تاریخ شاه اسماعیل صفوی - ارمغان آوران تشیع

فهرست کتاب

گفتار نخست: سازمان و تشکیلات قزلباشان صفوی

گفتار نخست: سازمان و تشکیلات قزلباشان صفوی

گفتیم که وقتی قزلباشان بر تبریز دست یافتند و تشکیل حاکمیت دادند، حسین بیک لله با لقب وکیل نفس همایون نائب تام الاختیار شاه اسماعیل شد، و با لقب امیر الأمراء فرمانده قزلباشان شد؛ ملا شمس لاهیجی با لقب صدر رئیس دستگاه دینی و قضائی و اوقاف شد؛ و میر زکریا کججی با لقب وزیر دیوان اعلی رئیس دستگاه مالیه شد، قزلباشان وقتی بقیۀ مناطق ایران را گشودند زمین‌های درون کشور را میان خودشان تقسیم کردند، و به هرکدام از سران قزلباش و وابستگان آن‌ها بخشی از ایران به عنوان تیول (ملک شخصی) واگذار شد، تا به عنوان حاکم آن نقطه از کشور بر سرنوشت مردم کشور مسلط باشد، هرکدام از این تیولدارانِ بزرگ را والی می‌گفتند، هر «والی» نیز برای خودش دارای وزیر دیوان و صدر بود. چونکه قزلباش‌ها خودشان بی‌سواد بودند، معمولا وزیر دیوان و صدر از میان ایرانیانی تعیین می‌گشتند که نسبت به قزلباشان علاقه نشان می‌دادند، این ترتیبِ تشکیلاتی که از مغولان برجا مانده بود و ارتباطی با سنت‌های ایرانیان باستان یا ایرانیان دوران اسلامی نداشت، ضمن جابجائی متصدیان، تا آخر سلطنت شاه تهماسب برقرار ماند.

حسین بیک لله شاملو بر طبق سنتِ قبایلی تاتارها، در مقام پدر شاه اسماعیل بود و سرپرستی او را از زمان کودکیش در دست داشت، شاه اسماعیل وقتی به سن بلوغ رسید خوش نمی‌داشت که یکی از مریدان و چاکرانش در مقام سرپرستش قرار داشته باشد. از این رو به فکر کاستن از اختیارات او افتاد و در سال ۸۸۷ حسین بیک لله را از نیابت سلطنت برکنار کرده آن منصب را به نجم زرگر داد، از این زمان نجم زرگر در منصب «وکالت نفس همایون» نمایندۀ تام الاختیار شاه اسماعیل در کشور شد، و لقب امیر نجم الدین مسعود رشتی را برخود نهاد.

نجم زرگر یکی از مردان مجهول الهویۀ تاریخ قزلباشان است، از ریشه و خاندان او هیچگونه سوابقی به دست داده نشده است، تنها چیزی که ما می‌دانیم آن که صرافان و زرگران آن زمان عموما یهود بودند، این موضوع به قدری در ایران شیوع داشته که نیاز به شاهد و دلیل تاریخی ندارد، در این باره که یهودان ایران از اوضاع آشفتۀ بعد از تسلط اقوامی چون مغولان و تاتارها بهره‌ها می‌گرفته و بسیاری از آن‌ها در مقام مشاور مغولان و تاتارهای متجاوز به مناصب عالی دست می‌یافته‌اند، شواهد بسیاری در دست داریم، معروفترین شخصیت یهودی عهد مغول‌ها خواجه رشیدالدین فضل الله است که مسلمان شد تا به مقام صدارت مغولان برسد؛ و دست به اقداماتی زد تا مردم ایران وی را یک مسلمان دیندار بپندارند، به سبب بذل و بخشش‌هائی که به صوفیان می‌کرد تبلیغ‌های گسترده‌ئی در مراکز خانقاهی برایش می‌شد و بر محبوبیتش می‌افزود، جالب است بدانیم که این شخص پراسرار تاریخ مغول یکی از نویسندگان صاحبنام یهود نیز به شمار می‌رفته، و کتاب‌هائی نیز در دین یهود تألیف کرده بوده است.

