تشکیل سلطنت در تبریز و تسخیر آذربایجان
در این زمان قزلباشان هیچ در فکر حمله به آذربایجان نبودند، و قصدشان آن بود که در بقیۀ آبادیهای شروان و اران به تاراجهایشان ادامه بدهند، شاید اگر به حال خود رها میشدند هیچگاه به فکر حمله به درون آذربایجان نمیافتادند؛ زیرا که در اران و شروان و ارمنستان و گرجستان میتوانستند غنایم بسیار زیادی به دست بیاورند، وحتی اگر قصد تشکیل حاکمیت هم داشتند، در همان شروان تشکیل میدادند، ولی اتفاقات به گونهئی دیگر پیش رفت.
الوند بیک که در اوائل سال ۸۷۹ با مراد بیک به توافقی دست یافته پادشاه آذربایجان و دیاربکر شده بود، وقتی خبر جنایتهای قزلباشان در اران و شروان را شنید به قصد سرکوب آنها به سوی نخجوان حرکت کرد، قزلباشان که تصمیم به حمله به گلستان گرفته بودند، با شنیدن این خبر به مقابلۀ الوند بیک شتافتند، در منطقۀ «شرور» جنگ بسیار سختی میان او و قزلباشان درگرفت، قزلباشان رشادتهای وصفناشدنی از خودشان به روز دادند، و الوند بیک شکست یافته به ارزنجان گریخت، شاه اسماعیل و قزلباشان روز بعد از این پیروزی به سوی تبریز حرکت کردند، زکریا کججی که روزگاری وزیر اوزون حسن بود و در میان جنگ قدرت بایندریها به شروان گریخته بود، و پس از کشتهشدن شروانشاه به اردوی شاه اسماعیل پیوسته بود، و از بایندریها کین شدیدی در دل داشت، در تسلیم تبریز به شاه اسماعیل نقش عمده ایفا کرد، او با بزرگان و علمای شهر وارد مذاکره شده به آنها فهماند که شاه اسماعیل یک صوفی خیرخواه است که نیت بد ندارد، و برای خدا کار میکند، و هدفش نجاتدادن آذربایجان از دست بایندریها است، و میخواهد به مردم تبریز کمک کند تا به آرامش و امنیت برسند، مردم تبریز که از مصیبتهای جنگهای داخلی چندسالۀ بایندریها به ستوه آمده بودند، و از قزلباشان هیچگونه اطلاعی نداشتند، جز آن که یکی از اولاد شیخ صفی الدین رهبریشان را در دست دارد، شهر را داوطلبانه بدون هیچگونه پیش شرطی به شاه اسماعیل تحویل دادند (اوائل فرور دین ۸۸۰ خ).
در این هنگام در میان مجموع هفت هشت هزار نفری قزلباشان فقط سه تن وجود داشتند که ترک نبودند، و سابقۀ اقامت در ایران داشتند؛ یکی زکریا کججی بود؛ و دیگر ملا شمس لاهیجی که معلم اسماعیل بود، و او را از لاهیجان با خودشان آورده بودند؛ دیگر نجم زرگر رشتی که به احتمال زیاد به قصد خریدن اموال گرانبهای تاراجی همراه قزلباشان بود، در میان همۀ قزلباشان فقط این سه تن بودند که زبان فارسی میدانستند، بقیۀ قزلباشان هیچ اطلاعی از زبان فارسی نداشتند، و به لهجههای مختلف ترکی حرف میزدند، شاه اسماعیل نیز چونکه مریدانش ترکزبان بودند و با او ترکی میگفتند، و از کودکی در دامن تاتارها تربیت شده بود، به ترکی حرف میزد.
قزلباشان پس از آن که با توافق مردم تبریز وارد آن شهر شدند، شاه اسماعیل را یکراست به کاخ سلطنتی هشت بهشت بردند که از یادگارهای جهانشاه و اوزون حسن و سلطان یعقوب بود، و هرکدام از آنها به نوبۀ خودشان بر شکوه این کاخ افزوده بودند، اکنون شاه اسماعیل که سنش به ۱۳ سال و ۸ ماه رسیده بود با داشتن تبریز عملا پادشاه ایران نامیده میشد، عرف معمولی جنگهای سیاسی که از هزاران سال قبل در جهان رواج داشت، آن بود که اگر مردم شهری بدون مقاومت و داوطلبانه شهرشان را به یک فاتحی تسلیم میکردند، اصولاً میبایست از هرگونه تعرض و تجاوزی در امان باشند، و فاتحان پس از ورود به شهر به همۀ مردم شهر اماننامه بدهند، تا به کار و زندگی روزمرهشان بپردازند، این رسمی بود که حتی جنایتکارانی چون اسکندر مقدونی و چنگیز و هولاکو نیز به آن پابنی نشان داده بودند.
تبریز در آن زمان چنانکه نوشتهاند: بیش از دویست هزار تن جمعیت داشت، جمعیت تبریز و دیگر شهرهای آذربایجان مثل اردبیل و خوی و مرند و باکو و غیره سنی و شافعیمذهب بودند، و به زبان آذری تکلم میکردند که یکی از لهجههای کهن زبان ایرانی بود، حتی ترکان مهاجری که در تبریز اسکان داشتند به همین زبان آشنا شده با آن تکلم میکردند، در آن زمان هنوز رسم نشده بود که ترکهای مهاجر به درون یک منطقه از ایران به زبان ترکی سخن بگویند؛ بلکه هر جماعت ترک که در منطقهئی اسکان مییافت خیلی زود با زبان فارسی آشنا میشد، تا همرنگ مردم گردد، و بیگانه به شمار نرود، این موضوعی بد که در تمام دوران سلجوقیها و بعد از آنها در دوران مغولها و ایلخانان اعمال شده بود؛ و هرچند که جماعت بزرگی از ترکان مهاجر از زمان مغولها به بعد در آذربایجان جاگیر شده بودند، زبان محاورۀ عموم مردم آذربایجان – از ترک و ایرانی – زبان آذری بود، نه ترکی.
