گفتار دوم: جنگ چالدیران و از دسترفتن شمال غرب ایران
سلطان سلیم که میدید دخالتها و تحریکات شاه اسماعیل در خاک عثمانی متوقفشدنی نیست، برای آن که به این دخالتها پایان دهد هیچ راهی جز جنگیدن را در پیش خود نمیدید، او برای این که شاه اسماعیل را از اقداماتش برای سرکوب قزلباشان آناتولی آگاه سازد، یکی از خلیفههای شاه اسماعیل را که در پاکسازی اخیر دستگیر و زندانی کرده بود با یک نامه به ایران فرستاه به او گفت: «برو و آنچه را دیدی بازگو کن» [۶۵]. او امیدوار بود که شاه اسماعیل به مجرد دریافت پیام او به طرف مرزهای غربی ایران به راه خواهد افتاد و آمادۀ جنگ خواهد شد، او در اواخر اسفند ماه ۸۹۲ امرای ارتش و بلندپایگان کشوری را به شهر ادرنه فرا خواند، و یک جلسۀ مشورتی با حضور آنها تشکیل داد، در این جلسه ضمن یک سخنرانی مفصل در بارۀ خطر شاه اسماعیل و قزلباشان او موافقت امرای ارتش را به جنگ با ایران جلب کرد، و از فقهای طراز اول کشورش فتوای جهاد گرفت، و به امرای ارتش دستور داد که ارتش را برای حرکت آماده کنند، او همچنین نامۀ مفصلی به عبیدالله خان نوشت، و به او پیشنهاد کرد که برای از میانبرداشتن شاه اسماعیل با او متحد شود [۶۶]. ولی عبیدالله خان در آن زمان درگیر مسائل داخلی ماوراءالنهر و شرق خراسان بود، و برای حملۀ دیگری به قزلباشان آمادگی نداشت، و نتوانست پاسخ مساعدی به سلطان سلیم بدهد.
سلطان سلیم سه روز بعد از شواری ادرنه به اسلامبول منتقل و چند روز بعد با ارتش عثمانی وارد آناتولی شد، او در اوائل اردیبهشت ۸۹۳ نامۀ دیگری توسط یکی از خلفای محبوس به نام قلیج خلیفه برای شاه اسماعیل فرستاد و رسما به او اعلان جنگ داد، او در این نامه به شاه اسماعیل نوشت که فقهای اسلام فتوای کفر و ارتداد وی و مریدانش را صادر کرده حکم به قتل وی دادهاند، و اینک او در رأس سپاه عثمانی به سوی ایران درحرکت است، و تصمیم دارد که قزلباشان را از ایران ریشهکن کند، و آتش فتنه و فسادشان را فرو نشاند [۶۷].
شاه اسماعیل در حالیکه در شکارگاههای اطراف اصفهان بود نامۀ سلطان سلیم را دریافت کرد، او اعلان جنگ سلطان را با ناباوری تلقی کرد، و قلیج خان را به جرم آن که به اسارت یک شاه سنی افتاده بود گردن زد، و بدون آن که واکنشی به اعلان جنگ سلطان سلیم نشان دهد به شکار و عشرتش ادامه داد، شاید او نزد خودش گمان میکرد که چون به حمایت ائمۀ اطهار مستظهر است، هیچ قدرتی در جهان وجود ندارد که یارای مخالفت با او را داشته باشد، شاید هم به راستی ابلهی میکرد و وقت را به بطالت میگذراند، این احتمال را نیز نمیتوان از نظر دور داشت که او به خلیفههایش در ارزنجان و دیاربکر دستور فرستاده بوده که جلو سلطان سلیم را بگیرند و او را از میان بردارند؛ و اطمینان داشت که قزلباشان آناتولی به نمایندگی از او کار سلطان سلیم را یکسره خواهند کرد، و نخواهند گذاشت که او به مرزهای ایران نزدیک شود. به هرحال، بیتفاوتی او در قبال اعلان جنگ سلطان سلیم هرچه بود، یک عمل ناشیانه و کودکانه بود که از یک مغز ناسالم و خودشیفته برمیآمد، او براساس باور موهومی که به حقانیت خویش و رسالت آسمانیش داشت، نزد خود میاندیشید که سلطان عثمانی «هیج غلطی نمیتواند بکند».
سلطان سلیم پس از ورود به آناتولی یک لشکر بیست هزارنفری را روانۀ سیواس کرد، و یک نامهئی تند و تیز دیگری برای شاه اسماعیل فرستاد، او در این نامه خود شرا «قاتل الکفره و الفجره» (کشندۀ کافران و تبهکاران) لقب داد، و شاه اسماعیل را «سرور شرور و سردار اشرار و ضحاک روزگار» نامید، و او را تهدید کرد که از ستمگریهایش دست بردارد، و مذهب ابداعیش را رها کرده به مذهب آبائیش برگردد یا کفن بردوش گرفته آمادۀ مقابله با ارتش عثمانی شود که هم اکنون به طرف ایران درحرکت است [۶۸].
شاه اسماعیل در عین دریافت دو اعلان جنگ رسمی و با اطلاع به اینکه ارتش عثمانی در راهرسیدن به مرزهای ایران است، هنوز مسئله را جدی نمیگرفت و مشغول عیاشی و خوشگذرانی بود، ولی به این نامه پاسخ نوشت، او در پاسخ به نامۀ سلطان سلیم تصریح کرد که باورش نمیشود که سلطان قصد حمله به ایران را داشته باشد؛ زیرا به نظر او هرقدر هم که سلطان با او مخالف باشد نباید به ایران لشکر بکشد، او به سلطان گوشزد کرد که اکثریت جمعیت آناتولی مریدان و پیروان او و پدرانش هستند، و او مایل نیست که با دولت عثمانی وارد جنگ شود، و کاری که امیر تیمور با جد او «بایزید اول» کرد با او (با سلطان سلیم) بشود، او به سلطان سلیم توصیه کرد که کاری نکند که پشیمانی بخورد، او در این نامه تقدس خویش را به رخ سلطان کشیده نوشت که دشمنی با او که از خاندان مقدس امام علی است عاقبتی شوم دربر خواهد داشت، او شعری این چنین در نامهاش به سلطان سلیم نوشت:
بس تجربه کردیم در این دار مکافات با آل علی هرکه درافتاد ورافتاد [۶۹].
او این نامه را برای سلطان سلیم فرستاد و خود به عیاشیهایش ادامه داد، بدون آن که در صدد برآید که نیروئی به مرزهای غربی کشور بفرستد، و اقدام احتیاطی را برای مقابله با سلطان سلیم و خطر ارتش عثمانی انجام دهد.