نجم زرگر از زمان دستیابی شاه اسماعیل بر تبریز برای مدت هفت سال همراه اردوی قزلباشان در حرکت بود، و طلاهائی که قزلباشان از مردم ایران تاراج می‌کردند را از آن‌ها می‌خرید، و چون به احتمال زیاد باسواد نیز بود – زیرا که یهودان ایران عموما باسواد بودند – شب‌ها با شاه اسماعیل می‌نشست و برایش داستان‌های شیرین دینی نقل می‌کرد؛ و داستان‌ها را به گونه‌ئی می‌پرداخت که خوشایند شاه اسماعیل و قزلباشان بود، او با این کارش خودش را هرروز بیش از پیش به شاه اسماعیل نزدیک ساخت، تا آن که همدم روزها و شب‌های شاه اسماعیل شد، شاه اسماعیل به حدی علاقمندِ این مرد شد که وی را پدر می‌نامید – و بر طبق رسوم قبیله‌ئی ترک‌ها – مقام پدری را رسما به وی تفویض کرده او را با لقب «وکالت نفس همایون» نمایندۀ تام الاختیار خویش و همه کارۀ دولت قزلباشان ساخت.

امیر نجم وقتی به مقام وکالت نفس همایون رسید دومین تصمیمگیر سیاسی کشور بعد از شاه اسماعیل شد، شاه به او اختیار مطلق تفویض کرده بود، و او مجاز بود که هر تصمیمی را بدون مشورت با شاه بگیرد و به مورد اجرا بگذارد [۸۸]. این مرد از اوان روی کارآمدنش برآن شد که عناصر پرنفوذ قزلباش را از دور و بر شاه اسماعیل دور سازد، و دست‌نشاندگان خودش را در مناصب حساس کشور بگمارد، او در این مسیر با حسین بیک لله و قاضی محمد کاشی به رقابت برخاست، و مخالفت‌های پنهانی آن‌ها با او آغاز شد، او تصمیم داشت که به هر قیمتی باشد این دو تن را از امارت و صدارت بیندازد، و این دو منصب حساس را به پروردگان خودش بسپارد.

او برای آن که قاضی محمد را از چشم شاه اسماعیل بیفکند، به یکی از سردستگان تبرائیان که طبع شعر داشت و از سنی‌ستیزان پرحرارت بود، وعده‌هائی داد و او را تشویق کرد که قصایدی در بدگوئی از قاضی محمد بسراید و منتشر کند. این مرد تبرائی نام مولانا حیرانی قمی برخود نهاده بود، و خودش از کارگزاران دستگاه سرکوبگر قاضی محمد به شمار می‌رفت، از جمله اشعاری که این مرد در هجو قاضی محمد سرود این‌ها بود:

سرخون ریختن دارد سپهر و چرخ گردانش
به یاد آمد مگر خونریزی قاضی کاشانش
چه قاضی آن کزاو باشد خدا و خلق ناراضی
رسیده لشکر کفرو به غارت برده ایمانش
شراب از وقف مسجد خورده قاضی مسلمانان
کنون می‌یابد از دل‌های سوزان مرغ بریانش
اگر بر کافران احوال آن بی‌دین شود ظاهر
مغان از ننگ نگذارند سوی کافر ستانش

در سال ۸۸۸ که شاه اسماعیل از بغداد و خوزستان به شیراز برگشت، جنگ علنی میان امیر نجم و قاضی محمد آغاز شد، و هرکدام دیگری را نزد شاه اسماعیل متهم به اختلاس اموال شاه کردند، هردو هم راست می‌گفتند، و هردو از راه دزدی و اختلاسِ اموال خزانۀ شاه که از تاراج اموال ایرانیان انباشته شده بود صاحب گنج‌ها شده بودند، قاضی محمد یک روز در حین میگساری و مستی در شیراز به شاه اسماعیل گفت که امیر نجم خیانت‌ورز است، و او به تحقیق خبر دارد که وی مبلغ بیست هزار تومان از اموال شاه اختلاس کرده است، و اگر شاه وی را به او بسپارد، این اموال را از او باز پس خواهد گرفت. هدف قاضی محمد آن بود که امیر نجم را به این بهانه محاکمه و اعدام کند، امیر نجم متقابلا همین اتهام را نزد شاه به قاضی محمد وارد آورد، و از شاه اجازه یافت که در بارۀ قاضی محمد و دارائیش تحقیق کند، چونکه بدگوئی‌های ملا حیرانی نیز به گوش شاه رسیده بود، و همدستان امیر نجم نیز در گوشه و کنار بر ضد قاضی محمد شایعه می‌پراکندند، و یکی از تبرائیان به نام یار احمد خوزانی که وزیر دیوان (حسابدار) شاه اسماعیل بود نیز با امیر نجم همدستی می‌کرد، قاضی محمد را شاه اسماعیل برای تحقیق به امیر نجم سپرد، نتیجۀ تحقیقات امیر نجم از قاضی محمد به گونه‌ئی بود که شاه اسماعیل را از قاضی به خشم آورد، و او را به قزلباشان سپرده حکم ولائی داد تا زنده زنده با دندان‌هایشان تکه پاره‌اش کردند و گوشتِ لاشه‌اش را خوردند، اموال و املاک قاضی محمد نیز به فرمان شاه اسماعیل مصادره شده تحویل امیر نجم شد.