شاه اسماعیل که در اثر تلقینهای چندین سالۀ مادر و اطرافیانش کینۀ بسیار شدیدی نسبت به مذهب سنی در دل داشت، پس از تحویل گرفتن تبریز تصمیم گرفت که مردم شهر را مجبور به تغییر مذهب کند، یکی از مشاورانش – احتمالا زکریا کججی که هنوز شیعه نشده بود – به او مشورت داد که چنین کاری نکند، او به شاه اسماعیل گفت که چهار دانگ از دویست سیصد هزار جمعیت تبریز همهشان سنیاند، و اگر چنین شود مردم تبریز ناراضی خواهند شد، و خواهند گفت که شاه شیعه نمیخواهیم [۲۲]. ولی اسماعیل تصمیم خودش را گرفته بود، او مصمم بود که مردم را از آن چه گمراهی میپنداشت بیرون آورده به دین قزلباشان که به نظر او تنها دین خدائی بود وارد سازد، او در اثر سوابق تربیتیاش احساس خدائی میکرد و خودش را پیامبرگونه میپنداشت، و به خودش حق میداد که هر لحظه هر تصمیمی بگیرد، بدون تأمل به مورد اجرا بگذارد، او نسبت به سنیها یک کینۀ آشتیناپذیر داشت که از پستان مادرش تراویده با خون او عجین شده بود، و سالها بود که مترصد فرصتی بود تا انباشتۀ این کینهها را بر سر سنیها خالی کند، او چنان غرق اوهام خرافی ناشی از تلقینهای قزلباشان تاتارش بود که نمیتوانست فاصلۀ زمانی نُهقرنهئی که میان امام علی و امام حسین با مردم آن زمان تبریز وجود داشت درک کند، و گمان میکرد که قاتلان امام علی و امام حسین همین مردم تبریز که اکنون در شهر زندگی میکنند، او برآن بود که همۀ مردم شهر را یا وادار به توبه کند و یا دم تیغ کین بگذارند و خون علی و حسین را از آنها بازستاند، او همۀ سنیها در هرجا که بودند و هر نژادی که داشتند را خوارج بیدین و فاسد و خونریز میپنداشت، و برنامهاش نابودسازی آنها بود، او برای آن برنامه یک مأموریت آسمانی برای خودش قائل بود، او به سبب آن که از وقتی نام خودش را یاد گرفته بود در اطراف خودش قزلباشان شیعه دیده بود، خیال میکرد که مردم جهان مسلمان و شیعهاند، و در میان آنها برخی هم بیدین و سنیاند که باید نابود شوند، او از خلیفههایش شنیده بود که وقتی امام غائب ظهور کند آن قدر سنی خواهد کشت که خون مثل سیلاب جاری گردد و تا زانوان اسب او برسد، او از خلیفههای شنیده بود که وقتی امام ظهور کند همۀ خلفای عرب که به علی و فرزندانش ستم کرده بودهاند را زنده خواهد کرد، و در میدان کوفه محاکمه و مجازات خواهد کرد و همه را در آن میدان تازیانه خواهد زد و به دار خواهد بست و اعدام خواهد کرد و در آتش خواهد سوزاند، او این شنیده را به یقین قبلی باور داشت، و خودش نیز در صدد آن بود که پیش از ظهور امام غائب زمین را از سنیها پاکسازی کند تا دشمن امام بر روی زمین باقی نماند، این بود که وقتی مردی به او مشورت داد که در صدد مجبورکردن مردم تبریز به تغییردادن دینشان برنیاید، چنین پاسخ داد:
مرا به این کار واداشتهاند، خدای عالم و همۀ ائمۀ معصومین همراه مناند، من از هیچکس باک ندارم، به توفیق الله تعالی اگر رعیت حرفی بگویند شمشیر میکشم و یک تن را زنده نمیگذارم [۲۳].
او در شرائطی پرورش یافته بود که حقیقتاً باورش شده بود که ولی الله و برگزیده است، و برای رهاسازی انسانها از دست سنیها مبعوث شده است، این احساس مأموریت آسمانی شب شده بود که او خیال کند که وی را «به این کار واداشته اند»، او چنان در رؤیای کودکانهاش غرق بود که به هیچ وجه قادر نبود حقایق را درک کند، جهان در نظر او صحنهئی مبارزهئی خونآلود دو نیروی خیر و شر بود که یکی شیعه و رهرو راه خدا و امامان اهل بیت پیغمبر بود، و دیگری سنی و پیرو راه شیطان و ابوبکر و عمر و عثمان و یزید، و او خود را مأمور میدانست که با رهروان راه شیطان بستیزد و همه را نابود سازد، او یک قزلباش تمام عیار بود با بارگرانی از کینه و نفرت و حس انتقام از همه کس و همه چیز، فراتر از این او در سنینی از عمرش میزیست، (۱۳ سالگی) که هیچ چیزی جز رؤیا و احساسات بر شعورش حکومت نمیکرد و قدرت تعقل صحیح را نداشت، او موجودی بود کینهکش که عقل نداشت و قدرت بسیار نیز داشت.