سلطان در خردادماه ۸۹۳ با صد و چهل هزار سپاهی در سیواس مستقر شد [۷۰]. سیواس نزدیکترین نقطه به مرزهای ایران در غرب ارزنجان بود، شاه اسماعیل خبر استقرار سلطان با این سپاه عظیم در سیواس را با بیتفاوتی کامل تلقی کرد و به شکارش در اطراف همدان ادامه داد، گوئی خیال میکرد هیچ اتفاقی نخواهد افتاد، او از وقتی که از خراسان برگشته بود مدام با ده هزار جوان قزلباش در نواحی خوش آب و هوای ایران در نقل و انتقال و عیاشی بود، و در هر منزلی اردو میزد با جگیرانش همچون بلای ناگهانی بر سر مردم آبادیهای اطراف نازل میشدند، تا هزینۀ عیاشیهایشان را از مردم فلکزده اخاذی کنند، آنها برای فرونشاندن هوسهایشان دختران و زنان و پسران را به بهانههای مختلف گرفته میبردند، و پس از تجاوز جنسی رها میکردند، «ولی امر مسلمین» جان و مال و ناموس مردم ایران را برای سپاهش مباح اعلام داشته بود، و قزلباشان آزاد بودند که هرچه مایل باشند بر سر مردم بیدفاع ایران درآورند.
از روزی که نخستین اعلان جنگ سلطان سلیم به شاه اسماعیل رسید تا وقتی که سلطان در سیواس اردو زد نزدیک به سه ماه فاصله بود، «ولی امر مسلمین» در این مدت به جای آن که به فکر چارهگری برای دفاع از مرزهای کشور باشد به عیاشی ادامه میداد، شاید نورعلی خلیفه و محمد خان استاجلو به او اطمینان داده بودند که در آناتولی به حد کافی قزلباش دارند که بتوانند با «مرد بیدینی چون سلیم» مقابله کنند، شاه اسماعیل در اوهام جاهلانه غرق بود، و خیال میکرد که در لحظۀ مناسب امداد غیبی از آسمان فرا برسد و دشمن را تارومار کند.
سلطان سلیم در سیواس نیروهایش را به دو بخش کرد، یک سپاه چهل هزارنفری را در شرق عثمانی مستقر کرد، تا اگر شاه اسماعیل به فکر آن باشد که از راه دیاربکر و کردستان شمالی به خاک عثمانی حملۀ متقابل کند، و درنظر داشته باشد که وقتی او وارد خاک ایران شود از پشت سر به او حمله کند با این نیروی دفاعی مواجه گردد، او سپس با یک سپاه صد هزارنفری و با سیصد عراده توپ سبک و سنگین در تیرماه ۸۹۳ از رودخانۀ مرزی چایسو عبور کرده وارد خاک ایران شد، بدون آن که با هیچگونه مقاومتی روبرو شود، بعد از آن نیز او بدون مقاومتی به طرف ارزنجان به راهش ادامه داد و در کنار شهر اردو زد.
نورعلی خلیفه و خان محمد استاجلو که تازه متوجه خطر شده بودند، بدون آن که هیچگونه اقدامی برای ممانعت از سلطان سلیم به ادامۀ پیشروی در ایران انجام دهند یا با او مذاکراتی کنند، شاید بتوانند به وسیلهئی مانع از جنگ شوند، بیدرنگ افرادشان را برداشته منطقه را رها کرده به آذربایجان گریختند، و در عشرتگاه نزدیک همدان به اردوی شاه اسماعیل پیوستند تا خبر سقوط ارزنجان را به گوش شاه برسانند.
از آنجا که هنوز هیچ نشانی از تحرکات شاه اسماعیل برای رویاروئی با سلطان سلیم دیده نمیشد، سلطان سلیم بازهم نامۀ اهانتآمیزی از ارزنجان برای شاه اسماعیل فرستاد تا او را تحریک به آمادگی برای جنگ کند، او در این نامه به شاه اسماعیل چنین نوشت:
مملکت برای سلاطین در حکم ناموس ایشان است، و هر سلطانی وظیفه دارد که از این ناموس پاسداری کند، و نگذارد که مورد تجاوز دشمن قرار گیرد، حال آن که مدت زمانی است که سربازان من وارد خاک کشور تو شده و در آن به جلو میتازند و از تو هیچ خبری نیست.... مرد بیغیرتی مثل تو حق ندارد ادعای مردانگی کند، بلکه بهتر است به جای مغفر و زره، چارقد و چادر بر سر و تن کند، و سوادی شاهی و سرداری را از سر بنهد [۷۱].
سلطان سلیم درنظر نداشت که به زمینها و آبادیهای ایران آسیبی برساند، او برای ایران و ایرانی احترام و عزت قائل بود، او بارها و بارها شاهنامۀ فردوسی را خوانده بود و ایران را کشوری مقدس میدانست، و علاقه داشت که ایران در امنیت و آبادانی و سربلندی باشد، اگر به ایران لشکر کشیده بود تقصیر از شاه اسماعیل و قزلباشانش بود که در خاک عثمانی فتنه و فساد و آشوب به راه افکنده بودند، سلطان سلیم میخواست که با این لشکرکشی به شاه اسماعیل زهر چشم نشان بدهد و او را به سر جای خودش بنشاند، چنانکه وقایع بعدی نشان داد، او حتی در صدد اشغال خاک ایران نیز نبود، او پس از آن که وارد خاک ایران شد، از کنار دژ مرزی کماخ که آخرین دژ ایرانی در شرق آناتولی بود گذشت، و نخواست به آن دژ تعرضی بکند، او با توپخانۀ پرقدرتی که همراه داشت قادر بود دژ را بگیرد و ساکنانش را به قتل آورد، ولی این کار را نکرد، و آن را دور زده به راهش در خاک ایران ادامه داد.
با وجودی که چند روز بود سلطان سلیم در خاک ایران پیشروی میکرد، شاه اسماعیل هیچ حرکتی از خود نشان نداد، او پیوسته خبر پیشرویهای سلطان سلیم در خاک ایران را دریافت میکرد، و بازهم به عیاشیش مشغول میشد، انگار هیچ اتفاقی در حال رخدادن نبود، این امر سلطان سلیم را بیش از پیش به خشم میآورد، او تا آن وقت نشنیده بود که شاه یک کشوری آنقدر بیغیرت باشد که در مقابل پیشروی سپاه دشمن در خاک کشورش هیچ واکنشی از خود نشان ندهد، او یقین یافته بود که شاه اسماعیل از رویاروئی با سپاه عثمانی میهراسد، لذا برآن شد که به وسیلهئی هراس شاه اسماعیل را کاهش دهد و او را به میدان جنگ بکشاند، برای این منظور او مردی به نام «شیخ احمد» را که از بقایای وابستگان بایندریها بود به نزد خود طلبید، و او را با رهنمودی فریبا به نزد شاه اسماعیل فرستاد، شیخ احمد پیش از آن یک بار در «اوجان» به حضور شاه اسماعیل رسیده مراتب اطاعتش را نسبت به او ابراز داشته بود؛ و بعد که جنایتهای قزلباشان را دیده بود، از ایران گریخته به عثمانی پناهنده شده بود، شاه اسماعیل او را میشناخت و از اتباع خویش میپنداشت، بدون آن که از پناهندهشدن او به عثمانی اطلاعی داشته باشد، شیخ احمد در شکارگاه اطراف همدان به اردوی شاه اسماعیل وارد شد، و به او اطلاع داد که بسیاری از امرای شیعۀ ارتش سلطان سلیم هواخواه اویند، و آمادهاند که اگر جنگی در بگیرد از سلطان کنار کشیده به او بپیوندند، او به شاه اسماعیل خبر داد که این امرا به او مأموریت دادهاند تا مراتب را به عرض شاه برساند، و به شاه اطمینان دهد که وقتی جنگ آغاز شود آنها فرار خواهند کرد، و سلطان عثمانی را به شکست خواهند کشاند.
