گفتار دوم: تسخیر ایران توسط قزلباشان
بنظر میرسد که قزلباشان با تسخیر تبریز و اردبیل و دیگر شهرهای آذربایجان و انتقامگیری از سنیهای آن سرزمین هدف خودشان را تکمیلشده میپنداشتند، ولی گردش روزگار یک بازی خطرناکی برای ایران تهیه دیده بود که میبایست به دست همین عناصر تبهکار به اجرا درمیآمد، چنین به نظر میرسد که در پایان قرن ششم هجری (در آستانۀ حملۀ مغول به ایران) تاریخ تصمیم گرفته بود که به نقش سازندۀ ایران در تمدن خاورمیانه پایان بخشد، و ایران از آن پس قدم به قدم از صحنۀ تصمیمگیری در تمدن خاورمیانه دور گردد، و به سوی یک انزوای درازمدت سوق داده شود، ضربۀ مغولان برای پایان دادن همیشگی به نقش ایران کافی نبود، هرچند که این ضربۀ شدید مراکز تمدنی زاینده و پربار ایران همچون بلخ و بخارا و مرو هرات و نیشابور و ری و اصفهان را ویران کرد، و سیر تند و تیز تمدن ایرانی را که از قرن دوم هجری و بعد از شانه راستکردن از زیر ضربات عرب از سر گرفته شده بود متوقف ساخت؛ ولی در دوران ایلخانی و تیموری باز ایران مثل سمندر افسانههای ایرانی از زیر آوارهای ناشی از زلزلۀ مغولان سر برآورد، و با آهنگی آهسته در راه بازگشت به شکوه دیرینه به حرکت درآمد، و در عهد حسین بایقرا و یعقوب بایندر این حرکت را تندتر کرد، این بار گردش روزگار یک عنصر تازه به نام «قزلباش» را وارد عرصۀ ایران ستیزی کرد، تا به دست او ضربۀ نهائی را بر پیکر تمدن ایرانی وارد سازد، با ورود این عنصر ویرانگر چنان ضربهئی بر پیکر ایران وارد آمد که تا امروز نتوانسته است کمرش را راست کند؛ و هنوز درد آن ضربه را با همۀ وجودش احساس میکند و رنج میکشد، و میکوشد که شاید از زمین برخیزد و به راه تمدنسازی افتد.
در زمستان سال ۸۸۰ سران قزلباش خبر یافتند که الوند بیک بایندر در ارزنجان لشکر آراسته و قصد حمله به راه افتادند، الوند بیک که یا تاب مقاومت در برابر سپاه قزلباش را نداشت، و یا نقشه برای تصرف تبریز را دارد، الوند بیک که یا تاب مقاومت در برابر سپاه قزلباش را نداشت، و یا نقشه برای تصرف تبریز چیده بود، ارزنجان را برای آنها رها کرده راه نخجوان درپیش گرفت، قزلباشان بر ارزنجان دست یافتند و دست به کشتار و تاراج گشودند، در این اثناء الوند بیک از راه نخجوان به سوی تبریز حرکت کرد، و مردم تبریز در غیاب شاه اسماعیل و قزلباشان با شادی از او استقبال کردند، و شهر را داوطلبانه به او تسلیم کردند، مردم تبریز به گمان آن که دیگر دوران سیاه و کابوسی قزلباشان به سر رسیده است، شهر را آذین بستند و چند روز به جشن و پایکوبی مشغول شدند، او باشان شهری و دستههای تبرائی و بقایای قزلباشان از شهر گریختند.
ولی شادی مردم تبریز چندان دیرپا نبود، سران قزلباش همینکه از تسلیم تبریز به الوند بیک اطلاع یافتند ارزنجان را نیمهتاراج کرده رها ساختند، و به سوی تبریز تاختن گرفتند، الوند بیک برای مقابله با آنها از شهر بیرون شد، ولی در برابر آنها شکست یافت و شهر دوباره به دست قزلباشان افتاد، الوند بیک پس از این شکست به همدان گریخت، و از آنجا به بغداد و سپس به دیاربکر رفت، ولی از آن پس هیچگاه به فکر مقابله با قزلباشان نیفتاد، و حدود یک سال بعد در ارزنجان درگذشت.
این بار قزلباشان بیش از پیش مردم فلکزدۀ تبریز را نشانۀ تیر انتقام ساختند، و بخش عظیمی از باقیماندگان شهر را به انتقام همکاری با الوند بیک قتل عام کردند، و هزاران خانه را به آتش کشیدند، در این اثناء مراد بیک بایندر که در شیراز مستقر بود، به قصد نجات آذربایجان حرکت کرد و در همدان اردو زد، سران قزلباش شاه اسماعیل را برداشته در دوازده هزار جنگندۀ تاتار به مقابلۀ مراد بیک شتافتند، در نبرد سختی که نزدیک همدان درگرفت مراد بیک شکست یافته به شیراز گریخت، همدان و نواحی اطراف به دست قزلباشان افتاد، و در آن شهر و روستاهای تابعه دست تعدی و تخریب گشودند، آنها سپس از آنجا راهی اصفهان شدند، و شهر را در محاصره گرفتند، و بعد از مدت کوتاهی اصفهان را متصرف شدند، آنها با این عقیده که اصفهان از ممتلکات مراد بیک است و باید تنبیه شود، در آن شهر دست به چنان فجایعی زدند که جنایتهایشان در آذربایجان در مقابل آن اندک مینمود، هرچه مسجد و مدرسه و ابنیۀ تاریخی بازمانده، از دوران طاهریها و دیلمیها و سلجوقیها و تیموریها در اصفهان وجود داشت به دست آنها آسیب دید، بخش اعظم علما و فقها و مدرسان و اهل دانش به کشتن رفتند، کشتار مردم اصفهان چندین روز متوالی ادامه داشت، و بخش عظیمی از مردم اصفهان قتل عام شدند، در این میان اموال مردم به غارت رفت و مزارع و باغستانها به آتش کشیده شد.
