شیخ صفی الدین اردبیلی
لقب صفویه از نام صفی الدین اردبیلی گرفته شده است، صفی الدین اردبیلی در سال ۶۳۱ خ در یک خانوادۀ کشاورز نسبتا مرفه آذری زبان [۶]در روستای کلخوران از توابع اردبیل به دنیا آمد، او در کودکی به تحصیل پرداخته با قرآن و سنت و مقدمات علوم دینی آشنا شد، سپس تحصیل علوم دینی را ادامه داد؛ و در جوانی در صدد برآمد که وارد دار و دستگاه صوفیان شود.
ظهور تصوف قرنهای ششم هجری [۷]به بعد ارتباط مستقیم با خزش قبایل ترک و اسکانشان در درون ایران و آناتولی دارد، از ربع اول قرن پنجم هجری به بعد قبایل ترک از آسیای میانه و غرب چین در امواج پیوستهئی راهی ایران شدند، و چنانکه میدانیم امپراتوری پهناور سلجوقی را تشکیل دادند، ترکان که سابقا دین نیاپرستی و تقدس جادوگران قبیلهئی داشتند، پس از آنکه مسلمان شدند عقاید دینی کهنشان را با خود کشیدند، و بسیاری از شخصیتهای مدعی تقدس و مسلمان را به جای توتمهای مقدس و جادوگران قبیلهئی نهادند؛ و برای مردگان اینها گنبد و بارگاه برافراشتند [۸]. بسیاری از نیمهملاهای زیرک در ایران و آناتولی با درک این گرایش عقیدتی ترکان خودشان را به صورت اشخاصی آگاه به امور غیبی و قادر به رازگشائی و دخل و تصرف در امور جهان مطرح کرده به حاکمان ترک نزدیک شدند تا به نان و نوا دست یابند، مثلاً: یکی از اینها که از عربهای پارسیزبان خراسان بود ادعا کرد طغرل سلجوقی و دو برادرش به برکت دعای او ایران را گرفته و پادشاهی یافتهاند، این مرد پرادعا – که اکنون از صوفیان صاحبنام تاریخ ایران است – چنان ارجی در دستگاه غزنهای خونخوار و ویرانگر سلجوقی یافت که دار و دستگاهش در خراسان همچون دار و دستگاه شاهان بود، این وضعیتی بود که از اوائل قرن ششم هجری از اواسط آناتولی تا شرقیترین نقاط ایران وجود داشت؛ و بسیاری از کسانی که ما به نام صوفی میشناسیم در چنین ظرفیتی پا به عرصۀ اجتماعی نهادند، و برای خودشان دار و دستگاه ساختند، تقدسی که ترکان حاکم به اینها میدادند، خواهی نخواهی نوعی تبلیغ در میان عوام مردم نیز برای اینها ایجاد میکرد، و عقیده به مقدسبودن و رازگشابودن اینها در میان عوام ترویج میشد؛ چنانکه همین صوفی خراسانی معاصر تشکیل سلطنت غزنهای سلجوقی و مبلغ مشروعیت آنها در زمان خودش تا پایۀ انبیای بزرگ ارتقای مقام یافت؛ و نمونههای این ارتقای مقام را که مجموعهئی از گزافهگوئیها است میتوان در کتاب «اسرار التوحید» دید. تلاشهائی رقابتآمیزی که مراکز فقهی به خاطر حفظ امتیازهای اقتصادی خودشان برای مقابله با سر برآوردن صوفیان به کار میبردند، به سبب چتر حمایتی که حاکمان ترک بر سر صوفیها افراشته بودند به جائی نرسید، و سرانجام در زمان مغولها به مقابلۀ دستگاه فقاهت با دستگاه نوبنیاد صوفیان کشانده شد (که صوفیها در آن برنده شدند، و خود داستان جالبی به نام تقابل شریعت و طریقت دارد).