فردای روزی که قزلباشان شهر تبریز را تحویل گرفتند جمعه بود، روز جمعه شاه اسماعیل وارد مسجد جامع تبریز شد، و در حالی که قزلباشان با شمشیرهای آخته در میان صفوف نمازگزاران ایستاده تشنۀ خونریزی بودند، بدون مشورت با علمای بزرگ تبریز که همه در مسجد جمع بودند، بر بالای منبر رفته ایستاد و بدون هیچگونه مقدمهئی خطاب به جمعیت حاضر در مسجد گفت: از سنیان تبرا کنید و به ابوبکر و عمر و عثمان لعنت بفرستید، قزلباشان – یا به تعبیر گزارشگران صفوی، دو دانگ مردم – که با شمشیرهای آخته در میان جمعیت ایستاده بودند لعنت فرستادند و «بیش باد و کم مباد» گفتند [۲۴]؛ ولی جمعیت نمازگزار با شنیدن این عبارت غرق در حیرت شدند، آنها از خود میپرسیدند که چگونه ممکن است یک نفر که خود را مسلمان میداند و از اولاد مردی چون شیخ صفی الدین اردبیلی است، چنین اهانت بزرگی را نسبت به یاران و خلفای پیامبر و نسبت به همسر محبوب پیامبر خدا روا بدارد؟ ولی شاه اسماعیل نه از تاریخ اسلام اطلاعی داشت و نه اصحاب پیامبر را میشناخت، و نه میدانست که آنها چه کسانی بودهاند؛ او از خلیفههای بکتاشی شنیده بود که ابوبکر و عمر و عثمان و عائشه دین نداشتند، و دشمنان اسلام بودند؛ و در تمام عمرشان پیامبر را آزار دادند، و سرانجام علی را که ولیعهد پیامبر بود از منصب ولایتعهدی برکنار کردند تا خودشان برمسند خلافت تکیه بزنند و در جهان پادشاهی کنند، او نشیده بود که ابوبکر و عمر و عثمان به ناحق به جای پیامبر نشستند و مردم را از دین خارج ساختند و دین سنی را که یک دین ضد اسلامی بود رواج دادند و با اسلام و مسلمانان جنگیدند، و یزید که از آنها بود امام حسین را به قتل رساند، او از خلیفهها شنیده بود که عمر به خانۀ علی حمله کرد و فاطمه را زخمی کرد، و سبب شد که فاطمه سقط جنین کند و جنینش که در شکم مادرش محسن نام داشت به شهادت برسد، و خودش نیز چند روز بعد از این واقعه شهید گردد، مجموعۀ اطلاعاتی که او در بارۀ اسلام داشت از این چند داستان تجاوز نمیکرد، و اینها را خلیفهها آنقدر به تکرار و تفصیل برایش تعریف کرده بودند که همه را از بر بود، و آرزو میکرد که روزی بتواند انتقام آن مظلومان را از این ظالمان بگیرد، اکنون وقت آن انتقامگیری فرا رسیده بود و او قدرت کافی برای این انتقام را داشت، و گمان میکرد که مردم تبریز همان سنیهایند که با خانوادۀ علی بدیها کردند.
مردم حاضر در مسجد وقتی پس از لحظاتی از حیرت بیرون آمدند، بازهم خودشان را مورد خطاب این جوانک یافتند که برفراز منبر ایستاده بود، شمشیرش را مرتبا تکان میداد و با لحن تحکمآمیزی به زبانی نیمهترکی نیمهفارسی خطاب به مردم میگفت: به ابوبکر و عمر و عثمان لعنت بفرستید و از آنها تبرا جوئید، مردم برای آن که بیش از آن اهانتهای این جوانک به مقدسات مسلمانان را نشنوند، و در اثر شنیدن این اهانتها که قادر به ممانعت از آن نبود مستوجب خشم خدا و عذاب دوزخ نگردند، انگشتانشان را در گوشهایشان کردند و راه سمعشان را بستند، چند تنی از علما و رجال شهر تصمیم گرفتند که از مسجد بروند، و «رفتند که از جا حرکت کنند؛ ولی شاه شمشیر بلند کرد و گفت: تبرا کنید» [۲۵]. چونکه هیچکس به دستور شاه پاسخی نداد، شاه از فراز منبر به قزلباشان شمشیر به دست که در میان صفهای نمازگزاران ایستاده منتظر صدور اذن خونریزی بودند، دستور داد که گردنهای همه را بزنند، مسجد تبریز در آن روز به قتلگاه عظیمی تبدیل شد، و هیچکس نتوانست از دست قزلباشان جان سالم ببرد.
از آن روز به بعد شهر تبریز صحنۀ کشتار دستهجمعی مکرر، آتشسوزی، غارت، و تجاوز ناموسی بود، همۀ علما، فقیهان، مدرسان، پیشنمازان، مؤذنان، قاضیان، و مکتبداران را قزلباشان در روزهای آینده بازداشت کردند تا آنها را توبه دهند، و مجبور کنند که از ابوبکر و عمر و عائشه تبرا جسته به آنها دشنام بدهند؛ و چونکه هیچ مسلمانی – از ترس کیفر اخروی – حاضر نمیشد که چنین اهانتی به مقدسات خودش بکند، لامحاله سرنوشت همه شوم بود، بسیاری قتل عام شدند، خانههایشان به آتش کشیده شد، زن و فرزندانشان دستگیر شده مورد تجاوزهای وحشیانه قرار گرفتند؛ و به بیان امیر محمود خواندمیر مملکت آذربایجان از لوث وجود بسیاری از جهال و متعصبان پاک شد [۲۶]. دستهجات مسلح قزلباشان تاتار به دشنه و تبر در کوچههای شهر تبریز به راه افتاده شعار میدادند، و از مردم میخواستند که از خانهها بیرون آمده تبرا کنند، اهل هر خانهئی که از خانه اشان خارج نمیشدند و با شعارهای قزلباشان همنوائی نمیکردند، مورد غضب واقع میشدند و نابود میگشتند، تجاوز جنسی به دختران و پسران تبریز و دریدن شکم زنان باردار و به آتشکشیدن اجساد کشتگان در روزهای آینده یک امر تکراری بود که در همۀ ساعات شبانه روز در هرکوی و برزنی در برابر دیدگان همگان اتفاق میافتاد، چنان هراسی بر مردم شهر تبریز مستولی شده بود که نمونهاش را تاریخ ایران به یاد نداشت.