شاه اسماعیل سپس اصفهان و کلیۀ زمینهای تابعه را به عنوان تیول به دامادش (شوهر خواهرش) دورمیش خان شاملو فرزندی عبدی بیک بخشید، در اصفهان نیز مثل تبریز و اردبیل جماعات اوباش و بزهکار شهری به خدمت قزلباشان درآمدند، یکی از چنین افرادی مردی به نام حسین بنا بود که با لقب میرزا حسین معمار به عنوان حسابدار دورمیش خان منصوب شد، دورمیش خان این مرد را نمایندۀ تام الاختیار خود قرار داد، و او را با منصب وزیردیوان در کاخ فرمانروائی اصفهان نشاند، او همۀ اختیارات خودش را که مالکیت تام اصفهان و آبادیهای تابعه بود به این مرد تفویض کرد، گروهی از قزلباشان تاتار را به او سپرد، و خود با اردوی شاه اسماعیل حرکت کرد، وظیفهئی که به حسین بناه محول شد آن بود که مالیاتهای اصفهان و توابع را جمعآوری کرده برای دورمیش خان بفرستد، حسین بنا از آن پس صاحب اختیار جان و مال و ملک مردم منطقۀ اصفهان شد، و به وسیلۀ کارگزارانش که عموماً اوباشان و بزهکاران شهری بودند دست تعدی به جان و مال مردم اصفهان گشودن گرفت، او با کسب اجازه از دورمیش خان چندین روستای حاصلخیز اصفهان را برای خودش گرفت، و سند مالکیتشان را از شاه اسماعیل دریافت کرد، و در مدت کوتاهی به یک بزرگ مالک تبدیل شد.
قزلباشان پس از تصرف و تاراج اصفهان به قصد شیراز حرکت کردند، مراد بیک بایندر که نیروهایش اندک بودند، و میدانست که از پس قزلباشان برنخواهد آمد در شهر متحصن شد، قزلباشان شهر را در محاصره گرفتند، سرانجام در مهر ماه ۸۸۲ شیراز سقوط کرد، و مراد بیک راه فرار درپیش گرفت.
شیراز در آن زمان یکی از بزرگترین مراکز فرهنگی ایران بود، و چندین مدرسه با صدها مدرس در آن وجود داشتند، و مردمش عموماً شافعیمذهب بودند، و تا جائی که اسناد تاریخی نشان میدهد کسی از مردم شیراز و دیگر شهرها و روستاهای فارس مذهب شیعه – نه شیعۀ زیدی نه شیعۀ امامی – نداشت، شیراز علاوه برآن که یک شهر صنعتی و بازرگانی و مرکز وصل بندرهای جنوب کشور به درون کشور بود، یکی از شهرهای مقدس کشور نیز به شمار میرفت؛ زیرا از دیرباز مسکن بسیاری از رجال بزرگ دین و ادب و فرهنگ بود، مسجد عتیق شیراز که توسط یعقوب لیث صفار در نیمۀ قرن سوم ساخته شده، و در زمان عضدالدوله که شیراز را پایتخت کرد به اوج شکوه رسیده بود، یکی از بزرگترین حوزههای دینی ایران محسوب میشد، از این مدرسه بود که دهها دانشمند نامدار به نقاط مختلف ایران و حتی به مصر اعزام شده بودند، در این شهر بزرگانی آرمیده بودند که سعدی، حافظ، خواجو، شیخ روزبهان، شیخ عبدالله خفیف، از جملۀ آنها بودند، بر فراز سر در دروازۀ شیراز قرآن بزرگی به عنوان تبرک نگهداری میشد که مردم شنیده بودند، یکی از عُرفای بزرگ فارس به دست خودش تحریر کرده بوده است، در مسجد عتیق شیراز هشت سنگاب بزرگ مزین به انواع زینتها و سنگنوشتهها مخصوص وضو نصب بود که از یادگارهای هنری زمان عضدالدوله بود، و مردم عقیده داشتند که هرکه در این سنگابها وضو بگیرد و در مسجد عتیق نماز بخواند ثواب یک حج خواهد برد، در میان صحن مسجد عتیق بنائی وجود داشت که آن را خدایخانه میگفتند، و این نیز از یادگارهای دوران دیلمی بود، این بنا علاوه برآن که مرکز تعلیم حج به کسانی بود که قصد رفتن به مکه را داشتند، جایگاه نگهداری یک نسخۀ نفیس از قرآن بود که میگفتند: شیخ روزبهان خنجی به دست خودش نوشته بوده است، اینها و دهها مورد مشابه دیگر شهر شیراز را به زیارتگاه مسلمانان ایران مبدل ساخته به آن شهر تقدسی عظیم بخشیده بود، شیراز قدسیت خویش را از عهود باستان حاصل میکرد، و به سبب نزدیکیش با استخر از احترام خاصی نزد ایرانیان برخوردار بود، این تقدس به حدی بود که حتی کشورگشایان ایلخانی و تیموری به آن شهر به دیدۀ احترام نگریسته بودند، و وقتی شهر را متصرف شده بودند به پاس احترام بزرگانی که در شیراز آرمیده بودند، حرمت مردم آن شهر و بناهایش را حفظ کرده بودند.
ولی قزلباشان تاتار صفوی نه برای تاریخ و فرهنگ ایران ارزش قائل بودند، و نه حرمتی برای بزرگان تاریخ ایران میشناختند، و نه مفهوم مردمش و با همۀ عظمت ایران را درک میکردند، در نظر آنها شهر شیراز با تمام مردمش و با همۀ آثار تاریخیش و با همۀ مساجد و مدارس و گنبدهایش یک شهر سنی بیدین و دشمن بود که باید نابود میشد، آنچه آنها نسبت به شیراز در دل داشتند کینهئی شدید بود که از کینههایشان به سنیها ناشی میشد، برای آنها همۀ بقعهها و مدرسهها و مسجدها و کتابخانهها مراکز فصاد ناصبیهای دشمن اهل بیت پیامبر محسوب میشد که باید از روی زمین محو میگردید، هیچ چیزی بیش از نام ابوبکر و عمر آنها را تحریک نمیکرد، و این نامها در میان تزیینات دیوارهها و سردرهای همۀ مساجد و مدارس شیراز به چشم میخورد، آنها با هدف انهدام شیراز وارد آن شهر شده بودند، و این هدف را جانانه دنبال کردند، شیراز زیبا در خلال مدت کوتاهی به مخروبهئی مبدل شد که اشباح مرعوبشدۀ انسانهای در آن سرگردان میزیستند که از دست تجاوزهای قزلباشان چنان درمانده شده بودند که حتی از سخنگفتن با خودشان نیز هراس داشتند.