حیلۀ سلطان سلیم برای به میدان کشاندن شاه اسماعیل و قزلباشان کارگر افتاد، شاه اسماعیل با شنیدن این پیام ساختگی خام شد و بدون فوت وقت به قزلباشانش فرمان حرکت به آذربایجان را صادر کرد، او از آنجا با یک عدۀ دوازده هزارنفری قزلباشان که در ادرویش بودند به راه افتاد و در خوی اردو زد، تا بقیۀ نیروهای قزلباش به او بپیوندند، او از خوی به شیخ احمد مأموریت داد که برود و به امرای هوادارش پیام بدهد که شاه در چالدیران با سلطان سلیم مقابله خواهد کرد، و منتظر است که همینکه جنگ آغاز شود آنها سلطان را به شکست بکشانند.
سلطان سلیم در مردادماه از ارزنجان به راه افتاد و در کنار رود «الشگرد» اردو زد، در اثر تخریبهای قزلباشان در این منطقه همۀ زمینها از سکنه و گیاه تهی شده بود، سپاه سلطان سلیم در طی راهپیمائیش روزهای متمادی از زمینهای سوخته و آبادیهای ویرانمانده میگذشت، و در سر راهش نه خوارباری به دست میآمد و نه علفی یافت میشد، هرچند که خواربار مورد نیاز سپاه او مرتبا از بندر ترابزون میرسید، ولی به قدری نبود که کفاف لشکر صد هزارنفری او را بدهد، سربازان سلطان سلیم اجازه نداشتند که به رسم یک ارتش متجاوز و دشمن آذوقۀ مورد نیازشان را از آبادیهای قحطیزدۀ ایران بگیرند، آنها بیم داشتند که دچار کمبود خواربار و قحطی شوند و توانشان را از دست بدهند، و وقتی با شاه اسماعیل مواجه گردند شکست یابند، از این رو وقتی سلطان سلیم در «الشگرد» اردو زد، زمزمۀ مخالفت با پیشروی در خاک ایران آغاز شد، و یک روز سربازان سر به شورش برداشتند و چادرهایشان را برکندند و دیگهایشان را به نشانۀ نبودن غذا واژگون ساختند، سلطان سلیم سوار بر اسب شد و برای سربازان سخنرانی کرده آنها را قوت قلب داد و آرام کرد، در این اثناء شیخ احمد از خوی به اردوی سلطان رسید، و گزارش مأموریتش را به سلطان داده، به اطلاع او رساند که شاه اسماعیل در چالدیران اردو زده منتظر رسیدن او است.
سلطان سلیم بیدرنگ دستور حرکت به سوی چالدیران داد، و در روز اول شهریور ۸۹۳ خ در آن سوی دشت چالدیران در برابر اردوی شاه اسماعیل اردو زد، صبح روز بعد دو لشکر در برابر یکدیگر صف آراستند، در یک سو سپاه صد هزارنفری سلطان سلیم بود که به آخرین جنگ ابزار روز مسلح بودند، و سیصد عرادۀ توپ و ده هزار تنفگدار همراه داشتند، ارتش عثمانی در آن روزگار نیرومندترین و مجهزترین ارتش در آسیا و اروپا بود، در سوی دیگر لشکر عظیم قزلباشان مسلح به شمشیر و تیر و کمان و خود و زره و ششپر و تبر اردو زده بودند که پس از ماهها خوشگذرانی و عیش و نوش و آمادگی کامل وارد چالدیران شده بودند، بیشتر آنها تا آن روز نه سلاحهای نوینی که در اختیار سپاه عثمانی بود را دیده بودند، و نه از کاربرد توپ و تفنگ اطلاعی داشتند، و شاید به ذهنشان خطور نکرده بود که جز تیر و کمان و خود و زره سلاح دیگری در جهان وجود داشته باشد.
شب آن روز را قزلباشان به عادت همیشگی به امید پیروزی حتمی فردا جشن گرفتند و بادهگساری کردند، آنها عادتشات چنان بود که پیش از هر نبردی میگساری میکردند، و در حال مستی به دشمن حمله میبردند؛ زیرا این امر بر جسارتشان میافزود، چونکه آنها در مستی از حالت طبیعی بیرون میرفتند، این توهم به آنها دست داده بود که وقتی مست میشوند به یک نیروی غیبی و آسمانی مستظهر میگردند که همۀ ترس و بیم آنها را از بین میبَرَد، و آنها را در برابر خطرها در امان نگاه میدارد، اینکه آنها میگساری را یک سنت پسندیده میدانستند، از همینجا ناشی شده بود که گمان میکردند در باده یک نیروی خدائی هست که آنها را نیرومند و بیباک میسازد.
شاه تهماسب بعدها میگساری شاه اسماعیل و قزلباشانش در شب نبرد چالدیران را در نامهئی که به سلطان سلیمان عثمانی نوشت، چنین توضیح داد: «پدر من در آن روز که با پدر شما جنگ کرد، دورمیش خان و سایر امرا بلکه تمامی لشکر او مست بودند، شب تا صبح شراب خورده آهنگ بر جنگ نموده بودند» [۷۲].
سپاه سلطان سلیم پس از نماز صبح که به جماعت برگزار کردند در برابر قزلباشان صف آراستند، در لحظاتی که دو سپاه آمادۀ مقابله شدند شاه اسماعیل به رسم همیشگیش با چند صد تن از ندیمان قزلباشش دورتر از میدان نبرد مشغول شکار بلدرچین شد، و انتظار داشت که در حین بازی مژدۀ نصرت را دریافت کند، آغازگران حمله سواران پیشتاز و نیممست قزلباش بودند، آنها در یک حملۀ برقآسا به قلب سپاه سلطان زدند و با شمشیرهایشان شماری از سربازان عثمانی را از پای افکندند، ولی به زودی تفنگداران عثمانی بسیاری از آنها را بر زمین انداختند و بقیه عقب نشستند، امرای قزلباش با مشاهدۀ این امر شاه اسماعیل را به عرصۀ نبرد فرا خواندند، تا روحیۀ سواران با حضور او تقویت شود.
سخنگفتن از چگونگی جنگ در این روز خستهکننده میشود، هدف سلطان سلیم آن بود که قزلباشان را به نزدیکترین نقطۀ سپاه عثمانی بکشاند تا کاملاً در تیررس قرار گیرند، از این رو به آنها فرصت داد تا به سپاهش حمله کنند، قزلباشان که این نبرد را درگیری «اسلام» خودشان و «کفر» سنیها میدانستند، یقین داشتند که به نیروی امداد غیبی به پیروزی خواهند رسید، و سپاه عثمانی تار و مار خواهد شد و سلطان به کشتن خواهد رفت، آنها با رشادت زایدالوصفی که ناشی از مستی بود به سپاه عثمانی حمله میبردند، و در هر یورشی شماری از سربازان عثمانی را بر زمین میافکندند، عثمانیها رشادتهای مستانۀ شاه اسماعیل و قزلباشانش را چنین به یاد میآوردند که «به تأثیر مستی، هریکی مشابه یک پهلوان به نام شده بودند، پردۀ مستی بصر بصیرت آنها را طوری گرفته بود که نه راه میدانستند نه چاه [۷۳].
