به ياد هميشه جاويد؛ شهيد حجت الاسلام مرتضی رادمهر
خـوشـا آنانـکه با عزت ز گیتی
بساط خویش برچیـــدند و رفتند
خـوشا آنانکه در میزان وجـدان
حساب خویش سنجیدند و رفتـند
نگــردیدند هرگـز گـرد باطـل
حقیقت را پسـندیدند و رفتـــند
خوشــا آنـانکه در راه عدالـت
بخون خویش غلتـیدند و رفتـند
خـوشـــــا آنانـکه بذر آدمیت
در این ویرانه پاشــیدند و رفتـند
چـو نخــل بارور بر تنگدستان
ثمر دادند و بخشــیدند و رفتـند
ز جـذر و مد این گـرداب هایل
سبکباران نترســـیدنـد و رفتــند
خوشــــا آنانکه پا در وادی حق
نهــادند و نلـــغزیدند و رفتنـد
خوشا آنانکه بر این عرصهی خاک
چو خورشیدی درخشیدند و رفتند
****
همینکه از دانشگاه برگشتم پسرم به من اطلاع داد که عمو مصطفی دو سه بار از صبح تا حالا زنگ زده است. فورا گوشی تلفن را برداشتم و به مصطفی که در جنوب کراچی سکونت داشت تلفن کردم. از شنیدن صدایم بسیار خوشحال شد. با ذوق و شوق خاصی به من گفت: آقای دکتر، دوست بسیار عزیزی مهمان من است، میخواهم اگر اجازه بدهید ایشان را به شما معرفی کنم. چه وقتی را مناسب میدانید.
مصطفی از جمله علمای اهل سنت ایران است که سالهای مدیدی را بجرم فعالیت دینی و کوشش برای بیداری جوانان اهل سنت ایران در زندانهای آن کشور گذرانده و در اثر شکنجه یکی از چشمانش را از دست داده، و ساق پایش را هم شکستهاند که تا حالا با وجود اینکه استخوانش بهم جوش خورده باز هم نمیتواند درست راه برود.
سالهاست که از آشنائیم با مصطفی میگذرد. مردی است بسیار صمیمی و با صفا. چهرهای نورانی دارد که سالهای زندان و شکنجه با وجود تار کردن یکی از چشمانش هیچ نتوانسته از زیبائیش بکاهد. همیشه بشوخی به او میگویم: خوشا بحالت، پارتیت کلفت است، یک چشمت پیش از تو به بهشت رفته، خودت هم به بهانه همین یک چشم هر طوری شده خودت را داخل بهشت میکنی. دعایی بحال ما بیچارگان کن!
او هم لبخندی میزند وبشوخی میگوید: شما برایم دعای استقامت کن. این نشود که چشمم از من اظهار بیزاری کند و پشت در بهشت بمانم!
جوانی است بسیار شوخ طبع و با حال. روزهای سخت هجرت و زندگی در پاکستان هرگز نتوانسته کمر او را خم کند. میگوید: در سخترین روزهای هجرت بسیار احساس خوشبختی میکند. و خدا را شکر میگذارد. با خود میگوید: بردگی حضرت یوسف برایش بهتر از زندگی درچاه سیاه و تاریک بود!
رابطهی من با مصطفی خیلی صمیمانه بود و هیچ تعارفی با هم نداشتیم. از اینکه در پشت تلفن خیلی محترمانه از من میپرسید؛ چه وقت مناسب است برای دیدارتان تشریف بیاوریم. فهمیدم مهمانش برایش خیلی محترم و عزیز است.
به ایشان گفتم: بعد از نماز عصر تشریف بیاورید مناسب است.
وقتی از نماز عصر بخانه برگشتم دیدم که مصطفی با جوانی که حیا در سیمایش موج میزند جلوی در خانه ایستادهاند. آنها را به اتاق پذیرائی راهنمایی کردم.
مصطفی دوستش را چنین معرفی کرد: برادر دکتر مرتضی رادمهر هستند. ایشان از علمای حوزهی علمیه قم بودند که چندی پیش پس از مطالعات و مناظراتی که با مولانا محمد عمر سربازی داشتند به مذهب اهل سنت و جماعت گرویدند. و بقول خودشان از شرک نجات یافته اسلام آوردهاند!