وقتی شاه اسماعیل و قزلباشانش در شیراز مشغول انهدام و غارتگری و تجاوزهای جنسی بودند، گروهی از قزلباشان به کرمان، گروهی به لارستان، گروهی به بصره، و گروهی به هرموز (بندر عباس بعدی) اعزام شدند، و از احکام این شهرها خواسته شد که به اطاعت شاه اسماعیل درآیند، کرمان پایداری نشان داد، و به قوۀ قهریه فتح شده ویران گردید، لار و هرموز که چندان نیروئی برای مقابله با قزلباشان نداشتند تسلیم شدند، پس از آن شاه اسماعیل شیراز و کل فارس را به الیاس بیک ذوالقدر و منطقۀ کرمان را به حسین بیک لله شاملو بخشید.
در میان شهرهای فارس، کازرون و فیروزآباد و کارزین حاضر نبودند دست از دین کشیده به اطاعت قزلباشان درآید، کازرون از دیرباز یک شهر نسبتاً مقدس به شمار میرفت، و بزرگانی همچون شیخ ابواسحاق کازرونی و علامه دوانی – هردو از سنیها شافعیمذهب – از آن شهر سر برآورده بودند، عموم مردم کازرون، همانند همۀ مردم فارس شافعیمذهب بودند، و از تشیع و مذهب قزلباشان چیزی نشنیده بودند، شاه اسماعیل وقتی بر کازرون دست یافت دستور قتل عام و تخریب را صادر کرد، از مردم کازرون فقط آن عده زنده ماندند که توانستند از شهر بگریزند، بقیۀ مردم عموماً از دم تیغ گذشتند، مداحان فتوحات این «شاه شریعت پناه» حتی با افتخار از این یاد کردهاند که قزلباشان سگها و گربههای کازرون را هم به اتهام ناصبیبودن قتل عام کردند، و شهر را به آتش کشیدند، و همۀ خانهها و ابنیۀ آن را با خاک یکسان کردند، شهرهای فیروزآباد و کارزین نیز همین سرنوشت را داشتند و به کلی ویران گشتند، در فیروزآباد نیز پس از کشتار همۀ مردم شهر از خرد و درشت، سگها و گربهها را به جرم سنیبودن کشتند، شهر کارزین نیز چنان ویران شد، و مردمش چنان کشتار شدند که پس از آن دیگر هیچگاه نتوانست آبادی سابق را باز یابد، شهر لاغر نیز که نامش در میان بسیاری از کتابهای جغرافیائی به عنوان یک شهر مهم آمده است، از آن پس از صحنۀ روزگار محو گردید.
قزلباشان پس از پرداختن به امر فارس راهی قم و کاشان شدند، این دو شهر که بر کرانۀ غربی کویر قرار گرفته بودند، از دیرباز مراکز تجمع بخشی از عربهای کوفه از تیرههای قبایل مذحج از اصل یمنی بود، بنا به گزارشی که صاحب معجم البلدان آورده، قم یک شهر عربنشین است که در زمان حجاج ثقفی ایجاد شده است، و هیچ آثاری مربوط به پیش از اسلام در آن وجود ندارد، او مینویسد که وقتی عبدالرحمان اشعث در شورش ضد حجاج به سال ۸۳ ق شکست یافته به کابل گریخت، گروهی از عربهای قبایل مذحج که همراه او شوریده بودند به این ناحیه رفته هفت روستا را گرفتند و در آنها اسکان یافتند، آنها منطقه را به نام یکی از این روستاها – با تحریف در برخی از حرفها – قم نامیدند، دیگرانی نیز از این قبایل از کوفه به قم رفتند و اسکان یافتند؛ و چونکه اینها شیعه بودند، قم و کاشان شیعهنشین شدند، به گونهئی که هیچ فردی از اهل سنت در آنها وجود ندارد [۳۸]. و ابن حوقل مینویسد که «همۀ مردم قم بیاستثناء شیعهاند و غیر از خودشان در قم وجود ندارد، اغلبشان عربند، ولی زبانشان فارسی است» [۳۹]. در دوران اموی و عباسی جماعات شیعۀ کوفه که از فشارهای سیاسی حاکمان به این ناحیه میگریختند در آنجا پناه میگرفتند، طبیعی بود که کسانی که در این آبادیها میزیستند عموماً کینههای تسکینناپذیری نسبت به دولت سنی در دل نگاه دارند، به همین سبب عموم شیعیان قم و کاشان از شیعیان افراطی به شمار میرفتند؛ و چون از نژاد عرب بودند، ذاتاً نسبت به ایران و ایرانی تعلق خاطری نداشتند؛ و تنها تعلقشان در این دنیا به مذهبشان بود؛ و اگر احیاناً از یکی از آنها پرسیده میشد که نسبت به ایران چه احساسی داری؟ حتماً پاسخ میداد «هیچ!».
در بارۀ خرافهپرستی شیعیان عربتبار کاشان، قزوینی – مؤلف آثار البلاد – مینویسد که ابن بابه در کتاب فرق الشیعه آورده است که من در منطقهمان برخی از شیعیان امامی را دیده ام که همهروزه سحرگاهان شمشیرهایشان را گرفته سوار بر اسب از روستا بیرون میشوند، و انتظار دارند که امامشان ظهور کند و آنها همراهش بروند، و چون خورشید برمیآید و از امام خبری نمیشود، با اندوه بسیار به خانههایشان بازمیگردند [۴۰].
طبیعی بود که مردم قم و کاشان با شنیدن این که شاه اسماعیل و قزلباشانش شیعۀ اهل بیت علی هستند، مقدم آنها گرامی دارند، این دو شهر پیش از ورود شاه اسماعیل آذینبندی شدند، و مردمش به شادی فتوحات شیعیان جشن گرفتند، و با شور و هلهله از قزلباشان استقبال کردند، در باغ فین کاشان جشن باشکوهی ترتیب داده شد، و در حضور شاه اسماعیل بزم باده و موسیقی و رقص برپا گردید، مردی به نام قاضی محمد کاشی که گویا در آن هنگام حاکم کاشان بود، در این باغ به حضور شاه اسماعیل رسید، شاه اسماعیل به قدری از این مرد خوشش آمد که در عین حالی که ملا شمس لاهیجی در رأس دستگاه دینیش قرار داشت، این مرد را نیز به ریاست این دستگاه منصوب کرد، و او را شریک و همکار ملا شمس قرار داد، قاضی محمد از آن پس همراه اردوی شاه اسماعیل میرفت، و در رأس دستهجات تبرائی انجام وظیفه میکرد، و کسانی که در نظر او «ناصبی و بیدین» بودند را توسط تبرداران تبرائی هدایت میکرد، یا به جهان آخرت میفرستاد.
