از رادمهر رحمه الله می گویند

این مریض سلول‌های مغزش دارد از کار می‌افتد

این مریض سلول‌های مغزش دارد از کار می‌افتد

پس از رسیدن به بندرعباس و مراجعه نزد پزشک، بما خبر داد که نظر دکتر برآنست تا تحت شیمی درمانی قرار گیرد در همان روز در بیمارستان محمدی بندرعباس بستری و قرار بر آن شد که عصر روز دوم تحت عمل جراحی قرار گیرد اما دکتر پس از آنکه او را به اتاق عمل برده به این نتیجه رسیده بود که سلول‌های مغزش دارد از کار می‌افتد و عمل برای او خطرناک است. او همچنان در حال بیهوشی بر تخت بیمارستان بی‌کس و تنها خوابیده است و تنها همسفرش از بیم اینکه مبادا او از این بیهوشی جان سالم به در نبرد و راهی دیار آخرت گردد او را در همان حال رها کرده و جان خویش را به سلامت به در برده و ساعت یازده و نیم شب برایم زنگ زده و خبر دکتر را توضیح داد و گفت: حالش خراب است و هنوز بهوش نیامده است. این خبر بنده را خیلی تکان داد، و از اینکه از دسترسی به او و انجام هر گونه مساعدت و همکاری عاجز بودم شدیداً ناراحت شده و به وی توصیه نمودم فراد صبح حالت بعدی او را برای بنده اعلام نماید.

از آن لحظه به بعد اندوهی جانکاه تمام وجودم را فرا گرفت و روزگار به چشمانم تیره وتار شد در این حالت بیقراری همچنان کنار تلفن منتظر زنگ بودم گویا که سراپا وجودم گوش شده و بحالت آمده باش، آماده شنیدن زنگ تلفن، اما انتظار همچنان طولانی و طولانی‌تر می‌شد و صدایی از تلفن برنخاست.

نا امید و نگران، مضطرب و پریشان دست به دعا برداشتم تا ظهر روز بعد که روز پنجشنبه بود نزد یکی از دوستان که در جزیره قشم داشتم زنگ زده و از او التماس کردم تا به بندر رفته و از اوضاع مریض به من خبری دهد. آن عزیز هم فوراً حرکت کرده و تمام بخش‌های بیمارستان محمدی را گشته بود اما متأسفانه او را نیافته بود.

زیرا که او را در حالت بیهوشی به بیمارستان امام رضا/انتقال داده بودند و ساعت هشت شب با من تماس گرفته و از عدم موفقیتش خبر داد. در حالت ناراحتی شدید و اضطراب بودم که نیمه شب باز همان دوست بی‌وفا و ناخداترس تماس گرفت و گفت: که مریض هنوز در حالت بیهوشی است و دکترها جواب کرده و به من تاکید کرد معنای سخنم را بفهمید با این سخنش گمان می‌کردم که دوستم از دنیا سفر کرده است. بنده از وی آدرس و نام و نشانیش را پرسیدم و اینکه شماره تخت و بخش بیمارستان را برایم توضیح دهد تا دوست جزیره‌ام برای رسیدگی بفرستم اما او جواب داد من خودم تماس می‌گیرم و تلفن را قطع نمود واقعیت این بود که او همان روز اول او را در حالت بیهوشی رها کرده و از بیمارستان بیرون رفته و دوباره بر نگشته و از مریض هیچ خبری نداشت و بیمار ساعت چهار عصر روز پنج شنبه بهوش آمده اما بعلت ناتوانی وضعف قادر بر آن نشده بود که ما را از خود خبری دهد. پزشکان و پرستارها از زنده ماندن او مایوس شده خبر در حال مرگ بودن وی را به میان می‌آورند که بعدها خودش از شنیدن حرف‌های آن‌ها به ما خبر داد. این شب برایم خیلی سخت در حالیکه خوابم پریده بود و لحظه شماری می‌کردم و گاهی به نماز و گاهی به دعا می‌پرداختم سپری شد.

و فوراً پس از نماز صبح پیش یکی از دوستان رفته و او را از ماجرا با خبر ساختم و برای چاره جویی باهم مشورت کردیم که او خیلی ناراحت شد و گفت که امروز خبر تکان دهنده‌ای آوردید. از طرفی دیگر ما از همراهش به شک و تردید افتادیم که شاید او مخبری بود و دوست ما را گیر داده و می‌خواهد چند نفر دیگر را هم به دام بیاندازد. سرانجام تصمیم بر آن شد که پس از اطلاع رساندن و نظرخواهی به یکی دیگر از دوستان خیلی نزدیک و صمیمی‌اش باید به بندر عباس حرکت کنیم و در واقع در این روز از زندگیش کاملا مایوش شده بودیم.