قرن هفتم هجری که با خزش بسیار گستردۀ نژاد ترک به همراه یورش مغولان به درون ایران و آناتولی آغاز شده بود، دوران عروج کاروبار صوفیان بود؛ و هرکسی که در تلاش نام و نان بود و در مسیر صحیح زندگی وامیماند رو به تصوف میآورد و دار و دستگاهی به راه میانداخت و به نان و نوا میرسید، مکتب انسانپرور «عرفان» که ریشه در تعالیم دینی ایرانیان داشت و از قرن چهارم هجری به بعد در ایران پدید آمد، تا اوائل قرن ششم در کنار خود یک «صورت بدلی» ایجاد کرد و از درون این صورت بدلی دهها دستگاه ریز و درشت تصوف بیرون آمدند و در سراسر ایران و آناتولی و شام پراکنده شدند، اینها خانقاههائی در همه جا دائر کرده بودند که مریدان را در آن گرد میآوردند، خانقاهها در این دوران جای معابد کهن اقوام سامی خاور میانه و مراکز مقدس ترکان نیاپرست آسیای میانه را گرفته بودند، و شیخ هرکدام از این خانقاهها یک نیمه خدا شبیه شاهخدایان کهن دنیای باستان بود که ادعا میکرد در خلقت و هستی دخل و تصرف دارد.
ساده دلهای مسلمان خانقاهنشینان را خداپرستانی عبادتگزار میپنداشتند، و گمان میکردند که آنها دستی در کائنات دارند و اگر محبتشان را جلب کنند سعادت نصیبشان میشود؛ و بر همین گمان نذر و نیازهایشان را به خانقاهها تحویل میدادند و برآورده شدن امیدهایشان را از شیوخ خانقاهها میطلبیدند؛ و از این نظر هر خانقاه همواره دارای ثروتهای کلانی بود، گاه بزرگمالکان ترک که املاکشان چیزی جز زمینهای مصادرهئی کشاورزان ایرانی نبود، زمینهائی وقف خانقاهها میکردند و کشاورزانی که روی این زمینها کار میکردند عملا در خدمت خانقاه قرار میگرفتند و حالت بردگان شیوخ تصوف را مییافتند و درآمدهایشان به خانقاه تحویل میشد، به همین سبب شیوخ خانقاهها همیشه در زمرۀ ملاکین (فئودالهای) بزرگ و ثروتمندان طراز اول بودند و صدها و هزاران شبه برده داشتند، و با استفاده از حمایت ترکان حاکم از عوام فریبخورده بهرهکشی میکردند.
صفی الدین اردبیلی بعد از آنکه مقدمات علوم دینی را فرا گرفت، نزد یکی از خانقاهداران به نام شیخ فرج اردبیلی مرید شد، او به هوای وصول به مقامات موهوم و کسب نام و آوازه و به راهافکندن دار و دستگاه صوفیانه یک چند در کوه سبلان به اعتکاف نشست، و چون در اینجا آوازهئی حاصل نکرد، آذربایجان را رها کرده به شیراز سفر کرد و در خانقاه شیخ عبدالله خفیف ماندگار شد تا به گمان خودش به سیر و سلوک پرداخته به مقام برسد، او همچنین مدتی در شیراز به خدمت یک صوفی پرآوازۀ دیگر به نام میر عبدالله فارسی مشغول شد، در این خانقاهها بود که او با فنون مریدپروری آشنا گردید، بعد از طی برخی مراحل موسوم به «سلوک به اردبیل برگشت؛ لکن متوجه شد که هنوز نمیتواند با شیخهای با سابقهتر از خودش رقابت کرده برای خودش زاویه دائر کند و مرید به دست آورد. لذا در سال ۶۵۵ خ به گیلان رفت و در روستای هلیهکران گیلان در زاویۀ شیخ زاهد گیلانی معتکف گردید، شیخ زاهد که مورد حمایت غازان خان مغول بود و به سبب برخورداری از بذل و بخششهای او ضرورت تسلیمشدن ایرانیان به حاکمیت مغولان را تبلیغ میکرد، مثل صفی الدین از بومیان کُرتبار آذربایجانی – شاید از خویشاوندان شیخ صفی – بود، و مریدان بسیاری در گیلان و مازندران و آذربایجان در میان ترکان و ایرانیها داشت. صفی الدین به زودی توجه شیخ زاهد را به خود جلب کرد و توانست به مقام مرید اول و نمایندۀ ویژۀ شیخ دست یابد، شیخ به سبب علاقهئی که به صفی الدین پیدا کرده بود، دخترش را به عقد نکاح او درآورد، و گویا در اواخر عمرش وصیت کرد که صفی الدین جانشین او گردد.