پس از قاضی محمد نوبت به حسین بیک لله رسید، تحریک‌کردن شاه بر ضد او نیز آسان بود، امیر نجم می‌توانست با روش پیچیدۀ خویش شاه را از او بدبین سازد، به ویژه آن که شاه از تصرفات آمرانۀ حسین بیک لله دلِ خوشی نداشت، شاه اسماعیل در نتیجۀ مساعی امیر نجم حسین بیک لله را از فرماندهی کل قزلباشان برکنار کرد، و آن منصب را به توصیۀ امیر نجم به یک قزلباش دونپایه به نام محمد بیک از قبیلۀ تاتار استاجلو سپرد که سفره‌چی خاص شاه بود، تردیدی نیست که امیر نجم در مقام همدم دائمی شاه اسماعیل، این سفره‌چی را خوب می‌شناخته و نسبت به سرسپردگی او اطمینان داشته است، این محمد بیک بعد از آن لقب چایان سلطان گرفت.

یکی دیگر از سران قزلباش که در اثر تلاش‌های نهانی امیر نجم مورد خشم شاه اسماعیل واقع شد، دده بیک بود که از حاکمیت ری و قزوین و ساوجبلاغ برکنار شد، و تاتاری به نام زینل بیک شاملو – از یک قبیلۀ بیابان‌های اسکندرون – به جای او مالک و حاکم این نواحی شد.

پس از خورده‌شدن لاشۀ قاضی محمد، یکی از رؤسای دسته‌جات تبرائی اصفهان که خود را میر سید شریف شیرازی می‌نامید به ریاست دستگاه دینی قزلباشان رسید، مقام وزارت دیوان نیز به مردی به نام یار احمد خوزانی سپرده شد، به این ترتیب هم رئیس دستگاه دینی و قضائی و اوقاف، و هم رئیس امور مالی از دست‌نشاندگان امیر نجم بودند، و فرمانده کل قوا نیز در اطاعت او بود، و نجم زرگر همه کارۀ کشور ایران شد.

حسین بیک لله و همدستانش نیز در برابر امیر نجم بیکار ننشستند، و چند ماه پس از این قضایا نجم زرگر قربانی توطئه‌ئی شد که حسین بیک لله چیده بود، دده بیک نیز در این توطئه با حسین بیک لله همکاری می‌کرد. شاه اسماعیل در همین سال (۸۸۸ خ) به قصد شکار و عشرت از تبریز بیرون شده رهسپار خوی گردید، وقتی اردوی شاه اسماعیل به خامنه رسید، ناگهان امیر نجم بیمار شد و درگذشت، و اردوی عشرت شاه را به ماتم مبدل ساخت.

بعد از نجم زرگر، یار احمد خوزانی که از پروردگان او بود به مقام نیابت سلطنت منصوب شد، شاه اسماعیل نسبت به نجم زرگر ارادت خاص داشت، و برای آن که مرگ او را فراموش کند، به یار احمد دستور داد که از این پس نام خود را امیر نجم بگذارد؛ و یار احمد خوزانی لقب نجم ثانی برخود نهاد.

با وجودی که میر سید شریف شیرازی از دست پروردگان امیر نجم بود، نجم ثانی با او توافق نداشت، و همینکه به نیابت سلطنت رسید به او فشار آورد که از ریاست دستگاه دینی استعفا بدهد. میر سید شریف که می‌دانست قدرت مقابله با نجم ثانی را ندارد استعفایش را به شاه اسماعیل تقدیم داشت، پس از او یکی از رؤسای تبرائی اصفهان که خودش را میر عبدالباقی می‌نامید به ریاست دستگاه دینی رسید.

