تاریخ شاه اسماعیل صفوی - ارمغان آوران تشیع

فهرست کتاب

کودکی و نوجوانی شاه اسماعیل

کودکی و نوجوانی شاه اسماعیل

اسماعیل فرزند حیدر در سال ۸۶۶ خ در اردبیل به دنیا آمد، مادرش مارتا دختر اوزون حسن و کاترینای ترابزونی بود، مادر بزرگش کاترینا با این شرط با اوزون حسن ازدواج کرده بود که دین خودش را نگاه دارد و تا آخر عمرش از آزادی کامل دینی برخوردار باشد، او وقتی به عنوان همسر اوزون حسن وارد شهر آمُد شد، یک کشیش و چند موعظه‌گر و ندیم و چاکر و کُلف مسیحی را همراه آورد، او در شهر آمُد یک کلیسا بنا کرد تا روزهای یکشنبه در آن نماز بگزارد و به موعظۀ کشیش گوش فرا دهد.

پس از آن که اوزون حسن بر بخش اعظم ایران دست یافته شاه ایران شد و تبریز را پایتخت قرار داد، کاترینا در تبریز برای خودش کلیسای باشکوهی ساخت و کشیشان و مبلغان مسیحی را به تبریز برد، کاترینا زنی متعصب و زیرک بود، او وقتی پسری به دنیا آورد یک اسم با مسمی برایش برگزید و او را مقصود نامید، او امیدوار بود که این پسر روزی پادشاه ایران شود، او روزهای یکشنبه که به کلیسا می‌رفت و دخترش مارتا را نیز با خودش می‌برد، تا او را با تعالیم دین آبائی‌اش آشنا سازد.

مارتا – مادر اسماعیل – کودک بود که عثمانی‌های کشور پدر بزرگ مادریش (ترابزون) را تصرف کردند و خانوادۀ مادریش را قتل عام نمودند، پس از چند سال برادران پدریش خلیل و یعقوب برادر پدر و مادریش مقصود را خفه کرده از بین بردند، سپس سلطان یعقوب شوهرش حیدر را به قتل رساند و سرش را جلو سگان تبریز افکند، و او و فرزندانش را به شیراز تبعید کرد، بعد از آن نیز پسر بزرگش علی به هنگام فرار از برایر مأموران رستم بیک بایندری کشته شد، و او با دو فرزند دیگرش متواری شدند و در لاهیجان پنهان گشتند، طبیعی بود که این رخداد‌های تلخ بر این زن اثر بگذارد و روحیه‌ئی کینه‌جو و انتقام‌طلب نسبت به همۀ کسانی که با خاندانش این چنین دشمنی ورزیده بودند را در او پرورش دهد، هردو دولت عثمانی و ایران دشمنان آشتی‌ناپذیر خانوادۀ او به شمار می‌رفتند، و همۀ قزلباشان تاتار – که مریدان شوهرش بودند – دوستان طبیعی او و خاندانش محسوب می‌شدند، او با چنین روحیه‌ئی اسماعیل را در دامنش پرورد.

اسماعیل هفت‌ساله را هفت تن تاتار از سران و فرماندهان برجستۀ قزلباش که خلیفه‌های شیخ حیدر بودند به لاهیجان بردند و در منزل کارکیا میرزا علی مخفی کردند، کارکیا از بقایای حاکمان شیعۀ زیدی‌مذهب طبرستان بود که خاندانش از دیرباز در لاهیجان قدرت را در دست داشتند، میرزا علی کارکیا اسماعیل را از آن نظر در خانۀ خویش پنهان کرد که نوادۀ شیخ صفی الدین و شیخ زاهد بود و مأموران رستم بیک بایندر در تعقیبش بودند، او خودش نیز از رستم بیک دل خوشی نداشت، علاوه برآن او شیعه بود، و قزلباشان نیز خودشان را و اسماعیل را شیعه می‌نامیدند، هرچند که بین مذهب کارکیا با مذهب قزلباشان هیچگونه همسانی وجود نداشت، ولی تقیۀ شدیدی که خلیفه‌های شیخ حیدر نشان می‌دادند مانع از آن می‌شد که غیر خودی‌ها از دین آن‌ها اطلاعی به دست آورند.