شیخ زاهد در سال ۶۷۹ خ درگذشت و صفی الدین که برنامههای بلند پروازانهئی در سر داشت، بیدرنک به اردبیل رفت و به عنوان شیخ طریقت برای خودش خانقاهی برپا کرد و مریدان شیخ زاهد را پیرامون خودش گرد آورد، او که یک شیخ شافعیمذهب بود، همچون شیخ عبدالله خفیف و شیخ زاهد به تبلیغ احکام شرعی و اجرای امر معروف و نهی منکر مشغول شد و به نشر زهد و عبادت همت گماشت، تا از این طریق بتواند شمار هرچه بیشتری از عوام دین باور را پیرامون خویش گرد آورد، شیخ صفی الدین به سماع علاقه داشت، و آن را در خانقاه خویش مرسوم نموده در آذربایجان رواج داد، تا به وسیلۀ آن بتواند جوانان دین باور ولی علاقمند به شادزیستن را به خانقاه خویش بکشاند و بر شمار مریدانش بیافزاید [۹].
سماع در لغت به معنای شنیدن است، و در تصوف مفهوم خاصی دارد، یک شاخه از صوفیان عقیده داشتند که وقتی انسان در ذکر خدا مستغرق میشود، روحش به معبود میپیوندد و حالتی از وجد و سرور به او دست میدهد و او را به رقص و پایکوبی و غزلخوانی وامیدارد، این طریقت را البته صوفیانی ابداع کرده بودند که پس از طی مراحلی از زهد خشک و رنجکشی و محرومیتچشی به یکباره متوجه بیخاصیت بودن راه خویش شده از آن راه برگشته، شیوۀ شادزیستی و – تا حدی – بیتوجهی به احکام شرعی را در پش گرفته بودند، مولوی (جلال الدین بلخی) پس از ملاقات با یکی از صوفیان شادزی که ما او را به نام شمس تبریزی میشناسیم به سماع روی آورد، و شبها با مریدانش در خانقاهش به آواز دف و نای غزل میخواند و دستافشانی و پایکوبی میکرد، غزلهای پرآوازۀ دیوان مولوی که نام شمس تبریزی را بر سر دارد تولید این دوره از زندگی مولوی است، مولوی در مثنوی (دفتر ۴) در وصف سماع چنین گفته است:
بانگ گردشهای چرخ است اینکه خلق
میسُرایندش به طنبور و به حلق
مؤمنان گویند کآثار بهشت
نغز گردانید هر آواز زشت
ما همه اجزای عالم بوده ایم
در بهشت آن لحنها بشنیده ایم
گرچه بر ما ریخت ز آب و گل شکی
یادمان مانده از آنها چیزکی
پس غذای عاشقان آمد سماع
کاندر او باشد خیال اجتماع
قوتی گیرد خیالات ضمیر
بلکه صورت گردد از بانگ و صفیر
مولوی در اینجا تصریح دارد که موسیقی و سرود انسان را به یاد نظم موجود در کل طبیعت و به یاد لذات بهشتی میاندازد و او را در شعف و شور برده به رقص و جنبش و چرخیدن درمیآورد و با کل طبیعت پیوند میدهد.
