مبحث نهم: موضعگیری گروهی از صحابه
در مسیر دعوت از صحابه و یاران رسول خدا ج مواضع متعددی به جای مانده و به ثبت رسیده است، چنانکه هیچکس نمیتواند همهی آنها را برشمارد. زیرا آنها جان و مال و حیاتشان را برای رضای خداوند متعال فروختند تا رضایت او تعالی را بدست آورند و اینگونه به سعادت دنیا و آخرت دست یافتند.
هرکس زندگی آنها را بررسی نموده و به تطبیق قولی و عملی و اعتقادی اسلام از سوی آنها بنگرد، بر ایمانش افزوده شده و آنها را دوست میدارد و بدین سبب محبت خداوند متعال برای وی نیز حاصل میگردد.
اکنون به نمونههایی از این قبیل میپردازیم:
١- این بلال بن رباح است که امیة بن خلف او را به خاطر توحید و ایمان آوردن به الله ﻷ شکنجه میکند؛ شکنجهای بسیار دردناک؛ او را در گرمای شدید ظهر بر شن زارهای مکه غلتانده و سنگ بزرگی را بر سینهاش قرار میدهد و سپس میگوید: در این وضعیت خواهی بود تا اینکه بمیری یا به محمد کفر ورزیده و لات و عزی را عبادت کنی؛ اما بلال در چنین شرایط سخت و دشواری میگوید: اَحد اَحد، یکتاست، یکتاست؛ پس ابوبکر خود را به او رسانده و وی را میخرد؛ اما آنچه بلال در این لحظات سخت بر زبان میآورد، کلمهای بود که وجود امیة بن خلف را به لرزه در میآورد.[٩٧]
٢- این عمار بن یاسر و پدرش یاسر و مادرش سمیه است که به خاطر ایمان آوردن به الله ﻷ شدیدترین شکنجهها را متحمل میشوند، اما هیچیک از این شکنجهها آنان را از دینشان برنمیگرداند، زیرا آنها با خداوند متعال صادق بودند و خداوند متعال نیز آنان را تصدیق نمود. و بر این اساس بود که به آنها گفته شد: «صَبْرًا يَا آلَ يَاسِرٍ فَإِنَّ مَوْعِدَكُمُ الْجَنَّةُ»[٩٨] «ای خاندان یاسر، صبر کنید که براستی جایگاه شما بهشت است».. خداوند از آنان راضی باد و آنان را راضی کند.[٩٩]
٣- و این صهیب رومی است که قصد هجرت دارد و کفار قریش او را از هجرت با مالش باز میدارند و اگر دوست دارد هجرت کند بایستی همهی اموالش را برای آنها رها نموده و بدون هیچ مالی هجرت کند، پس همهی اموالش را به کفار و مشرکین داده و دین خود را نجات داده و به سوی الله و رسولش هجرت نمود. و الله ﻷ این آیه را نازل نمود: ﴿وَمِنَ ٱلنَّاسِ مَن يَشۡرِي نَفۡسَهُ ٱبۡتِغَآءَ مَرۡضَاتِ ٱللَّهِۚ وَٱللَّهُ رَءُوفُۢ بِٱلۡعِبَادِ٢٠٧﴾[البقرة: ٢٠٧]، «و در میان مردم کسی یافته میشود که جان خود را (که عزیزترین چیزی است که دارد) در برابر خوشنودی خدا میفروشد (و رضایت الله را بالاتر از دنیا و آنچه در آناست میشمارد و همه چیز خود را در راه کسب آن تقدیم میدارد) و خداوندگار نسبت به بندگان بس مهربان است».
