جدائی ماوراءالنهر از ایران
زمانی که قزلباشان در ایران مشغول کشتار و تاراج و کشورگیری بودند سُغد و خوارزم و خراسان و گرگان در دست یکی از امرای ازبک به نام محمد خان بود که لقب شهبیک خان برخورد نهاده بود، قزلباشها چون نمیتوانستند این لقب را درست تلفظ کنند او را شیبک خان نامیدند، شیبک خان در سالهای ۸۷۹ و ۸۸۰ بر سمرقند و بخارا دست یافت و فرغانه را از بابر تیموری گرفت، و طی سلسله لشکرکشیهای ناکام و کامیاب تا سال ۸۸۷ بلخ و مرو و هرات و نیشاپور و گرگان را از فرزندان سلطان حسین بایقرا (متوفی ۸۸۵ خ) گرفت، و دامنۀ متصرفاتش را به دامغان رساند، او که خود را شاه ایران مینامید فضلا و دانشمندان فراری از قزلباشان را زیر چتر حمایت گرفت، و برآن شد که به جنگ قزلباشان برخیزد و سلطۀ آنها را براندازد، اما از شگفتیهای روزگار آن که درست هنگامی که او آمادۀ حرکت به درون ایران بود قائم سلطان – پادشاه مغول دشت قبچاق – به خوارزم لشکر کشید، و شیبک خان مجبور شد به دفع این خطر بشتابد، وقتی او در تلاش عقبراندن قائم سلطان از خوارزم بود، قبائیل شیعۀ هزاره که ترکیبی از بقایای مغولها و بقایای عربهای فارسیزبانشدۀ خراسان بودند، در خراسان میان سر به شورش برداشتند، و شیبک خان مجبور شد که بخشی از نیروهایش را برای سرکوب هزارهها گسیل کند، او در سال ۸۸۹ از قائم سلطان شکست یافته به مرو عقب نشست، و خوارزم به دست مغولان افتاد، در جنگ با هزاره نیز او تلقات سنگینی داد، این شگستها روحیۀ سربازان او را درهم شکست، و از توانائیهای نظامیش کاست.
شاه اسماعیل که از شکستهای شیبک خان اطلاع یافته بود، در زمستان آن سال با قزلباشانش به بهانۀ زیارت مرقد امام رضا به مشهد حرکت کرد، او دامغان و گرکان را گرفته منهدم کرد و از آنجا وارد مشهد شد، و پس از کشتاری که در مشهد کرد، یک گروه قزلباش را روانۀ مرو موضوع گرفت، و مأمورانی را به سمرقند و بخارا فرستاده، نیروی آن نواحی را به مدد فرا خواند، قزلباشان دژ مرو را در محاصره گرفتند، شیبک خان همهروزه سپاهیانش را از دژ بیرون میفرستاد تا محاصره را درهم شکند، ولی هربار اینها شکست یافته به دژ برمیگشتند، پیش از آن که نیروی امدادی از سمرقند و بخارا برای شکیب خان نامه نوشته به او پیشنهاد صلح داد، و متذکر شد که چون در آذربایجان حوادثی رخ داده است، تصمیم دارد به آذربایجان برگردد و جنگ با او را به وقت دیگری موکول کند، او سپس بدون آن که منتظر پاسخ شیبک خان شود به محاصرۀ مرو پایان داد، و به ظاهر آن شهر را به قصد آذربایجان ترک کرد، بنابر حیلهئی که سران قزلباش اندیشیده بودند، یک دسته از قزلباشان در نزدیکی مرو مستقر شدند، و دستور یافتند که هرگاه شیبک خان از قلعه بیرون شود و در صدد حمله به آنها برآید در برابرش پا به فرار نهند تا شیبک خان تعقیبشان کند، شاه اسماعیل و قزلباشانش مرو را رها کرده دور شدند، و در کنار دهی به نام محمودآباد اردو زدند، به قزلباشانی که قرار بود از برابر شیبک خان بگریزند، گفته شده بود که به طرف محمودآباد به راه افتند تا در آنجا شیبک خان در حین تعقیبشان به دام افتد.