هم یار احمد خوزانی (نجم ثانی)، هم میر سید شریف شیرازی، و هم میر عبدالباقی، هرسه اهل اصفهان بودند، توجه به این واقعیت نیز خالی از فایده‌ئی نیست که در اصفهان آن زمان یک جمعیت بزرگ یهودی می‌زیستند که بیشترشان پیشۀ زرگری و صرافی داشتند و عموماً باسواد بودند، سابقۀ اسکان یهودان در اصفهان به دوران پیش از هخامنشی می‌رسید، در اواخر عهد ساسانی شهر اصفهان از دو بخش یهودی و زرتشتی تشکیل می‌شد که او اولی را جَهودِستان و دومی را جَی می‌گفتند، جهودستان را بعدها عرب‌های فاتح ایران یهودیه نامیدند [۸۹]. یهودیان اصفهان در عهد صفوی جمعیت قابل توجهی بودند، هرچند که آن‌ها در زمان شاه اسماعیل و شاه تهماسب آسیبی ندیدند، ولی در اواخر دوران صفوی، فقهای لبنانی و در رأس آن‌ها علامه مجلسی به ریاست دستگاه دینی گماشته شدند، و در کنار نابودسازی سیستماتیک بقایای سنی‌ها ایران، نهضت شیعه‌سازی یهودیان اصفهان را با روش‌های بسیار خشونت‌آمیزی به راه افکندند که داستانی دلخراش دارد.

یار احمد خوزانی موسوم به نجم ثانی که پیش از آن از یک بزهکار شهری به رئیس برخی از دسته‌های تبرائی تبدیل شده بود، ابتدا در مقام وزارت دیوان و سپس در مقام نیابت سلطنت دست به تاراج اموال و املاک ایرانیان زد، و در مدت کوتاهی چنان شد که – به نوشتۀ غیاث الدین خواندمیر - «ثروت و مکنتش از جمیع امرای عظیم الشأن بلکه از اکثر سلاطین نافذفرمان درگذشت». او برای خودش یک سپاه ویژه متشکل از پنج هزار سوار ورزیده تشکیل داد که از میان جوانان تبرائی دستچین کرده بود و شب و روز در خدمتش بودند و فرمانهایش را اجرا می‌کردند [۹۰]. او به وسیلۀ این نیروی آماده به خدمت زمین‌های بسیاری از روستاهای ایران را مصادره کرده به ملک خالصۀ خودش تبدیل کرد و قباله‌هایش را به امضای شاه رساند، و به یکی از مَلاکانِ بزرگ تبدیل شد.

سیاه‌کاری‌های نجم ثانی در جنگ‌های خراسان و به خصوص در قتل عام مردم خراز را خواندیم، و دیدیم که او در سال ۸۹۱ در جنگ با عبیدالله خان به اسارت افتاد و کشته شد و روزگارش به سر رسید، شاه اسماعیل پس از کشته‌شدن نجم ثانی منصب نیابت سلطنت را به میر عبدالباقی داد که در آن هنگام در مقام ریاست دستگاه دینی قزلباشان (صدارت) بود، این مرد تا سال ۸۹۳ در این مقام ماند، و در جنگ چالدیران کشته شد. پس از او حسین بنای اصفهانی که بالاتر شناختیمش، و در آن هنگام وزیر دیوان (حسابدار اموال) دورمیش خان – حاکمِ قزلباشِ اصفهان – بود، نائب السلطنۀ شاه اسماعیل شد. ولی این میرزا حسین در مقام عالی‌ترین مرجع تصمیمگیری کشور چنان شیوه‌های خشنی درپیش گرفت، و به قدری در جمع‌آوری مال و ملک دست تعدی گشود که حتی قزلباشان نیز از دستش به ستوه آمدند و برآن شدند که وی را از میان بردارند. سرانجام در فرور دین ۹۰۲ یکشب که او مست و مدهوش از بزم شاه اسماعیل بیرون آمده روانۀ کاخش بود، چند تن از قمه به دستان قزلباش به همراه یکی از فرماندهانشان به نام مهتر شاهقلی بر سر راهش کمین گرفتند، و او را به ضرب کاردو و خنجر تکه پاره کردند [۹۱].

