چه کسی شما را به دنیا آورده است؟
اگر کسی بدون تصمیم و ارادۀ خویش ناگهان خود را در شهری غریب یا بیابانی ناشناخته بیابد، در حالی که توسط شخص دیگری بدینجا آورده شده باشد و بعد متوجه شود که همان کسی که او را به اینجا آورده، کسانی را نیز برای راهنمایی و ارشاد او بدین محل غریب گسیل داشته است، حال اگر او به جای این که در صدد شناخت کسانی که برای نجات و هدایتش آمدهاند برآید، به مبارزه با آنان برخیزد و آزارشان دهد و ایشان نیز اذیتهای وی را تحمل کنند، در چنین وضعی نظر شما در بارۀ این شخص گمشده و لجوج چه خواهد بود؟
مسلماً پاسخ هر آدم عاقلی چنین خواهد بود که: اولین وظیفه هر انسان گمشدهای در چنین شهر یا صحرای ناشناخته اینست که سعی کند شخص آورندۀ خود به اینجا را جستجو کند و بکوشد تا حکمت آمدنش به اینجا را دریابد و چنانچه کسانی را بیابد که از جانب آورندهاش و برای راهنمایی او آمدهاند، حتماً به سراغ آنها رفته، به حرفهایشان گوش فرا دهد، صدق و کذب آنها را بیازماید و اگر به صداقت و امانت آنها پی برد، گرامیشان دارد و امرشان را اطاعت کند، اما کسی که به امور خود اهمیت ندهد و در مورد آورنده و خالقش تفحصی نکند و بر رسولان خالق اعتنایی ننماید، در حماقت و سفاهت او مسلماً شک نباید کرد. بر هر آدم عاقلی لازم است که در بارۀ حیاتش فکر کند، این که چگونه از حالت خاک بیجان و مرده تبدیل به بشری کامل شده است.
﴿وَمِنۡ ءَايَٰتِهِۦٓ أَنۡ خَلَقَكُم مِّن تُرَابٖ ثُمَّ إِذَآ أَنتُم بَشَرٞ تَنتَشِرُونَ٢٠﴾[الروم: ۲۰].
«و از نشانههای او (این) است که شما را از خاک آفرید، پس ناگاه شما انسانهای (زیادی شدید و در زمین) پراکنده گشتید».
و چقدر تفاوت هست بین عالم خاکی مرده که نه میشنود و نه میبیند و بدون عقل و حرکتی است، خوبی نمیکند و کار بد مرتکب نمیشود و رشد و نمو ندارد و تولید مثل نمیکند و به هیچ صفتی از صفات حیات متصف نیست و بشر زندۀ متحرکی که کرۀ خاکی زمین را از حیات و حرکتش پر کرده است، اگر انسان عاقل تفکر کند و به قصه انتقال خویش از عالم خاکی بیجان به عالم بشریت بیندیشد میبیند که چگونه خاک بیروح و بیجان به نفطهای تبدیل شده و از نطفه به لختهای مبدل گشته و سپس به صورت تکه گوشتی درآمده و بعد جنین شده، دارای گوشت و پوست و استخوان گردیده است و ماهیچهها نیز استخوانها را پوشاندهاند. سپس اندامها و جوارح مورد لزوم حیات در وجودش شکل یافته و روح حیات در او دمیده شده است و همۀ اینها از تبدیل خاک به غذا و غذا به جنین حاصل شده است و سپس به صورت طفلی پا به عرصۀ وجود نهاده و به صورت بشری کامل و لایق و با تمام ویژگیهای انسانی به جامعه فزون گشته است.
انسان عاقل اگر به همۀ اینها توجه و تفکر نماید متوجه میشود که در هیچ کدام از مراحل تکوین حیات و آفرینش خویش، دارای اختیار نبوده، از این رو اولین چیزی که باید دنبال کند، شناخت خالق و آفرینندۀ خویش است. باید در پی فهم این مطلب برآید که: حال که اختیار ایجاد، شکلگیری و حیاتش، به دست خود او نیست، پس به دست چه کسی است؟
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلۡإِنسَٰنُ مَا غَرَّكَ بِرَبِّكَ ٱلۡكَرِيمِ٦ ٱلَّذِي خَلَقَكَ فَسَوَّىٰكَ فَعَدَلَكَ٧ فِيٓ أَيِّ صُورَةٖ مَّا شَآءَ رَكَّبَكَ٨﴾[الانفطار: ۶-۸].
یعنی: «ای انسان! چه چیزی تو را (نسبت) به پروردگار کریمت مغرور ساخته است؟ آن که تو را آفرید، آنگاه شکل و اعضایت را تمام کرد سپس معتدل گرداند. و به هر شکلی (و صورتی) که خواست، تو را ترکیب نمود».
پس ای انسان! چه چیز تو را از خالقت غافل کرده است؟ از کسی که تو را ساخت و به تو شکل داد. آیا فکر میکنی که از عدم به وجود آمدهای؟
از عدمی که برای آن موجودیتی نیست؟ آیا خیال کردی خالق تو همان عدم بیوجود است؟ آیا نمیدانی که عدم قادر به ساختن چیزی نبوده و نیست؟ و آیا تصدیق میکنی که خودت هم نمیتوانی چیزی را بسازی؟ پس حتماً خالقی داری که تو را خلق کرده است.
﴿أَمۡ خُلِقُواْ مِنۡ غَيۡرِ شَيۡءٍ أَمۡ هُمُ ٱلۡخَٰلِقُونَ٣٥﴾[الطور: ۳۵].
«آیا آنها از هیچ (و بدون آفریننده)، آفریده شدهاند، یا خود خالق (خویش) اند؟»
اگر قبول داری که وجود و حیات و آفرینش تو به دست اللهأاست و اوست که تو را شکل داد و ترکیب کرد، پس مجبوری که برای شناختش بکوشی. بکوشی تا کسی را که تمام امور خلقت و حیاتت به دست اوست بشناسی. پس باید شناخت تو از خدایت، اولین گامت و اولین وظیفهات باشد، تا عاقل به حساب آیی.