اسماعیل را مریدانش از همان کودکی لقب «شاه» داده بودند، شاه در فرهنگ صوفیه به معنای شیخ طریقت بود، آن‌ها پس از شیخ بدرالدین به هرکدام از شیوخ خودشان «شاه» و «سلطان» لقب داده بودند، از این القاب مفهوم سیاسی در مد نظر نبود، بعدها نیز آن‌ها برای همۀ شیوخ طریقت اعم از زنده و مرده لقب «شاه» به کار بردند، چنانکه وقتی شیخ نعمت الله ماهانی اهل کرمان در اثر تبیلغ یکی از نوادگانش (که کارگزار قزلباشان شد) از ایرانی‌بودن و سنی‌بودن خارج کرده شد، و شیعۀ لبنانی گردید، صفت‌ شاه به اول اسمش افزوده گشت، و از آن پس وی را «شاه نعمت الله ولی» خواندند، آن‌ها برای امام رضا نیز همین لقب را به کار بردند و او را «شاه غریبان» خواندند، به نام امام علی نیز این صفت اضافه شد و او را «شاه ولایت» لقب دادند.

هفت تنی که «شاه اسماعیل» را به لاهیجان بردند عبارت بودند از: ۱) حسین بیک لله شاملو پدر روحی و مربی خاص اسماعیل؛ ۲) خادم بیک، خلیفه‌ئی خاص شیخ جنید و شیخ حیدر؛ ۳) قره‌پیری قاجار فرمانده مجاهدان قزلباش؛ ۴) رستم بیک قره‌مانلو؛ ۵) بایرام بیک قره‌مانلو؛ ۶) ابدال علی بیک دده، مربی خاص شیخ حیدر، ۷) الیاس بیک ایغوت اوغلی. عموم این‌ها از تاتارهای درون آناتولی بودند، و قبیله یا خانواده‌شان هیچگاه در درون یا نزدیکی مرزهای ایران نزیسته بودند، و طبیعی بود که نسبت به فرهنگ و زبان ایرانی کاملاً ناآشنا باشند، این‌ها – به خصیصۀ نژادی‌شان – حالت یک دسته را داشتند که تنها تلقی‌شان از ایران آن بود که کشور ثروتمندی است، و باید راهی برای تاراج‌کردن آن پیدا شود.

کارکیا یک قسمت از سرای خویش را در اختیار این دسته نهاد و آنان با اسماعیل در آن قسمت اقامت گرفتند، این‌ها پس از اقامت در لاهیجان به طور مرتب با خلیفه‌هایشان در آناتولی در ارتباط بودند، و برای رهبری اسماعیل که او را از همان کودکیش شاه اسماعیل لقب داده بودند فعالیت و تبلیغ می‌کردند، و از همان زمان در تدارک زمینه‌سازی برای کسب قدرت به منظور کینه‌کشی از دشمنان خانوادۀ اسماعیل برآمدند، این‌ها اسماعیل را از نظر عقیدتی و سیاسی و حتی نظامی برای رهبری قیام آینده‌شان پرورش داده آماده ساختند، برای آن که اسماعیل سواد بیاموزد، یک ملای مکتبی به نام ملا شمس را کرایه کردند تا در منزل کارکیا به او آموزش دهد، اسکندر بیک در بارۀ کودکی شاه اسماعیل در لاهیجان چنین می‌نویسد:

در آن وقت سن شریف آن حضرت زیاده از هفت سال نبوده، اما در فهم و فراست آیتی و در عقل و جوهر دانش علامتی بود، در مبادی حال آئین جهان‌داری از ناصیۀ همایونش ظاهر و فر ایزدی از جبشنش مباهر، ملا زمان موکب عالی که آن نونهال چمن‌آرای خلافت را به زلال حسن اعتقاد پرورش می‌دادند، به الهام غیبی به سمت والای شاهی موسوم ساخته با وجود صِغَرِ سن به عقیدۀ راست و ارادۀ شامل مرشد کامل و پادشاه می‌خواندند [۱۷].