همانگونه که شاه اسماعیل برای خودش وزیر و وکیل و صدر داشت، هرکدام از سران قزلباش که تیولدار یک ناحیه از ایران بودند و صفت حاکم را یدک می‌کشیدند، نیز برای خودشان وزیر و صدر داشتند. آن‌ها ایران را میان خودشان تقسیم کرده بودند، و هرکدام در جائی حکومت می‌کردند، بدون آن که از حکومت‌کردن چیزی جز غارتگری آموخته باشند، گاه یک نفر از این‌ها تیولداری دو سه ناحیۀ جداافتاده را در دست داشت، مثلا: حسین بیک لله هم حاکم فارس نامیده می‌شد، هم حاکم خراسان و هم حاکم گیلان و مازندران. دورمیش خان هم حاکم اصفهان نامیده می‌شد، و هم حاکم بخشی از خراسان. این حاکمیت در حقیقتش تیولداری بود، و از آن رو به آن‌ها حاکم می‌گفتند که درآمدهای زمین‌های کشاورزی منطقه و مالیات‌های صنایع و بازرگانی را شاه به آن‌ها بخشیده بود، این حاکمان تاتار در حقیقت رؤسای کل تاراجگرانِ قزلباش بودند و نه چیز دیگری. هرکدام از وزرا و وکلا و صدرهای شاه اسماعیل نیز به نوبۀ خودشان بخش‌های وسیعی از کشور را به خودشان اختصاص داده بودند، و در عین حالی که همراه شاه می‌رفتند حاکم آن بخش‌ها به حساب می‌آمدند، و املاک و اموال ناحیۀ حاکمیت‌شان به آن‌ها تعلق داشت.

هر تیولداری در منطقۀ حاکمیتش یک دستگاهی تشکیل داده بود که وزیر و صدرش آن را اداره می‌کردند، دورمیش خان در اصفهان میرزا حسین بنا را وکیل و وزیر کرده بود، و خودش همراه شاه اسماعیل می‌رفت و میرزا حسین مسئولیت‌های او را انجام می‌داد. هر وزیر منطقه‌ئی به نوبۀ خودش تیولدار بخشی از روستاهای منطقه بود که اربابش به عنوان ملک شخصی به او بخشیده بود؛ و او افرادی را مأمور ادارۀ این روستاها و جمع‌آوری مالیات‌ها ساخته بود، در هر منطقه یک صدر وجود داشت که ریاست دستگاه دینی قزلباشان را در دست داشت، و رؤسای دسته‌جات تبرائی زیر دست او کار می‌کردند، اموال اوقاف را برایش جمع می‌آوردند، و با شیوه‌های خشن و چندش‌آوری که همراه با سیاهترین جنایت‌ها و کشتارهای همگانی بود به تبلیغ دین قزلباشان مشغول بودند.

دسته‌جات تبرائی عموماً از اوباشان و بزهکاران شهری تشکیل شده بودند، و به عنوان اهرم فشار دستگاه دولتی دینی عمل می‌کردند، مسئولیتی که به این‌ها محول شده بود آن بود که ملت ایران را از آنچه قزلباشان «مذهب باطل و منسوخ» نام داده بودند بیرون آورده به راه هدایت و آنچه «مذهب حق» می‌نامیدند درمی‌آوردند. دسته‌جات تبرائی عموما از خانواده‌های سنی برخاسته بودند و برای انجام مقاصد تبهکارانه‌شان به قزلباشان پیوسته تغییر مذهب داده به مذهب قزلباشان درآمده بودند. هر دستۀ تبرائی تحت ریاست یک ملا انجام وظیفه می‌کرد، شگفت آن که این ملاها با آمدن قزلباشان سر از زیر زمین برآورده بودند، و به یکباره دسته‌جات تبرائی را تحت هدایت خود گرفته بودند. معلوم نیست که آن همه ملای تبرائی پیرو مذهب قزلباشان تاتار در کدام مدرسه تحصیل کرده بودند. ما اطلاع دقیق داریم که در ایران پیش از شاه اسماعیل مدارس دینی عموما توسط علما و فقهای سنی اداره می‌شد، حتی شهرهائی که حاکمیتش در دست ترکان شیعۀ زیدی بود (مشخصا شهرهای هرات و گرگان و سبزوار) نیز فقهای بزرگ و کوچکش عموما سنی بودند و فقیه شیعه در آن‌ها وجود نداشت، و هیچ مدرسۀ دینی که فقه شیعه در آن‌ها تدریس شود دائر نبود. مثلا: در بارۀ هرات که پایتختِ حسین بای‌قرا شیعه‌مذهب بود، صاحب ریاض العلماء تأکید می‌کند که در آن هنگام «در هرات نه عالم دین وجود داشت و نه کسی بر مذهب اثناعشری بود» [۹۲]. در همان زمان بزرگترین فقیه وقت جهان اسلام در هرات می‌زیست، و او مولانا تفتازانی بود که – چنانکه دیدیم – قزلباشان به فرمان شاه اسماعیل پوستش را کندند و تکه تکه‌اش کردند و گوشتش را خوردند. ما به تحقیق می‌دانیم که حتی در آبادی‌های قم و کاشان و طالقانِ قزوین که جمعیت‌شان عرب‌تبار و شیعه بودند، نیز مدرسۀ دینی شیعه وجود نداشت، هیچ شخص شیعه نیز در آستانۀ تشکیل دولت صفوی در قم یا دیگر آبادی‌های شیعه‌نشین وجود نداشت که مثلا در عراق تحصیل کرده باشد، گزارش‌های تاریخی این سخن را تأیید می‌کند. پس معلوم می‌شود که کسانیکه با صفت ملای شیعه رهبری دسته‌جات تبرائی را در دست داشتند نیز از میان بزهکاران شهری برخاسته بودند که چون سوادی داشتند و از بقیه‌شان هوشیارتر بودند، عمامه بر سر می‌نهادند و رهبری آن‌ها را به دست می‌گرفتند، دیگران که عموما جاهل و بی‌سواد بودند از آن‌ها تبعیت می‌کردند.