پس عمر بن خطاب و چند تن دیگر در حره با وی ملاقات نموده و به او گفتند: چه معاملهی پرسودی؛ صهیب گفت: و خداوند تجارت شما را نیز زیانمند نخواهد کرد و چرا بکند؟ پس به صهیب خبر دادند الله ﻷ در مورد او این آیه را نازل فرموده است.[١٠٠]
٤- و این عبدالله بن عبدالاسد (ابوسلمه) و همسرش امسلمه است که در برابر بلا و مصیبتی بزرگ صبر و بردباری نموده و موضعی حکیمانه اختیار کردند که دلالت بر صدقشان با خداوند متعال میکند.[١٠١]
ابوسلمه اولین کسی بود که از مکه به مدینه هجرت کرد، تقریبا یک سال پیش از عقبه دوم. پس از اینکه ابوسلمه و همسرش امسلمه از هجرت به حبشه بازگشتند، قریش به اذیت و آزار ابوسلمه پرداخت؛ چون ابوسلمه از اسلام آوردن برخی از انصار اطلاع یافت، به خاطر دینش تصمیم به هجرت به مدینه گرفت. پس همسرش ام سلمه و فرزندش سلمه را بر شتر سوار کرده و افسار شتر را به دست گرفته و رو به سوی مدینه به راه افتاد. اما پیش از آنکه از مکه خارج شود، مردانی از بنیمخزوم (خویشاوندان همسرش) راه را بر او بستند و بدو گفتند: تو خودت میتوانی بروی، اما اجازه نداری این زن را ببری، چرا بگذاریم او را به سرزمین دور دست ببری؟ و با این بهانه افسار شتر را از دست وی گرفتند درحالیکه ام سلمه و فرزندش سلمه بر آن سوار بودند؛ و بدین سبب مردانی از بنیعبدالاسد (قبیله ابوسلمه) خشمگین شده و گفتند: به خدا سوگند فرزندمان را نزد او (ام سلمه) رها نمیکنیم، شما که او را از مرد ما گرفتید. (ما هم پسرمان را از او میگیریم) پس بنیمخزوم و بنیعبدالاسد بر سر سلمه با یکدیگر کشمکش نمودند تا اینکه فرزند از مادر جدا شد و بنیعبدالاسد سلمه را از مادرش گرفته و بنیمغیره هم ام سلمه را نزد خود نگه داشتند و ابوسلمه به خاطر دینش به سوی مدینه فرار کرد.
ام سلمه میگوید: میان من و همسرم و من و فرزندم جدایی انداختند، من هر روز صبح به ریگسان بیرون مکه میرفتم و تا شب در فراق شوهر و فرزندم میگریستم. و یک سال یا نزدیک به یک سال چنین گذشت تا اینکه مردی از بنی عمی- یکی از تیرههای بنی المغیره- حال و وضع مرا دیده و دلش به رحم آمده و به بنیمغیره گفت: آیا این زن بیچاره را که میان او و شوهرش و فرزندش جدایی انداختید، رها نمیکنید؟ ام سلمه میگوید: پس به من گفتند: اگر میخواهی به شوهرت ملحق شو. ام سلمه میگوید: و بنیعبدالاسد فرزندم سلمه را به من بازگرداندند، پس سوار شترم شده و فرزندم را در آغوش گرفته و به قصد شوهرم به سوی مدینه خارج شدم، درحالیکه هیچ کس همراه من نبود.[١٠٢]
الله اکبر، چه بزرگ است این موضع و چه حکیمانه؛ ابوسلمه، همسر و فرزند و اموالش را ترک نموده و به خاطر دینش خود به تنهایی هجرت میکند و بنیعبدالاسد و بنیمغیره در مورد پسر امسلمه کشمکش نموده و فرزندش را از او جدا میکنند و او تنها نظارهگر است و بلکه به خاطر دینش او را نزد خود حبس کرده و نگه میدارد و اینگونه نزدیک به یکسال هر روز در ریگستان مکه در فراق فرزند و شوهرش میگرید. براستی در چنین شرایط سخت و مصیبتواری چنان موضعی را اختیار کردن، تنها برخاسته از قوت ایمان و صداقت با الله ﻷ میباشد.
از خداوند متعال عافیت در دنیا و آخرت خواهانیم و خداوند از ابوسلمه و همسر و فرزندش راضی باشد و آنان را راضی کند، براستی در راه الله جهاد کردند و در راه الله اذیت و آزار دیدند و در راه الله صبر و بردباری نمودند. والله المستعان.