وقتی قزلباشان کاملاً در تیررس توپ قرار گرفتند سلطان دستور شلیک داد، شلیک توپ و تفنگ در خلال چند دقیقه آرایش قزلباشان را برهم زد، و صدها تن از آنها را به خاک هلاکت افکند، نبرد چالدیران بیش از چند ساعت طول نکشید، (به امداد تا پیشین) شاه اسماعیل و قزلباشان رشادتهای بیمانندی از خود نشان دادند؛ ولی این رشادتها در مقابل سپاه مجهز و جنگافزار نیرومند سلطان عثمانی بیاثر بود [۷۴]. امرای برجستۀ قزلباش بر خاک و خون غلتیدند، شاه اسماعیل تیر خورده مجروح شد و از اسب فرو افتاد، او خود را در گودالی نهان کرده خودش را به مردگی زد، تا اگر چشم کسی به او بیفتد وی را مرده پندارد، زندهماندگان قزلباش راه فرار به طرف کوهستانها درپیش گرفتند، بسیاری از آنها دستگیر شده به قتل آمدند، بقیه خود را در غارها پنهان داشتند، اردوی شاه اسماعیل با افراد خانوادههای امرای قزلباش و از جمله یکی از زنان شاه اسماعیل و با اموال و اثاث به تصرف سلطان سلیم درآمد، در این حین یکی از قزلباشان لباس شاه اسماعیل را بر تن کرده خود را تسلیم سلطان سلیم کرد، سلطان سلیم که شاه اسماعیل را نمیشناخت وی را شاه اسماعیل پنداشته دربند کرد و دستور آتش بس داد.
شاه اسماعیل تا اواخر روز در آن گودال ماند، و سپس با استفاده از تاریکی شب به یاری چند تن از مریدان خاصش خودش را برپشت اسبی افکند، و از آنجا یکتاخت تا درگزین همدان رفت، او چنان از سلطان سلیم ترسیده بود که فاصلۀ میان دشت چالدیران تا درگزین را بدون هیچگونه توقفی طی کرد، او جرأت نکرده بود به تبریز برگردد، زیرا بیم داشت که سلطان سلیم بر تبریز دست یابد و او را دستگیر کرده بکشد، علاوه برآن مردم تبریز عموماً دشمن او و قزلباشانش بودند، و او این احتمال را از نظر دور نمیداشت که در تبریز توسط مردم به قتل برسد، یا مردم تبریز وی را گرفته تحویل سلطان بدهند، شاه اسماعیل هرچند که خود را نمایندۀ امامان میپنداشت، ولی یقین داشت که کسی از ایرانیان خواهان زندهماندن او نیست، او جز قزلباشان تاتار که از فراسوی مرزهای غربی ایران به درون ایران کوچیده بودند و عموماً دشمن ایران و ایرانی بودند، هیچ دوست و یاوری را برای خودش سراغ نداشت، او در میان ایرانیان هیچ دوستی نداشت تا به او پناه ببرد، او از ایرانیان به شدت در واهمه بود، و جرأت نداشت که خودش را به هیچ آبادی برساند، او در نزدیکی درگزین خود را در غاری نهان کرد، و روزهای متمادی کسی از او خبر نداشت، قزلباشانش پنداشتند که او کشته شده است.
میتوانیم تصور بکنیم که شاه اسماعیل در آن عالم تنهائی که جز چند تنی به همراه نداشت، نزد خودش خیال میکرد که آن سلطنت و آن هاپ و هوپ و آن بگیر و ببند و بکش و کباب کن و به آتش بکش و منهدم کن به سر رسیده است، و آن عشرت کردنها و از نوجوانان ایرانی کام دل ستاندنها و آن میگساریها و آن شکارهای انسانی و حیوانی و آن خوردن گوشت انسانهای زنده و مرده و آن صادرکردن «احکام ولائی» دیگر هیچگاه تکرار نخواهد شد، در تمام چهارده سال گذشته او خود را مالک مطلق ایران و ایرانی پنداشته بود، و جز نام شاه اسماعیل هیچ اثری را در ایران بر سر پا نگذاشته بود، او بخش اعظم آثار تاریخی ایران را منهدم کرده همۀ کتابخانهها و مساجد و مدارس را به آتش کشیده، همۀ رجال علمی و ادبی ایران را قتل عام کرده یا تارانده، و بخش بزرگی از ملت ایران را از بین برده بود، تا ایران برای خودش و قزلباشان تاتارش باقی بماند، اکنون به یاد آن سالها در گوشۀ غاری سیاه در تنهائی رنج میبرد، و هیچ آیندهئی را فرار وی خود نمیدید، او در آن عالم تنهائی هیچ جائی را برای پناهگرفتن سراغ نداشت، و از همه کس و همه چیز میترسید، او در چالدیران بهترین یاران و حامیان و مربیانش را از دست داده بود، حسین بیک لله پرورنده و خالق شخصیت او؛ خان محمد استاجلو دلیرترین قهرمان سپاه او؛ میر عبدالباقی وکیل و نائب السلطنۀ او؛ میر سید شریف صدر بالاترین مقام دینی و قضائی او؛ سید محمد کمونه متولی جمعآوری اوقاف بقعههای کربلا و نجف؛ و چندین تن دیگر از برجستگان قزلباش در چالدیران به کشتن رفته بودند، او خبر نداشت که بر سر زنان و فرزندانش چه آمده است، و دیده بود که سپاه سلطان سلیم آنقدر نیرومند است که به آسانی میتواند ایران را تسخیر کند، به ویژه که میدانست قزلباشان او در ایران هیچگونه پایگاهی ندارند و منفور عموم ملتاند، و اکنون بیفرمانده و سرگردان ماندهاند، شکی نیست که او از همۀ اینها رنج میبرد، و چند روزی که در آن غار پنهان بود برای خودش میگریست؛ زیرا این چند روز چنان بر روحیۀ این مرد خودشیفته اثر نهاد که از آن پس به نوعی جنون و وارفتگی دچار شد، و این حالت تا دهسال آینده (تا آخرین روز عمرش) شب و روز با او بود، و او را به موجودی مفلوج و مفلوک و منزوی و انسانگریز و خویشتنگریز مبدل ساخت.