هر ملای تبرائی شماری دستۀ تبرائی در اختیار داشت، و برای خودش حکومتی تشکیل داده بر جان و مال و ناموس مردم اعمال سلطه می‌کرد، در هر دستۀ تبرائی افرادی وجود داشتند که کارشان تفتیش عقاید بود، تا معلوم بدارند که آیا کسانی که تغییر مذهب داده‌اند راست گفته و بر مذهب قزلباشان‌اند، یا در نهان از مذهب سابقشان پیروی می‌کنند، بهترین راه این تفتیش عقاید وادارکردن مردم به میگساری در چارسوکهای عمومی بود، روش دیگر تفتیش عقاید آن بود که تبرائی‌ها به مساجد سر می‌کشیدند، تا ببینند که آیا کسی در این مسجدهای نیمه‌ویران نماز می‌خواند یا نه! معلوم بود که هرکس به مسجدی می‌رفت هنوز سنی بود؛ زیرا مسجدهای کشور عموما – در سراسر کشور – به سنی‌ها تعلق داشت، و به نظر قزلباشان همه‌شان مراکز فحشا و فساد (یعنی: مرکز تبلیغ سنی‌گری) تلقی می‌شد، و هرکس به این مسجدها می‌رفت و از نظر قزلباش‌ها و تبرائی‌ها به مرکز فساد می‌رفت، و هنوز همدین قزلباشان نشده بود. تبرائیان دستور داشتند که در هرجا کسی را بیابند که به روش سنیان وضو می‌گیرد یا به روش آن‌ها نماز می‌خواند وی را در جا به قتل برسانند.

از آنجا که ریش‌گذاشتن از مستحبات دینی مسلمانان به شمار می‌رفت، شاه اسماعیل داشتن ریش را در کشور ممنوع اعلام داشته بود، و همۀ مردم کشور به حکم ولائی موظف بودند که ریش را تا ته بتراشند و سبیل بگذارند تا همشکل قزلباشان شوند، تراشیدن و گذاشتن سبیل یکی از واجبات دینی اعلان‌‌شده توسط شاه اسماعیل شد، هرکس به این حکم ولائی توجه نمی‌کرد سنی به شمار می‌رفت، و تبرائیان دستور داشتند که هرکه را با ریش بیابند درجا بکشند.

رؤسای دسته‌جات تبرائی مالکان جان و مال و ناموس جمعیت شهری ایران محسوب می‌شدند، آن‌ها در حوزه‌هایشان از آزادی عمل همه‌جانبه و اختیارات گسترده برخوردار بودند، و اجازه داشتند که هر خانه‌ئی را در هرلحظه از شبانه روز مورد تفتیش قرار داده اهل خانه را اگر سنی مانده بودند به گروگان بگیرند، دختران و پسران خانه را مورد تجاوز قرار دهند، و اموال خانه را مصادره کنند. شاه که خودش را نمایندۀ خدا و ائمۀ اطهار می‌دانست حکم داده بود که «خون سنی حلال و ملک و مال و ناموس سنی مباح است»؛ و این فرمان شامل تمامی مردم ایرن می‌شد.