٥- چون انسان به موضع عبدالله بن حذافه بن قیس در برابر پادشاه روم که برای بازگرداندن وی از دینش تلاش میکند، مینگرد، موضعی حکیمانه و مردی بزرگ میبیند. عمر بن خطاب سپاهی را به سوی روم میفرستد؛ رومیان عبدالله بن حذافه را اسیر میکنند و او را نزد پادشاهشان برده و میگویند: این از اصحاب محمد است. پادشاه روم به وی میگوید: آیا در برابر نیمی از پادشاهیام که به تو ببخشم، نصرانی میشوی؟ اما عبدالله بن حذافه در پاسخ به وی میگوید: اگر همهی آنچه دارا هستی و تمام پادشاهیات و بلکه پادشاهی عرب را به من بدهی، هرگز از دین محمد حتی لحظهای خارج نمیشوم.
پادشاه روم گفت: تو را میکشم.
عبدالله میگوید: تویی و تصمیمت.
پس عبدالله را به صلیب بسته و به تیراندازان میگوید: به نزدیک بدنش تیراندازی کنید. اما عبدالله توجهی به تیرها نکرده و داد و فریاد نمیکند؛ پس او را پایین آورده و دستور دادند دیگی از آب جوش بیاورند که او را بسوزانند و دو تن از اسیران مسلمان را آورده و در برابر چشمان عبدالله یکی از آنان را در دیگ آب جوش انداختند که استخوانهایش نمایان گشت. و او نیز از جمله کسانی بود که نصرانیت را به وی عرضه کردند و نپذیرفته بود. پس از این بود که پادشاه روم دستور داد عبدالله را در دیگ آب جوش بیندازند - اگر نصرانی نشود - چون او را به سوی دیگ بردند، به گریه افتاد؛ به پادشاه گفته شد: وی میگرید. پادشاه گمان کرد که وی تسلیم شده، پس دستور داد او را بازگردانند و بدو گفت: چه چیزی تو را به گریه انداخت؟ عبدالله گفت: با خود گفتم: من یک جان دارم که در لحظهای از بین میرود، دوست داشتم به تعداد موهای بدنم جان داشته و هریک از آنها در راه الله در آتش انداخته میشد. طاغوت روم از این پاسخ عبدالله شگفت زده شد و به او گفت: آیا میپذیری که سرم را بوسیده و در عوض آن تو را رها کنم؟ عبدالله به او گفت: و همهی اسیران مسلمان را آزاد میکنی؟ گفت: آری؛ پس عبدالله سر وی را بوسیده و او هم همهی اسیران مسلمان را آزاد کرد و عبدالله همراه اسیران نزد عمر بن خطاب آمد.
امیرالمومنین که از ماجرای وی اطلاع یافت، فرمود: حقی است بر هر مسلمان که سر عبدالله بن حذافه را ببوسد و من آغاز میکنم. پس سرش را بوسید.[١٠٣]
براستی این موضع حکیمانه و والایی است، عبدالله بر دینش ثابت قدم و استوار است و جز آن را نمیپذیرد و لو اینکه پادشاهی کسری و مانند آن و پادشاهی عرب، همه و همه به او داده شود؛ و از صداقت و راستی که با پروردگارش داشت، زمانیکه او را به صلیب کشیده و به سوی وی تیراندازی میکردند، جزع و فزع و داد و فریاد نکرد و نیز به خاطر دیگ آب جوش که برای کشتنش تدارک دیده بودند، درحالیکه خود با چشمان سر مشاهده کرد اسیری از مسلمانان را در آن انداختند و استخوانهایش نمایان شد، اما نگران نشده و بیصبری نکرد. بلکه تمنا میکرد ای کاش به تعداد موهایش، جان در تن میداشت تا هریک در راه الله و به خاطر الله ﻷ شکنجه میشد. و زمانیکه دید مصلحت عام بوده و همهی اسیران را شامل میشود، سر آن طاغوت را بوسید تا مسلمانان از اسارت نجات یابند؛ و این از بزرگترین و والاترین حکمتها میباشد. خداوند از عبدالله بن حذافه راضی باد و او را راضی کند.
