از رادمهر رحمه الله می گویند

بازجوی قصه‌گو!!

بازجوی قصه‌گو!!

بازجو که دانست راد مهر یکبار پیش‌تر از زندان فرار کرده و از ایران خارج هم شده ولی باز با پای خود به ایران برگشته به او گفت برایت داستانی می‌گویم بشنو:

در زمان قدیم مرد فقیری که از فقر به تنگ آمده بود به پیش ساحری رفت که آخر این فقر من کی تمام شود؟ ساحر گفت، برو فلان جنگل از بخت بپرس او می‌داند که چاره تو چیست.

جوان رخت سفر بربست و در راه به اژدهایی برخورد. اژدها پرسید، کجا می‌روی؟ گفت، از فقر جانم به لب رسیده می‌روم از بخت بپرسم درمان آن چیست.

اژدها گفت از او بپرس که درمان درد سر من چیست، زیرا همیشه یک طرف سرم درد می‌کند مرد قول داد که بپرسد.

رفت و رفت، در راه دختری زیبا را دید دختر گفت: جوان کجا می‌روی؟ گفت: می‌روم تا بخت را ببینم و فقر و بد بختی خود درمان کنم دختر گفت پس مشکل مرا هم بپرس من دختر حاکم هستم اما با وجود زیبایی و ثروت هربار که کسی به خواستگاری من می‌اید کار جایی خراب میشود و عروسی سر نمی‌گیرد، چاره کار من چیست؟ جوان گفت: می‌پرسم و رفت در راه زیر درختی برای استراحت نشست.

درخت پرسید: جوان کجا می‌روی؟ گفت: می‌روم پیش بخت تا علاج بدبختی خود را بپرسم درخت گفت، علاج بیماری را هم بپرس طرف راست تنه‌ام برگ‌های سبز می‌دهد اما طرف چپ برگ‌ها زود خشک می‌شود.

جوان رفت در وسط جنگل مردی را دید مرد گفت کجا می‌روی گفت می‌روم پیش بخت! مرد ناشناس گفت، بخت منم.

جوان پرسید: علاج بدبختی من چیست؟ گفت، اول بگو در راه چه دیدی؟ گفت، سه کس از من خواستند تا علاج درد خود را از تو بپرسم. بخت گفت: به درخت بگو طرف چپ تو گنجی پنهان است که راه ریشه‌ات را بسته! کسی را بگو بردارد خوب می‌شوی. به دختر بگو با اولین مردی که ملاقات کردی عروسی کن بختت باز می‌شود و به اژدها بگو علاج دردش خوردن احمق است و تو هم برو خوشبختی جلویت است. جوان خوشحال برگشت به درخت گفت که علاج دردش چیست، درخت گفت پس زمین را بکن و گنج را بردار هم فایده تو هم علاج من! جوان گفت، من نیازی ندارم! به گنج تو! چون بختم را یافته‌ام.

و رفت تا به دختر رسید دختر گفت کی از تو بهتر، بیا با من عروسی کن هم ثروت دارم هم زیبایی و هم دختر حاکم.

جوان گفت: مرا به ازدواج با تو حاجتی نیست چون بختم را پیدا کردم و نیازی ندارم

پس به اژدها رسید و نصیحت بخت را به او رسانید که علاج سر درد تو خوردن آدم احمق است، اژدها از او پرسید در راه چه دیده و شنیده‌ای؟

جوان داستان درخت و دختر و رفتار خود را با آن دو گفت، اژدها خندید که آدم احمق را پیدا کردم از تو احمق‌تر کسی نیست ! و او را خورد.

بازجو به رادمهر گفت: من همان اژدها و تو همان احمقی، حالا از دست من خلاص نخواهی یافت!

من که این داستان را از زبان راد مهر در کویته پاکستان شنیدم به او گفتم شکی نیست که بازجو راست گفته و او اژدها است. ولی بنظرم تو هم همان اندازه که او گفت حماقت نمودی!! آخر چرا باز به ایران برگشتی؟ او گفت: در پاکستان کسی را نمی‌شناختم و عرصه بر من تنگ شد! ولی این دلیل او پذیرفتنی نبود.

شجاعت راد مهر از حد گذشته بود او تهوری بی‌باکانه (اگر نگویم احمقانه) داشت.