شاه اسماعیل وقتی از شیراز به راه افتاد دستهئی از قزلباشان را مأمور فتح سمنان و فیروزکوه کرد، مردم این منطقه را از دیرباز شیعیان زیدی تشکیل میدادند که مذهب معتزلی داشتند؛ و طبیعی بود که با شخصپرستی و افکار اباحی قزلباشان مخالف باشند، در آن زمان مردی به نام حسین کیا چلاوی حاکمیت سمنان و خوار و فیروزکوه را در دست داشت، این مرد با قزلباشان مقابله کرده فرماندهشان را به قتل آورده، و سپاه را شکست و فراری داد، شاه اسماعیل پس از تحویل گرفتن قم و کاشان به قصد انتقامگیری از حسین کیای چلاوی حرکت کرد، او در آخرین روزهای سال ۸۸۲ قلعۀ گلخندان را در منطقه به تصرف درآورد، و سه هزار تن پیر و جوان و زن و دختر کشتار کرد، اینها همه شیعۀ زیدی بودند، غیاث الدین خواندمیر که از مداحان شاه اسماعیل است، مینویسد که مردم این آبادیها به «تمامی صغیر و کبیر و بُرنا و پیر و عرصۀ تیغ تیز شدند، و در آن دیار دَیّار (هیچکس) نماند» [۴۱]. شاه اسماعیل همچنین دستور داد تا مزارع و باغستانهای منطقه به آتش کشیده شود، تا هیچ اثری از حیات در آن زمین باقی نماند، او سپس راهی فیروزکوه شد، قلعۀ فیروزکوه را گشود و دستور قتل عام داد، همهی مردم فیروزکوه از دم شمشیر قزلباشان گذشتند، و شهر در آتش سوخته خاکستر شد، حسین کیای چلاوی در دژی کوهستانی به نام دژ اُستا موضع گرفت، شاه اسماعیل آن دژ را محاصره کرد و مجرای آب را از دژ قطع کرد، حسین کیا حدود یک ماه و نیم پایداری ورزید، و چون قحطی و بیآبی او و افرادش را در معرض تلفشدن حتمی قرار داد تن به تسلیم داد (اردیبهشت ۸۸۳). حسین کیای چلاوی و افراد خانوادهاش دستگیر شدند، و دستور قتل عام بقیۀ ساکنان روستاهای اطراف که تعدادشان به چندین هزار تن میرسید صادر شد، و باغستانهای اطراف به آتش کشیده شدند. «حسب الامر تمامی اهل قلعه به وادی عدم روی نهادند و در آتش قهر قهرمان، هر ماده و نر و خشک و تر و نادان و دانا و پیر و برنا بسوختند.... و حسین کیا که خود را از اولاد کیان میشمرد در قفس کرده معذب بداشتند، تا آن که او خود را بکشت و به امر خسرو و پیروز او را با همان قفس چوبین آتش زدند» [۴۲]. مؤلف جهانگشای خاقان مینویسد که شاه اسماعیل ده هزار تن را که تسلیم او شده بودند قتل عام کرد [۴۳]. زن و فرزندان و وابستگان حسین کیا را پس از تجاوزهای جنسی در برابر دیدگان او زنده زنده در آتش افکندند، خود حسین کیا را به دستور شاه اسماعیل برهنه کردند، پوستش را با لبههاش شمشیر و خنجر خراشیدند، بر بدنش شیره مالیدند، او را در قفسی چوبین افکندند، و قفس را پر از مورچه کردند، حسین کیا چندین روز در زیر چنین شکنجهئی زیست، و چون عفونت کرد و کرم در آن ایجاد شد تاب مقاومت را از دست داد، و شبی گردنش را به میلههای قفس سابید تا رگهای گردنش پاره شد، ولی نگهبانان متوجه شدند و از خودکشی او جلوگیری کردند، و او چند روز دیگر زیر شکنجهها زنده بود، وقتی او در این حالت درگذشت، جسدش را سوزاندند، و خاکسترش را برباد دادند [۴۴].
وقتی شاه اسماعیل دژ اُستا را در محاصره داشت، مردی به نام مراد از خاندان بایندریها که پیش از آن در نبرد قدرت بایندریان از پسر عموهایش گریخته به حسین کیا پناهنده شده بود، در این دژ میزیست. شاه اسماعیل پس از سقوط دژ این مرد را گرفت، و دستور داد سیخی آهنین از زیر پوستش گذراندند، به طوری که یک سرش از پوست روی آخرین نقطۀ ستون فقراتش میگذشت، و یک سر دیگر از پشت گردنش بیرون میآمد، آنگاه آتشی افروخت، و این بیچاره را که در این حالت در زیر شدیدترین شکنجهها قرار داشت، بر فراز آتش گرفتند تا اندک اندک در میان زوزههای جانخراش بریان شد، سپس قزلباشان به دستور شاه اسماعیل گوشت کباب لاشۀ این مرد را خورده استخوانهایش را به آتش کشیده خاکسترش را پراکندند [۴۵].
در این اثناء مردم یزد از دست ستمها و سیاهکاریهای قزلباشان از محمد کُره – حاکم ابرکوه – استمداد طلبیدند، محمد کره به یزد لشکر کشیده شهر را از قزلباشان گرفت، در این واقعه گروهی از قزلباشان کشته شدند و بقیه گریختند، وقتی خبر این واقعه به شاه اسماعیل رسید به قصد محمد کره به راه افتاد، در نبردی که میان محمد کره و شاه اسماعیل درگرفت، محمد کره شکست یافته دستگیر شد، وی را به دستور شاه اسماعیل مثل حسین کیا با بدن برهنه و پوستِ خراشیده در قفس پر از مورچه افکندند، و چندتا قزلباش را بر او گماشتند تا دست به خودکشی نزند، و روزهای درازی در زیر شکنجه بماند [۴۶]. شهر یزد را شاه اسماعیل به قزلباشان سپرد تا هرگونه که مایل باشند بر سر مردم درآوردند، و از آنها که با دشمنان اهل بیت همدست شده قزلباشان شیعۀ اهل بیت را از شهر رانده دین ابوبکر و عمر را بر دین امام علی ترجیع میدادند، انتقام بگیرند.