٦- و از این دسته است موضع والای صحابه جلیل القدر خبیب بن عدی که بر قوت ایمان و اشتیاق وی به پاداش خداوند متعال در سرای آخرت دلالت میکند، آنگاه که کفار قریش او را اسیر کرده و شکنجهاش دادند تا اینکه شهید شد.
برخی از دختران حارث بن عامر میگفتند: به خدا سوگند هرگز اسیری را ندیدم که بهتر از خبیب باشد. به خدا سوگند روزی او را در حالی یافتم که خوشهی انگور در دستش بوده و از آن میخورد، درحالیکه به زنجیر کشیده شده بود و هیچ میوهای در آن روز در مکه وجود نداشت. و میگفت: «آن رزقی است که الله ﻷ به خبیب عطا کرده است».
زمانیکه خبیب را از حرم بیرون آوردند تا او را بکشند، خبیب به آنها گفت: بگذارید تا دو رکعت نماز بخوانم؛ پس وی را رها کردند و دو رکعت نماز خواند و سپس گفت: به خدا سوگند اگر گمان نمیبردید که من نگران شدم و بیصبر، نمازم را طولانی میکردم. سپس گفت: پروردگارا آنان را یکی یکی بشمار و یکی بعد از دیگری به هلاکت برسان و هیچ کدامشان را باقی مگذار.
و پس از آن این اشعار را خواند:
فَلَسْتُ أُبَالِي حِينَ أُقْتَلُ مُسْلِمًا
عَلَى أَيِّ جَنْبٍ كَانَ لِلَّهِ مَصْـرَعِي
وَذَلِكَ فِي ذَاتِ الإِلَهِ وَإِنْ يَشَأْ
يُبَارِكْ عَلَى أَوْصَالِ شِلْوٍ مُمَزَّعِ
«وقتی مسلمان کشته شوم باکی ندارم که به کدامین پهلو در راه خدا میافتم و این در راه خداست. و اگر بخواهد به مفاصل قطعه قطعه شده برکت عنایت میکند».
سپس ابوسروعه عقبة بن حارث به سوی خبیب برخاسته و او را کشت؛ و این خبیب بود که برای هر مسلمانی که پس از مدتی اسارت کشته میشود، نماز خواندن (پیش از کشته شدن) را سنت قرارداد.[١٠٤]
٧- و این سعد بن ابی وقاص است که مادرش از وی میخواهد به دین محمد کفر ورزد و سوگند یاد میکند با او صحبت نمیکند و چیزی نمیخورد و نمینوشد تا اینکه بمیرد و اینگونه موجب عار و ننگ سعد شود. و از آن پس به او گفته شود: ای قاتل مادرت؛ و برای اینکه سعد خواستهاش را اجابت کند میگفت: میگویی خداوند تو را در مورد پدر و مادرت سفارش کرده و من مادرت هستم و تو را به این امر دستور میدهم. اما سعد در پاسخ به مادرش گفت: مادرم این کار را مکن که من دینم را به خاطر هیچ چیز رها نمیکنم. پس مادرش سه شبانه روز نه چیزی خورد و نه چیزی نوشید.
