جدائی عراق و کردستان از ایران
در دوران سلطنت شاه تهماسب که دوران ورود فقیهان لبنانی و احسائی به ایران و ادارۀ دستگاه دینی صفوی توسط آنها بود، فشار برنامهریزی شده بر مردم ایران برای تغییر مذهب ادامه یافت، در زمان او کشور را عملا دستهجات بسیار منظم تبرائی اداره میکردند که زیرفرمان مستقیم فقهای لبنانی و احسائی بودند، تبرائیها در این دوران کارنامهئی بسیار سیاهتر از کارنامۀ شاه اسماعیل نشان دادند، و چنان زیانهای بزرگی به کشور وارد آوردند که هیچگاه جبران نشد، در مشهد و گرگان و مرو و هرات مردم دست به دامن عبیدالله خان ازبک شدند، عبیدالله خان این شهرها را گرفت، از آن پس این شهر تا پایان حیات شاه تهماسب در میان ازبکها و قزلباشان دست به دست میشد، و هربار که قزلباشان بر این شهرها دست مییافتند مردم به صورت مکرر به اتهام همدستی با سنیها توسط قزلباشان کشتار میشدند، قزلباشان چونکه از شکستهائی که از ازبکها میخوردند زیان میدیدند با تاراجکردن مردم به جربان خساراتشان میپرداختند، مثلا: در مورد یکی از لشکرکشیهای عبیدالله خان به هرات، وقتی قزلباشان پذیرفتند که شهر را تحویل ازبکان دهند مشروط برآن که عبیدالله خان اجازه دهد آنها سالم از شهر بروند، به نوشتۀ اسکندر بیک، «از طایفۀ تکلو در آن واقعه ستم و تعدی بسیار به رعایای بیجاره رسید؛ نقود و اسباب ظاهر را از ایشان گرفته بیرون میکردند، بلکه به جستوجوی اشیای نهانی نیز میپرداختند، و بعد از بیرونرفتنِ شهریان، بیوت و مساکن ایشان را کنده اگر دفینه یافت میشد میبردند» (یعنی: وقتی خانهها را تاراج میکردند مردم را از خانههایشان بیرون میکردند، و خانهها را به امید آن که شاید چیزی در دیوارها نهان باشد منهدم میکردند) [۸۶]. در یک مورد دیگر در بارۀ بازگیری هرات مینویسد که حاکم جدید قزلباش که از مشهد برای هرات فرستاده شده بود، «در هرات به سخنِ جمعی اشرار، باب ستم و زورگیری بر روی خلایق گشود،... و به هرکس از مردم شهر و بلوکات گمان اندکی تمولی بود، به مصادره و مؤاخذۀ او گرفتار گشت.... اظهار میکرد که دوشینه در واقعه از حضرات دوازده امام ÷به من اشاره شد که از فلان شخص فلان مبلغ گرفته به غازیان ده و دفع دشمنان ما کن، و حکم امام را پاره نیست.... و فرمودۀ امامان را کم و زیاد جایز نیست، القصه... زرِ بسیار به حصول پیوست و مردم از جور او به جان رسیدند» [۸۷].
سران قزلباش با این ترتیب، بسیاری از جنایتهائی که میخواستند انجام دهند را به فرمان امامان شیعه نسبت میدادند، شاید هم راست میگفتند و این را در خواب میدیدند، زیرا که شب و روز به خودشان تلقین میکردند که اجراکنندۀ خواست امامان شیعه هستند؛ پس طبیعی بود که این خودتلقینی در رؤیاهایشان نیز بازتاب یابد، و در خواب از امامان دستور یابند که جنایت کنند، در آن زمان قزلباشها هنوز از امام غائب دوازدهم چندان اطلاعی نداشتند تا بتوانند در بیداری او را ببینند؛ پس هرچه لازم بود را در خواب میدیدند.