معلوم نیست که سماع از چه وقت وارد رسوم صوفیان شده باشد، آنچه محقق است آن که در قرن هفتم هجری سماع در بخش اعظم خانقاههای ایران رواج داشته است، سماع اگر برای صوفیانی که به عرفان حلاجی رسیده بودند نوعی عبادت خالص پنداشته میشد، برای صوفیانی که فقط برای کسب قدرت و ثروت و جاه و نام خانقاه برپا کرده بوند، وسیلهئی برای جذب جوانان بیکاره و جویای بهشت به سلک مریدان خانقاه بود تا به این وسیله بر تعداد مریدان بیفزایند، داستان یک مورد از سماع را که در مثنوی مولوی نقل شده است در اینجا باز مینویسم:
صوفیئی در خانقاه از ره رسید
مرکبش را برد و در آخور کشید
آبکش داد و علف از دست خویش
نه چنان صوفی که ما گفتیم پیش
صوفیان بیچیز بودند و فقیر
کادَ فقرٌ ان یَکن کفراً یُبیر
هم در آن دم آن خرک بفروختند
لوت آوردند و شمع افروختند
ولولــه افتـاد انـــدر خـــانـــقـــــه
که امشبان لوت و سماع است و شره
آن مسافر نیز از راه دراز
خسته بود و دید آن اقبال و ناز
صوفیانش یک به یک بنواختند
نرد خدمتهای خوش میساختند
گفت – چون میدید میلانشان به وی -
گر طرب امشب نخواهم کرد، کی
لوت خوردند و سماع آغاز کرد
خانقه تا سقف شد پردود و گرد
گاه دست افشان قدم میکوفتند
گه به سجده صُفه را میروفتند
دود مطبخ گرد آن پا کوفتن
ز اشتیاق و وجدشان آشوفتن
دیر یابد صوفی آز از روزگار
ز آن سبب صوفی بود بسیار خوار
چون سماع آمد ز اول تا کران
مطرب آغازید یک ضرب گران
«خر برفت و خر برفت» آغاز کرد
ز این حراره جمله را همباز کرد
ز این حراره پایکوبان تا سحر
کف زنان «خر رفت و خر رفت ای پسر»
از ره تقلید آن صوفی همین
«خر برفت» آغاز کرد اندر حنین
چون گذشت آن نوش و جوش و آن سماع
صبح گشت و جمله گفتن الوداع
خانقه خالی شد و صوفی بماند
گرد از رخت، آن مسافر برفشاند
تا رسد در همرهان او میشتافت
رفت در آخور ولی خر را نیافت
خادم آمد، گفت صوفی: خر کجا است؟
گفت خادم: ریش بین! جنگی بخاست
گفت: من خر را به تو بسپرده ام
من تو را بر خر موَکل کرده ام
گفت: من مغلوب بودم، صوفیان
حمله آوردند و بودم بیم جان
تو جگربندی میان گربکان
اندر اندازی و جوئی ز آن نشان
صوفی آن گربه است اگر داری تمیز
مالت از وی دور میدار، ای عزیز
گفت: گیرم کاز تو جبراً بستند
قاصد خون من مسکین شدند
تو نیائی و نگوئی مر مرا
که خرت را میبرند ای بینوا
من که را گیرم که را قاضی برم؟
این قضا خود از تو آمد بر سرم
گفت: والله آمدم من بارها
تا تو را واقف کنم از کارها
تو همی گفتی که خر رفت ای پسر
از دگر گویندگان با ذوقتر
باز میگشتم که او خود واقف است
ز این قضا راضی است مردی عارفست
گفت: آن را جمله میگفتند خوش
مر مرا هم ذوق آمد گفتنش
مر مرا تقلیدشان برباد داد
که دو صد لعنت به این تقلید باد
عهد شیخ صفی الدین دوران عروج تصوف و شکوه خانقاهها و رواج کار و بار خانقاهداران بود، دستهجات صوفیان با نحلهها و طریقههای مختلف در سراسر خاورمیانه با برخورداری از حمایتهای حاکمان مغول دستگاههای طویل و عریض و پررونقی داشتند و باهم در رقابت بودند، حکومتگران مغول که در اصل نیاپرست بودند و برای جادوگران و قدیسان قبیلهئی شان مقام خدائی قائل بودند، وقتی مسلمان شدند در جستجوی «انسان برتر» و «قدیس معجزهگر» به شیوخ تصوف روی آوردند، و با عقیده به اینکه پیران طریقت دارای قدرتهای خارق العاده و معجزهگر هستند، و قادرند که در جهان انسانها دخل و تصرف کنند، برای شیوخ تصوف احترام خاصی قائل شدند، صوفیان از همه سو سر برآوردند و در هر گوشهئی دستگاهی برپا کردند تا از توجهی که مغولان به شیوخ خانقاهها مبذول میداشتند بهره برگیرند، خانقاهها در جهت تأیید سلطۀ ستمپیشۀ مغول فعالیت میکردند؛ زیرا که از نوازشهای مادی و معنوی شاهان و حکومتگران مغول به کار و کیا رسیده بودند و حیثیت و موجودیت خود را مدیون اوضاعی میدانستند که مغولان ایجاد کرده بودند.