چون سعد بن ابی وقاص این رفتار مادرش را دید، به وی گفت: مادرم، خود میدانی که به خدا سوگند اگر صد جان داشته باشی و هریک را پس از دیگری از دست بدهی، دینم را رها نخواهم کرد، چه تو بخوری یا نخوری. پس چون مادرش متوجه این مساله شد غذا خورد.[١٠٥]
سعد میگوید: این آیه در مورد من نازل شد: ﴿وَإِن جَٰهَدَاكَ عَلَىٰٓ أَن تُشۡرِكَ بِي مَا لَيۡسَ لَكَ بِهِۦ عِلۡمٞ فَلَا تُطِعۡهُمَاۖ وَصَاحِبۡهُمَا فِي ٱلدُّنۡيَا مَعۡرُوفٗاۖ﴾[لقمان: ١٥]، «هرگاه آن دو تلاش و کوشش کنند که چیزی را شریک من قرار دهی که کمترین آگاهی از بودن آن و (کوچکترین دلیل بر اثبات آن) سراغ نداری، از ایشان فرمانبرداری مکن. (چرا که در مسأله عقائد و کفر و ایمان همگامی و همراهی جائز نیست، و رابطه با خدا، مقدّم بر رابطه انسان با پدر و مادر است، و اعتقاد مکتبی برتر از عواطف خویشاوندی است. ولی در عین حال) با ایشان در دنیا به طرز شایسته و به گونه بایستهای رفتار کن» و خداوند متعال به خاطر دعای پیامبرش در حق سعد، او را مستجاب الدعوة قرار داده بود، آنگاه که رسول خدا در حق وی فرمود: «اللَّهُمَّ اسْتَجِبْ لِسَعْدٍ إِذَا دَعَاكَ»:[١٠٦]«پروردگارا، چون سعد تو را خواند، او را استجابت کن».
اما این مواضع حکیمانه تنها از سوی مردان نبود، بلکه زنان نیز مواضع حکیمانه و والایی داشتند:
٨- و از این دسته است رفتار و عملکرد رملة دختر ابوسفیان، ام حبیبه، ام المومنین؛ زمانیکه ابوسفیان برای تمدید و افزایش مدت آتشبس بین خود و رسول خدا ج از مکه به مدینه آمد، چون وارد منزل دخترش امحبیبه شد و میخواست بر فرشی بنشیند که رسول خدا ج بر آن مینشست، امحبیبه فرش را جمع کرد؛ پس ابوسفیان گفت: دخترم، آیا این فرش را برازندهی من ندیدی که روی آن بنشینم یا فرش نزد تو از من برازندهتر است؟ امحبیبه گفت: بلکه آن فرشی است که رسول الله ج بر آن مینشیند و تو مردی نجس و مشرک هستی. ابوسفیان گفت: فرزندم، به خدا سوگند پس از دور شدنت از من، تو را شری دامنگیر شده است.[١٠٧]
میگویم: به خدا سوگند ام حبیبه چنین کاری را جز از روی قوت ایمان و محبتی که به الله و رسولش داشت، انجام نداد، چنانکه محبت الله و رسولش را بر محبت پدر مشرکش مقدم داشته و راضی نشد که یک مشرک حتی بر فرشی بنشیند که پیامبر بر آن مینشیند. خداوند متعال از ام المومنین راضی باد. براستی او در راه خدا به ملامتِ ملامت کنندگان توجهی نداشته و اهمیتی نداد و این از بزرگترین حکمتها میباشد.
همهی صحابه، چه مرد و چه زن، اعمال و رفتار و کردار و زندگی و مرگشان برای الله ﻷ بود، چنانکه جز به دنبال امری که مورد رضایت خداوند متعال بود، نمیرفتند و تنها این رضای خداوند بود که برای آنها مهم بود و لو اینکه در این راه محبوبترین چیزها را میبخشیدند.
٩- و از این دسته است عملکرد انس بن نصر انصاری عموی انس بن مالک؛ از انس روایت است که میگوید: عمویم انس بن نصر در جنگ بدر شرکت نداشت. پس گفت: ای رسول خدا، در اولین جنگی که با مشرکان داشتی، حضور نداشتم، به خدا سوگند اگر خداوند به من توفیق جنگ با مشرکان در رکاب رسول خدا ج را میداد، میدید که چه میکردم.