مرتضی سرش را پایین انداخته هیچ نمیگفت. من بطرف ایشان نگاهی انداخته گفتم: از آشنائیتان خیلی خوشبختم. سپس ادامه داده گفتم: برادر، چرا نمیگویی سنی شدهام؟ و چرا اصرار داری خودت را مشرکی که مسلمان شده بدانی؟
ایشان آهی کشیده گفت: آقای دکتر، شاید شما با مذهب شیعه آشنائی کافی ندارید. من طلبه حوزه علمیه بودم و با توجه به آنچه از خود و مذهب خود میدانم چنین استنتاج کردهام.
خدا میداند که در درون خود احساس میکردم که جوانی است مخلص و راستگو. حرفش بدل مینشست. در سیمایش جز صداقت و راستی هیچ نمیدیدی. ولی من با توجه به تجربات سابق مار گزیده شده بودم. جوانان بسیاری از شیعه را دیده بودم که خود را سنی جا میزدند و با ترفند «تقیه» در بین جماعتهای اسلامی رخنه کرده برای حکومت ایران جاسوسی میکردند.
زیاد به حرفهای این جوان اهمیت ندادم و با لحنی بسیار خشک و با بی مهری به او گفتم: ببین برادر، من نمیگویم شما مثل خیلیهای دیگر دروغ میگویید. و به من اجازه بدهید بگویم: نمیخواهم حرفهایتان را هم باور کنم. چون همین برادر مصطفای عزیز با قلب پاکش چند وقت پیش پزشکی را به من معرفی کرد که مثل شما ادعاها میکرد، و میگفت: پسر آیت الله فلان است و سنی شده، و ما به او کمک کردیم. مدتی در اینجا ماند، سپس از ما خواست او را پیش یکی از رهبران اهل سنت ایران که در قندهار بود بفرستیم تا با همکاری ایشان بتواند بیمارستانی صحرائی برای مداوای زخمیهای طالبان افتتاح کند. از اینجا به قندهار رفت و مدتی هم در بین طالبان بود، و بعدها شنیدیم از آنجا غیبش زده. و مدتی بعد متوجه شدیم؛ اطلاعاتی بوده و به ایران بازگشته.
حالا شاید شما هم نسخهای دیگر از او باشید. برای من هم هیچ مهم نیست. برادر عزیز، اگر اطلاعاتی هستی باش. و اگر هم مخلص و راستگو و با ایمان هستی باش. این دنیا ارزش اینرا ندارد که انسان با خیانت و مکر و نیرنگ دو روز زندگیش را فدا کند. فردای قیامت هر آنچه بودیم بر ملا میشود.
ولی اگر اجازه بدهید من به شما دوستانه یک نصیحت میکنم. اگر راست میگویی و سنی شدهای، بدان که ما سنیها کم نیستیم تا شما بخواهید یک عدد به ما اضافه کنید. و از نظر عالم و دانشمند هم هیچ کمی نداریم که روی شما حساب کنیم.
اگر راست میگویی و قوم و خویشت مشرک و بیدینند پس آنها به شما نیاز مبرم دارند. برگرد به ایران و قومت را از شرک نجات بده. این وظیفه اصلی توست!
جوان صورتش را بالا گرفت، و برای یک لحظه درست چشمانش در چشمانم افتاد. برق چشمهایش مرا اسیر خود کرد، و صدق و صفای آنها باعث شد عرق سردی جسمم را بلرزاند، احساس کردم با حرفهایم به او ظلم کردهام.
آرام گفت: بله برادر، دقیقا حق با شماست.
مصطفی که هرگز چنین برخورد سردی را از من توقع نداشت، خواست کمی مجلس را صمیمی کند. به جوان نگاهی انداخته با لبخندی ساختگی گفت: برادر مرتضی، از آقای دکتر هیچ بدل نگیر. دکتر دلش از من پر است که آن جوان اطلاعاتی را قبلا پیش او آورده بودم. البته حق هم دارد. من ساده که غیب نمیدانستم. او گفت و من هم باور کردم. حالا میخواهد تلافیش را از شما بگیرد. دکتر دلش صاف صاف است مثل دریا. روزی دیگر وقتی یک کم ابرهای آسمانش اینطرف و آنطرف بروند دوباره میآئیم، و خواهی دید که گلی است خوشبو و بیخار..
با صدای اذان مغرب از من اجازه خواستند رفع زحمت کنند. هنگام رفتن جوان همین کتابی که الآن در دست شما خوانندهی عزیز است را بمن هدیه داد (کتاب چرا سنی شدم؟) و گفت: برادر، این خاطرات زندگی من است. خواهش میکنم اینرا بخوان و برایم دعای استقامت و پایداری کن. من از شما جز دعا هیچ نمیخواهم. و از خداوند میخواهم که همه ما را در بهشت برین در کنار پیامبرانش دور هم جمع کند.