در این میان دستهجات بزهکاران شهری نیز به قزلباشان پیوستند تا از آب گلآلودی که فراز آمده بود ماهی بگیرند و از این رهگذر به نان و نوائی برسند، یا عقدههای بزهکارانۀ خودشان را بگشایند، این بزهکاران چون میدیدند که قزلباشان از هرکه تبرا کند و مردم را به تبراکردن وادارد خوششان میآید، در روزهای آینده دستهجات تبرائی تشکیل دادند، و تبرها و دشنههائی بر سر دست گرفته در کوچهها به راه افتادند تا با بهانه قراردادن اجبار مردم به تبراکردن از سنیها و درآمدن به دین قزلباشان به جان و مال و ناموس مردم دستدرازی کنند، یکی از بازرگانان اروپائی که در آن زمان به هدف خریداری اموال تاراجی از قزلباشان در تبریز بوده، در یادداشتش نوشته که زنان آبستن را از خانهها بیرون کشیده شکمشان را میدریدند و جنینهایشان را میکشتند [۲۷]. یکی دیگر از اینها نوشته که در خلال چند روز بیست هزار تن از مردم تبریز کشتار شدند [۲۸]. و یکی دیگر از اینها در یادداشتش متذکر شده که آنچه شاه اسماعیل با بیرحمی در تبریز کرد در جهان بیسابقه است، و شاید بتوان فقط نرون را با او مقایسه کرد [۲۹]. فجایع تبریز چنان تکاندهنده بود که در مدت کوتاهی خبرش به اروپا رسید، و یک وقایعنگار اروپائی در وقایع زمستان ۸۸۰ خ چنین نوشت:
گزارشی به تاریخ دسامبر ۱۵۰۱ در بارۀ پیغمبر جدید [یعنی شاه اسماعیل] از قول مسافرینی که تازه از ایران برگشتهاند، داده شده که در بارۀ صوفی ۱۴ ساله و ادعای پیغمبری و خدائی او و ۴۰ خلیفهاش که اعمال مذهبی را از طرف او انجام میدهند بحث میکند [۳۰].
قزلباشان در مدت کوتاهی همۀ بناهای دینی و مذهبی تبریز را اعم از مساجد و مدارس منهدم ساختند، یا بخشهائی از آنها را که نشانگر تعلق به اهل سنت بود از بین بردند، بخشهای هنری مسجد جامع عظیم تبریز که به مسجد کبود شهرت داشت، و از شاهکارهای هنر معماری ایران به شمار میرفت را تخریب کرده صحن و شبستانش را به طویلۀ اسب و استر مبدل ساختند، آنچه مارس و مقابر و گنبد و بارگاه در تبریز بود را به کلی منهدم ساخته با خاک یکسان کردند، و حتی استخوانهای کسانی که نام اولیا برخود داشتند، چونکه سنی بودند از گورها برآورده پراکندند تا آثارشان از بین برود، بسیاری از اجساد چنین شخصیتهائی را به آتش کشیدند و خاکسترش را در کوچهها پراکندند تا پامال رهگذران گردد، و به عقیدۀ آنها قصاص خونهای بناحق ریختهشدۀ اهل بیت پیامبر در کوفه و کربلا و جاهای دیگر گرفته شود.
بعد از تبریز نوبت به دیگر شهرهای آذربایجان رسید، انهدام مدارس و مساجد و گنبدها و مقابر آبادیهای آذربایجان به مدت یک سال به طور پیگیر و خستگیناپذیری ادامه یافت، آنها با شهر اردبیل – که شهر شیخ صفی بود و تمام مردمش سنی بودند – نیز همان کردند که با تبریز کرده بودند، در اردبیل فقها و مدرسان و مؤذنان و ائمۀ مساجد را گرفته به فجیعترین نحوی به قتل رساندند، و خانههایشان را تاراج کرده زنان و دختران و پسرانشان را مورد تجاوزهای شنیع جنسی قرار دادند، شاه اسماعیل مردم شهر اردبیل را مجبور کرد که هرکدام پشتهی هیزم در سرای خودشان گرد آورند، آنگاه دستهجات قزلباشان در کوچههای شهر به راه افتادند، اهل هر خانهئی که برای همصدا شدن با شعارهای قزلباشان از خانه بیرون نمیآمدند، خانهشان توسط قزلباشان به آتش کشیده میشد، و اهل خانه در آن آتش سوزانده میشدند [۳۱].
آذربایجان در خلال یک سال از رجال دین و ادب و فرهنگ پاکسازی شد، هرکس از اینگونه شخصیتها موفق نشد از منطقه بگریزد [۳۲]شکار قزلباشان گردید، و برای زندهماندن ناچار شد که مذهب خود را رها کرده خودش را پیرو مذهب قزلباشان اعلام دارد، به ابوبکر و عمر و عثمان دشنام دهد و لعنت بفرستد، و زن و فرزندانش را از تجاوز مصون دارد، در این میان در همۀ شهرهای آذربایجان دستهجات بزهکار شهری از فرصت استفاده کرده به دستهجات تبرائی تبر به دست پیوستند تا از خوان یغمائی که قزلباشان گسترده بودند نعمتها بچینند و اموال مردم فلکزده را تاراج کنند و زنان و دختران مردم را مورد تجاوز قرار بدهند، اینها از نظر قزلباشان «گروههای خودجوش نودین تبرائی» به شمار میرفتند که برای نشر دین خدائی در شهرها سر برآورده بودند، و با تبرهایشان تبلیغ دین میکردند، کافی بود که این دستهجات بزهکار شهری موسوم به تبرائی در خانهئی زن یا دختر زیبائی را سراغ داشته باشند، یا گمان وجود ثروتی در خانهئی ببرند، تا آن خانه را به بهانۀ کافربودن و سنیبودن مورد حمله قرار دهند، و با جان و مال اهل آن خانه هرچه بخواهند بکنند.