چون روز اُحُد فرا رسید و مسلمانان در جنگ پراکنده شدند، گفت: پروردگارا من از آنچه اینها انجام دادند (مسلمانان) عذر خواهی میکنم و از کاری که اینها کردند - یعنی مشرکان - بیزاری میجویم. سپس جلو رفت و با سعد بن معاذ روبرو شد و گفت: ای سعد، سوگند به کسی که جانم در دست اوست، بوی بهشت را از سوی احد استشمام میکنم. پس با مشرکان آنقدر جنگید تا اینکه کشته شد. انس میگوید: پس او را میان کشته شدگان یافتیم درحالیکه هشتاد و چند ضربه شمشیر و نیزه و تیر به وی اصابت کرده بود و او را مثله کرده بودند. و ما او را نشناختیم تا اینکه خواهرش او را از روی انگشتانش شناخت. و این آیه نازل شد: ﴿مِّنَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ رِجَالٞ صَدَقُواْ مَا عَٰهَدُواْ ٱللَّهَ عَلَيۡهِۖ فَمِنۡهُم مَّن قَضَىٰ نَحۡبَهُۥ وَمِنۡهُم مَّن يَنتَظِرُۖ وَمَا بَدَّلُواْ تَبۡدِيلٗا٢٣﴾[الأحزاب: ٢٣]، «در میان مؤمنان مردانی هستند که با خدا راست بودهاند در پیمانی که با او بستهاند. برخی پیمان خود را بسر بردهاند (و شربت شهادت سرکشیدهاند) و برخی نیز در انتظارند (تا کی توفیق رفیق میگردد و جان را به جان آفرین تسلیم خواهند کرد). آنان هیچگونه تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادهاند (و کمترین انحراف و تزلزلی در کار خود پیدا نکردهاند)».
انس میگوید: ما میگفتیم که این آیه در مورد او و اصحابش نازل شده است.[١٠٨]
١٠- و این عمیر بن حمام است که به خاطر اشتیاق وی به پاداش خداوند متعال، چون در جنگ بدر میشنود رسول خدا ج به اصحابش میگوید: «قُومُوا إِلَى جَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّمَوَاتُ وَالْأَرْضُ» برخیزید به سوی بهشتی که عرض آن برابر آسمانها و زمین است. به رسول خدا ج میگوید: ای رسول خدا، بهشتی که عرض آن به اندازه آسمانها و زمین است؟ رسول خدا ج میفرماید: آری؛ پس عمیر میگوید: «بَخٍ بَخٍ» به به. رسول خدا ج میفرماید: «مَا يَحمِلُكَ عَلَى قَوْلِكَ بَخٍ بَخٍ؟» چه باعث شد بگویی به به؟ عمیر گفت: ای رسول خدا، به خدا سوگند چیزی جز امید به اینکه من هم از بهشتیان باشم نبود. پس رسول خدا ج فرمود: «فَإِنَّكَ مِنْ أَهْلِهَا» تو از آنان هستی. پس تعدادی خرما از جعبهی تیرهایش درآورد که بخورد اما گفت: اگر من زنده بمانم تا این خرماها را بخورم، زندگی طولانی خواهد بود، پس خرماهایی که در دست داشت انداخته و به جنگ و نبرد پرداخت تا اینکه کشته شد.[١٠٩]
نمونههایی که ذکر گردید، بر صبر و حکمت والای صحابه و صداقت و راستیشان با الله ﻷ و تمایل و اشتیاق آنها به ثواب و پاداش خداوند متعال و نیز بر زهد و پارسایی آنها نسبت به دنیا دلالت میکند.
براستی صحابه مواضع حکیمانهی بسیاری از خود نشان دادند که برشمردن همگی آنها میسر نیست و آنچه در این مختصر ذکر نمودیم تنها مثالها و نمونههای اندک از مواضع حکیمانهی آنها بود که بر حکمتشان دلالت میکرد و دعوتگران با تامل در آنها بهرهمند خواهند شد.
در پایان از الله ﻷ میخواهیم که به ما بیاموزد آنچه به سود ماست و ما را بهرهمند گرداند از آنچه آموختیم. والله المستعان.
پایان ترجمه
١١/١٠/٩٣
امین پورصادقی
[٩٧]- نگا: الإصابة فی تمییز الصحابة (١/١٦٥)؛ وسیره ابن هشام (١/٣٤٠)؛ وسیر أعلام النبلاء (١/٣٤٧).
[٩٨]- به روایت حاکم و آن را تصحیح نموده و ذهبی با وی موافقت کرده است (٣/٣٨٨)؛ و نگا: مجمع الزوائد (٩/٢٩٣) و میگوید: «رجال آن جز إبراهیم بن عبد العزیز المقوم رجال صحیح میباشند». و نگا: الإصابة (٢/٥١٢).