همدیگر را در آغوش گرفتیم. اشکهای مرتضی بر گونههایش جاری شد. صورتش را بوسیدم و به او گفتم: به امید دیدار...
مصطفی را هم در بغل گرفتم. آرام در گوشم گفت: از شما انتظار نداشتم. کجا رفت نرمی با تازه مسلمان!
بعد صدایش را بلند کرد و گفت: آقای دکتر، گمان نکن این حرفهایت را ما بدل گرفتیم. شامی هم که تعارف نکردی بخیل، ولی مطمئن باش تا یک وعده غذا از جیب شما بزور هم بیرون نکشم نمیگذارم برادر مرتضی از کراچی برود.
اینجا بود که تازه یادم آمد آنها را به شام هم تعارف نکرده بودم. با معذرت خواهی گفتم: ببخشید، اصلا حواسم نبود. خیلی معذرت میخواهم. بسیار مایه سعادتم خواهد شد اگر شام را در این کلبه درویشی با من باشید.
مصطفی که از خانه بیرون شده بود خندهای سرداد و گفت: حالا پشیمانی فایدهای ندارد. یک وقت دیگه باید در رستوران جبران کنی. البته دو روز پیش به شما اطلاع میدهیم تا خوب آمادگی بگیری، و ما هم دو روز خودمان را گشنه نگه میداریم تا از خجالت زحمتهایت بدرآئیم.
مرتضی لبخندی مؤدبانه زد و گفت: جلادان امام زمان مرا نکشتند اما شما مثل اینکه از گرسنگی میخواهید مرا بکشید..
دو دوست دست در دست هم گذاشته از من دور شدند...
لحظهی جدایی و اشکهای مرتضی خیلی مرا بخود مشغول کرد. از برخورد سردم با او احساس گناه میکردم.
بعد از مغرب به خانمم گفتم: من میلی به شام ندارم. لطفا مزاحم نشوید. داخل اتاق مطالعه رفتم و در را بروی خودم قفل کردم. کتابچه (چرا سنی شدم) را گرفته و شروع بخواندن کردم. از هر کلمهی آن بوی راستی و صداقت را احساس میکردم.
آن شب را تا صبح نتوانستم بخوابم. خیلی احساس گناه میکردم. تصویر زندهی آن جوان مخلص و با ایمان را بین هر سطر و در پشت هر کلمهی کتاب میدیدم.
صبح روز بعد به دوستم مصطفی تلفن کردم تا ایشان را همراه مهمانشان به شام دعوت کنم. متأسفانه تلفنش جواب نمیداد. بعد از ظهر موفق شدم مصطفی را روی تلفن بیابم که به من اطلاع داد مهمانشان به کویته تشریف بردهاند.
گه گاهی فرصتی پیش میآمد و از مصطفی در مورد دوستشان میپرسیدم. شنیدم که در کویته ازدواج کردند. بعدها شنیدم که خداوند بچهای هم به ایشان داده.. از آن ماجرا مدت درازی گذشت و کم کم خاطرهاش در ذهنم کم رنگ و کم رنگتر شد...
چند سال بعد از آن ماجرا سفری به زاهدان داشتم. زاهدان برای من شهر خاطرههاست. مدت زمان درازی را در این شهر سپری کردهام. هر چند وقت فرصت یاری میکند سعی میکنم برای تازه کردن خاطراتم و برای دیدار با دوستان و برخی از خویشان سری به این شهر بزنم.
روزی نماز عصر را در یکی از مساجد خواندم. پس از نماز مشغول ذکر و دعا و نیایش بودم که متوجه شدم جوانی لاغر اندام و بیمار حال به من زل زده است. کمی جلوتر آمد و در کنارم نشست. هیچ توجهی به او نکردم. لبخندی شیرین بر صورت رنگ پریده و زردش نشست. آرام گفت: نمی شناسی دکتر؟
سلام کردم و گفتم: ببخشید برادر، قبلا شرف دیدار شما را داشتهام؟
لبخندی زد و گفت: نمیدانستم اینقدر خوشگل شدهام که دیگر کسی مرا نمیشناسد!
سعی میکرد لرزش دستهایش را کمی کنترل کند. ولی لا ارادی بود. با خجالت میخواست حداقل من متوجه لرزش دستهایش نشوم، آنها را پشت کمرش گره کرد.
کمی مکث کرد، سپس سرش را بالا گرفت و گفت: کوچک شما مرتضی رادمهر هستم! یادت نیست در کراچی با برادر مصطفی به خانهات آمدیم...
