سفر مشهد همراه پدر و مادر
سال ۱۳٧٧ پس از صدور قرار وثیقه و آزادی از زندان و به جهت بروز عوارض مغزی ناشی از شوکهای برقی، وضعیت روحی و جسمی مناسبی نداشتم. و پدر نیز که تقریباً متعادلتر شده بود، تحت نظر درمان مستقیم پدر قرار گرفتم به نحوی که بهبودی نسبی حاصل گردید. در این مقطع زمانی خاص پدر تصمیم داشت تا ترتیب اعزام من را جهت پیگیری و دنبال ادامه تحصیل و اخذ مدارک پزشکی به خارج از کشور بدهد، اما مشکل عمده که وجود داشت و یا سد راه تصمیمگیری پدر بود همان مورد خاص یعنی تغییر جهت و عقیده بود، به نحوی که راهی را که انتخاب کرده بودم، بدون بازگشت میدیدم به هرحال والدین به حسب معتقدات شیعی خود شاید تنها راه حل مسئله را در این دیدند که به مشهد مسافرت کنیم و به زیارت امام رضا÷برویم و از حضرت بخواهند تا تغییرات روحی و عقیدتی در من بوجود آورد. البته برنامه مسافرت به مشهد و برنامهریزی خاص و به شرح فوق به نحوی بود که من از ماهیت سفر به مشهد بیاطلاع بمانم. لذا تحت عنوان مسافرت به مشهد و رفع خستگیهای روحی و روانی پس از اینکه مقدمات سفر فراهم شد، به مشهد عزیمت کردیم.
پس از حضور در مشهد، روزی به منظور زیارت مرقد امام رضا، در مرقد حضور یافتیم. مادرم حلقه زنجیری داشت که خواست آن را به گردنم بیندازد و سپس به پنجره فولادی ببندد که با این ترتیب از تصمیم مادرم متوجه شدم که میخواهند با بستن زنجیر دور گردن من تقاضای شفاعت نمایند که با دیدن این صحنه و تصمیم مادرم بینهایت متأثر شدم و گفتم: که مادر! مگر من سگ هستم که با انداختن زنجیر به دور گردنم مرا به این پنجره میبندید.
بالاخره هرچه گفتم که مادر! شما دکتر و روشنفکر هستید، این عقیده درستی نیست، اما مادر گفت که بچه جان سگ امام رضابودن افتخار است. به هر ترتیبی که شد مقاومت کردم اما چون احساسات و عواطف مادری طوری بر من غالب شده بود مقاومت را بیهوده میدیدم، با ناراحتی گفتم ای امام رضا اگر تو معجزه میکنی، پس همین الان نفسم را بگیر تا از شر مادرم راحت شوم. مادر با دیدن این صحنه تغییر موضع داد.
به هر حال بعد از آن از مادرم جدا شدم و نفهمیدم که چکار کردند و چگونه زیارت کردند. من در گوشهای قرار گرفتم و با قرائت چند آیه از قرآن کریم از خالق امام رضا تقاضا کردم تا ما را هدایت کند. به این ترتیب زیارت در مشهد پایان و به تهران مراجعت نمودیم.
پس از مراجعت به تهران و اینکه تقریباً وضعیت روحی مناسبتری داشتم و در کنار خانواده احساس آرامش بهتری مینمودم. مجدداً حضور دکتر «حکاکیان» یعنی آن اسطوره خبائث و رذالت در فضای خانوادهمان سایه انداخته وی در قالب جبران اشتباهات گذشته با ایجاد ارتباط با خانواده و من، با ابراز محبتکردن به من و روی خوش نشاندادن یک قبضه سلاح کلت کمری به من داد و گفت: چون دشمن داری به دردت میخورد و قول مردانه داد تا در فرصت مناسب جواز کلت را برایم بیاورد. اما بعدا متوجه شدم گویا این دکتر بیوجدان در نظر داشت با دادن کلت به من، مرا مرتکب جنایت کند و یا احیاناً اگر با کلت دستگیر شدم، حداقل به جرم من چیزی اضافه شده باشد.
توضیحا اینکه برادر عزیزم شهید علیرضا محمدی زمانی که مورد اصابت گلوله قرار گرفت و وی را به بیمارستان انتقال میدادم در آن حالت به من گفت که از موضوع دادن کلت توسط دکتر به من و از منظور وی مطلع شده و در فرصتی مناسب کلت را که داخل داشبورد ماشین بوده برداشته و در محل امنی مخفی کرده پس از سفر مشهد و مراجعت به تهران و مدتی بعد که تقریبا از بیکاری و خانه نشینی کلافه شده بودم به اتفاق علیرضا تصمیم گرفتیم به منطقه کردستان مسافرتی داشته باشیم.
پس از حضور در کردستان در چهار جای مختلف با لباس روحانی شیعی به ایراد سخنرانی پرداختیم. غافل از اینکه اطلاعات در تمام موارد ما را تحت نظر داشت و سخنرانیهای ما توسط عوامل اطلاعات ضبط میشود. پس از اجرای برنامه سخنرانیهای مزبور و اینکه احساس کردیم که گویا اطلاعات تشخیص داده و ما را غدهی سرطانی میدانست در چند مورد در صدد دستگیری ما برآمدند. چون وضعیت را نامناسب و ناامن دیدیم، لذا به تهران مراجعت کردیم.
در تهران نیز که گویا برنامهریزیهای اطلاعات کامل شده و دستگاههای اطلاعاتی در چند مورد تحت نظر قرار دادن در تعقیب ما در صدد دستگیری و یا ترور ما بودند. ما نیز مساله را دریافته بودیم که دستگیری و ترور ما قطعی شده است. لذا از حضور در منزل پرهیز و بعضا در منازل آشنایان و اطرافیان اقامت مینمودیم.