تبریز و اردبیل و دیگر شهرهای آذربایجان – چنانکه از گزارشهای مورخان وابسته به دربار شاه اسماعیل و شاه تهماسب برمیآید – در سال اول حاکمیت قزلباشان به شهرهای مرگ و خاکستر و فقر و فحشاء تبدیل شدند، قزلباشان تاتار که از خارج از مرزهای ایران وارد آذربایجان شده بودند و هیچ تعلق خاطری به ایران و ایرانی نداشتند، به هیچ اصول اخلاقی و انسانی جز به اصول غارتگری و کشتار و تجاوز پابند نبودند، در تجاوزهای ناموسی که به دست قزلباشان انجام میگرفت، بیشتر افرادی که مورد هدف آنها قرار داشتند پسران جوان آذربایجان بودند، لواط یک رسم پسندیده نزد قزلباشان محسوب میشد، شاه اسماعیل نیز – چنانکه مداحانش نوشتهاند – از لواطگران چیرهدست بود [۳۳].
قزلباشان زنان و دختران را اسیر کرده مجبور به خودفروشی میکردند، آنها حتی پسران را نیز به چنین کاری وامیداشتند، آنها زنان و دختران و پسران را در اماکن مخصوصی نگاه داشته بودند، و بر آنان مقرر کرده بودند که روزانه مبلغ معینی درآمد داشته باشند [۳۴]؛ و اگر درآمدشان به حد مقرر نمیرسید آنها را زیر شدیدترین شکنجهها قرار میدادند تا به همانگونه که به آنها دستور شده بود عمل کنند، اگر پسر یا دختری حاضر به خودفروشی نمیشد او را بر دیوار یا کندۀ درختی میخکوب میکردند و زنده زنده پوستش را میکندند، یا سرش را در دیگ جوشاب میگرفتند و آهسته آهسته میکشتند، این شکنجههای وحشتناک که در برابر دیدگان دیگران انجام میشد، سبب میگردید که دیگران فکر سرپیچی از فرمانهای قزلباشان که فرمان ولی مطلق و فرمان خدا شمرده میشد را به ذهنشان راه ندهند.
قزلباشان میگساری را پسندیده میدانستند، و کوشیدند که این رسم را در شهرها و روستاهای آذربایجان رواج دهند، آنها بر سر هر برزنی دکهئی دائر کردند و خمهای باده برپا داشتند، و رهگذران را مجبور میکردند که باده را از این مراکز بخرند و در همانجا بنوشند، هرکس حاضر به موافقت با آنها نمیشد، به عنوان «سنی و کافر و ضد دین» و «مخالف فرمان ولی امر» مجازات میشد، این یکی از شیوههای تفتیش عقاید قزلباشان بود که به وسیلۀ آن معلوم شان میشد که چه کسی هنوز بر دین سابق مانده و در اطاعت کامل شاه اسماعیل نیست، و چه کسی به دین قزلباشان درآمده است، طبیعی بود که اگر کسی حاضر نمیشد از آنها باده بخرد و بیاشامد در جا کشته میگردید، قزلباشان که محرمات شرعی را مباح میدانستند، و این را قبلاً شیخ بدرالدین و سپس شیخ جنید و اینک شاه اسماعیل برای آنها مباح کرده بود، گمان میکردند باده را سنیان تحریم کردهاند تا با شیعیان مخالفت نشان داده باشند، به همین سبب مردم را وادار میکردند که دست از مخالفت بردارند و باده را مباح شمرده میگساری پیشه کنند، تا مشابهت میان آنها و کسانی که قزلباشان به آنها «سنیهای بیدین» لقب داده بودند، از میان برود.
شخص شاه اسماعیل علاوه برآن که بچهباز (لواطگر) قهاری بود، از همان سنین کودکیش از میگساران قهار نیز به شمار میرفت، غیاث الدین خواندمیر که از مداحان استوار شاه اسماعیل است، بزمهای عیاشی و میگساری شاه اسماعیل را چنین میستاید:
اقدام رقیق عقیقوش (جامهای شفاف سرخگون) چون جام زرین آفتاب در بزم فلک آغاز گردش کرده جامهای شراب رقیق بیغش بسان ساغر سیمین هلال در دست ساقیان سیم اندام (دختران و پسران اسیرشدۀ تبریز) در گردش بود [۳۵].
عموم قزلباشان، چنانکه گفته شد عناصر سرگردان طوایف تاتار آناتولی بودند که ابتدا به شیخ بدرالدین و سپس به جنید پیوستند، و سرانجام به امید غارتگری به دور شاه اسماعیل گرد آمدند، آنها هیچگاه در ایران نزیسته بودند، و با فرهنگ و دین و تمدن ایرانی هیچگونه آشنائی نداشتند، در عرف آنها که از سنن قبیلهئیشان گرفته شده بود، هرکس از آنها نبود بیگانه و دشمن تلقی میشد، آنها با این دیدگاه به ایرانیان (به عموم ایرانیان با هر دین و مذهبی که بودند) به دیدهئی دشمن در خور نابودی مینگریستند، آنها – بنابر بینش قبیلهئی شان – مردم ایران را به «خودی» و «غیر خودی» تقسیم کرده بودند، و هرکس شیعۀ صفوی میشد را خودی و هرکس سنی میماند را غیر خودی میشمردند؛ و پیش خودشان فکر میکردند که هرکه غیر خودی است دشمن است و دشمن را باید کشت و اموالش را تصاحب کرد، آنها وقتی بر آذربایجان و خیرات آن دست یافتند، با بیرحمی و قساوتی که به هیچ وجه به وصف نتوان آورد دست تعدی و ستمگری گشودند و به ویرانکردن شهرها و انهدام عناصر مادی تمدن ایرانی پرداختند، بدون آن که هیچ ترحمی در اعماق خودشان احساس کنند.