مردم کردستان و عراق همواره در تلاش بودند که از دولت عثمانی برای نجاتشان از دست ستمهای تبرائیان صفوی کسب حمایت کنند. سلطان سلیمان قانونی که پس از پدرش (سلطان سلیم) به سلطنت رسید ارتش عثمانی را متوجه اروپای شرقی ساخت، شخصیتهای کردستان و عراق همواره از او استمداد میکردند، و وی را به لشکرکشی به ناحیۀ خویش فرا میخواندند. شاه اسماعیل همۀ زمینهها را برای جدائی کردستان و عراق از ایران فراهم آورده بود. در زمان شاه تهماسب نیز همان سیاست مردمستیزی دنبال شد، و مردم را بیش از پیش به فکر چارهگری برای یافتن راه نجات افکند. سلطان سلیمان در سال ۹۱۲ پس از همآهنگی با رهبران عراق و کردستان به سوی شرق آناتولی حرکت کرد، وقتی سپاه عثمانی به مرزهای آذربایجان رسید، شاه تهماسب در ایران مرکزی سرگرم تفریح و بازی و شکار بود، مرزهای آذربایجان هیچگونه دفاعی نداشت، سپاه عثمانی بدون هیچگونه مقاومتی وارد خاک آذربایجان شد و تبریز را بدون جنگی به تصرف درآورد، مردم تبریز با شادی از عثمانیها استقبال کرده شهر را به آنها تسلیم کردند. با تصرف تبریز سراسر آذربایجان به دست عثمانیها افتاد، قزلباشان هیچ واکنشی در برابر سقوط آذربایجان از خود نشان ندادند، و شاه تهماسب را همچنان با اردوی عشرتش به دشتهای خوش آب و هوا میبردند و روزهایشان را به خوشی سپری میکردند، پایتخت دولتشان را نیز به زودی به قزوین منتقل کردند، سلیمان قانونی از آذربایجان راهی همدان شد، همدان نیز داوطلبانه تسلیم سلطان عثمانی شد، سلطان عثمانی از همدان راهی بغداد شد، تا ورود او به بغداد هیچگونه مقاومتی در برابرش نشان داده نشد، او بغداد را به آسانی گرفت، و دیگر شهرهای عراق نیز تسلیم او شدند، این که در عراق هیچ مقاومتی از طرف هیچ گروهی بروز نکرد، نشاندهندۀ آنست که شیعیان عراق نیز که بخش اعظم جمعیت عراق را تشکیل میدادند، از دست قزلباشان و مذهبشان به ستوه آمده بوده و آرزومند نجات بودهاند. سلیمان قانونی عراق را به طور رسمی ضمیمۀ دولت عثمانی کرد، در سال ۹۳۴ خ معاهدۀ صلحی از طرف دولت عثمانی به شاه تهماسب تحمیل شد که به موجب آن دولت ایران الحاق کردستان و عراق به عثمانی را به رسمیت میشناخت.
قزلباشان از آن پس به همان رسمِ دیرینهشان برگشتند، و در حملاتی که به اران و شروان بردند، آن سرزمین را متصرف شده خاندانِ ایرانی تبار شروانشاهان را به کلی نابود کرده، کشورشان را ضمیمۀ قلمرو خویش کرده، به تغییردادن خشونتآمیزِ مذهب مردم همت گماشتند، همچنین در حملات جهادی به گرجستان که به هدف غنیمتگیری انجام میدادند، ضمن تاراج و تخریب آبادیهای گرجستان بخشهائی از آن سرزمین را نیز به قلمرو خویش افزودند. ولی بخش اعظم آذربایجان شامل تبریز همچنان در دست عثمانیها بود، و شاه تهماسب و قزلباشانش هیچ اقدامی برای تخلیص آذربایجان انجام نمیدادند؛ زیرا همینکه سلطان عثمانی با آنها روابط صلحآمیز برقرار کرده بود، و با بقیۀ نقاط ایران کاری نداشت برای آنها کافی بود؛ و میتوانستند با تاراجهائی که در بقیۀ نقاط ایران میکردند به عیش و نوش ادامه بدهند. شاه تهماسب نیز از این زمان به بعد در وضعی بود که اصلا از منطقۀ قزوین بیرون نمیرفت، و همواره در مناطق خوش آب و هوای اطراف قزوین در گردش بود و زندگی را در چادر و بیابان میگذراند؛ و این به آن سبب بود که قزلباشها هنوز به زندگی شهری خوگر نشده بودند و بیابان را بر شهر ترجیح میدادند، و همواره شاه تهماسب را با خودشان به این دشت و آن دشت میبردند. از این رو است که در زندگینامۀ شاه تهماسب پیوسته میخوانیم که در فلان دشت در چادرش فلان کار کرد یا فلان چیز گفت، یا در فلان دشت اینقدر شکار کرد، داستانهای تجاوز و تعدی به جان و مال مردم بیپناه نیز در این دوران به کرات در کتابهای مداحان صفوی آمده است که خواندنش دل هر ایرانی را به درد میآورد.