نقشۀ سران قزلباش کارگر افتاد، و شیبک خان به گمان آن که شاه اسماعیل از جنگ با او ترسیده و عقب نشسته است، روز بعد از حرکت واردی شاه اسماعیل از مرو بیرون آمد، و گروهی از قزلباشان را در نزدیکی مرو یافت، اینها تا او را دیدند پا به فرار نهادند، شیبک خان آنها را تعقیب کرد، ولی در محمودآباد خود را با شاه اسماعیل و قزلباشان مواجه دید، و راهی جز جنگیدن برای نماند، شاه اسماعیل عادتش آن بود که وقتی جنگ آغاز میشد دور از میدان نبرد، با دستهئی از ندیمانش مشغول سرگرمی میشد، اینجا نیز وقتی شیبک خان و قزلباشان در برابر هم صف آراستند، شاه اسماعیل – به همان عادت – دورتر از عرصۀ نبرد مشغول شکار بلدرچین بود، شیبک خان با رشادت تمام قزلباشان را مورد حمله قرار داد، و در دور اول نبرد شمار بسیاری از آنها را به خاک هلاکت افکند، چون قزلباشان در آستانۀ شکست قرار گرفتند، سران قزلباش رفته شاه اسماعیل را از میدان بازی به میدان نبرد کشاندند، تا حضورش به قزلباشان روحیه باخته قوت قلب ببخشد، و آنها را مطمئن سازد که به امداد آسمانی به پیروزی خواهند رسید، در دور دوم نبرد در نیروی شیبک خان شکست افتاد، بخش اعظم افرادش کشته شدند یا فرار کردند، و شیبک خان با ۵۰۰ تن عقب نشسته به درهئی در کوهستان پناه بردند، قزلباشان در این تگناه بر سر شیبک خان ریختند و شیبک خان را با همراهانش به قتل آوردند، و سر وی را برای شاه اسماعیل بردند، شاه دستور داد جسد او را نیز یافته برایش بردند، او دستهای شیبک خان را از لاشه جدا کرده کناری نهاد، سپس شکمش را با شمشیرش دریده امعا و احشایش را بیرون آورد، آنگاه به قزلباشان «حکم ولائی» داد تا گوشت لاشۀ شیبک خان را خام خام خوردند، مؤلف جهانگشای خاقان خوردن گوشت لاشۀ شیبک خان توسط قزلباشان را چنین میستاید:
[شاه اسماعیل] به لفظ گهربار فرمودند که هرکه سر مرا دوست دارد از گوشت دشمن من طعمه سازد.... به مجرد سماع این فرمان کوشش و ازدحام جهت اکل گوشت میتۀ (= خوردن گوشت مردار) شیبک خان به مرتبهئی رسید که صوفیان (= قزلباشان) تیغها کشیده قصد یکدیگر نمودند، و آن گوشت متعفن با خاک و خون آغشته را به نحوی از یکدیگر ربودند که چرغان شکاری در حال گرسنگی آهو را بدان رغبت از یکدیگر ربایند [۵۵].
امیر محمود خواندمیر مینویسد که صوفیان برای خوردن گوشت گندیده و آغشته به خاک و خون شیبک خان هجوم آوردند، بعضی از آنها دست به شمشیر بردند، تا دیگران را کنار بزنند و خود به لاشه برسند؛ و در نتیجه چند تن زخمی شدند، کسانی که نتوانستند خود را به لاشه برسانند، پاره گوشت کوچکی را به مبلغ گزافی از دیگران میخریدند و با علاقه میخوردند [۵۶].