صوفیان به هر طریقت و نحله و مذهبی که بودند از عقائد «جبریه» پیروی میکردند، جبریه یک نحلۀ مذهبی بودند که در اوائل دوران اموی در شام و سپس بصره پدیدار شدند، و معتقد گردیدند که هرکس هرکاری انجام میدهد به ارادۀ الله است و انسان هیچ ارادهئی از خود ندارد؛ لذا هرکس نیک یا بد میکند همه از الله است، و انسان حق ندارد در بارۀ نیک و بدبودن افعال انسانها نظر بدهد و حکام ستمگر را به خاطر ستمهائی که انجام میدهند تکفیر کند؛ بلکه بندۀ خدا باید به هرحال به آنچه پیش میآید راضی و قانع باشد، صوفیان این عقیده را انتشار میدادند که هر حادثه و واقعهئی که در زندگی فردی و اجتماعی رخ میدهد جلوهئی از عنایات الهی است که معشوق واقعی انسانهای خداپرست است؛ و میگفتند: معشوق چه لطف کند و چه قهر بورزد هردو پسندیده است، و هرچه بر سر انسان بیاید از حبیب است و بدون مشیئت او هیچ پیشآمدی اتفاق نخواهد افتاد؛ و به عوام تلقین میکردند که خوشی و درد هردو باید به یکسان مورد قبول بنده باشد، و از خدا بداند و به هنگام درد خودش را تسلیم ارادۀ خدا کند و دم نزند. یکی از صوفیان در این باره چنین گفته است:
من از درمان و درد و وصل و هجران پسندم آنچه را جانان پسندد
در ضرورت تسلیم محض در برابر ارادۀ خدا برخی از صوفیان و جبریان تا جائی پیش رفتند که معتقد شدند اگر انسان ببیند جمعی از مردم در کشتی نشسته در حال غرق شدنند، شایسته است که در قبال مشیئت خدائی فضولی نکند و برای نجات آنها دست به هیچ کاری نزند؛ بلکه بهتر است که هر پیشآمدی را به خواست و ارادۀ خدا محول سازد. این جنبه از عقیدۀ صوفیه در دفتر سوم مثنوی مولوی اینگونه بیان شده است:
آن دقوقی داشت خوش دیباجهئی
عاشقی، صاحب کرامت خواجهئی
بر زمین میشد چو مه بر آسمان
شبروان را گشته زا و روشن روان
در مقامی مسکنی کم ساختی
کم دو روز اندر دهی انداختی
گفت: در یک خانه گر باشم دو رو
ز عشق آن مسکن کند در من فروز
روز اندر سیر بد، شب در نماز،
چشم اندر شاهباز او همچو باز
گفت: روزی میشدم مشتاق وار
تا ببینم در بشر انوار یار
چون رسیدم سوی یک ساحل به گام
بود بیگه گشته روز و وقت شام
هفت شمع از دور دیدم ناگهان
اندر آن ساحل، شتابیدم به آن
نور شعلۀ هر یکی شمعی از آن
بر شده خوش تا عنان آسمان
خیره گشتم، خیرگی هم خیره گشت
موج حیرت عقل را از سر گذشت
باز میدیدم که میشد هفت، یک
میشکافد نور او جیب فلک
باز آن یک بار دیگر هفت شد
مستی و حیرانی من زفت شد
اتــصالاتی میان شــمعهــا
که نیاید بر زبان و گفت ما
پیشتر رفتم دوان کآن شمعها
تا چه چیز است از نشان کبریا
میشدم بیخویش و مدهوش و خراب
تا بیفتادم ز تعجیل و شتاب
ساعتی بیهوش و بیعقل اندر ا
ین افتادم بر سر خاک زمین
باز، با هوش آمدم برخاستم
در روش گوئی نه سر نی پا استم
هفت شمع اندر نظر شد هفت مرد
نورشان میشد به سقف لاژورد
باز هریک مرد شد شکل درخت
چشم از سبزی ایشان نیکبخت
هر درختی شاخ بر سدره زده
سدره چه بود از خلا بیرون شده
هفت میشد، فرد میشد هر دمی
من چه سان میگشتم از حیرت همی
بعد از آن دیدم درختان در نماز
صف کشیده یک جماعت کرده ساز
یک درخت از پیش، مانند امام