بدین ترتیب در نیمۀ اول قرن دهم خورشیدی آنچه به نام کشور ایران مانده بود ایران مرکزی و جنوبی و گیلان و مازندران و اران و شروان بود، سغد و خوارزم و بخشی از خراسان و بخش اعظم گرگان در دست ازبکان بود، و آذربایجان و همدان و عراق و دیاربکر و کردستان رسما و طبق توافقنامۀ کتبی ضمیمۀ کشور عثمانی شده بودند، بعدها در زمان شاه عباس، دولت عثمانی فقط همدان و بخش کوچکی از کردستان به علاوه تبریز را به ایران باز پس داد، ولی بقیۀ ایران غربی شامل عراق و کردستان برای همیشه در اشغال عثمانیها ماند.
با روی کارآمدن دولت قزلباش در ایران، بلوچستان همۀ روابط خود را با دولت قزلباشان قطع کرد، به زودی بخش بزرگی از بلوچستان (کویته، کلات، خضدار، تربت، گوادر) به قلمرو تیموریان فارسیزبانِ هندوستان پیوست، تا از حیطۀ ستمهای قزلباشان در امان باشد، این سرزمینِ کاملا ایرانی که همۀ مردمش ایرانیاند و به لهجۀ بلوچی حرف میزنند، برای همیشه و تا امروز از ایران جدا ماند، و پس از تشکیل دولت پاکستان، به صورت یک ایالتِ نیمهخودمختارِ این کشور درآمد و بلوچستانِ پاکستان نامیده شد. عراق و ارزنجان و دیاربکر نیز دیگر هیچگاه به دامن ایران برنگشتند؛ پس از جنگ اول جهانی که دولت ترکیه تشکیل شد عراق و بخشی از کردستان به یک کشور به صورتی که امروز هست (کشور عراق) تبدیل گردید؛ و ارزنجان و دیاربکر و بخش اعظم کردستان همچنان جزو کشور ترکیه ماندند (و کردهای این منطقه تا امروز تحت ستم مضاعف ترکها قرار دارند).
بعدها، یعنی: پس از فروپاشی دولت صفوی که نادرشاه افشار به سلطنت رسید، سیاسیت شیعهسازی ایرانیان کنار گذاشته شد، سنیهای کشور به عنوان مسلمان به رسمیت شناخته شدند، به دوران تاخت و تازهای تبرائیان در کشور پایان داده شد و دار و دستگاه تبرائیان متلاشی گردید، در نتیجۀ این سیاستِ مدبرانه، بخش شرقی کشور که در تمام دوران صفویه از ایران بریده بود دوباره به دامن کشور برگشت. البته نادرشاه قزبانی این سیاست گردید و ترور شد (و ملاهای تبرائی، تاریخ ترور او را «نارد به درک رفت» نوشتند)؛ ولی راهی را که او آغاز کرده بود در دولتهای بعدی – یعنی توسط زندیها و قاجاریان – ادامه یافت. با این حال، در زمان قاجاریها – که یکی از قبایلِ قزلباش بودند – آزادی عمل دستگاههای فقاهتی پرقدرت و ثروتمند شیعه در نقاط مختلف کشور برای فشار واردآوردن بر ایرانیان به تغییر مذهب کم و بیش ادامه یافت، و نارضایتیهای ایرانیان از این سیاست سبب شد که در اوائل قرن ۱۳ هجری سرزمینهای سیستان و خراسان نیز برای همیشه از ایران جدا شوند، از بخش اعظم خراسان و سیستان کشوری به نام افغانستان تشکیل شد، آنچه از خراسان برای ایران ماند بخش ناچیزی شامل مشهد و نیشابور و توس بود. از سیستان نیز جز بخش ناچیزی شامل زاهدان چیزی برای ایران نماند، از سغد و خوارزم و بخشی از گرگان بعدها دو کشوری که اکنون ازبکستان و ترکمنستاناند به وجود آمدند؛ و فقط بخش ناچیزی از گرگان برای ایران ماند. تاجیکستان نیز بخشی از آستان بلخ بود که در همان هنگام از دامن ایران جدا گردید.
[۸۶] اسکندر بیک: ۵۹. [۸۷] همان: ۶۳.