قزلباشان پس از این پیروزی به مرو حمله برده آن شهر را گرفته سه روز ابنیۀ تاریخی مرو را منهدم میساختند، یا به آتش میکشیدند، و ساکنان شهر را کشتار میکردند، و جوانان را مورد تجاوز جنسی قرار میدادند، از سرهای کشتگان مرو چندین کله مناره برپا گردید، تا یادگار این فتح عظیم باشد که نصیب «شاه دین پناه» شده بود، شاه اسماعیل همچنین دستور داد کاسۀ جمجمۀ شیبک خان را پوست برکنده پاک کردند و در ظرفی نگاه داشتند، تا از آن جامی بسازند که او در آن باده بنوشد، شاه اسماعیل یک دست شیبک خان را برای «نصیرالدین محمد بابر» - که اخیراً کابل را برای خودش گرفته بود – فرستاد، و به او نوشت که شیبک خان دست تو را از سمرقند کوتاه کرد؛ اینک ما دست او را برای تو فرستادیم، و دست دیگرش را برای ارعاب «امیر رستم روزافزون» - فرمانروای شیعۀ زیدیمذهب مازندران – فرستاد، و به او نوشت که تو نخواستی به اطاعت ما درآئی، و دست به دامن شیبک خان شدی، «دست تو به دامن شیبک خان نرسید؛ اینک ما دست او را برای تو میفرستیم». پوست سر شیبک خان را نیز با کاه انباشتند، و شاه اسماعیل آن را برای «بایزید دوم عثمانی» فرستاد [۵۷]. بقایای سر و استخوانهای لاشه را در آتش سوزانده خاکسترش را زیر سم اسبان پراکندند.
پس از مرو نوبت هرات رسید، هرات پس از ویرانی زمان چنگیزخان دوباره جان گرفته بود، و در دوران تیموری حاکمنشین خراسان شده بود، سلطان ابوسعید تیموری و سپس سلطان حسین بایقرا آن شهر را پایتخت قرار داده، شکوه و جلالی به آن بخشیده بودند، هرات در آن زمان یکی از مراکز مهم فرهنگی ایران و پرجمعیتترین شهر خراسان بود، در این شهر مدارس پررونقی دائر بود که علمای نامداری چون مولانا تفتازانی در آنها تدریس میکردند، و دانشجویان بسیاری حتی از ماوراءالنهر و هندوستان و عثمانی در آنها به تحصیل اشتغال داشتند، اهمیت فرهنگی هرات در آن زمان از اینجا معلوم میشود که بدانیم بزرگانی چون استاد بهزاد در آن شهر تحصیل کرده بودند، و هم در آن شهر به تربیت هنرمندان و آفرینش هنری اشتغال داشتند، جامی – عارف نامدار ایران – نیز از همین شهر بود، و در همین شهر تحصیل کرده بود، و اندکی پیش از این رخدادها در این شهر درگذشته بود، به علاوه یکی از بزرگترین کتابخانههای ایران در هرات دائر بود که به همت امیر علیشیر نوائی – وزیر بایقرا – به شکوه رسیده بود، و دهها هزار جلد کتاب در آن نگهداری میشد، هرچند که حاکمیت هرات در آن اواخر به دست ترکهای شیعۀ زیدیمذهب افتاده بود، ولی در هرات نه مردم از مذهب شیعه پیروی میکردند، و نه یک عالم و سخنور و دانشمند شیعه وجود داشت؛ زیرا که مردم هرات در آن زمان عموماً سنی بودند، شاید خوانندۀ این کتاب تعجب کند که اولین و آخرین ایرانی که پیش از صفویه در مرثیۀ امام حسین و شهیدان کربلا شعر سرود، یک ملای شاعر سنی حنفیمذهب از مردم همین شهر به نام ملا حسین بود که مرثیههایش را «روضه الشهدا» (یعنی بهشت شهیدان) نامید، «روضه خوانی» که با روی کارآمدن صفویه برای نخستین بار توسط تبرائیان و به تقلید از قزلباشان در ایران مرسوم شد، در آغازش خواندن مرثیههای همین کتاب «روضه» بود، عقیدۀ همۀ سنیهای ایران در بارۀ اولاد پیامبر مثل ملا حسین بود؛ ولی قزلباشها و شاه اسماعیل با افسانههائی که شنیده بودند میپنداشتند که سنیها دشمنان اهل بیت پیامبرند.
