قاطعیت، پیش از سردی اراده:
ابوبکر آجری میگوید: هنگامی که سلیمان بن عبدالملک به خاک سپرده شد، عمر بن عبدالعزیز برای مردم سخنانی گفت، سپس از منبر پایین آمد و برای خواب پیش از ظهر به منزل رفت. فرزندش عبدالملک به نزد او آمد و گفت: «ای امیر مومنان، چه کسی تضمین میکند که تا ظهر زنده بمانی؟» عمر گفت: «نزدیک شو فرزندم». سپس او را در بغل گرفت و میان دو چشمانش را بوسید و گفت: «سپاس خداوند را که در نسل من کسی قرار داد که در دینم مرا یاری میدهد». آنگاه عمر بدون آنکه بخوابد بیرون آمد و به منادی دستور داد تا ندا زند که هر کس حقی دارد آن را مطرح نماید.
همچنین از ابراهیم بن ابی علبه روایت است که گفت: «روزی عمر برای انجام کار مردم نشسته بود. هنگام ظهر خسته شد و گفت: «همینجا باشید تا به نزد شما بیایم». سپس وارد منزلش شاد تا ساعتی استراحت کند که عبدالملک آمد و به جستجوی او پرداخت. گفتند: برای استراحت وارد [منزل] شده است. عبدالملک اجازه ورود خواست و عمر به او اجازه داد. هنگامی که وارد شد به پدرش گفت: «ای امیر مومنان، چه باعث شده است به خانه بیایی؟» گفت: «برای آنکه ساعتی استراحت کنم». پسرش گفت: «آیا خود را ایمن میدانی که مرگت در رسد در حالی که رعیتات منتظر تو هستند و تو از آنان پنهانی؟» پس عمر همان لحظه برخاست و به نزد مردم رفت.