هرچند که او در این عالم تنهائی به جان خویش نیز امیدی نداشت، ولی گردش روزگار اراده کرده بود که او زنده بماند، تا رسالت نابودسازی تمدن ایرانی و به انزوا کشاندن ایران را ادامه دهد، انگار او را تقدیر فرستاده بود، تا ایران را به یک کشور منزوی و بیاثر و عقبمانده از کاروان تمدن مبدل سازد، انگار دوران ایفای نقش ایران در صحنۀ تمدن جهانی به سر رسیده بود، و شاه اسماعیل میبایست پایان بخش این دوران باشد، به جز شاه اسماعیل و قزلباشانش هیچ نیروی دیگری در جهان قادر نبود چنین نقش ویرانگر و نابودکننده ایفا کند، انگار دست تقدیر ایفای این نقش را به شاه اسماعیل و قزلباشان محول کرده بود، هیچ قوم دیگری نمیتوانست آن رسالت ایرانستیزی و تخریب را به انجام برساند، قزلباشان صفوی با تعصبات جاهلانهشان و با خصومتهای ابلهانهشان ایران را به زیانبارترین نکبت تاریخی مبتلا کردند، آنها مغزهای اندیشمند ایرانی را به کلی نابود ساختند، اطراف ایران را با بیتدبیریهایشان و با حماقتهایشان قیچی کردند، و ایران را به یک کشور کوچک و کمتوان تبدیل کردند، آنها با افکاری که به ملت ایران تحمیل کردند، از ملت رشید ایران مردمی خرافهپرست و توهمگرا و عصبیمزاج ساختند که جز فرورفتن در لاک خویشتن هیچ راهی را درپیش خود نمیدید، قزلباشان صفوی چنان میراث دست و پاگیر و منحوسی از خودشان برجا نهادند که ایرانی هیچگاه نتوانست از قید و بند آن رهائی یابد، و تا امروز در اسارت آن گرفتار است.
ایران در طول تاریخ چند هزارسالۀ خویش فراز و نشیبهای بسیاری را از سر گذرانده، بارها گرفتار بلا شده، دشمنانی چون اسکندر مقدونی، چنگیزخان و هولاکو و تیمور به ایران حمله کرده بودند؛ ولی ایران هربار همچون سمندر افسانههای ایرانی از زیر خاکستر بیرون آمده بود و به نقش سازندهاش ادامه داده بود، شاه اسماعیل و قزلباشانش چنان ضربت کاریئی بر ایران وارد آوردند که تا امروز نتوانسته است که کمرش را راست کند، و هنوزهم در زیر درد شدید آن ضربت دست و پا میزند، و تلاش میکند که شاید به نحوی بتواند بر روی پاهای خودش بایستد تا دوباره نقش تاریخیش را به دست گیرد، و سهمش را در تمدن جهانی ایفا کند.
از عجایب روزگار آن که مراد بیک بایندر که تا آن هنگام مدعی سلطنت ایران بود و به ذوالقدر پناه برده در بستان میزیست، درست در زمانی که سلطان سلیم در چالدیران اردو زد، تصمیم گرفت که دیاربکر را از دست قزلباشان بگیرد، و بدین منظور به آمُد حمله برد، ولی در جنگ کشته گردید، شاید اگر او را زنده میماند سلطان سلیم به او کمک میکرد تا به سلطنت ایران برگردد، و ایران را به روال گذشته بازگرداند. سلطان سلیم در نظر داشت که چنین کاری بکند، و عملاً هم در همان روزی که در جالدیران پیروز شد نامهئی برای او به بستان فرستاد، و از او دعوت کرد که هرچه زودتر خودش را به تبریز برساند، ولی هیچگاه به این نامه پاسخ داده نشد.
از دیگر بازیهای روزگار آن که در آن اوضاع و احوال عبیدالله خان که خود را شاه ایران میخواند و سلطان سلیم قبلاً به او پیشنهاد کرده بود که همزمان با او به طرف مرکز ایران حرکت کند، درگیر مشکلات داخلی بود که شورشهای قوم هزاره در خراسان برایش درست کرده بود، و نمیتوانست به موقع به نجات ایرانیان بشتابد و ایران را از دست قزلباشان برهاند.
سلطان حدود دو هفته در چالدیران ماند، در ایران میان وزیر اعظمش احمد پاشا هرسک زاده را که از اهالی «هرزی گوین» بود، با یک لشکری روانۀ تبریز کرد، مردم تبریز پس از دریافت خبر چالدیران دستهجات مقاومت تشکیل دادند، و شبها اماکن استقرار تبرائیان را مورد حمله قرار داده به آتش میکشیدند، و تبرائیان را در هرجا مییافتند میکشتند. وقتی سلطان وارد تبریز شد بخشی از تبرائیان و قزلباشان در شورش مردمی به قتل رسیده یا از شهر گریخته بودند، و بخشی در درون ارگ موضع گرفته بودند، مردم تبریز با شنیدن خبر شکست قزلباشان در چالدیران و سر به نیست شدن، شاه اسماعیل جشن شادی برپا داشتند و شهر را چراغان کرده به سور و سرور پرداختند، آنها با شادی از احمد پاشا استقبال کرده شهر را به او تسلیم کردند، قزلباشان ارگ تبریز که موضوع «ولی امر مسلمین» و «مرشد کامل» را پایان یافته تلقی میکردند تسلیم احمد پاشا شدند و از او تقاضای بخشایش کردند، احمد پاشا آنها را به دو گروه تقسیم کرد و به اردوی سلطان فرستاد، سلطان دستور داد همهشان را گردن زدند.
سلطان سلیم در نیمۀ دوم شهریور راهی تبریز شد، مردم قزلباشزدۀ تبریز مسیر سلطان را در خیابانها و کوچههای شهر آذین بستند، و زمینها را با فرشهای خانههایشان پوشاندند و موکب او را با هلهله و تکبیر گلباران کردند، او یکراست وارد کاخ هشت بهشت شد، و روز بعد که جمعه بود برای ادای نماز جمعه به مسجد جامع نیمهویران شهر رفت، این مسجد سالها بود که طویلۀ اسبان و استران قزلباشان بود. به دستور او زبالهها را از مسجد روفتند، زمینها و دیوارهای مسجد را شستشو دادند، کاشیها و آجرهای مسجد را که هنوز در اطراف مسجد پراکنده بود جمع آوردند؛ و هزینهئی تهیه کرده دستور داد تا مسجد کبود به همانگونه که قبلاً بوده تعمیر شود.
تبریزیان با ورود سلطان به شهرشان نفس راحتی کشیدند، و گمان کردند که آن سالهای سیاه کابوس و وحشت به سر آمده است. سالها بود که مقدسات و ناموس مردم شهر بازیچۀ دست هوسباز قزلباشان و اوباشان شهری موسوم به تبرائی بود، و آنها هیچ فریادرسی را برای خودشان نمییافتند، آنها حتی نمیتوانستند در راه دفاع از ناموسشان خود را به کشتن دهند؛ زیرا در چنین صورتی قزلباشان بقایای افراد خانوادهشان را اسیر میکردند و زیر شکنجه قرار میدادند، و آنها را به روسپیخانههای مردان و زنانه که در تبریز دائر کرده بودند تحویل میدادند، مردم تبریز خودشان را مجبور میدیدند که بدون مقاومتی تماشاگر ستمهای بیحد و حصر قزلباشان باشند، و برای آن که ستم بیشتری بر خانوادههایشان نرود زنده بمانند. ورود سلطان سلیم به تبریز بارقهئی بود که مردم تبریز را نسبت به آینده امیدوار میکرد.