یک گروه قزلباش زیر فرمان مردی به نام قلی جان از سردستگان تبرائی به هرات گسیل شدند، مردم هرات که جنایتهای قزلباشان در مرو را شنیده بودند، راه چاره را در آن دیدند که داوطلبانه تسلیم قزلباشان شوند، شاید از تجاوز و کشتار برهند، قلی جان پس از آن که شهر را تحویل گرفت علما و اعیان را به مسجد جامع فرا خواند، او در مسجد به قاضی القضات هرات دستور داد که شیعه شود، و برفراز منبر رفته تبرا کند و به ابوبکر و عمر و عثمان لعنت بفرستد، و حکم کفر سنیها را صادر کند، قاضی القضات بیچاره که نمیتوانست چنین دستوری را اجابت کند، در همانجا در کنار منبر به دست قزلباشان به قتل رسید، (شکمش را دریدند و امعا و احشایش را به پای منبر ریختند)، دومین مردی که دستور یافت به فراز منبر رفته ابوبکر و عمره و عائشه را دشنام دهد و از مذهبش دست بکشد، حافظ زین الدین علی – مفتی اعظم هرات – بود، این فقیه نیز از اجرای فرمان قلی جان سرباز زد، قلی جان به دست خودش شکم وی را درید و امعا و احشایش را بیرون کشیده به میان مردم حاضر در مسجد افکند، و سپس سرش ر از تن جدا کرد، پس از آن قلی جان به قزلباشان دستور داد که همۀ حاضران در مسجد را از خُرد و درشت به قتل برسانند، جسدهای قاضی القضات و حافظ زین الدین را به همراه اجساد چندین تن دیگر از بزرگان و اعیان هرات در میدان شهر به آتش کشیدند [۵۸]. روزهای آینده بقایای بزرگان شهر بازداشت و در بند کرده شدند، تا شاه اسماعیل خودش در بارۀ آنها تصمیم بگیرد.
شاه اسماعیل در آذرماه ۸۸۹ وارد هرات شد، و «حکم ولائی» برای کشتار و انهدام و تاراج صادر کرد، مولانا تفتازانی که بزرگترین فقیه جهان اسلام در زمان خودش به شمار میرفت، و برترین مرجع دینی سنیهای خراسان و سیستان و ماوراءالنهر و هندوستان و عثمانی، و حتی مرجع دینی بایزید دوم و دولتمردان عثمانی بود، در آن وقت در بند قلی جان بود، شاه اسماعیل وی را به حضور خواست و به او حکم کرد که تبرا کند و دست از «مذهب باطل» بکشد، چون مولانا حاضر نبود، به فرمان مردی گردن نهد که به نظر او از اسلام بیگانه بود، شاه اسماعیل دستور داد وی را آرام آرام قطعه قطعه کردند، تا چندین ساعت در زیر شکنجه بماند و مردم شهر تماشاگر شکنجههای جسد مولانا را نیز به آتش کشیدند، و خاکسترش را در کوچهها پراکندند تا لگدکوب عوام گردد، کشتار مردم و انهدام مساجد و مدارس و بناهای تاریخی در هرات چندین روز ادامه داشت، و چنان شد که هرات به یک مخروبه تبدیل گردید، مقابر بزرگی که در هرات خفته بودند شکافته گردید و اجسادشان از گورها برآورده شده به آتش کشیده شد، لاشههای خواجههای بزرگ هرات را نیز از گورها برآورده پراکندند، جامی (عارف بزرگ تاریخ ایران) نیز از جمله بزرگانی بود که گنبدش منهدم گردید و جسدش از گور برآورده شد، و به جرم سنیبودن به او تازیانه زدند، و استخوانهایش را در بیابان پراکندند.