[٩٩]- نگا: سیر أعلام النبلاء (١/٤٠٦)؛ و الإصابة (٢/٥١٢)؛ و سیره ابن هشام (١/٣٤٢).
[١٠٠]- نگا: تفسیر ابن کثیر (١/٢٤٨)؛ و سیر أعلام النبلاء (٢/١٧-٢٦)؛ و الإصابة (٢/١٩٥).
[١٠١]- نگا: سیر أعلام النبلاء (١/١٥٠)؛ و الإصابة فی تمییز الصحابة (٢/٣٣٥)؛ و البدایة، ابن کثیر (٤/٩٠).
[١٠٢]- نگا: سیرة ابن هشام (٢/٧٧)؛ و البدایة والنهایة (٣/١٦٩)؛ و الرحیق المختوم، ص١٥٠؛ و هذا الحبیب یا محبّ، ص١٥١.
[١٠٣]- نگا: سیر أعلام النبلاء، ذهبی (٢/١٤)؛ و الإصابة فی تمییز الصحابة (٢/٢٦٩).
[١٠٤]- بخاری و شرح آن الفتح، کتاب الجهاد، باب هل یستأسر الرجل ومن لم یستأسر ومن رکع رکعتین عند القتل (٦/١٦٦)، (ش: ٣٠٤٥)؛ وکتاب المغازی، باب حدثنی عبد الله بن محمد الجعفی (٧/٣٠٨)، (ش: ٣٩٨٩)؛ (٧/٣٧٨)، (١٣/٣٨١)؛ ونگا: سیر أعلام النبلاء (١/٢٤٦).
[١٠٥]- نگا: صحیح مسلم، کتاب فضائل الصحابة، باب من فضائل سعد بن أبي وقاص (٤/١٨٧٧)، (ش: ١٧٤٨) به طور مختصر و نقل به معنا ذکر شده است؛ و احمد (١/١٨١-١٨٢)؛ و ترمذی (٥/٣٤١)؛ ونگا: سیر أعلام النبلاء (١/١٠٩).
[١٠٦]- ترمذی، کتاب المناقب، باب مناقب سعد بن أبی وقاص (٥/٦٤٩)؛ (ش: ٣٧٥١)؛ و حاکم نیز آن را روایت نموده و تصحیح کرده و ذهبی با وی موافقت کرده است (٣/٤٩٨)؛ و سند آن صحیح است. نگا: سیر أعلام النبلاء (١/١١١).
[١٠٧]- نگا: الإصابة فی تمییز الصحابة (٤/٣٠٦)؛ و آن را با استادش به ابن سعد نسبت میدهد. و همچنین نگا: تاریخ إسلامی، محمود شاکر (٣/١٣٥).
[١٠٨]- بخاری و شرح آن الفتح، کتاب الجهاد، باب قول الله ﻷ: ﴿مِّنَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ رِجَالٞ صَدَقُواْ مَا عَٰهَدُواْ ٱللَّهَ عَلَيۡهِۖ فَمِنۡهُم مَّن قَضَىٰ نَحۡبَهُۥ وَمِنۡهُم مَّن يَنتَظِرُۖ وَمَا بَدَّلُواْ تَبۡدِيلٗا٢٣﴾[الأحزاب: ٢٣] (٦/٢١)، (٧/٣٥٤)، (ش: ٢٨٠٥)؛ و مسلم، کتاب الإمارة، باب ثبوت الجنة للشهید (ش: ١٩٠٣). ونگا: بخاری و شرح آن الفتح (٨/٥١٨)؛ و البدایة والنهایة (٤/٣١-٣٤)؛ و الإصابة فی تمییز الصحابة (١/٧٤)؛ وهذا الحبیب یا محبّ، ص٢٦٩.
[١٠٩]- مسلم، کتاب الإمارة، باب ثبوت الجنة للشهید (٣/١٥١٠)؛ (ش: ١٩٠١).