در میان این جریانها، و زمانی که هنوز شاه اسماعیل در یزد بود، سفیر سلطان حسین بایقرا – پادشاه ترکِ شیعۀ زیدیمذهب خراسان – با نامه و هدایا و تبریک فتوحات شاه اسماعیل به یزد رسید، او در این نامه خود را سلطان و همطراز شاه اسماعیل قلمداد کرده نسبت به او اظهار اطاعت نکرده بود، شاه اسماعیل از این امر در خشم شد و دستور حرکت قزلباشان به خراسان را صادر کرد تا بایقرا را تنبیه کند، او در اواخر بهمن ۸۸۴ به طبس رسید که آخرین شهر در غرب قلمرو و بایقرا بود، قزلباشان که همۀ سنتهای تاتاری را با خودشان میکشیدند، خیال میکردند که رعایای بایقرا در هرجا که باشند در حکم همقبیلهئی و مریدان اویند، و در همۀ امور با او شریکند، آنها روابط شاه و ملت را براساس روابط خودشان با شاه اسماعیل تفسیر میکردند، و هر شاهی را در هرجا که بود یک پیر طریقت برای ملت خودش محسوب میکردند، و هر شاه دیگری را غیر از شاه اسماعیل بر باطل میانگاشتند، و پیروانش را که پیرو شاه اسماعیل نبودند گمراه و بیدین میدانستند، شاه اسماعیل در این سفر همۀ خشمی را که از بایقرا در دل داشت بر سر مردم بیچارۀ شهر طبس خالی کرد، و هزاران تن را بیهیچ گناهی به دم شمشیر داد، و تمامی اموال شهر را قزلباشانش تاراج کردند، مداحات جنایات شاه اسماعیل و قزلباشان مینویسد که «غازیان عظام از گرد راه نرسیده در شهر طبس تاختند، و هرکس را در آن بلده (آبادی) یافتند، از دم تیغ بیدریغ گذراندند» [۴۷]. و بعد از آن که «هفت هشت هزار کس کشته شدند و شهر را غازیان غارت نمودند، سَورتِ غضب پادشاه کشورگیر تسکین یافت» [۴۸].
یکبار دیگر این گزارش را بخوانیم تا دریابیم که شاه اسماعیل و قزلباشانش چه آگاهی و اطلاعی از سیاست و کشورداری داشتند، و فتوحاتی که در کشور ما نصیبشان میشد را به چه دیدی مینگریستند، پادشاه خراسان به رسم معمول زمانه که شاهان برای شاهانِ جدید تبریک و تهنیت میفرستند، نامهئی محترمانه به شاه اسماعیل نگاشته است تا به او نهنیت بگوید، ولی او در نامهاش شاه اسماعیل را «رهبر معظم» و «مولا» و «مقتدا» خطاب نکرده و نسبت به او ابراز اطاعت ننموده است، شاه اسماعیل به جای آن که به نامۀ محترمانۀ تهنیت او پاسخ درخور بدهد، تصمیم به ادب کردنِ او میگیرد، آن هم با کشتار مردم بیگناه و تاراجکردن طبس. او قزلباشانش را برمیدارد، یکتاخت به طبس میتازد، مثل راهزنان وارد آن شهر بیدفاع میشود، و مردمِ شهر را که نه ارتشی بودند و نه پلیس و نه کارمند دستگاه بایقرا، آماج خشم کودکانۀ خویش قرار داده چندین هزار تن مرد و زن و کودک را – یعنی همۀ آنهائی که نتوانستند از شهر بگریزند – را قتل عام میکند، و آنگاه «سورت غضبش» فرو مینشیند، او برای فتح طبس نرفته، بلکه رفته است تا کسانی را که مریدان سلطان حسین میپنداشت را کشتار کند، بعد هم شهر ویرانشده را با هزاران کشتهاش رها کرده برمیگردد، چنین بود نگرش شاه اسماعیل به ایران و ایرانی، همۀ کسانی که او کشتار کرد ایرانیانی بودند که هیچ دشمنی با او نداشتند و شاید او را نمیشناختند، و نامش را هم نشنیده بودند، ولی او با چشم تاتارهای تاراجگر به ایران و ایرانی مینگریست، و براساس این نگرش برای خودش رسالتی آسمانی قائل میشد، و دست به جنایتهای فجیعی میزد که شنیدن آنها دل هر انسان نیکاندیشی را میلرزاند.
قزلباشان پس از کشتار و غارت و تخریب طبس به یزد برگشتند، و پس از چند روز به سوی اصفهان شتافتند، آنها در راهشان علاوه بر شکار جانوران، مردم هر روستا که بر سر راهشان بودند را شکار میکردند، و «شکارکنان» به اصفهان رسیدند، خواننده با خواندن همین یک گزارش در بارۀ طبس میتواند درک کند که آنها در راهرسیدن به اصفهان در آبادیهای سر راهشان چه جنایتها کردند، من برای آن که خواننده را خسته نکنم از ذکر آنها درمیگذرم. در اصفهان شمار دیگری از علما و بزرگان شهر را که هنوز سنی مانده بودند، و در نوبت قبلی از تیغ قزلباشان رهیده جان به در برده بوند، گرفته به قتل رساندند، و اموالشان را به غارت بردند، در اینجا باز شاه اسماعیل به یاد محمد کره افتاد که همراه اردوی او برده میشد و در قفس شکنجه میدید، او کسانی را به ابر کوه فرستاد تا زن و فرزندان و افراد خاندان او را از قزلباشها تحویل گرفته به اصفهان آوردند، او سپس دستور داد در میدان شهر خرمنی آتش افروختند، و تمامی آنها را از زن و مرد و بزرگ و کوچک زنده زنده در برابر چشمان محمد کره که از درون قفسش شاهد شکنجههای آنها بود، در آتش سوزاندند، خود محمد کره را نیز پس از آن با قفسش در آتش افکندند، تا آهسته آهسته زیر شکنجه کباب شود [۴۹].