ولی سلطان سلیم قصد ماندن در ایران نداشت، بلکه برای نجات ایران از دست قزلباشان به ایران لشکر کشیده بود؛ و با یقین به این که دیگر هیچگاه قزلباشان جان نخواهند گرفت، وظیفۀ خود را پایانیافته تلقی میکرد، شاه اسماعیل متواری شده بود و هیچ خبری از او نبود، تا دو هفته بعد که او در چالدیران بود نیز خبری از حرکت قزلباشان نشد، و او اطمینان یافت که دیگر کار قزلباشان تمام شده است، او قبلاً درنظر داشت که سلطنت ایران را به مراد بیک بایندر بسپارد؛ ولی پس از گذشتن دو سه هفته که خبری از پاسخنامهئی که به او نوشته بود به دست نیاورد از او نیز ناامید شد، و هیچکس دیگر را که شایستۀ تحویل گرفتن سلطنت ایران باشد نیز سراغ نداشت، اگر سلطان سلیم در اندیشۀ تصرف ایران بود، در آن هنگام هیچ نیروئی وجود نداشت که جلو او را بگیرد، و او به آسانی میتوانست ایران را اشغال کند، ولی او نه به قصد اشغال ایران بلکه به هدف پایاندادن به جنایت قزلباشان به ایران لشکر کشیده بود؛ و اکنون وظیفۀ خویش را پایانیافته تلقی میکرد، او با خیال آن که مردم ایران رشید و عاقلند، گمان میکرد که در آن شرایط این ملت خواهد توانست شاه مورد نظر خویش را بیابد؛ و با این خیال بدون آن که هیچ تصمیمی در بارۀ آیندۀ ایران بگیرد، تبریز را در هفتۀ آخر شهریور به حال خود رها کرده، سپاهش را برداشته از راه نخجوان و ارمنستان وارد آماسیه شد و در آن شهر اردو زد.
ایران پس از عقبنشینی سلطان سلیم عملاً به یک کشور بیصاحب تبدیل شد که اگر نیروی دیگری وجود میداشت میتوانست قدرت را در کشور به دست گیرد. قزلباشان چنان دست و پایشان را باخته بودند که از هر نیروی دیگری در هراس بودند، و همۀ آرزویشان آن بود که مورد تعقیب واقع نشوند، و بتوانند به زندگی عادیشان ادامه بدهند. ولی آنها تا آن هنگام با ایران و ایرانی کاری کرده بودند که هیچ سری در کشور باقی نمانده بود تا در چنین موقعی حرکتی بروز دهد، و به نجات مردم برخیزد و کشور را به جادۀ درست برگرداند. آنها در خلال سالهای گذشته هرچه سر و شخصیت در ایران وجود داشت را نابود کرده بودند، و ایران را به یک کشور تهی از مرد مبدل ساخته بودند تا خودشان یکهتاز میدان غارتگری و چپاول باشند، این بود که وقتی سلطان سلیم کشور را به حال خود رها کرده به آناتولی برگشت، هیچ حرکتی از طرف هیچ مدعی در برابر قزلباشان بروز نکرد، و کشور همچنان رها ماند تا قزلباشان دوباره برآن دست یابند.
شاه اسماعیل وقتی در غار درگزین پنهان شده بود، یکی از مریدان قزلباش را به تبریز فرستاد تا از اوضاع آذربایجان برایش خبر بازآورَد، او همینکه مطلع شد که سلطان سلیم از ایران رفته است، بدون معطلی چند قزلباشی که همراهش بودند را به اطراف فرستاد تا زندهبودن او را به اطلاع قزلباشان برسانند، و از آنها بخواهند که به تبریز برگردند و مردم را آرام کنند تا او نیز به تبریز مراجعت کند، با وجود تلاشی که این مأموران به خرج میدادند هیچکدام از امرای قزلباش علاقهئی به بازگشت به تبریز نشان نمیداد، و همهشان خیال میکردند که شاه اسماعیل کشته شده است، مدتی بعد که شاه اسماعیل اطمینان یافت که سلطان سلیم قصد بازگشت به آذربایجان را ندارد از مخفیگاه خارج شد، و با آن چند نفری که همراهش بودند محرمانه به سوی تبریز حرکت کرد، در راه هزاران تن از قزلباشان به او پیوستند، شاه اسماعیل در میان ناباوری و رُعب زایدالوصف مردم تبریز وارد آن شهر شد، و همۀ خشم و کینهئی که از سلطان سلیم در دل داشت را بر سر مردم بیدفاع تبریز خالی کرد، مردم تبریز در غیاب قزلباشان به مذهب خودشان برگشته بودند، و این عمل به نظر او یک گناه نابخشودنی به شمار میرفت. او دوباره جان گرفته بود، و برآن بود که از مردم تبریز انتقام بگیرد، قزلباشان به مجرد شنیدن خبر زندهبودن و بازگشتن شاه اسماعیل از همهسو به طرف تبریز به راه افتادند.
حسین بنای اصفهانی پس از فرار شاه اسماعیل و رهاشدن اردویش یکی از زنان حرم شاه اسماعیل را با مقداری اثاث و اسباب از اردوگاه فراری داده در جائی نهان کرده بود، او وقتی خبر زندهماندن شاه اسماعیل را شنید این زن را با اثاث و اسبابش به تبریز برده به شاه تحویل داد، حسین بنا مردی بسیار زیرک بود، و در اثر این پیشآمد به یکی از نزدیکترین کسان شاه اسماعیل تبدیل شد، و چونکه نایب السلطنه در جنگ چالدیران به کشتن رفته بود، شاه اسماعیل وی را به مقام نیابت سلطنت خویش منصوب کرد.
قبلاً گفتیم که این مرد در اصفهان بنائی میکرد؛ و وقتی اصفهان به دست قزلباشان افتاد، همراه دیگر عناصر فرصتطلب و بزهکاران شهری به قزلباشان نزدیک شد، و دورمیش خان وی را به مقام وزارت دیوان خودش تعیین کرد تا حسابدار تاراجهای قزلباشان برای او باشد، سپس ادارۀ امور اصفهان را به دست وی داد و کلیۀ اختیارات خودش را به او تفویض کرد، حسین بنا از این زمان با لقب «میرزا حسین اصفهانی» حاکم مطلقُ العنان ناحیۀ اصفهان گردید، یقیناً این مرد حلقهئی از سلسلۀ اصفهانی نجم زرگر بوده، و چه بسا که پیشترها نجم زرگر از او نزد شاه اسماعیل تمجیدهائی کرده بوده، و توجه شاه اسماعیل را به او معطوف داشته بوده است.
