مدینه فاضله
این دوست بزرگوار از آنجایی که ملاقات اولش با یک شخصیت پرهیزگار، متواضع و سادهزیست انجام گرفته بود و در واقع بزرگترین عامل تحول در زندگی او شده بود تصور کرده که این جامعه (جامعه اهل سنت) یک مدینه فاضلهای است که پر از چنین شخصیتهاست همیشه سعی و تلاش داشت تا با علماء و شخصیتهای مذهبی ملاقات داشته باشد و از آنها استفاده ببرد و هرجا که گمان میبرد کسی هدف مبارزه با دشمنان اصحاب جان فدای پیامبر اسلام جرا داشته و در این راستا قدمی برداشته است بیدرنگ به دیدار وی رفته و در آن مورد با او صحبت میکرد.
چنانچه نواری را که آقای مولا بخش درخشان در جواب آخوند دانشمند پر کرده بود دریافت و گوش کرده بود و فکر میکرد که او (مولابخش) یک عالم بزرگ و مبارز دینی است که در نتیجه برای دیدارش شدیداً علاقمند شده بود که پس از بدست آوردن آدرس و شماره تلفنش به پاکستان حرکت کرده و بصورت اتفاقی در جلسهای بدون اینکه آن دو یکدیگر را بشناسند و تعارفی صورت گیرد او را دیده بود که پس از جدا شدن فهمیده شخصی که آرزوی ملاقاتش را داشته او بوده است.
و بالاخره تلفنی با وی صحبت کرده و اجازه ملاقات خواسته اما مولا بخش حاضر به ملاقات با او نشده بود سپس صحبت از رنجنامهاش (کتابش) کرده و از او خواسته تا آن را مطالعه نموده و اظهار نظر نماید و توافق بر آن شده است که کتاب را به شخصی تحویل نماید و مولابخش آن را دریافت نموده و مطالعه کند. کتاب را به شخص مورد نظر تحویل داده و به ایران بازگشته است پس از گذشت مدت زمانی با مولابخش ارتباط گرفت و خواست تا مجموعه را به وی برگرداند اما مولابخش در مورد کتاب اظهار لا علمی کرد و گفت کتاب بدستم نرسیده است نگرانی او نسبت به کتاب بیشتر شد و مجدداً اراده سفر به پاکستان کرد. البته بنده و دوستانی دیگر به او نظر دادیم تا خودش از رفتن به پاکستان خودداری نماید.
و چهارم شوال ۱۴۲۳ بنده برای این مقصد به بَلَّو (یکی از شهرهای مرزی پاکستان) رفتم و پس از رسیدن به مقصد متوجه شدم شخصی که کتاب در دستش هست به (سند) رفته و موفق ارتباط با وی نشدم ناچار دوباره به ایرانشهر بازگشتم.
و در هنگام مسافرت بنده به بُلَّو بارها به خانه ما آمده و بازگشت بنده را جویا شده است و از تاخیر خیلی نگران شده بود چون بعلت خرابی خطوط تلفن نتوانسته بودم به خانه اطلاعی بدهم.
بمحض رسیدن به جکیگور به خانه زنگ زده و از احوال خود خبر دادم از خانه به من خبر رسید که او بعلت ناراحتی و نگرانی که برای شما داشته است بطرف سرباز به قصد بَلُّو حرکت کرده است.
مغرب به خانه رسیدم دیری نگذشت که او از پیردان سرباز زنگ زد و خودم با وی صحبت کرده و از او خواستم تا به ایرانشهر باز گردد.
اتفاقاً در بازگشت با ماشین سواری سفر کرده بود که راننده آن یک شیعه دلگانی بوده و از ماجرای او اطلاعی داشته است. چون راننده صدایش را شنیده متوجه او شده و پرسیده که شما مرتضی رادمهر هستید؟ او در جواب گفته: خیراشتباه گرفتید من عدنانم. راننده جواب داده من تو را از مادرت بهتر میشناسم من تو را در لباس آخوندی هم دیدهام.
ما برای دستگیری تو تیم تشکیل دادهایم و تو به هر گور سیاهی بروی تو را پیدا خواهیم کرد و از مناظرهای که در مسجد طوبی با آقای حسینی انجام گرفته بود یاد به میان آورده که من شما را آنجا دیدهام. خلاصه شب به منزل حقیر آمد و از دیدار همدیگر خیلی خوشحال شدیم. از آن پس بیشتر احتیاط مینمود و از تردد بسیار پرهیز میکرد اغلب در فکر اهداف بود ولی بیماریش شدت گرفته و او را از انجام هر گونه کاری باز میداشت. خیلیها او را کاملاً شناخته و دوست میداشتند و آرزو داشتند تا او به اهداف گرانقدرش برسد. البته ترس حکومت شیعی آنها را از همکاری نمودن با وی باز میداشت چون حکومت با ایجاد رعب بیاعتمادی بین مردم بگونهای موفق شده است که هرکس از سایه خویش لرزه بر اندام است و بیم دارد.
در ابتدای امر بسیاری به او وعده همکاری داده و اعلام داشته بودند که در مواقع سختی از او حمایت خواهند نمود.