نمیدانم چی شد، دنیا جلوی چشمانم تار شد. همه آن خاطرات تلخ، همه آن احساس گناه، همه آن آرزوهای دیدار این جوان مؤمن در یک لحظه کالبدم را بهم لرزاند... هیچ نفهمیدم که چطور او را به آغوش گرفتم، چگونه سر و صورتش را بوسیدم. تنها وقتی متوجه شدم که او در بغلم بود و ما هردو زار زار میگریستیم.
نمازگزاران رفته بودند. تنها برخی از پسر بچههایی که ظاهرا در مسجد و یا اطراف آن مشغول به تحصیل بودند از دور با تعجب و حیرت به ما زل زده بودند...
اشک از چشمانم سرازیر شده بود. گفتم: مرتضی، مرد خدا چه بلایی سر تو آمده، تو را خدا تو مرتضی هستی؟ نه.. نه.. نه بخدا باورم نمیشود. این شکل و قیافهی مرتضی رادمهر نیست. چرا اینقدر لاغر و ضعیف شدهای؟ چرا رنگت زرد شده، خدای ناکرده مریض که نیستی؟ پسر چه بلایی بسر خودت آوردهای، تو کجا و اینجا کجا ؟!...
خودش را کنترل کرد و جلوی حرفم پرید و گفت: میدانم، در کراچی فکر کردی جاسوسم. حالا که اینجا مرا میبینی هیچ شکی در جاسوسیم نخواهی داشت. به شما حق میدهم دکتر...
البته از حرفهایش هیچ قصد خاصی نداشت. همهاش سادگی و اخلاص بود. گفتم: لطفا از این حرفها دیگر نزن. بگو چه بلایی بسرت آمده..
دوستی که مهمان ایشان بودم سر رسید و متوجه شد که آثار غم و اندوه عمیقی بر چهرهام نشسته است. ما را به خانهاش که در نزدیکی مسجد بود راهنمایی کرد..
مرتضی یکریز حرف میزد. میگفت: در سرزمین هجرت خواب و آرام نداشته، همیشه در فکر این بوده که چطور خانواده و دوستان و عزیزان و همه ملت ایران را به توحید بازگرداند و از شرک و قبرپرستی و بدعتها رهایی دهد. تا بالأخره تصمیم میگیرد دست بیک ریسک خطرناک بزند و برای دعوت به ایران برگردد. پس از مدتی دستگیر میشود. او را به زندان کرمان منتقل میکنند. وقتی که از شکنجهها و تعذیبهای داخل زندان میگفت مو بر بدنم راست میشد.
هرگز تصور نمیکردم انسان، این موجود دوپا روزی به این درجه از پستی و وحشیگری و ددمنشی برسد. خدا میداند اگر مرتضی را نمیدیدم و حرفهایش را نمیشنیدم هرگز و هرگز باورم نمیشد در زندانها با این حیوانیت و گرگ منشی و درندگی و بی حیایی و رذالت و پستی با انسانها برخورد میشود.
صبر و استقامت رادمهر زیر شکنجهها خود دلیلی بر لذت و طراوت و عشق ایمان است. خداوند وقتی بندهای از بندگان صالح و نیکوکارش را مورد آزمایش و ابتلاء قرار میدهد صبری به بزرگی سختیهایش به او هدیه میکند.
در زندان کرمان و در زیر دستگاههای شکنجه و شوکههای برق و حرارت انسان کش اتوها و درندگی جلادان شهوت پرست، ایمان بود که استقامت میکرد. و آهن پاره و حیوانیت هرگز نمیتواند کمر فولادین ایمان را درهم شکند. در جنگ ایمان و کفر تنها برندهی معرکه ایمان است..
من بارها و بارها دیده بودم برخی از علمای اهل سنت و یا طلبههای حوزههای علمیه و یا روشنفکرانشان را مدتی بزندان میبرند، و به آنها زهری دراز مدت تزریق میکنند که پس از آزادی عوارضش با زرد شدن رنگ سر و صورت و جسم و لرزش دستها و کم کم ضعیف شدن تمام بدن و از پا در آمدن ظاهر میشود.
اشک بر گونههای زرد و صورت پریشان و آشفتهی علیرضا سیل آسا جاری بود و او شعرهای سوزناکی که در زندان سروده بود را میخواند. همسایهها و آشنایان صاحب خانه در اتاق گرد آمده بودند و اشک از چشمان همه جاری بود.