دیگران اندر پی او در قیام
آن قیام و آن رکوع و آن سجود
از درختان بس شگفتم مینمود
بعد دیری گشت آنها هفت مرد
جمله در قعده پی یدان فرد
چشم مالیدم که آن هفت ارسلان
تا کیانند و چه دارند از جهان
چون به نزدیکی رسیدم من ز راه
کردم ایشان را سلام از انتباه
قوم گفتند جواب آن: «سلام
ای دقوقی مفخر تاج کرام»
گفتم آخر چون مرا بشناختند
پیش از این بر من نظر ننداختند
بعد از آن گفتند ما را آرزو است
اقتداکردن به تو ای پاک دوست
پیش در شد آن دقوقی در نماز
قوم همچون اطلس آمد او طراز
ناگهان چشمش سوی دریا فتاد
که شنید از سوی دریا داد داد
در میان موج دید او کشتیئی
در قضا و در بلا و زشتیئی
هم شب و هم ابر و هم موج عظیم
این سه تاریکی و از غرقاب، بیم
اهل کشتی از مهابت کاسته
نعره و واویلها برداشته
در دعا ایشان و در زاری و آه
بر فلک ز ایشان شده دود سیاه
چون دقوقی آن قیامت را بدید
رحم او جوشید و اشک او دوید
گفت: یا رب منگر اندر فعلشان
دستشان گیر ای شه نیکو نشان
خوش سلامتشان به ساحل باز بر
ای رسیده دست تو در بحر و بر
اشک میرفت از دو چشمش و آن دع
ا بیخود از وی میبرآمد تا سما
تا رهید آن کشتی و آمد به کام
شد نماز آن جماعت هم تمام
فجفجی افتادشان با همدگر
کاین فضولی کیست از ما ای پدر
گفت هریک: من نکرده استم کنون
این دعا، نی از برون نی از درون
گفت: «مانا این امام ما ز در
د بوالفضولانه مناجاتی بکرد
او فضولی بوده است، از انقباض
کرد بر مختار مطلق اعتراض»
چون نگه کردم ز پس تا بنگرم
که چه میگویند آن اهل کرم
یک از ایشان را ندیدم در مقام
رفته بودند از مقام خود تمام
صوفیان براساس این عقیده که باید به دادۀ حق هرچه باشد رضا داد، و در برابر ارادۀ خدا هیچ اعتراضی نباید کرد، حاکمیت سیاسی روز را هرچه بود مقبول میدانستند و اطاعت از دستگاه سلطه را به عوام تلقین میکردند، آنها معتقد بودند که «پادشاهی» یک جلوه از «خدائی» است، و پادشاه مسلمانی که با دین خدا در ستیز نباشد، هر عملی که انجام دهد عین عدل است؛ حتی اگر شاه برای ارضای امیال شهوانی خویش خون انسانهای بیگناه را بدون هیچ بهانهئی بریزد کاری خداپسند کرده است و کسی حق ندارد به او اعتراض کند، این جنبه از عقیدۀ صوفیان را مولوی در داستان عشق پادشاه به کنیزک بیان کرده است، در این داستان که در آغاز دفتر اول مثنوی آمده است، پادشاهی کنیزکی زیباروی میخرد و دل به او میبندد؛ ولی کنیزک که دلش به جای دیگر بند بوده بیمار میشود، پادشاه طبیبان را حاضر میآورد؛ تا سرانجام یک طبیبی متوجه میشود که دل کنیزک بیچاره در گرو عشقی است، و درد او درد عشق است، این طبیب نام و نشانی معشوق کنیزک را که یک زرگر اهل سمرقند است از زبان او بیرون میکشد؛ و پادشاه کس به سمرقند میفرستد، و زرگر را به بهانۀ این که شاه به هنر او نیازمند است از سمرقند میآورد، و طبیب به امر شاه دواهائی به زرگر مینوشاند، زرگر بیچاره و از همه جا بیخبر در اثر این دواها بیمار میشود و آهسته آهسته در برابر کنیزک میپژمرد و رنگ رویش میریزد و سپس میمیرد، و عشق او از دل کنیزک بیرون میرود، و کنیزک سلامتش را باز مییابد تا شهوت پادشاه ارضا گردد.