اگر بخواهیم اردوی خشم و تجاوز قزلباشان صفوی را – با بازخوانی گزارشهای چندشآور مورخان صفوی - دنبال کنیم، سخن دراز و دلآزار میشود، برخی از رفتارهای شاه اسماعیل و قزلباشانش با مردم ایران که در نوشتههای مداحان شاه اسماعیل آمده است، چنان است که خواندش روح ما را به چندش میآورد، و من از ذکر آنها خودداری کردهام، رفتارهائی که ذکر شد نمونههای اندکی از رفتار شاه اسماعیل و قزلباشانش با مردم ایران و با فرهنگ و تمدن ایرانی بود، قزلباشان که هیچ چیزی در بارۀ ایران و ایرانی نمیدانستند، با همۀ آنچه ایرانی بود دشمنی میورزیدند، آنها عقیدهئی را با خودشان از بیابانهای آناتولی آورده بودند، و میخواستند به هر قیمتی شده باشد بر مردم ایران تحمیل کنند، رفتار و آداب و رسومشان که میگساری و لواطگری از جملهئی آن بود، نیز چنان بود که به نظر مردم ایران چندشآور میآمد، و مذهب آنان نیز چندشآور و غیر قابل پیروی تلقی میشد، ولی قزلباشان در نظر داشتند که این مذهب و آداب و رسومش را بر مردم ایران تحمیل کنند، مقاومت مردم ایران در مقابل آنها بیفایده به نظر میرسید، زیرا قزلباشان از سیاهترین شکنجهها استفاده میکردند (که نمونهاش را در مورد مولانا خفری دیدیم)، در نتیجه بخش اعظم ایران در طی دهۀ اول سلطنت قزلباشان منهدم شد، و بخش بزرگی از مردم کشور در این میانه به کشتن رفتند، یا در وبای همگانی یا قحطی ساختگی که توسط قزلباشان پراکنده میشد تلف شدند، و بای همگانی چنین بود که قزلباشان برای ارعاب آبادیها آبهای رودها را با لاشههای کشتگان میانباشتند، تا مردمی که مینوشیدند و با بگیرند، و قحطی ساختگی آن بود که کشتزارها و باغستانها را به آتش میکشیدند، تا مردم نتوانند به خوار بار دست یابند و از گرسنگی تلف شوند، این رفتارها را با آبادیهائی میکردند که نمیخواستند داوطلبانه به اطاعت درآیند و مذهبشان را رها کنند و شیعه شوند.
از آنجا که هرچه آثار اسلامی و مدرسه و مسجد در ایران وجود داشت – جز در قم و کاشان – همه بدون استثناء مربوط به سنیها بود، همۀ آنها شامل نابودسازی میشدند، در بارۀ مساجد شیراز و مسجد کبود تبریز قبلاً سخن گفتیم، در اصفهان نیز دهها بنای عظیم وجود داشت که در قرن اولیۀ اسلامی و سپس در زمان دیلمیان و سلجوقیان و همچنین سلطان یعقوب بایندر احداث شده بود، همۀ آنها به دست قزلباشان آسیب دیدند، مسجد جامعی در ورامین وجود داشت که از شاهکارهای هنری خاورمیانه محسوب میشد، و توسط شاهان دیلمی احداث شده، بعدتر توسط شاهان سلجوقی به اوج زیبائی رسیده بود، چونکه نام چهار خلیفۀ پیامبر در میان تزیینات و خطاطیهای این مسجد به نحو دلانگیزی نقش شده بود، شاه اسماعیل مردم ورامین را گرد آورد و آنها را مجبور کرد تا کاشیها و خشتهای این مسجد را – که به عقیدۀ او مرکز فساد بود – یکی یکی برکنده پراکندند، او سپس دستور داد آن عده از کاشیهای این مسجد که نام خلفا بر آنها نقش بود را در ساختمان مستراح بزرگ اردوی قزلباشان به کار گرفتند، تا هرکس به مستراح برود در درون مستراح چشمش به نامهای سه خلیفه بیفتد که سنیها از آنها پیروی میکردند، و در آن حال بر آنها لعنت بفرستند، ورامین چنان تخریب شد و مردمش چنان کشتار شدند که ورامین هیچگاه نتوانست رونق سابقش را باز بیابد.
بالاتر اشاره شد که مراد بیک پس از فرار از شیراز به بغداد رفت، در این زمان حاکمیت عراق در دست مردی از دستنشاندگان سابق مراد بیک به نام باریک بیک پُرناک بود، و همین مراد بیک وی را به حاکمیت عراق منصوب کرده بود، در اینجا یادآوری این نکته ضرورت دارد که عراق از قرن ششم قم به بعد در تمام دوران هخامنشی، پارت، ساسانی، و سپس از زمان دلمیها تا زمان قزلباشان بخشی از سرزمین درون مرزهای سنتی ایران به شمار میرفت، و مرزهای سنتی ایران در غرب کشور به فرات منتهی میشد، و در جاهائی تا ماورای فرات اوسط و جنوبی امتداد مییافت و به نزدیکی حلب میرسید، از این نظر عراق مثل خراسان و فارس و خوزستان و مازندران و آذربایجان، بخشی از ایران بود که جدائیش از ایران تصور نمیرفت، در این زمان نیز عراق تابع پادشاهی بود که پیشتر در شیراز استقرار داشت، و حاکمیتش در دست مردی بود که از شیراز تعیین و اعزام شده بود؛ و او باریک بیک پرناک بود و در بغداد مستقر بود.
ظاهراً باریک بیک پس از شکست و فرار مراد بیک در صدد برآمد که عراق را برای خودش نگاه دارد، و از فرمان مراد بیک بیرون شود، لذا وقتی مراد بیک به بغداد گریخت حمایتی از او نشان نداد؛ زیرا اگر مراد بیک در بغداد میماند باریک بیک میبایست در اطاعت او باشد، مراد بیک پس از آن به حلب رفته از سلطان مملوکی مصر و شام تقاضای کمک کرد، ولی جواب مساعد نشنید، بعد از آن به نزد علاءالدوله ذوالقدر (از قبیلۀ ترک دولگادور) رفت که در کشور کوچکی در جنوب آناتولی (بین دو کشور عثمانی و مملوکی) حکومت میکرد و پایتختش بُستان نام داشت، علاءالدوله به مراد بیک قول مساعدت داد و دخترش را به عقد ازدواج او درآورد، ولی چون در این هنگام در آناتولی بانگ درافتاده بود که «در ایران چپاول افتاده است»، و مردان قادر به جنگ تاتار، از جمله بخش عظیمی از قبیلۀ همین ذوالقدر برای چپاولگری رو به ایران آورده به قزلباشان پیوسته بودند، علاءالدوله قادر نبود که نیروی کافی برای حمایت از مراد بیک جمعآوری کند، و مراد بیک در بستان به انتظار نشست.