اسماعیل در آن عالم کودکیش شاه ولایت دل‌های قزلباشان تاتار آناتولی بود، خلیفه‌هایش از او یک خدای مطاع ساخته بودند و وی را همچون بت می‌پرستیدند، حقیقت آن بود که اسماعیل جای بت قبیله‌ئی این تاتارهای بیابانگرد را گرفته بود و به تمام معنی خدا شده بود، قزلباشانی که از آناتولی به طور مخفیانه برای زیارت مرشدشان وارد ایران می‌شدند، نذر و نیازهایشان را به او نثار می‌کردند، سر بر قدمش می‌سائیدند، در پیشگاهش سجده می‌کردند، و از او برکت می‌گرفتند، اسماعیل کم‌سن و سال نیز در اثر این رفتار مریدانش باورش شده بود که یک ذات قدسی و آسمانی و خداگونه و مافوق بشری است، او تحت تأثیر سخنان مادرش و تحت تلقین شبانه روزی خلیفه‌های تاتارش باور کرده بود که پدر و جدش ذات‌های مقدسی بوده‌اند که به دست دشمنان سنی‌مذهب‌شان که تقدس آن‌ها را باور نمی‌کرده و دین و ایمانی نداشته‌اند به قتل رسیده‌اند، داستان ستم‌هائی که به دست حکومت‌گران سنی بر خانواده‌‌اش رفته بود را مادرش مارتا شب‌ها با آب و تاب برایش تعریف می‌کرد، اکنون در لاهیجان داستان کربلا و مظلومیت امامان شیعه و ستمگری‌های سنی‌ها را خلیفه‌هایش برایش تعریف می‌کردند، و او آن‌ها را با داستان قتل پدر و جدش مقایسه می‌کرد تا یک خط طویل تاریخی را در ذهن کودکانۀ خویش مجسم کند که عموم سنی‌ها در آن در برابر شخصیت‌های برجسته‌ئی چون امام علی و امام حسین و شیخ جنید و شیخ حیدر قرار می‌گرفتند و با آن‌ها در جنگ بودند، بدین ترتیب از سنی در ذهن او یک موجود خطرناک و ضد بشر تصویر می‌شد.

شنیدن مکرر چنین داستان‌ها و تلقین‌هائی از اسماعیل یک موجود دارای جنون مذهبی و پرخاشگر و حیات‌ستیز ساخته بود، او در کودکیش در منزل کارکیا چشم دید هیچ موجود زنده‌ئی نداشت، و – چنانکه ستایشگرانش در بارۀ علاقۀ او به کشتار و نابودسازی موجودات زنده نوشته‌اند – در خانۀ کارکیا «همه وقت شاه اسماعیل تیر و کمان به دست می‌گردید، و از مرغ و غاز و اردک خانگی به تیر میزد» [۱۸]. او در همان دوران کودکیش میل شدیدی به خون‌ریزی داشت، و قزلباشان این میل را در او تقویت می‌کردند، و کین شدید به سنی‌ها را در او به بدترین وجهی پرورش می‌دادند، هرگاه یک قزلباش در برابر او می‌نشست به یاد شیخ حیدر به گریه می‌افتاد، و قربان صدقۀ اسماعیل می‌رفت و به سنی‌هائی که پدرش و جدش را کشته بودند لعنت و نفرین می‌فرستاد، و آرزو می‌کرد که خدا به آن‌ها فرصت بدهد تا انتقام خون ایشان را از سنی‌ها بگیرند، این رفتار همواره احساس اسماعیل را برای انتقام‌جوئی تحریک می‌کرد و حس درندگی را در او برمی‌انگیخت، داستان‌هائی که شب‌ها مادرش برایش باز می‌گفت، و تلقین‌های ضد سنی که در او ایجاد می‌کرد مزید بر کینۀ او نسبت به سنی می‌شد، و آرزوی او را برای سنی‌کُشی افزون می‌ساخت.