شاه اسماعیل چهار ماه در هرات ماند، و اموالی که در خانههای زندهماندگان هرات باقی مانده بود مصادره میشد، شاه اسماعیل شنیده بود که استاد بهزاد از شیعیان هرات است، از این رو وقتی او را دستگیر کردند وی را مورد بخشایش قرار داد و نزد خود نگاه داشت، کاسۀ سر شیبک خان را شاه اسماعیل به زرگران هراتی سپرد، و آنها دستور داد که از آن یک جام باده بسازند، این جام که موسوم به کاسه جمجمه شد از آن پس ندیم دائمی شاه اسماعیل بود، و او تا آخر عمرش در همۀ مجالس و محافل میگساریش باده در این جام مینوشید، و یاد پیروزیش بر شاه نیرومند سنی را همواره زنده نگاه میداشت.
در اوائل سال ۸۹۰ شاه اسماعیل از هرات بیرون شده شکارکنان و غارتگران تا میهنه و فاریاب و شرق خراسان پیش رفت، و در بلخ و دیگر شهرها قتلها و تخریبها تکرار گردید، او سپس هرات و مرو را به عنوان تیول به حسین بیک لله بخشید، و بلخ و خراسان شرقی را به بیرام بیک قرهمانی داد، او همچنین مردی به نام میر غیاث الدین از بقایای عربهای فارسیزبان خراسان را که سید و شیعه بود به ریاست دستگاه دینی خراسان منصوب کرد، و خراسان را به قصد ایران مرکزی ترک گفت، تا بقایای آبادیهای ایران را که هنوز دستش به آن نرسیده بود به تاراج دهد و تخریب کند، و آثار فرهنگی و عناصر مادی تمدن ایرانی را منهدم سازد، از آنجا که نمونههای سیاهکاری قزلباشان در بسیاری از شهرها و آبادیهای ایران را بیان کردهام، نمیخواهم با بازگوئی موارد دیگری که در بازگشت شاه اسماعیل از هرات تکرار شد خواننده را خسته و دلآزرده کنم.
به دنبال قتل شیبک خان ازبک، ظهیر الدین بابر تیموری که در کابل مستقر بود به سغد لشکر کشید و سمرقند را متصرف شد، بابر فرزند میرزا عمر شیخ از نوادگان تیمور بود، پدرش حاکمیت فرغانه را در دست داشت، و قلمروش سمرقند و بخارا دربر میگرفت، شیبک خان این سرزمینها را در سال ۸۸۰ از دست بابر گرفته بود، بابر پس از آن با سپاهش به کابل رفته آن شهر را گرفته در آنجا تشکیل حاکمیت داده بود، و در صدد بازگرفتن سغد (ماوراءالنهر) برآمده بود، ولی ناکام مانده بود، او سرانجام پس از کشتهشدن شیبک خان به این هدف دست یافت، لیکن پیروزی بابر چندان دیری نپائید، عبیدالله خان برادرزادۀ شیبک خان خود را وارث عمویش اعلام داشت، و با برخورداری از حمایت امرای ازبک در بهار ۸۹۱ به جنگ بابر شتافت، بابر چونکه با شاه اسماعیل دست دوستی داده بود در ترکان ماورءالنهر چندان مقبولیت نیافت؛ زیرا که شاه اسماعیل در خراسان چندان جنایت کرده بود که همۀ مردم خراسان از او نفرتی چندشآور داشتند؛ و بابر نیز به علت رابطه به شاه اسماعیل مورد نفرت واقع شد، او در جنگ با عبیدالله خان شکست یافته به حصار شادمان در نزدیکی بلخ پناه برد، و از آنجا دست به دامن حاکم قزلباش بلخ شد، حاکم بلخ مراتب را به شاه اسماعیل گزارش فرستاد، شاه اسماعیل که در آن هنگام در نواحی مرکزی ایران مشغول شکار و عشرت بود، یک لشکر قزلباش را به فرماندهی نائب السلطنهاش که اینک امیر نجم ثانی بود، (و او را پائینتر خواهیم شناخت) به یاری او گسیل کرد، و به حسین بیک لله و بیرام بیک قرهمانی دستور فرستاد که به امیر نجم بپیوندند.