شاه اسماعیل وقتی شنید که مراد بیک در بستان پناه گرفته است، در تابستان ۸۸۶ از طریق ارزنجان وارد خاک عثمانی شد، تا قلمرو علاءالدوله را از شمال مورد حمله قرار دهد، ارزنجان در آن هنگام بخشی از ایران بود، و ایران در غرب ارزنجان با کشور عثمانی همسایه میشد، شاه اسماعیل بدون توجه به عرف بین المللی، و بدون اطلاع دولت عثمانی با قزلباشانش وارد خاک عثمانی شد، البته او به قزلباشان دستور داده بود که آبادیهای عثمانی سر راه را به هیچ وجه مورد تعدی قرار ندهند، و مایحتاج خود را با پرداختن قیمتش از مردم بخرند، ولی او آنقدر شعور سیاسی نداشت که بداند صرف واردشدن به خاک یک کشوری تجاوز به مرزهای آن کشور محسوب میشود، و میتواند دولت عثمانی را به جنگ او بکشاند، قزلباشان که خودشان اهل آناتولی بودند، و تا پیش از آن آزادانه در آناتولی رفت و آمد میکردند، و قبیلههایشان عموماً در خاک آناتولی ساکن بودند، خیال کرده بودند که این بار نیز مثل همیشه است، و با همان آزادی میتوانند خاک آناتولی را زیرپا نهند و وارد کشور ذوالقدر شوند، خوشبختی قزلباشان در آن بود که آن هنگام در عثمانی بایزید دوم بر سر قدرت بود که سلطانی صلحجو و مسالمتدوست بود، بایزید وقتی خبر ورود قزلباشان به خاک کشورش را شنید، به همین بسنده کرد که یک سپاه را به شرق آناتولی فرستاد، و هیئتی را به نزد شاه اسماعیل اعزام کرد، و علت این که بدون اجازۀ دولت عثمانی وارد آن کشور شده است را جویا شد، شاه اسماعیل که تازه متوجه اشتباه سیاسی خودش شده بود، توسط منشی فارسیزبانش جوابی بسیار آرامبخش و خاضعانه به بایزید نوشت، و در آن متذکر شد که «پادشاه در حکم پدر من است، و من به سرزمین او چشم طمع ندارم» [۵۰]. او در این نامه موضوعهائی را مطرح کرده بود که به ظاهر به نظر بایزید قابل قبول میآمد، چون بایزید متوجه شد که شاه اسماعیل قصد حمله به بستان را دارد، بدش نمیآمد که علاءالدوله در این حمله از بین برود یا تضعیف شود، تا او در فرصتی سرزمین وی را ضمیمۀ کشور عثمانی کند، شاه اسماعیل سپس به سرعت وارد خاک ذوالقدر شد، و علاءالدوله را که هیچگاه فکر نکرده بود ممکن باشد که از راه کشور عثمانی به کشورش تعدی شود، غافلگیر کرده مورد محاصره قرار داد، علاءالدوله شکست یافته به نواحی کوهستانی گریخت، و شاه اسماعیل بر بُستان دست یافت، و شهر را پس از تاراج به آتش کشید، شهرهای مرعش و خربوط نیز به روال بستان منهدم گردیدند، پس از آن شاه اسماعیل به شهرهای اخلاط و بدلیس در کردستان شمالی حمله برد، و حکام آن شهرها را به اطاعات کشاند، او پس از این فتوحات آبادیهای جنوب غرب آمُد را که پیشترها جزو قلمرو اوزون حسن بود ضمیمۀ دیاربکر و ارزنجان کرد، حاکمیت ارزنجان در این هنگام در دست یکی از قزلباشان تاتار به نام خان محمد استاجلو بود.
پس از برگشت شاه اسماعیل به آذربایجان علاءالدوله به بستان برگشت، و با خان محمد استاجلو وارد جنگ شد، ولی در دو جنگ طی یک سال دو پسرش را از دست داد و نیروهایش به تحلیل رفت، و ناامید شده دست از ادامۀ جنگ کشید، پس از آن کمک او به مراد بیک بایندر نیز منتفی شد.
شاه اسماعیل در تابستان ۸۸۷ هیئتی را با هدایا و خلعت و کلاه و کمر قزلباش به بغداد فرستاد، و از باریک بیک پُرناک خواست که به اطاعت درآید، باریک بیک در این زمان هیچ راهی جز حفظ حاکمیتش را در پیش نمیدید، و بهترین راه در آن یافت که اطاعت از شاه اسماعیل را قبول کند، او هیئت اعزامی شاه اسماعیل را با احترام پذیرفت، و خلعتهائی را که شاه اسماعیل برایش فرستاده بود قبول کرد، و کلاه قزلباش بر سر نهاده رسماً به سلک دستنشاندگان قزلباشان درآمد، او همچنین هیئتی را با هدایای گرانبها همراه فرستادگان شاه اسماعیل به تبریز فرستاد تا مراتب اطاعت او را به شاه اسماعیل برسانند، شاه اسماعیل به زودی وی را به تبریز طلبید، باریک بیک با خود اندیشید که شاه اسماعیل قصد بدی در بارۀ او دارد، و میخواهد وی را زیر فشار بگذارد تا دست از مذهب خودش بکشد و شیعه شود، لذا کلاه قزلباش را کنار نهاده، بغداد را آمادۀ دفاع در مقابل حملۀ احتمالی قزلباشان کرد.
شاه اسماعیل در مهرماه ۸۸۷ به عراق لشکر کشید، آن بخش از افراد سپاه باریک بیک که شیعیان عراق بودند، آمادگی کامل داشتند که در جنگ به قزلباشان بپیوندند، در نتیجه همراه با حملۀ شاه اسماعیل به بغداد در ارتش باریک بیک شورش درگرفت، و باریک بیک که خود را در خطر میدید خانوادهاش را برداشته به حلب گریخته به دولت مملوکی پناهنده شد، مردم بغداد – از شیعه و سنی – داوطلبانه تسلیم شاه اسماعیل شدند، قزلباشان پس از دستیابی بر بغداد بر مردم آن شهر همان درآوردند که با مردم دیگر شهرهای ایران کرده بودند، همۀ افراد قبیلۀ پرناک قتل عام شدند و خانههایشان تخریب شد، کلیۀ فقها و مدرسان و علما و دانشوران سنی بغداد به دستور شاه اسماعیل دستگیر شدند، و زیر فشار قرار گرفتند که تغییر مذهب دهند؛ و آن عده که میخواستند دینشان را نگاه دارند از دم تیغ گذشتند، و اموال و املاکشان به تصرف قزلباشان درآمد و خانههایشان تخریب شد، قزلباشان در بغداد چندین روز مشغول کشتار و تخریب بودند، و چندان مردم کشتند و به دجله افکندند که – به نوشتۀ مداحات شاه اسماعیل – آب دجله به رنگ خون درآمد [۵۱].