زمانی میرزا حسین به نیابت سلطنت رسید که شخصیتهای پرقدرت قزلباش همچون حسین بیک لله، خان محمد استاجلو، میر سید شریف و میر عبدالباقی و بسیاری دیگر در جنگ چالدیران به خاک هلاکت افتاده بودند، حسین بنا در این مقام لقب میرزا شاه حسین اصفهانی یافت، و در ده سال آخر عمر شاه اسماعیل فرمانروای سراسر کشور شد، و با استقلال کامل و بدون مراجعه به شاه فرمان میراند و عزل و نصب میکرد، و همۀ امور کشور را انحصار در دست داشت، شاه اسماعیل در این دوره از عمرش چنانکه پائینتر خواهیم دید، به یک موجود مفلوک و بیاراده و دائمُ الخمر تبدیل شده بود که جز میگساری و لواطگری هیچ کاری نداشت، و شب و روزش را در کنار جوانانی که به زور برایش شکار میشدند میگذراند، و همیشه مست و نیمهبیهوش میزیست. غیاث الدین خواندمیر مینویسد که وقتی شاه اسماعیل منصب وکالت نفس همایون را به این مرد داد، به همۀ امرا و وزرا و بزرگان قزلباش فرمان نوشت که از آن به بعد همهکارۀ امور سلطنت «میرزا شاه حسین اصفهانی» است، و او «من حیثُ الإستقلال والانفراد متعهد به انجام امور سلطنت و جهانبانی خواهد بود، و همگان در کشور باید که طریق متابعتش را بپیمایند و غاشیۀ مطاوعتش بر دوش گرفته، بیوقوف و مشورتش در هیچ مهم از مهمات جزئی و کلی مدخل ننمایند، (بدون اطلاع و مشورت حسین بنا در هیچ امری از امور کشوری و لشکری اعم از جزئی و کلی دخالت نورزند)» [۷۵]. با چنین فرمانی حسین بنای دیروز و میرزا شاه حسین امروز حاکم مطلق کل کشور میشد، و هیچ تصمیمی بدون ارادۀ او اتخاذ نمیگردید.
شاه اسماعیل پس از جنگ چالدیران روحیهاش را باخته، و شخصیتی نوین یافته بود که به کلی با شخصیت سابقش تفاوت داشت، از آن پس او آن خودشیفتگی و نخوت گذشته را در سر نداشت، و همواره میکوشید که با پناهبردن به مستی و هماغوشی با دختران و پسران زیبا هراسی که از سلطان در دل داشت را فرو نشاند، او در چالدیران متوجه شده بود که نه خدا است و نه نمایندۀ خدا و نه مورد حمایت ائمۀ اطهار، بلکه یک موجود ناتوان و حقیر است که مجبور است برای نجات جانش در گودالی نهان شود، تا دست سربازان عثمانی به او نرسد، و وی را به سر چوبۀ اعدام نفرستد. او در این جنگ سلطان عثمانی را چنان نیرومند یافته بود که میتوانست با ابزار و آلات پیشرفتهئی که در اختیار داشت وی را و همۀ قزلباشانش را به دیار عدم بفرستد و ایران را تصاحب کند. اینک او از آن میترسید که سلطان دوباره تصمیم به بازگشت بگیرد، لذا پس از آن که در تبریز استقرار یافت نامهئی سراسر عجز و التماس و زاری به سلطان سلیم نگاشت، و از سلطان تقاضا کرد که گذشتهها را کنار بگذارد و دست دوستی و مودت را به سوی وی دراز کند، سلطان سلیم در سیواس این نامه را دریافت کرد، و جوابش آن بود که فرستادۀ شاه اسماعیل را گرفته دربند کرد [۷۶].
سلطان سلیم در عین حالیکه چشم طمع به ایران نداشت، ولی وقتی متوجه شد که شاه اسماعیل زنده است، و ایران دوباره به دست قزلباشان افتاده است، صلاح کشورش را در آن دانست که مرزهای شرق عثمانی را با تصرف پارههائی از ایران در اطراف دریاچۀ وان گسترش دهد، او از سیواس لشکرهائی را به قصد تسخیر ارزنجان و کیفی و آمُد و ماردین فرستاد، و دژ کماخ که مستحکمترین پادگان ایرانی در غرب بود را تصرف کرده ویران ساخت، و آبادیهای اطراف آن را متصرف گردیده، همه را ضمیمۀ خاک کشورش کرد، به این ترتیب در نیمۀ اول سال ۸۹۴ سرزمین ارزنجان و دیاربکر که در تمام تاریخ و از زمان تشکیل سلطنت مادها بخش جدائیناپذیر آذربایجان به شمار میرفت، از ایران سلب شده ضمیمۀ کشور عثمانی گردید، این بخش از ایران قسمتی از ارمنستان کهن و شرق کاپادوکیۀ کهن به شمار میرفت، و آمُد مهمترین شهرش بود. نیم قرن پیشتر از این قضایا آمُد پایتخت ایران در دولت اوزون حسن بود، دولت عثمانی که تا آن هنگام هیچ مرز مشترکی با عراق نداشت، از این پس عملاً در همسایگی عراق قرار گرفت، و میتوانست خاک عراق را که عموم مردمش از قزلباشان ناراضی بودن در معرض تهدید قرار دهد.
اگر تاریخ جنگهای چندین صدسالۀ ایران و روم در زمان پارتیان و ساسانیان را به یاد بیاوریم، متوجه خواهیم شد که همۀ آن جنگها در اثر تلاشهای رومیان برای دستیابی به همین سرزمینی بود که اکنون سلطان سلیم به راحتی متصرف گردید، رومیان در زمان پارتها و ساسانیان میدانستند که اگر بر این منطقه دست یابند آنگاه از طرف شمال در همسایگی عراق قرار خواهند گرفت، و خواهند توانست از شمال و غرب این سرزمین را مورد حمله قرار دهند و از ایران جدا کنند، بزرگترین جنگ شاپور دوم ساسانی که موضوع کتاب یکی از مورخان رومی به نام آمین مارسلین بوده، نیز در همین منطقه اتفاق افتاد؛ و شاپور دوم با رشادتهائی که همراه با تهور و جان برکفی بود، و در کتاب مارسلین به آنها اعتراف شده است، از این بخش ایران دفاع کرد و شکست بسیار سختی بر رومیان وارد آورد.
شاه اسماعیل و قزلباشانش نه تاریخ میدانستند و نه از گذشتههای ایران خبر داشتند، و نه نسبت به ایرن هیچگونه احساس دلبستگی در خود مییافتند، آنها یقین داشتند که در درون ایران به حد کافی ثروت برای تاراجکردن وجود دارد، برای آنها اصلاً مهم نبود که این نقطه از خاک ایران از دست برود، آنچه برای آنها مهم بود آن که قدرتشان در درون ایران محفوظ باشد، تا بتوانند با استفاده از ممتلکات و ثروتهای ایرانیان به زندگی ادامه داده خوش بگذرانند، و دین خودشان را بر مردم تحمیل کنند و سنیها را نابود سازند، این سرزمینهائی که اکنون عثمانیها گرفته بودند نه میراث پدران قزلباشان بود، نه نیاکانشان برای نگهداری آن خون داده بودند، و نه انگیزهئی وجود داشت تا آنها برای از دست رفتن اینها دل بسوزانند.
قزلباشان مردمی بودند که از عمق بیابانها و از درون درههای کوهستانهای آناتولی با پای برهنه و دست خالی به ایران سرازیر شده بودند، و همۀ نعمتهای ایران را در اختیار گرفته بودند، و بیش از آن هم چیزی نمیخواستند، اصلاً برای آنها مفاهیمی چون وطن و شرف و تاریخ و مقولههائی از این قبیل معنا نمیداد، تا در صدد حفظ مرزهای کشور ایران باشند.