حرفش را قطع کرده گفتم: برادر رادمهر، در زندان چیزی به تو تزریق نکردهاند؟
گفت: خداوند به من رحم و شفقت خاصی داشت. با شروع شکنجه من بیحال میشدم. و از شکنجههایشان لذت خاصی بمن دست میداد. لذت ایمان را بخوبی میچشیدم. و از خود بی خود میشدم و هیچ نمیفهمیدم، وقتی چشم باز میکردم خودم را در سلولی تاریک غرق در خون میدیدم..
روزانه چند واکسن بمن تزریق میشد. و چون جواب هر حرفم چند مشت و لگد بود نمیپرسیدم که واکسنها برای چیست.
بوی بهشت را احساس میکردم. هر روز فکر میکردم این آخرین روز زندگیم است و شهادت را در آغوش خواهم گرفت.
از شکنجه هیچ ترس و واهمهای نداشتم. بر عکس خیلی هم لذت میبردم. در زیر شکنجههای بیرحمانهی دژخیمان و جلادان خدایم را بهتر میشناختم و از ایمانم بیشتر لذت میبردم. و به عقیدهام بیشتر عشق میورزیدم. تنها چیزی که مرا آزار میداد این بود که احساس میکردم من بزودی وارد بهشت میشوم و ملتم غرق شرک و گمراهی است. میخواستم دست مردم و ملتم را بگیرم و از منجلاب شرک و بدعت بیرون کشم...
مرتضی را در بغل گرفتم و سر و صورت زرد و آشفتهاش را بوسیدم. و به او گفتم: برادر، هیچ ناراحت نباش، شما به آرزوی شهادتت خواهید رسید. و دعوتت به همه شیعیان گمراه در بدعت و خرافات خواهد رسید. و هدایت هم دست خداست. هر آنکه درپی هدایت و رستگاری باشد بدون شک به آن دست خواهد یافت.
سپس از او خواهش کردم برایم بسیار دعا کند. چون احساس عمیقی به من میگفت که او از این دنیا کاملا بریده و در فضائی ملکوتی بسر میبرد. و دلم با یقین کامل به من میگفت؛ مرتضی شهیدی است که بزودی بسوی خدایش پر خواهد کشید.
پس از اینکه او را بدرقه کردیم. به دوستان گفتم: برای برادرتان؛ شهید مرتضی رادمهر دعا کنید. خداوند رحمتش کند...
همه با تعجب گفتند: منظورتان چیست آقای دکتر؟
اشکهایی که در چشمهایم جمع شده بود روی گونههایم سرازیر شد. بغض گلویم را بشدت فشرد. آرام گفتم: برادران، مرتضی را بشهادت رساندهاند. به او زهری بسیار خطرناک تزریق کردهاند. او بیشتر از چند روز مهمان این دنیا نیست!
مرتضی پیش خانوادهاش به کویته بازگشت. دردهای کشندهی زهر اهریمن او را برای یافتن علاجی راهی کراچی کرد. چند روزی از روشن شدن کلبهی ایمان و عشق این پرستوی مهاجر نگذشته بود که همسر پریشان متوجه شد صورت یار از همیشه روشنتر شده، ولی هیچ حرکت نمیکند. لبخندی ساکت بر لبانش نقش بسته، و او به دیدار معشوق پر گشوده.. شمعی شده فروزان ولی جامد و بی حرکت...
با گریهای که از اعماق عشق و محبت همسری بر آمد پردهی آسمان درهم درید و همه فهمیدند روح شهید به جایگاه ابدی خویش پرواز کرده است...
مرتضی رادمهر چند روز پس از آخرین دیدارم با او جام شیرین شهادتی که در زندان کرمان بدست او داده بودند را سر کشید. و بسوی خدایش شتافت تا شاهدی باشد بر ظلم دژخیمان شهوت پرست، و گواهی باشد بر حکومتی که سد راه دعوت خدا شده و در تلاش است نور خدا را با باد دهانش خاموش کند..
او رفت ... ولی دعوت او باقی است.
مرتضی رفت.. ولی روح او در جوانان بیدار ایران موج میزند..
او نهال بیداری و هدایت و رستگاری را کاشت. و بانگ توحید بلال را در فضای شرک آلود میهن بصدا درآورد..
امروز در هر کوچه و شهر ایران جوانانی را مییابی که با شهید مرتضی رادمهر میثاق استقامت و پایداری در راه رستگاری بستهاند..
و فردا همهی ایران زمین یکصدا بانگ توحید برخواهد آورد و روح مرتضی رادمهر شاد خواهد شد..
یادت را گرامی میداریم. و پیامت را جاوید..
ای شهید راه توحید و رستگاری...
ای رادمهر همیشه زنده...
دکتر ع . س.