قزلباشان در تیرماه ۸۹۱ از جیحون گذشته قلعۀ خراز در نزدیکی بخارا را در محاصره گرفتند، بابر با سپاهش همراه قزلباشان بود، و امید داشت که ماوراءالنهر را قزلباشان برای بگیرند، بابر با حاکم قلعه مذاکره کرد و قلعه بدون مقاومتی تسلیم او شد، قزلباشان در اینجا نیز اعراف سیاسی و نظامی را زیرپا گذاشتند، و بدون توجه به نظر بابر حاکم را دستگیر کرده به جرم سنیبودن کشتند، و بر افرادش که در قلعه بودند تیغ گشوده همه را به قتل آوردند، آنها سپس قلعۀ قرشی در منطقۀ خراز را محاصره کردند و بعد از مدتی گشودند، امیر نجم دستور قتل عام مردم خراز را صادر کرد، بابر نزد او پا در میانی کرد که جمعیت خراز رعایای اویند، و او نمیتواند بر رعایای خودش تیغ بگشاند، بلکه وظیفه دارد که از آنها حمایت کند، ولی نجم قزلباش که تشنۀ خونریزی بود و نمیتوانست هیچ انسان سنی را زنده ببیند، به تقاضای او توجهی نکرد، در خراز کسانی وجود داشتند که میگفتند از سادات عرب تبار و علوی هستند، چند تن از اینها به نزد میر غیاث الدین (صدر قزلباشان در خراسان) رفته گفتند: تو عرب هستی و ما نیز عربیم، تو از اولاد پیامبری و ما نیز از اولاد پیامبریم، ما و تو عموزادگان یکدیگریم، بر ایمان نزد امیر نجم شفاعت کن تا از خونمان درگذرد، وقتی غیاث الدین با امیر نجم در بارۀ این سیدها سخن گفت، امیر نجم پاسخ داد که مگر میشود که یک نفر شیعه نباشد، و از اولاد پیامبر باشد و ادعای سیادت کند؟ سنیها همهشان دشمن اولاد پیامبرند، و اینها که میگویند سیدند دروغ میگویند، چون غیاث الدین اصرار ورزید که اینها را همه کس میشناسند، و میدانند که سادات اولاد پیامبرند و نزد مردم احترام دارند، امیر نجم به او گفت: ما سید سنی را سید نمیدانیم، در خراز حدود پانزده هزار تن قتل عام شدند، مساجد و مدارس ویران گردید، گروهی به مساجد پناه برده بودند، قزلباشان مسجدها را بر سر آنها به آتش کشیدند و همه را نابود کردند [۵۹].