جداشدن سرزمین ارزنجان و دیاربکر از ایران و ضمیمهشدن آن به خاک کشور عثمانی بلائی بود که شعار ابلهانۀ شاه اسماعیل صفوی (جنگ تا نابودی سنیهای جهان) و تحریکات کودکانۀ او (شوراندن قزلباشهای کشور عثمانی به هدف امحای سنیهای آناتولی) بر سر ایران آورده بود، چند سال پیش از این در شرق کشور سرزمینهای ماوراءالنهر و خوارزم از ایران بریده شده بود، تا دولت ازبکی تشکیل شود و برای همیشه از ایرن بریده بماند، و در آینده ایرانیان سمرقند و بخارا و خوارزم به جرم ایرانیبودن مورد تعدی ازبکها واقع شوند که در اثر سیاستهای انسانستیزانۀ دولت صفوی به قومی ضد ایرانی تبدیل گردیده بودند، تا عبیدالله خان زنده بود، به سبب علاقهئی که به تاریخ و فرهنگ ایران داشت این قضیه پیش نیامد، ولی پس از او سیاست ایرانیستیزی در ازبکان پدیدار گشت، و چیزی نگذشت که ایرانیان خوارزم و ماوراءالنهر به خاطر زندهماندن و از تعدی ترکان مصونماندن چاره جز آن نداشتند که خودشان را همرنگ ترکان کنند و زبان ترکی بیاموزند و زبان ملی خودشان را رها سازند، و در خلال دو سه نسل به کلی «ترک» شوند، و ایرانیبودنشان را برای همیشه از خاطر بزدایند، و اکنون ارزنجان و دیاربکر در غرب از ایران بریده میشد، تا عراق نیز از طرف شمال در معرض خطر دشمن واقع گردد.
شاه اسماعیل و قزلباشانش به جای آن که در صدد چارهگری برای ممانعت از الحاق زمینهای ایران به دولت عثمانی باشند، در صدد فراموشکردن خطر عثمانی برآمدند و به عیش و نوش و میگساری و بازیهای مستانه روی آوردند، وقتی سلطان سلیم ارزنجان و دیاربکر را رسماً ضمیمۀ کشورش میکرد، شاه اسماعیل و قزلباشان تبریز را رها کرده به دشت اوجان رفتند و به شکار و عشرت پرداختند، و چون از اینجا سیر شدند به دشت سلطان آباد رفتند تا به عشرتهایشان ادامه دهند، سلطان سلیم در نیمههای تابستان از سیواس به اسلامبول برگشت؛ ولی شاه اسماعیل در فکر نبود که از فرصت دورشدن او از منطقه استفاده کرده، زمینهای اشغالی را باز پس گیرد، او بازهم از تبریز دور شد و در منطقۀ خوش آب و هوای سهند رحل اقامت افکند، و تا اواخر پائیز که هوا رو به سردی نهاد در آن ناحیه ماند، او در سهند بود که خبر قتل خلیفۀ برجستهاش نورعلی خلیفه و سقوط نهائی دیاربکر را شنید، و این خبر را با بیتفاوتی کامل برگزار کرد.
پس از مراجعت سلطان سلیم به اسلامبول چند تن از امرای کردستان (از جمله شیخ ادریس بدلیسی) به حضور سلطان رسیدند، و از او تقاضا کردند که برای نجات مردم کردستان از دست ستمهای قزلباشان صفوی اقدامی انجام دهد، وقتی شاه اسماعیل از این قضیه اطلاع یافت، شوهران دو خواهرش قره بیک استاجلو و دورمیش خان را به دیاربکر گسیل کرد، مردم دیاربکر که تابعیت سلطان عثمانی را بر تابعیت شاه اسماعیل ترجیع میدادند مانع ورود اینها شدند، در این هنگام شیخ ادریس بدلیسی با حمایت ترکها به جنگ دورمیش خان و قره بیک رفت، (فروردین ۸۹۵). قره بیک کشته شد و دومیش خان گریخته خود را به اردوی عشرت شاه اسماعیل در تفرجگاهی که تازه نام سورلوق را به آن داده بودند رساند، تا خبر واقعه را به او برساند. شاه اسماعیل با شنیدن این خبر به وحشت افتاد که مبادا سلطان باز به فکر جنگ مجدد و براندازی قزلباشان بیفتد، او مجدداً در صدد دلجوئی از سلطان سلیم برآمد، و هیئتی را با هدایای گرانبها و یک نامۀ بسیار خاضعانه و ملتمسانه به اسلامبول اعزام کرد، او در این نامه سلطان سلیم را که تا پیش از جنگ چالدیران «ناصبی ملحد و خارجی فاسق و فاجر و منافق پیرو یزید و ابوبکر و عمر» لقب میداد، اکنون «برافرازندۀ پرچم مُلک و دین»، «حامی اسلام و مسلمین» و «تأییدشدۀ درگاه باری تعالی» خطاب کرده، از سلطان تقاضا کرد که دست صلح و آشتی به طرف او دراز کند و کینههای گذشته را به فراموشی بسپارد، تا آرامش در میان ایران و عثمانی برقرار شود، او همچنین به سلطان نوشت که هیچ مخالفتی با سلطان ندارد، زیرا میداند که مخالفت با او به اسلام گزندهای جبرانناپذیر وارد خواهد کرد و باعث جسارت دشمنان اسلام خواهد گردید، او برای سلطان تأکید کرد که خواهان دوستی با سلطان است، و امید دارد که سلطان نیز به این درخواست جواب مساعد دهد [۷۷].
ولی سلطان سلیم خیال نداشت که دولت قزلباشان را به رسمیت بشناسد و هیئتهای اعزامیشان را به حضور بپذیرد، او که هیئت سفارتی قبلی شاه اسماعیل را بازداشت کرده بود، اعضای این هیئت را نیز گرفته در بند کرد و هیچ پاسخی به نامه نداد، ولی از آنجا که در آن هنگام نقشۀ حمله به غرب اروپا و آزادسازی اندلس را در سر میپروراند در صدد جنگ دیگری با قزلباشان نبود، و با یقین به این که قزلباشان در آینده هیچ خطری برای عثمانی نخواهد کرد، به الحاق سرزمینهای دیاربکر و ارزنجان اکتفا کرد، و ایران را همچنان به حال خود واگذاشت.
[۶۵] همان، ۲۷۸. [۶۶] متن کامل نامه در «منشأت السلاطین» اثر فریدون بیک، ج ۱. [۶۷] اسماعیل حقی، اوزون: ۲ / ۲۸۰. [۶۸] متن کامل هردو نامۀ سلطان سلیم به شاه اسماعیل در: پارسا دوست: ۸۱۲ – ۸۲۳. [۶۹] متن کامل نامه در: پارسا دوست: ۸۲۵ – ۸۲۶. [۷۰] اسماعیل حقی اوزون: ۲ / ۲۸۳. [۷۱] همان: ۲۸۱ – ۲۸۲. [۷۲] پارسا دوست: ۴۲۴، به نقل از تذکرۀ شاه تهماسب. [۷۳] همان: به نقل از انقلاب اسلام. [۷۴] برای شرح جنگ چالدیران، بنگرید پارسا دوست: ۴۲۴ – ۴۵۰. [۷۵] حبیب السیر: ۵۴۹. [۷۶] اسماعیل حقی اوزون: ۲ / ۲۹۰. [۷۷] متن کامل نامه در: پارسا دوست: ۸۳۲ – ۸۳۵.