دوباره به خانه خودم برگشتم و قصدم بر آن بود که به منزل آن دوست عزیزم بروم، و رأی او را جویا شوم، وقتی به خانه او رسیدم بمن مژده رسید که دوست عزیزمان خودش از بیمارستان تماس گرفته و فقط توانسته است که بگوید حالم خوب نیست و هنوز در بیمارستان هستم و چون بیماریم شدید بوده دکتر از عمل جراحی منصرف شده است و همراهم نیز مرا ترک نموده و رفته است، اگر حالم اندکی بهتر شود رضایت داده و از بیمارستان مرخص می‌شوم از این خبر خیلی خوشحال شدم و به امید اینکه دوباره زنگ می‌زند تا نماز جمعه به انتظار تماسش نشستم.

نماز جمعه را که ادا کرده دوباره کنار تلفن نشستم دیری نگذشت که برایم زنگ زد و گفت: من از بیمارستان بیرون آمده‌ام اما حالم خیلی بد است نمی‌توانم راه بروم، از گوش و بینی‌ام خون جاری است.

بنده با دوست جزیره‌ای خودم تماس گرفتم تا او برای مساعدت و همکاریش بشتابد اما متأسفانه او پس از تلاش بسیار بعلت نبودن قایق نتوانسته بود به داد او برسد و از موفق نشدنش دوباره به من خبر داد. اما او همواره در انتظار اینکه کسی به یاریش بشتابد آنجا نشسته و پس از گذشت چند ساعت دوباره تماس گرفت که هیچکس پیش او نیامده است بنده از عدم موفقیت دوستم خبر دادم و گفتم ماشینی گرفته و به ایرانشهر حرکت کند او در جواب گفت: کاری که با پنج هزار تومان انجام می‌گیرد مصرف کردن پنجاه هزار تومان کاری نادرست است اگر کسی با من همکای کند و مرا به ترمینال برساند با اتوبوس حرکت می‌کنم و سرانجام در حالیکه به سختی می‌توانست روی پاهایش بایستد با اتوبوس عازم ایرانشهر شد، و صبح شنبه از دیدار چهره زرد و مریض حالش که در واقع از آن پس همواره بیماریش رو به وخامت بود اما او مطمئن و به آن هیچ اهمیتی نمی‌داد خوشحال شدم.

روزی در حالیکه حالش خیلی بد بود، بنده برایش غذایی آوردم تا آن را بخورد، به من گفت: شما چرا به من اینقدر اهمیت می‌دهید و خود را اذیت می‌کنید؟! به اهدافم اهمیت بدهید و از صحابه پیامبر جو از مادر خود حضرت عایشهلدفاع کنید و در حالیکه چشم‌هایش پر از اشک بودند با صدایی حاکی از غم و اندوه گفت: حیف که امروز دشمنان، مادر ما را بد می‌گویند و ما غافل نشسته‌ایم! و گفت: آیا می‌شود انسان با ایمان و وجدان دشنام و بدگویی مادر را تحمل کند؟! اگر روز قیامت حضرت ام المؤمنین (عایشه)لاز مسلمانان بپرسد در مقابل دشمنانی که مرا دشنام داده‌اند چه عکس العملی نشان داده اید، آیا بخاطر حق مادری از من دفاع کرده‌اید چه جوابی داریم؟! بارها می‌گفت: هرگاه مرا کشتند یا وفات کردم نگران نشوید خوشحال باشید و کف بزنید و به یقین بدانید که من به آرزوی مهم و دیرینه خود رسیده‌ام.

و او با تلاوت قرآن و ذکر تسبیحات از پریشانی‌هایش می‌کاست. هرگاه بیشتر ناراحت و پریشان می‌شد بتلاوت قرآن کریم یا ذکر می‌پرداخت و می‌گفت با این روش پریشانی‌های خویش را فراموش می‌کنم بارها در جلو این حقیر حالش خراب می‌شد مرا بتلاوت قرآن کریم دستور می‌داد بنده تلاوت می‌کردم و فکر می‌نمودم شاید خواب رفته است و تلاوت را قطع می‌نمودم و به من می‌گفت بیشتر تلاوت کن لذت می‌برم و آرامش و اطمینان حاصل می‌کنم و در فکر این بود که از سر نو قرآن کریم را با تجوید درست یاد بگیرد و از اینکه در حوزه علمیه قم به قرآن توجه خاصی نداده و بیشترین تلاش در مهارت به بحث و مناظره و منطق صرف شده بود رنج می‌برد و می‌گفت ما آنجا به قرآن کریم بعنوان یک ماده درسی مهم توجه نمی‌نمودیم.