جنایتهائی که قزلباشان در خراز کردند بابر را از درخواست حمایت پشیمان کرد، و برآن داشت که از ادامۀ پیشرویهای قزلباشان در ماوراءالنهر جلوگیری کند، چون امیر نجم قصد پیشروی به سوی غجدوان داشت، بابر به او گفت که زمستان در پیش است و نبرد در زمستان در این بیابانها به صلاح نیست، بهتر است که فعلاً به همین اندازه که فتح کردهایم بسنده نمائیم، امیر نجم به نصایح بابر توجهی نشان نداد، و به غجدوان رفته دژ غجدوان را در محاصره گرفت، غجدوان با تمام توانش در برابر قزلباشان پایداری ورزید و از عبیدالله خان استمداد کرد، عبیدالله خان به زودی به غجدوان رسید، در این میان بابر که از ددمنشیهای قزلباشان به ستوه آمده بود سپاهش را برداشته امیر نجم را رها کرد و رفت، میر غیاث الدین نیز که اکنون متوجه شده بود که مذهب شاه اسماعیل و قزلباشان نه شیعه بلکه یک مذهب مخصوص است، و از کشتار سادات بیگناه قرشی نیز ناراضی و از همکاری با دستگاه قزلباشان پشیمان بود، قزلباشان را رها کرده به بابر پیوست، حسین بیک لله نیز در نخستین دور نبرد با عبیدالله خان از میدان گریخته به سوی هرات شتافت، به دنبال او گروهی از قزلباشان نیز راه فرار در پیش گرفتند، به این ترتیب در قزلباشان شکست افتاد؛ بایرام بیک کشته شد؛ و امیر نجم خود را به عبیدالله خان تسلیم کرد، و عبیدالله خان دستور داد سرش را بریدند.
عبیدالله خان که خودش را شاه ایران میدانست، به شکرانۀ این پیروزی راهی مشهد و زیارت بارگاه امام رضا شد، و در جوار بارگاه امام رضا تاج شاهی را بر سر نهاد (آذرماه ۸۹۱) او سپاهش را از مشهد به قصد تصرف هرات گسیل کرد، حسین بیک لله پیش از فرارسیدن سپاه عبیدالله از هرات گریخته راهی ایران مرکزی شد، و در یکی از شکارگاههای اطراف اصفهان به اردوی شاه اسماعیل پیوست، تا خبر شکست بزرگ قزلباشان را به او برساند، عبیدالله خان در میان سرور و شادی مردم هرات وارد آن شهر شد، مردم هرات تبرائیهای قزلباش را مورد تعقیب قرار داده به قتل رساندند، به دنبال آن سراسر خراسان به تصرف عبیدالله خان درآمد.
با سپریشدن زمستان شاه اسماعیل قزلباشانش را برای حرکت به خراسان آماده کرد، او ابتدا مراسم جشن بهار را برپا داشت، و چند روزی را به عیش و عشرت گذراند، و قزلباشانش از دختران و پسران اسیرشدۀ ایرانی کام دل ستاندند، و به شکرانۀ پیروزیها و نعمتهائی که خدایشان به آنها داده بود بادهها نوشدند؛ آنگاه به قصد خراسان حرکت کردند، عبیدالله خان در این زمان در مشهد بود، زیرا مشهد را پایتخت خویش کرده بود تا سلطنتش را به امام رضا متبرک کند، از آنجا که بخش اعظم نیروهایش در هرات و مرو بودند، وقتی قزلباشان به مشهد رسیدند او مشهد را رها کرده به ماوراءالنهر برگشت، قزلباشان وارد مشهد شدند، و مردم مشهد را به خاطر آنکه از عبیدالله خان حمایت نشان داده بودند مورد انتقام قرار دادند، و هزاران تن از مردم شهر را از دم تیغ گذراندند، شاه اسماعیل سپس به سوی هرات به راه افتاد، و سپاه ازبک را در کنار هرات شکست داده به آن شهر دست یافت، او به انتقام خون تبرائیان که به دست مردم هرات کشته شده بودند دست به کشتار گشود، و بخش اعظم مردم شهر را که در دور قبلی از تیغ قزلباشان رهیده بودند قتل عام کرد، و هزاران خانه را که هنوز برپا بود در آتش سوزاند، و مزارع و باغستانهای روستاهای اطراف هرات را به آتش کشید تا بقایای مردم در قحطی تلف شوند، پس از فتح و تخریب هرات مدتی را در نواحی مختلف خراسان به کشتار و تخریب ادامه داد، تا انتقام خون بایرام بیک و امیر نجم را از سنیهائی که از عبیدالله خان اطاعت نموده بودند گرفته باشد، پس از آن که از کشتارها و تاراجها و تخریبها فراغت یافت و کینهاش فروکش کرد، هرات و مرو را به زینل بیک شاملو و بلخ و میهنه و فاریاب را به دیو سلطان روملو بخشید، و خود با قزلباشانش به سوی ایران مرکزی باز گشت تا به عشرتش ادامه دهد.