در تاریخ خاورمیانه از دوران اسکندر تا آن زمان هیچ قومی به وحشیگری و ددمنشی قزلباشان دیده نشده بود، ذکر جنایتهای قزلباشان که مداحانشان در بارۀ بخشهائی از آن جنایتها با آب و تاب قلمفرسائی کرده و جنایتهایشان را ستودهاند، با بیان و قلم امکانپذیر نخواهد بود، انسان باید نوشتههای مداحان شاه اسماعیل و قزلباشان او را بخواند، تا متوجه شود که آنها چه موجودات تمدنستیزی بودهاند، تصورش را بکنیم که دستهئی از تبر به دستان قزلباش کودک کمسالی را زنده زنده به میان خرمن آتش پرتاب میکنند، و پدر و مادر و خواهر در درماندگی کامل شاهد زوزههای کودکشانند که در آتش زغال میشود، آخر مگر یک انسان چقدر طاقت و تحمل دارد که دین و عقیدهاش را برای خودش نگاه دارد؟ چنین ضربتی کافی است که یک انسان را هرقدر هم بردبار باشد به جنون و عصیان بکشاند، و در آن حالت فریاد برآورد که نه به ابوبکر و عمر و عائشه بلکه به خدا و پیامبر هم هرچه بخواهید خواهم گفت.
قزلباشان با چنین رفتارهائی کسانی که در آذربایجان مانده بودند، و پای فرار نداشتند را به جمعی از بیماران روانی مبدل ساختند که شدیداً عصبی مزاج شده بودند، از همه کس و همه چیز گریزان بودند، در گوشههای انزوا به حالت تحیر و گریه و تفکر و خموشی روزگار را سپری میکردند و منتظر مرگ خود بودند، در این عالم درماندگی و نومیدی و سرخوردگی و خموشی مطلق هیچ مرجعی وجود نداشت که از مردم ستمدیده حمایت کند، جان و مال و ناموس مردم بازیچۀ دست بزهکاران «خودجوش شهری» و دستهجات تبر به دست «تبرائی» شده بود، تصورش را بکنیم که یک تاجر بازار تبریز که مغازه و انبار و خانهاش به غارت رفته خانهنشین شده است، ناگاه ببیند که یک دسته از این «تبرائیان تبر به دست» به خانهاش بریزند، او را گرفته ببندند، زن و دختر جوانش را در برابرش برهنه سازند و آنها را بر سر دستها بنشانند، و از آن مرد هستیباخته بخواهند که هرچه در خانهاش نهان کرده است را بیرون بیاورد و به آنها تحویل بدهد.
نیز تصورش را بکنیم که زن و مردی دختر و پسر جوان و زیبارو دارند، و روزی چنین دستهئی از اوباشان شهری سر برسند، دختر و پسرشان را بازداشت کرده با خود ببرند، در حالیکه پدر و مادر فلکزده نیک میدانند که آنها را برای چه کاری میبرند، یا تصورش را بکنیم پیر مرد دانشمند و محترمی که از سر خشم و عصبانیت و حمیت به قزلباشان پرخاش کرده و آنها از او به خشم آمدهاند، وی را گرفته عریان کرده در سر چار کوچه و جلو چشم همگان، چند تن از قزلباشان پرزور به او تجاوز جنسی کردهاند، آنگا به تنش شیره مالیده وی را در قفسی آهنین بند کردهاند و مشتی مورچه را در قفس رها ساختهاند، و این قفس را همچون فانوسی بر سر میلهئی در میدان شهر آویختهاند، تا این بیچاره در زیر شدیدترین شکنجهها به سر ببرد؛ و مردمی که بنا به ضرورتی از آنجا عبور میکنند، روزها و شبهای متوالی شاهد نالههای جانخراش اویند و شکنجۀ روحی میشوند، یا تصورش را بکنیم: دانشوری را قزلباشان گرفته برهنه کرده به میدان شهر آورده، آتش افروختهاند، و سیخی از زیر پوست کمر این مرد فرو برده از پشت گردنش بیرون آورده او را مثل لاشۀ آهو بر روی آتش داشتهاند تا اندک اندک بریان گردد؛ و آنگاه قزلباشان به دستور شاه اسماعیل از گوشت کبابشدۀ این مرد تغذیه کنند، یا تصورش را بکنیم که آنها یکی از بزرگان تبریز یا اردبیل را که نخواسته شیعه شود گرفته کف دستها و پاهایش را بر کندۀ درختی میخکوب کردهاند، و در این حال زنده زنده پوستش را مثل پوست گوسفند برمیکشند.
در نوشتههای مداحان فتوحات قزلباشان صفوی چندان از این موارد ذکر شده که خواندن آنها موی را بر اندام هر انسان نیکسرشتی راست میکند و اعماق قلبش را چنگ میزند، و جگرش را به حال ایرانیانی که در دست چنین ددمنشهای درندهخوئی اسیر بودهاند کباب میکند، اینها مطالبی است که مداحان شاه اسماعیل و شاه تهماسب صفوی نقل کردهاند، تا نشان بدهند که «شاه شریعت پناه» و «ولی امر مسلمین جهان» به قدرتی برای نشر آئین خدائی خودش داشته، و در راه خدای خودش چه زحمتهائی میکشیده، و چگونه مردم ایران را وادار میکرده که دست از لجاجت بردارند و به دین قزلباشان درآیند؛ و چگونه با کسانی که نمیخواستهاند اطاعت از ولی امر مسلمانان جهان را پذیرا باشند به مجازات میرساندهاند.
