عزم گوشه نشین و کار
چون سالها در حالت خانه بدوشی و دربدری بسر میبرد و از زن و فرزند، مال، ثروت، خانه و هستی شخصیت و مقام صرفاً بخاطر انتخاب عقیدهای سالم و بر حق دست شسته بود و از گشت و گذار بسیار که شب در جایی و روز را در جایی دیگر میگذراند خسته شده بود بیماری، رنج، غم، مشکلات بیکسی، تنهایی، فقر و احتیاج بر او هجوم آورده بودند و از مبارزه نمودن او با همه این مشکلات سالها گذشته بود اما به لطف خداوند چیزی از اهداف و عقیده او نکاسته بود بلکه سبب افزایش و ترقی ایمانش گشته بودند.
از طرف دیگر دولت ما در بذر افشانی تخم نفاق در بین مردم بقدری موفق شده بود که هیچکس بر دیگری اعتماد نداشت و از باور نمودن قضیهای همچون ماجرای وی شدیداً در شک و تردید بودند و حتی بسیاری از علما و شخصیتهای اندیشمند او را با عنوانهای مختلف متهم میکردند و بعضی با گفتن حرفهای نا مناسب در رنج و غم و ناراحتیش میافزودند.
بقدری آزرده خاطر بود که اخیراً از ملاقات با افراد ناشناس و تعریف خاطرات خودداری میکرد. و اظهار میکرد کسانیکه باید مرا بشناسند شناختهاند بیش از این لازم نیست که از خودم چیزی برای هرکس توضیح بدهم. میگفت واژه کمکم کن ذلت و حقارت آور است. هرچند نیاز به پول پیدا میکرد ولی بعلت عزت نفسی که داشت با هیچ احدی جز دوستان خاصش مطرح نمیکرد.
از طرفی بفکر دارایی، ثروت و... میافتاد و از طرفی دیگر از دست دادن همه آن در قبال هیچ جرم و گناهی که از او سرزده باشد ظلمی نا بخشودنی تصور میکرد بخاطر اینکه چیزی از ناراحتیها و پریشانیهایش بکاهد و خودش را مشغول کند و به فکر این افتاد تا در گوشهای از کشور که هیچکس او را نشناسد رفته و شغلی را آغاز کند که هم برای مایحتاج خود نیازمند کسی نباشد و هم مقداری از ناراحتیها و پریشانیهایش را بکاهد.
از این حقیر مشوره نمود از آنجایی که از بیماری و طبیعتش باخبر بودم گفتم: شما نمیتوانید تنها زندگی کنید جواب داد مجبورم بسوزم و بسازم بسا اوقات از مشقت، مصائب و مشکلاتش بصورت شعر با صدای نرم و غمگین میخواند که دل یک انسان با وجدان و مومن را تکان میداد البته با این همه در آخر میگفت: خدایا همه چیز از جانب توست و همه را با جان و دل پذیرفتهام و از آورگی خود خوشحالم که مرا ساخته است و از بحر ظلمات و تاریکی بیرون و با معبود برحقم وصل نموده است. لذا آواره نیستم عاشقم و هر چه از طرف معشوقم برسد خوشحالم. پس از مشوره با دوستی دیگر قصد آن نمود که به شمال رفته و خانهای اجاره نماید. خلاصه آنکه آروزیش بوقوع پیوست که در اواخر رمضان المبارک در علی آباد کتول گرگان منزلی اجاره گرفت ودر تلاش بود تا مغازهای هم به اجاره گرفته و کاری را آغاز نماید او برای انجام بعضی کارها دوباره به ایرانشهر بازگشت و پس از اتمام کارهایش به مشهد رفت و با یکی از دوستان وسایلش را که از قبل در آنجا بودند گرفته راهی علی آباد گشت که پس از چند روز آن دوست او را تنها رها کرده و به شهر خودش برگشته بود.