پس از این قضایا سراسر خوارزم و سُغد و فرغانه و بخشی از سرزمین پارت و گرگان در دست عبیدالله خان ماند، عبیدالله خان تا زنده بود خودش را شاه ایران میدانست، و از تلاش برای بیرونکشیدن بقیۀ ایران از دست قزلباشان دست نکشید، او در ترویج فرهنگ و زبان ایرانی کوشید، او در ادبیات فارسی تحصیلات عالی داشت و به فارسی شعر میسرود، و در شعرهایش علاقه به ایران و ایرانی را ابراز میداشت، او در یکی از غزلهایش تصریح میکند که کشوری که در دست او است به مثابۀ جمسی است که جانش یعنی ایران از آن جدا شده است، مطلع این غزل چنین آغاز میشود:
خاطرم باز تمنای خراسان دارد
تن بیجانشدۀ من هوس جان دارد
شماری از ادبا و فقیهان ایرانی در دربار او بودند که ترویجگر فرهنگ ایرانی بودند، معروفترین اینها فضل الله روزبهان خنجی بود که کتاب «مهماننامۀ بخارا» را در همین زمان به رشتۀ تحریر درآورد، عبیدالله خان در همین زمان که پادشاه بود نزد فضل الله روزبهان شاگردی میکرد، و فقه اسلامی و ادبیات فارسی میآموخت.
بعد از عبیدالله خان نفرتی که از تشیع صفوی در میان ترکان ماوراءالنهر ایجاد شد به احساس نفرت از دولت ایران تبدیل گردید، و ترکان ماوراءالنهر در طی دو نسل بعد زبان و ادب فارسی را نیز کنار نهاده پیوندهای تاریخی با ایران را برای همیشه از خاطر زدودند، از آن پس تنها رابطۀ اینها با ایران رابطۀ خصمانه و مبتنی بر نفرت از مذهب قزلباشان بود، به این ترتیب سغد و خوارزم که روزگاری زایشگاه و پرورشگاه دولمتردان سامانی و خانۀ رودکی و بوعلی سینا و فارابی و خوارزمی و دیگر ایرانسازانِ تاریخ بود، به سبب جنون مذهبی شاه اسماعیل برای همیشه از دامن ایران بریده گردید، تا در آینده ضدیت با دولت صفوی به ضدیت با فرهنگ و زبان ایرانی تبدیل گردد، و ایرانیان منطقه مجبور شوند که پس از هزاران سال زیستن در بوم خودشان خویشتن را همرنگ ترکان نشان داده ترکزبان شوند.
[۵۵] جهانگشای خاقان: ۳۸۰ – ۳۸۱. [۵۶] امیر محمود خواندمیر: ۷۱. [۵۷] جهانگشان خافان: ۳۷۹ – ۳۸۳. عالم آرای عباسی: ۳۸. امیر محمود خواندمیر: ۷۲. حبیب السیر: ۳ / ۵۱۳. روضه الصفا: ۲۸. لب التواریخ: ۲۵۲. عالم آرای صفوی: ۳۳۲ – ۳۳۳. [۵۸] عالم آرای صفوی: ۳۴۶. جهانگشای خاقان: ۳۸۹. امیر محمود خواندمیر: ۷۲ – ۷۳. [۵۹] عالم آرای صفوی: ۳۷۱ – ۳۷۲. جهانگشای خاقان: ۴۳۰ – ۴۳۲. امیر محمود خواندمیر: ۷۷ – ۷۸.