شاه اسماعیل و قزلباشان صفوی بخشی از تاریخ ما بودهاند، و ما در راه آشنائی با تاریخ خودمان باید تمام کسانی که در تاریخمان نقش داشتهاند را به همانسان که بودهاند بازنمائی کنیم، ما اکنون ملتی هستیم که از کاروان تمدن جهانی عقب مانده ایم؛ خیلی هم عقب مانده ایم، در حالی که به خوبی میدانیم که ما ملتی تمدن آفرین بوده ایم، و قرنها نه تنها پرچمدار تمدن جهانی بلکه سازندۀ تمدن بوده ایم، اکنون نیز ما آمادگی داریم که همان نقشی را ایفا کنیم که پیش از این ایفا کرده ایم، ولی چه چیزی ما را از ایفای این نقش باز داشته است؟ چه چیزی مانع شده که ما بتوانیم آن خدمت شایستهئی را که بایستۀ ما است به خودمان و به بشریت بکنیم، ما ذاتاً خادم تمدن و فرهنگ بوده ایم، ولی چه چیزی اکنون دستهای ما را بسته و از این خدمتگزاری باز داشته است؟ چرا ما به جای آن که مشعلدار فرهنگ و تمدن باشیم، این همه از کاروان تمدن عقب نگاه داشته شده ایم؟ چه کسانی یا چه چیزهائی باعث این عقبماندگی هستند؟ آیا میتوان این علتها را شناخت و ریشهیابی کرد و از آنها رهائی یافت؟ آیا واقعاً رخدادهای تاریخی با ما چنان کردهاند که ما به حدی از خودمان بیگانه شدهایم که امکان بازگشت به خودمان وجود ندارد؟ و یا برای بازگشت به خویشتنمان راهی هست که باید آن را بیابیم و بپیمائیم؟ اینها پرسشهائی است که مطالعۀ تاریخی پاسخهایش را در اختیار ما میگذارد، فایدۀ مطالعۀ تاریخ را از اینجا میتوان معلوم داشت، مطالعۀ تاریخ در صورتی فایدهمند خواهد بود که همۀ تاریخسازان گذشتهمان را به همانسان که بودهاند بازشناسی کنیم، و براساس این بازشناسی به عملکردها و نتایج عملکردهایشان پی ببریم، به همین خاطر است که من در نوشتههایم میکوشم که جنبههای روانشناسی شخصیتی کسانی که در ساختن تاریخ ما سهمی داشتهاند را بازخوانی کنم، حتی اگر این بازخوانی به مذاق بسیاری ناگوار بیاید یا این حقایق را اهانت به شخص خودشان تلقی کنند، و بر آشوبند که چرا این حقایق بازخوانی میشود، اینها میخواهند به زبان بیزبانی بگویند که کسی نباید با گذشتههای ما کاری داشته باشد، و آنها را کَند و کاو کند و در معرض دید قرار دهد.
زمانی که قزلباشان تبریز را گرفتند و شاه اسماعیل را در کاخ هشت بهشت بر تخت سلطنت نشانده شاه ایران نامیدند، او در آستانۀ چارده سالگی بود، او سالهای کودکیش را درون چاردیواریهای دژ استخر و خانۀ کارکیای گیلانی گذرانده بود، و یک سال و چند ماه پیش از تصرف تبریز را در اطراف روستاهای آذربایجان در میان قزلباشان سپری کرده بود، او از سن هفتسالگی که به گیلان برده شد، فقط با خلیفههایش که عموماً تاتارهای آناتولی بودند سر و کار داشت، و در اطراف او کسی دیگری نبود، تنها تماس او با دنیای خارج از خانۀ کارکیا زیارتهائی بود که تاتارهای آناتولی از او به عمل میآوردند، و برای بوسیدن پای او صدها کیلومتر راه را با پای پیاده طی کرده، خودشان را به گیلان میرساندند، و پس از تعظیمهای شایسته و تقدیم صدقات و نذوراتشان که از طریق راهزنی به دست آورده بودند به درون آناتولی باز میگشتند، این کار را مریدان شاه اسماعیل حج میپنداشتند؛ و رسمی بود که از ورای قرون و اعصار و ژرفای بیابانهای خشک و خشکمغزپرور تاتارستان با خودشان کشیده به آناتولی برده، و اکنون تحت نام شیعه و مسلمان انجام میدادند، شاه اسماعیل دستپروردۀ چنین عناصری بود، و در اثر رفتار بندهوار آنها خود را در آن عالم کودکانه متصرف امور کائنات میپنداشت، و با این تصرف وارد کاخ هشت بهشت شده بر مسند پادشاهی تکیه زده بود، و رسماً اعلام داشت که مأموریتی آسمانی دارد و «ائمۀ معصومین پشتیبان» اویند و او را «به این کار واداشته اند».
شاه اسماعیل در کاخ هشت بهشت به راهنمائی هفت سران قزلباش که اهل اختصاص لقب داشتند و همهشان از تاتارهای آناتولی بودند، دست به کار ایجاد تشکیلات برای دولتش شد. حسین بیک لله شاملو نمایندهئی تام الاختیار شاه و فرمانده کل قزلباشان شد، و وکیل نفس همایون و امیرالأمرا لقب یافت، او که بر طبق سنتهای قبیلهئی ترکها مقام پدر نیز برای شاه اسماعیل داشت، در این منصب نخستین تصمیمگیر شئون نظامی و سیاسی شد.
برای در دستگرفتن حساب اموال شاه و نظارت بر تقسیم غنائمی که قزلباشان از مردم آذربایجان غارت میکردند، نیاز به یک حسابدار با سواد بود، هیچکدام از قزلباشان سواد نداشتند و خواندن و نوشتن نمیدانستند، این وظیفه به زکریا کججی سپرده شد که از گریختگان دستگاه بایندری بود و سابقۀ وزارت داشت، او را وزیر دیوان اعلی لقب دادند.