زمانی که اسماعیل در چنین شرایط نامساعد و کین‌انگیزی در درون یک خانه به دور از جامعه پرورش می‌یافت، مدعیان سلطنت در خاندان بایندری درگیر جنگ‌های خانگی بودند و کشور را به سوی اضمحلال و تباهی سوق می‌دادند، احمد بیک بایندر که در جنگ قدرت شکست یافته به عثمانی گریخته بود، در سال ۸۷۶ پس از همآهنگی با هوادارانش در ایران و به همراه یک نیروی مسلح از جنگاوران آق‌قویونلو به سوی آذربایجان حرکت کرد، در نبردی که در تابستان آن سال در کنار رود ارس میان او و رستم بیک درگرفت، برخی از سران سپاه رستم بیک با سربازانشان به احمد بیک پیوستند، و در نتیجه رستم بیک شکست یافته دستگیر و کشته شد، پس از آن تبریز به دست احمد بیک افتاد و او خود را شاه خواند، ایبه سلطان یکی از امرای سپاه رستم بیک بود که در جنگ رستم بیک و احمد بیک به احمد بیک پیوسته بود، چونکه احمد بیک به وعده‌هائی که به ایبه سلطان داده بود عمل نکرد، ایبه سلطان از او ناراضی شده با افرادش به پارس رفت، و به قاسم بیک پُرناک پیوست، و در قیام پرناک بر ضد احمد بیک همکاری کرد، در جنگی که در نزدیکی اسپهان میان احمد بیک و این‌ها درگرفت، احمد بیک شکست یافته کشته شد، آن‌ها سپس از مراد بیک که در شروان می‌زیست دعوت کردند که به تبریز رفته سلطنت را به دست گیرد، اما همین که مراد بیک به تبریز نزدیک شد ایبه سلطان وی را طی دسیسه‌ئی بازداشت کرده به زندان افکند، در این اثناء محمدی بیک سر به شورش برداشته بر پارس و اسپهان و ری دست یافت، و آذربایجان را گرفته خود را شاه خواند، الوند بیک نیز دیاربکر را گرفت و خودش را شاه نامید، و از آنجا به آذربایجان لشکر کشیده محمدی بیک را در جنگ شکست و فراری داد و خود به سلطنت نشست، محمدی بیک پس از این شکست روانۀ اسپهان گردید، ولی ایبه سلطان خواهان اسپهان برای خودش بود و مانع دست‌یابی او به اسپهان شد، جنگ میان این دو تن به شکست و کشته‌شدن ایبه سلطان انجامید، چون ایبه سلطان کشته گردید، مراد بیک که تا آن زمان در زندان او بود، رهائی یافت و با دسته‌ئی از هوادارانش شیراز را گرفت و خود را شاه خواند، (زمستان ۸۷۸ خ). او سپس شیراز را به قاسم بیک پرناک سپرد و خود به اسپهان لشکر کشیده محمدی بیک را شکست داده کشت و به قصد تصرف تبریز حرکت کرد، در اوائل سال ۸۷۹ الوند بیک در میان سلطانیه و ابهر با مراد بیک روبرو شد، ولی جنگ‌های داخلی دراز مدت بخش اعظم سران بایندری را درو کرده بود، و خطر آن می‌رفت که ادامۀ این جنگ‌ها به نابودی بقایای آن‌ها منجر شود، پیش از آن که جنگی دربگیرد کسانی پا در میانی کردند، و میان دو رقیب مذاکره آغاز شد، به دنبال این مذاکرات قرار بر این رفت که مغان و اران و آذربایجان و دیاربکر (آذربایجان تاریخی) در دست الوند بیک باشد که پایتختش تبریز بود، بقیۀ قلمرو و بایندری‌ها از جمله عراق – که در آن زمان بغداد نامیده می‌شد – نیز قلمرو و مراد بیک شناخته شد که شیراز را پایتخت قرار داده بود، هرکدام از این دو تن لقب شاه ایران را بر خود داشتند، قرار شد که رود قزل اوزون مرز میان دو دولت باشد [۱۹].

[۱۷] عالم آرای عباسی: ۲۵. [۱۸] پارسا دوست: ۲۴۷ به نقل از جواهر الاخبار بوداق قزوینی. [۱۹] حبیب السیر: ۴۴۶.