این داستان را – که داستان تخیلی یک جنایت توجیهنشدنی توسط یک پادشاه هوسباز است – مولوی در پایانش چنین توجیه میکند که کاری که شاه کرد کاری درست بود؛ و هرچه کرد از روی حکمتی بود که خدا به او الهام کرده بود، زیرا که شاه مثل خدا قادر مطلق است و جان میستاند و جان میبخشد، و کسیکه جان میبخشد هرکه را بکشد کاری ناروا نکرده است:
آن که جان بخشد اگر بکشد روا است
نایب است و دست او دست خدا است
نتیجۀ طبیعی عقیدۀ جبریگری صوفیان که نیک و بد را جلوۀ لطف خدا میدانستند و هردو حالت را با «عنایت معشوق به عاشق» تعبیر میکردند، تأیید وضع موجود سیاسی بود، این عقیده به حاکمیت مغولان مشروعیت میبخشید و اقدامات سلطهگران مغول را توجیه میکرد، و جامعه را به بیمبالاتی نسبت به سرنوشت خویش سوق میداد، و حربههای مقاومت و مبارزۀ سیاسی را از تودهها سلب میکرد.
هم حکمرانان مغول بنابر خرافات خودشان برای شیوخ خانقاهها تقدس قائل بودند؛ و هم گسترش افکار صوفیانه موجب تحکیم پایههای قدرت مغولان میشد، حکمرانان مغول برای آن که ارادتشان را به شیوخ نیرومند و پرمرید خانقاهها نشان بدهند، مساعدتها و نذورات مالی چشمگیر و موقوفههای پر درآمدی را که عموماً املاک و اموال مصادرهئی ایرانیان تحت ستم بود در اختیار خانقاهها قرار میدادند، به همین سبب صوفیگری و خانقاهداری در دوران مغول بیش از هر زمانی در ایران شیوع یافت؛ و هرکدام از شیوخ خانقاهدار مثل یک پادشاه پرقدرت و ثروتمند بود و برخیل مریدانش شاهی میکرد.
خانقاه شیخ صفی در اردبیل یکی از پردرآمدترین خانقاهها به شمار میرفت، این خانقاه از آوان کارش مورد توجه خواجه رشیدالدین فضل الله – وزیر نومسلمان غازانخان مغول – و شخص غازانخان قرار داشت، خواجه رشیدالدین فضل الله پیش از آن که به دربار مغول راه یابد یک طبیب مقیم همدان بود و دکۀ عطاری داشت، او علاوه بر کار طبابت به فعالیتهای دینی میپرداخت، و از جملۀ این فعالیتها یکی استنساخ و ترجمۀ تورات بود، او از راه پیشۀ عطاری و طبابت نزد غازانخان تقرب یافت و توانست عنوان وزیر دربار این خان نیرومند را احراز کند و همه کارۀ خان بزرگ شود، او در عهد الجایتو نیز در این مقام باقی ماند، و در این مقام دهها روستای حاصلخیز ایران را برای خودش مصادره کرد و کشاورزان ایرانی را به مزارعین نیمهبردۀ خودش تبدیل ساخت، او چهارده پسر داشت؛ و هرکدام را در یکی از مقامهای حساس کشوری گماشت، و سرنوشت ایران را میان خود و پسرانش (که احتمالا اغلبشان برادرزادگانش بودند) تقسیم کرد، خواجه پس از آن که به حکم ضرورت مقام دولتیش مسلمان شد در صدد کسب حمایت خانقاهداران برآمد تا از این راه برای خودش معنویتی بتراشد، او به شیخ صفی الدین نزدیک شد و خویشتن را مرید طراز اول شیخ قلمداد میکرد، و به هر مناسبتی به زیارت خانقاه میرفت و هدایا و نذوراتش را به آستانۀ خانقاه تقدیم میداشت. بنابر سندی که در «مکاتبات رشیدی» آمده، خواجه به مناسبت یکی از اعیاد اجناس زیر را به درگاه شیخ «بزرگوار» تقدیم داشت: گندم ۱۵۰۰۰ کیلو؛ برنج سفید کرده ۳۰۰۰۰ کیلو؛ روغن گاو ۱۶۰۰ کیلو؛ عسل ۳۲۰۰ کیلو؛ ماست کیسه کردۀ دیرپا ۸۰۰ کیلو؛ دوشاب (شیرۀ خرما) ۴۰۰ کیلو؛ شکر ۴۰۰ کیلو؛ نبات مصری ۴۰۰ کیلو؛ گاو نر ۳۰ رأس؛ گوسفند ۱۳۰ رأس؛ غاز ۱۹۰ عدد؛ ماکیان ۶۰۰ عدد؛ گلاب ۳۰ قرابه؛ پول ۱۰۰۰۰ دینار [۱۰].