از آنجا که بغداد از قرن دوم هجری به بعد مهمترین مرکز تمدن اسلامی بود، در آن شهر صدها بنای مهم تاریخی از مسجد و مدرسه و گنبد و بارگاه وجود داشت که در طول قرنها بنا شده بود، صدها تن از بزرگان تاریخ اسلام در آن شهر خفته بودند، و گنبدهای مجللشان در کنار مدارس و مساجد بازمانده، از دوران عباسی و دیلمی و سلجوقی به بغداد زیبائی مسحورکنندهئی میبخشید، قزلباشان همۀ بناهای تاریخی شهر بغداد را منهدم ساختند، یک نمونه از رفتار قزلباشان با بناهای تاریخی بغداد که مربوط به رفتار آنها با آرامگاه ابوحنیفه (رئیس مذهب حنفی) است، این آرامگاه عبارت بود از یک مسجد و یک مدرسۀ بزرگ با بنای مجللی که بر گور ابوحنیفه ساخته شده بود، رفتار قزلباشان صوفی با این بنای عظیم تاریخی یک نمونه از رفتار آنها با عناصر مادی تمدن در بغداد و دیگر شهرهای عراق و ایران است، شاه اسماعیل دستور داد این بنای عظیم را منهدم ساخته با خاک یکسان کردند، گور ابوحنیفه را شکافتند، استخوانهای ابوحنیفه را از گور برآوردند، و جای گورش چاهکی کنده لاشۀ سگی را به جای ابوحنیفه در تهِ چاهک افکندند؛ و در بغداد ندا در داده شد که هرکس در این مستراح قضای حاجت کند ۲۵ دینار تبریزی پاداش خواهد گرفت [۵۲].
با سقوط بغداد تصرف دیگر شهرهای عراق برای قزلباشان چندان مشکل نبود، تا این زمان سراسر ایران تاریخی جز خراسان و ماوراءالنهر در درون قلمرو شاه اسماعیل قرار میگرفت، اکنون او در آستانۀ ۲۲ سالگی و در عنفوان جوانی و غرور بود، پیروزیهای پیاپی از او شخصیتی ساخته بود که به هیچ چیز کمتر از خدائیکردن راضی نمیشد، عقدههای دوران کودکی و پرورش غلط قزلباشان و تلقینهای آنها احساس قدرت فائقه، بیاطلاعی از جامعه و تاریخ و دین و مذهب، اطاعت بندهوار سران قزلباش و خلیفگان و فرمانبری بیچون و چرای مریدان از او... همۀ اینها شاه اسماعیل را در میان تارهای عنکبوتی خردسوز توهم جاهلانه اسیر کرده بود، او با تمام وجودش باور کرده بود که تنها رهبر مسلمانان جهان و نمایندۀ امامان شیعه است، و در تمام لحظات زندگیش توسط الهام آسمانی و رهنمودهای غیبی امامان هدایت میشود، و هرکاری که از او سر میزند خواست و مشیئت خدا و امامان است، او باورش شده بود که ولی الله اعظم است و رسالت نابودسازی سنیان به او محول شده است، رؤیاهائی که بنابر آرزوهایش میدید، این باور را تقویت میکرد.
قزلباشان که از برکت شاه اسماعیل از آوارگی در کوهستانها و بیابانهای آناتولی رهیده و از جامههای ژنده و پا برهنگی و گرسنگی بیرون آمده، با تاراج اموال ایرانیها غرق ثروت و دولت شده بودند، و همۀ دختران و پسران ایران را در اختیار داشتند تا هرچه دلشان بخواهد بر سر آنها درآورند، وی را با صمیم قلبشان خدای خویش میدانستند، و واقعاً هم به جای خدا میپرستیدند، آنها عملاً خدائی جز شاه اسماعیل را نمیشناختند، یک بازرگان ونیزی که با دیگر همکارانش همراه اردوی شاه اسماعیل به اینسو و آنسو میرفت، تا اموال غارتشدۀ مردم ایران را با بهای دلخواهشان از قزلباشان بخرند، و به اروپا بفرستند و با بهای مناسب به فروش برسانند، و از این راه ثروتهای افسانهئی بیندوزند، در یادداشتهایش راجع به عقیدۀ اسماعیلپرستانۀ قزلباشان چنین مینویسد: «نام خدا را مردم [یعنی قزلباشان] در سراسر ایران فراموش کرده، و فقط نام اسماعیل را به خاطر سپردهاند، اگر کسی هنگام سواری از اسب بر زمین افتد یا از اسپ پیاده شود، خدای دیگری را جز شیخ [یعنی اسماعیل] به یاری نمیطلبد.
مسلمانان میگویند: «لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ»اما ایرانیان [یعنی قزلباشان] میگویند: لا اله الله، اسماعیل ولی الله» [۵۳]. و یکی دیگر از همردیفان این بازرگان مینویسد که اسماعیل برای قزلباشان هم خدا است، هم پیامبر است، و هم ولی امر، و شیخ طریقت [۵۴].
[۳۸] یاقوت حموی، معجم البلدان: ۴ / ۳۹۷ – ۳۹۸. [۳۹] ابن حوقل، صورت الارض: ۳۷۰. [۴۰] آثار البلاد قزوینی: ۲ / ۱۵۲. [۴۱] حبیب السیر: ۴۷۸. [۴۲] تاریخ روضه الصفا: ۱۶. [۴۳] جهانگشای خاقان: ۲۰۹. [۴۴] لب التواریخ: ۲۴۴. [۴۵] همان: ۲۴۵. [۴۶] احسن التواریخ: ۸۴. [۴۷] روضه الصفا: ۴۸. [۴۸] جهانگشای خاقان: ۲۲۰. [۴۹] حبیب السیر: ۳ / ۴۸۰ – ۴۸۲. جهانگشای خاقان: ۲۲۵ – ۲۲۶. [۵۰] اسماعیل حقی اوزون: ۲ / ۲۴۵. [۵۱] خواندمیر: ۴۹۹. احسن التواریخ: ۱۰۳. لب التواریخ: ۲۴۹. [۵۲] عالم آرای صوفی: ۴۷۷. [۵۳] سفرنامۀ ونیزیان: ۳۸۶. [۵۴] همان: ۳۲۳.