیم.
احساس میکردم که ایشان در صدد تخریب شخصیت خانوادهام میباشد.
موضعگیری آقای دکتر حکاکیان در آن زمان تا حدی برایم گران تمام شد که تصمیم گرفتم هر طور که شده از ایشان انتقام گیرم که بر این اساس به قم عزیمت و مسئله را با آقای «آیت الله وحید خراسانی» که استاد و محرم راز من بود، در میان گذاشتم و از ایشان تقاضای مساعدت نیز نمودم. آقای وحید خراسانی توصیه نمودند چنانچه نقطه ضعف و یا مورد خاصی از ایشان به دست آوردم، حضرت آیت الله را در جریان بگذارم. لذا همواره در صدد کسب نقطه ضعفهای آقای حکاکیان بودم.
بر حسب تصادف نوار خطابه و مکالمات دکتر حکاکیان را که زعامت و رهبری ایران را زیر سوال برده بود، به حضرت آیت الله وحید خراسانی تقدیم کردم. نوار مکالمات مزبور برای آقای دکتر حکاکیان ایجاد مشکلات زیادی نمود و زندانی کردن ایشان را به دنبال داشت.
با این ترتیب سال سوم دانشگاه نیز با تحولات مورد اشاره به پایان رسید. گرچه تحولات مزبور اسباب و زمینههای نامناسب و عواقب ناگواری را برای من نیز به دنبال داشت.
تجارب حاصله از اتفاقات ترمهای گذشته در دانشگاه بر من تاثیرگذار بود و تقریبا به من آموخته بود که چگونه و چطور با مسائل برخورد کنم، و با محیط دانشگاه و مسائل و موضوعات مربوطه خود را تطبیق دهم، و به عبارتی تجربیات گذشته از من شخصیتی محتاطتر، متعادلتر، منطقیتر و بدور از احساسات و غرور جوانی ساخته بود.
در این مقطع زمانی دو حادثه بسیار مهم و سرنوشتساز اتفاق افتاد که نه تنها بر نگرشها و دیدگاههای اعتقادیام تاثیر گذاشت بلکه نقش کاملا اساسی و مهم را در جهت تغییر عقیده در من ایجاد نمود.