شیخ صفی با چنین توجهات شاهانهئی، و با چنین درآمدهای نجومی که از «جیب وزیر و شاه»، و در حقیقت از دسترنج روستائیان تاراج شده و فلکزدۀ ایران به بارگاه قدسیش سرازیر میشد، برای مدت ۳۵ سال بر دستگاه تصوف اردبیل رهبری میکرد، و هزاران مرید بیکاره و مفتخور و منتظر لذتهای بهشت در پیرامونش گرد آمده بودند، و از عطایای شاهان و وزیران روزی میخورند و به جان پادشاهان مغول و وزیرانشان دعای خیر میکردند، و ضرورت اطاعت از شاهان و حاکمان مغول و حرامبودن مخالفت با آنها را تبلیغ میکردند، در گذشت شیخ صفی به سال ۷۱۳ خ مصادف بود، با وفات ابوسعید – آخرین پادشاه مغول – و آغاز دوران شاهک شاهکی موسوم به ملوک الطوائفی یا آنگونه که ترکان میگفتند: «ایلخانی».
[۶] اکنون به زبان ترکی آذربایجانیها «زبان آذری» گفته میشود، ولی آذری از گویشهای کهن زبان ایرانی از خانوادۀ لهجههای شمال غرب ایران بوده که از دوران ما قبل مادها تا زمان صفویه در سراسر آذربایجان رواج داشته است، چنانکه در این کتاب خواهیم دید، زبان آذری در زمان صفویه جایش را به زبان ترکی داد که زبان قزلباشان حاکم بود. [۷] در این کتاب هرجا از قرن سخن به میان میآید یک سدۀ کامل است، و بنابر گردش خورشید و زمان طبیعی حساب میشود، و قرن عربی که ۹۷ سال است مورد نظر نیست. [۸] ساختن گنبد بر روی گورهای رهبران مذهبی و تبدیلکردن آنها به زیارتگاه و محل نیازخواهی و نیایش و دعا برای نخستین بار در تاریخ ایران توسط ترکان غزنوی و سلجوقی ساخته شد، و پیش از آن چنان رسمی در ایران به وجود نیامده بود، مثلا برای آرامگاه امام رضا در زمان مسعود غزنوی توسط ترکان سنی حاکم بر ایران زیارتگاه ساخته شد و متولی تعیین گردید. در آن زمان امام رضا در درون یک بنائی آرامیده بود که به «مشهد امیرالمؤمنین هارون» شهرت داشت؛ زیرا که آرامگاه هارون الرشید عباسی بود، و امام رضا را نیز به دستور مأمون در کنار هارون دفن کرده بودند، ولی در زمان سلطان مسعود غزنوی شناسنامۀ این بنا توسط ترکان سنیمذهب تغییر هویت داده شد و به مشهد امام رضا تغییر نام یافت، و تبدیل به زیارتگاه و محل نیازخواهی گردید، این بنا در زمان سلجوقیها وسعت بیشتری یافت و موقوفهها و خدمتکارانی در اختیارش نهاده شد، در زمان مغولها بنای باشکوهی توسط سنی در اینجا احداث گردید، سپس توسط گوهرشاد خانم که یک سنی بسیار متعصب بود یک مسجد و مدرسۀ باشکوه با موقوفههای پر درآمد، در کنار آرامگاه امام رضا احداث شد که تا امروز برپا است. به شناسنامۀ هرکدام از گنبدهای موجود در ایران که بنگریم خواهیم دید که نخستین بار توسط یکی از ترکان غزنوی یا سلجوقی یا مغول یا تیموری بنا شده و پیش از آن وجود نداشته است. [۹] برای شرح زندگی شیخ صفی الدین اردبیلی بنگرید: الف) ابن بزار اردبیلی، صفوه الصفا، تصحیح غلام رضا طباطبائی مجد. ب) احمد کسروی، شیخ صفی و تبارش – در: کاروند کسروی، گردآورنده یحیی ذکاء. ج) منوچهر پارسادوست، شاه اسماعیل اول (شرکت سهامی انتشار، تهران، چاپهای اول و دوم): صص ۱۱۵ – ۱۲۴. [۱۰] اوزان بالا به من و خرور ذکر شده، و من برای آن که آنها را به ذهن امروز نزدیک کرده باشم، به کیلو نوشتهام.