آوارگی و دربدری و ترور در پاكستان
پس از رهایی در زندان به نحوی که در بخش قبلی به آن اشاره شد و این که دیگر نه جایی داشتم و نه مکانی و با وجود شرایط بسیار سخت، این بار نیز ترجیح دادم به بلوچستان ایران و یا بلوچستان پاکستان عزیمت کنم. که به هر حال طی سفری به پاکستان رفتم. این که به چه صورت و چگونه به پاکستان رسیدم، خود حکایت و بحثی طولانی دارد.
فقط این را میتوانم بگویم که تا رسیدن به پاکستان شرایط بسیار سختی را پشت سر گذاشتم.
پس از ورود به پاکستان و نداشتن آشنا از یک طرف، و عدم آشنایی با زبان اردو و همچنین شرایط حکومتی طالبان و بحث طالبان افغانستان و جنگ آمریکا و شبکه القاعده که فضای نامناسبی در پاکستان ایجاد کرده بود، بر مشکلاتم افزوده شد و باعث گردید تا در هر مدرسهی دینی که میخواستم ثبت نام کنم، از پذیرش من خودداری نمایند و حتی در مواردی از راه دادن من به مساجد که قصد استراحت داشتم، جلوگیری و ممانعت میکردند، خصوصا عدم آشنایی به زبان اردو و بلوچی شرایط سخت و ناگواری را بر من تحمیل کرده بود.
به این ترتیب و بعضا گاهی اتفاق میافتاد در طول شبانه روز حتی یک لقمه نان نمیخوردم، و شبها در طول ترددهای مرزی البته مرز ایران و پاکستان در جنگلها و بیابانها تنها و با حیوانات وحشی امثال روباه و شغال و کرگ، همنشین و همقرین بودم.
به هنگام ترددهای مرزی در مناطق مرزی بلوچستان ایران این احساس را داشتم که اطلاعات همچنان دنبال من باشد، و شاید خطر اطلاعاتیها از گرگها وحیوانات نیز بیشتر بود، مدت زمان بسیار طولانی را به این ترتیب سپری کردم، تا اینکه از پاکستان با یکی از دوستان قدیمی خود در تهران تماس تلفنی برقرار و وضعیت خود را برای وی بازگو و نشانی کامل خود را در پاکستان به ایشان دادم. آن دوست قدیمی که خدا پدرش را بیامرزد، خوب و دوستانه عمل کرد.
گویا وی پس از ارتباط تلفنی به جهت این که تحت فشار اطلاعات و یا از طریق اطلاعات تحریک شده بود، و یا به عبارتی اطلاعات به وی قول داده بود که در صورت دادن نشانی و یا دستگیری من صاحب انعام خوبی خواهد شد، بلافاصله نشانی و آدرس را در اختیار آنان میگذارد، که اکیپ اطلاعاتی جهت دستگیری و ترور من به پاکستان اعزام میشوند، غافل از همه چیز یک شب در مسجد مشغول وضو گرفتن بودم. جوانی که شکل و شمایل افغانی داشت در مسجد آمد و با سلام علیک مختصر گفت: شما ایرانی هستید؟ گفتم بله؛ و خود را معرفی نمودم.
پس از احوال پرسی و اینکه از وضعیت جسمانی خود گله و شکایت داشتم، خصوصا اینکه داروهایم را نیز تمام کرده بودم، بحث دارو را به میان آوردم. شخص مزبور گفت: جایی را سراغ دارم که امکان تهیه دارو وجود دارد. لذا جهت تهیه دارو با ایشان از مسجد خارج شدیم. یک دستگاه تاکسی در جلو مسجد پارک و دو سه نفر داخل آن نشسته بودند، من به خاطر تاریکی نتوانستم آنها را تشخیص دهم؛ ما نیز همان تاکسی را سوار شدیم و طی مسافت محدودی، صدای یک نفر توجهم را به خود جلت کرد که گفت: آقای رادمهر از تهران آمدهام تا تو را ببرم مثل بچه آدم همراه ما بیا.
با شنیدن صدای مزبور که صدای «فرشید رادمهر» یعنی عموی من بود، متوجه شدم که در دام افتادهام، لذا در داخل ماشین درگیری بین من و آنها پیش آمد تا بتوانم از ماشین پیاده شوم، اما عمویم فرشید که میگفت: پدرت گفته است اگر نیامد جنازهاش را بیاورید، شروع کرد به چاقو زدن به بدن من و در نهایت پاشیدن اسید بر بدنم، از ناحیه دست و گردن (شاهرگ) و چند نقطه دیگر بدن مجروح شدم. به هر حال به مقاومت ادامه داده و با زدن لگد به گردن راننده، ماشین به سمت دیگری منحرف شد و متوقف شد. در حالی که از ماشین پیاده میشدم با آنها گلاویز بودم و مقاومت میکردم، تعدادی از مردم جمع شدند. ازدحام کوچکی ایجاد شد در حالی که به زبان پاکستانی تسلط نداشتم خطاب به جمعیت حاضر گفتم که من سنی و اینها شیعه هستند و میخواهند مرا بکشند. جمعیت حاضر با دخالت و حمایت از من، آقایان را فراری دادند که به این ترتیب موفق به ترور و بردن من نشدند.
پس از فرار آقایان، شخصی مرا به مرکز درمانی انتقال و با بخیه زدن جراحات تحت نظر پزشک قرار گرفتم و پس از بهبودی مرخص شدم.
بعد از اتفاق مزبور و ترور نافرجام، دچار عارضههای مغزی شدم به نحوی که بطور مکرر دچار این اختلالات مغزی و بیهوشی میشدم و شدت عوارض به حدی بود که مرا ناگزیر ساخت به مراکز درمانی جهت علاج مراجعه نمایم که البته به جهت مشکل مالی معالجه نشدم.
چندین مورد به مراکز درمانی مراجعه کردم که آخرین نتیجه آزمایشات و تحقیقات پزشکی بر این است که «تومور مغزی» در من فعال شده است که حتی در یک مورد نیز شیمی درمانی شدهام، البته شرح و بیان حالات روحی، روانی و دوران آوارگی و در به دری در بلوچستان پاکستان و ایران خود حکایت و داستان بزرگی است که این شمهای از آن و به صورت خلاصه و اشاره بود.