برای ریاست دستگاه قضائی قزلباشان ملا شمس لاهیجی انتخاب شد، گویا این مرد پیش از آن در لاهیجان مکتبخانه داشت، راجع به سوابق این مرد در نوشتههای مورخان معاصر شاه اسماعیل و پس از او هیچ سخنی نرفته است، تنها اشاره راجع به سوابق او آن است که اسماعیل در کودکیش نزد او سواد آموخته بوده است، جالب است که بدانیم که این مرد وقتی با لقب مولانا شمس الدین لاهیجی و با سِمَتِ صدر در رأس دستگاه قضائی و دینی قزلباشان قرار گرفت، حتی یک جلد کتاب مذهبی نداشت، تا آن را مرجع خویش برای تعلیم دین قرار بدهد [۳۶]. البته لازم هم نبود که او کتابی در اختیار داشته باشد، زیرا شاه اسماعیل مرجع همهئی احکام و فتواها بود، و قزلباشان به هیچ اصول عقیدتی و حکم شرعی پابندی نشان نمیدادند، تا ضرورت وجود متن دینی پیش آید، ملا شمس در این مقام ناظر کل امور اوقاف و درآمدهای آن مسئول عقیدتی و تبلیغات و رئیس کل دستههای تبرائیان بود که عموما بزهکاران شهری بودند، مسئولیتهای که ملا شمس بر عهده گرفته بود هم نیازی به مراجعه به متون دینی نداشت، تبرداران کار خودشان را که گرفتن و کشتن انسانها و تاراج خانههای مردم بود خوب میدانستند، اوقاف هم معلوم بود و درآمدهایش نیاز به حسابدار داشت نه رجل دین، تبلیغ دین هم در فحاشی به اصحاب پیامبر و نوحه برای شهیدان کربلا خلاصه میشد که ضرورت وجود متن دینی را ایجاب نمیکرد، پس اگر عالیترین مرجع دینی قزلباشان پس از شاه اسماعیل حتی یک کتاب دینی هم نداشته است (که نشانِ کمسوادبودنِ او است)، هیچگونه شگفتی ما را برنمیانگیزد، ولی دل انسان به درد میآید، وقتی میبیند که کار ایران و ایرانیان به جائی کشیده بود که کسانی به جای انوشه روان و بزرگ مهر یا حتی به جای کسانی چون ملک شاه و خواجه نظام الملک و غزالی تکیه زده بودند که تنها هنرشان تاراجگری و آدمکشی و لواطگری و میگساری بود، در اینجا است که انسان مجبور میشود گذشتهها را مرور کند، تا دریابد که ایرانی را چه شده بوده که کارش به چنین جائی کشیده بوده، و اکنون (در زمان ما) او را چه شده که کارش به وضعیت فعلی کشیده، و این همه از کاروان تمدن بشری عقب افتاده است.
در بارهئی سال نخست حکومت شاه اسماعیل که به آذربایجان محدود میشد، به جز گزارش تخریب و انهدام و شکنجه و کشتار و غارت و تجاوزهای جنسی به زنان و دختران و پسران در بارهئی هیچ فعالیت دیگری هیچ گزارشی به دست داده نشده است، بر پایهئی وجود چنین گزارشها و عدم چنان گزارشهائی ما یقین مییابیم که ملا شمس تنها یکهتاز میدان دین و مذهب بعد از شاه اسماعیل بود، و حتما با داستانهای شیرینی که از واقعۀ کربلا و شهادت امام حسین و مضروبشدن فاطمه به دست عمر و شهیدشدن محسن در شکم مادر و داستانهای ستمهای خلفای پیامبر به امام علی و اهل بیتش میساخت قزلباشان را سرگرم میکرد، و با نوحههای جانگدازی که میدانست خوشایند قزلباشان خواهد بود، و آنها را وادار خواهد کرد تا هرچه بیشتر به او بذل و بخشش کنند و وی را به یک سلطان مالی مبدل سازند، آنها را به گریه میافکند و «احسنت» شان را از دل برمیآورد، در خلال این مدت تاتارهای بیابانگرد آناتولی که شنیده بودند در آذربایجان «چپاول» افتاده، و هرکس زودتر برسد بیشتر خواهد برد، دسته دسته به سوی آذربایجان روان بودند و به قزلباشان میپیوستند، تا از خوان بیدریغی که شاه اسماعیل گسترده بود بهره برگیرند، در نتیجه خزش بزرگ جماعات ترک به درون آذربایجان پس از مغولها در زمان شاه اسماعیل اتفاق افتاد، و بخش عظیمی از مردم آذربایجان در فرار از ستمهای این بیگانگان نورسیده، در این زمان از زادبومهایشان به درون ایران نقل مکان کردند، اسکندر بیک ترکمان نام و نشان ۷۲ قبیلۀ ترک و تاتار که از درون آناتولی به ایران آمدند را به دست میدهد [۳۷]. البته سخن او از این قبیلهها مربوط به زمان شاه عباس اول است؛ ولی این قبیلهها در دوران شاه اسماعیل و پسرش شاه تهماسب به قصد تاراج و غارتگری به درون ایران سرازیر شده بودند، و در کشور ما ماندگار شده یکهتاز میدان شدند، تا از ستمهایشان بر ایرانی بیاید آنچه آمد، و ما را به این روز کشاند.
[۲۲] عالم آرای صفوی: ۶۴. [۲۳] همان. [۲۴] همان. [۲۵] همان: ۶۵. [۲۶] امیر محمود خواندمیر، تاریخ شاه اسماعیل و شاه تهماسب: ۶۶. [۲۷] سفرنامههای ونیزیان در ایران، ترجمۀ منوچهر امیری (انتشارات خوارزمی، تهران، ۱۳۴۹): ۴۰۸. [۲۸] سفرنامههای ونیزیان در ایران: ۳۱۰. [۲۹] همان، ۴۰۹. [۳۰] پارسادوست: ۷۰۲. [۳۱] عالم آرای صفوی: ۵۴. [۳۲] غیاث الدین خواندمیر از اینکه چنین شخصیتهائی از آذربایجان گریختند و «روی به اطراف آفاق نهادند» ابراز شادمانی میکند [حبیب السیر: ۴۶۸]. [۳۳] سفرنامۀ ونیزیان: ۴۲۹. [۳۴] همان: ۳۸۶. [۳۵] حبیب السیر: ۳ / ۵۰۵. [۳۶] احسن التواریخ: ۱۲ / ۶۱. [۳۷] عالم آرای عباسی: ۱۰۸۴ – ۱۰۸۷.