جوامع شهری ایران در نتیجۀ این شیوۀ قزلباشان و تبرائیان، هیچ راهی جز نفاق و دوروئی نداشتند، مردم مجبور بودند که تظاهر به شیعه‌گری کنند، کلاه قزلباش بر سر نهند، ریش بتراشند و سُبیل بگذارند، در معابر عمومی از خمهائی که بر سر چارسوک‌ها نصب شده بود باده بخرند و بنوشند، به مسجد نروند و تظاهر به ترک نماز کنند، تا قزلباشان بدانند که شیعه شده‌اند، برای آن که ثابت شود یک نفر ولایت مطلقۀ شاه اسماعیل را قبول دارد می‌بایست از فرمان‌های او بی‌چون و چرا اطاعت می‌کرد، و چونکه شاه اسماعیل و قزلباشان نماز نمی‌خواندند و میگساری می‌کردند، اطاعت از شاه با همشکلی با شاه و قزلباشان تحقق می‌یافت.

آن بخش از مردم کشور که نسبت به احکام دینی تعلق خاطر داشتند نیز به زودی متوجه شدند که تبرائیان همان بزهکاران و اوباشان معروف دیروزینند که جز تجاوز و جمع مال هدفی ندارند، برای بیرون‌آمدن از مخمصۀ تفتیش عقاید ملایان تبرائی به جستجوی یافتن راه‌های نجات برآمدند، آن‌ها سردسته‌های تبرائیان را می‌دیدند و با پرداختن رشوه‌هائی تحت عنوان «جزیه» (مالیاتی که کافر به مسلمان می‌دهد) خودشان را از اجرای حکم قزلباشان معاف می‌کردند، این رسم به قدری عمومیت یافت که ملایان تبرائی رسم‌هائی به نام باج ریش، باج وضو و باج نماز را در کشور رواج دادند، این باج‌ها را کسانی به ملایان تبرائی می‌پرداختند که می‌خواستند رسوم مذهبی‌شان را نگاه دارند، و در عین حال از آزار تبرداران تبرائی در امان بمانند. چونکه این باج‌ها درآمدهای انبوهی به جیب ملایان تبرائی سرازیر می‌کرد، ملایان تبرائی باج خودشان را می‌گرفتند و در برابر انجام مراسم مذهبی باج‌پردازان اغماض می‌کردند. ولی معلوم است که فقط کسانی که مکنت مالی داشتند قادر به پرداختن باج‌های گزاف تحمیلی ملایان تبرائی بودند، و چونکه قزلباشان همۀ کشور را تاراج کرده بودند، بسیار اندک بودند کسانی که بتوانند باج مقررشده را بپردازند، و اکثریت ملت هیچ راهی جز تغییر مذهب درپیش نداشتند، ملایان تبرائی یکی از سه راه را فراروی ملت نهاده بودند: یا کشته شوند یا تغییر مذهب دهند و یا باج‌های کلانِ مقررشده را بپردازند. بسیار بودند کسانی که برای گریز از باج گزاف تبرائیان تغییر مذهب می‌دادند و خودشان را آسوده می‌کردند.

ملاهای تبرائی چون با نفرت همگانی مردم مواجه بودند، در واکنش به این نفرت‌ها به نحو بسیار شدیدی مردم‌ستیز بودند، و در مردم‌ستیزی از هیچ حربه‌ئی فروگذاری نمی‌کردند، ملا حیرانی قمی از سرانِ برجستۀ تبرائیان بود، و اشعار بسیاری در نکوهش دین سنیان و تحریک تبرائیان به مبارزه با آن سرود، مردم قزوین از سرسخت‌ترین مردم شمال ایران در حفظ دین‌شان بودند، و با زیرکی خاص خودشان راه‌هائی برای حفظ دین و گریز از شیعه‌شدن یافته بودند؛ و به همین سبب در تاریخ می‌خوانیم که تا اواسط عهد شاه تهماسب اول شهر قزوین - با وجود کشتار وسیعی که از مردم شده بود – هنوز سنی مانده بود؛ ولی بعد از آن این شهر مورد خشم واقع شد و بخش اعظم مردمش قتل عام شدند، جوانان به اجبار به خودفروشی درآورده شدند، و دختران وارد بازارهای روسپی‌گری کرده شدند، همین مولانا حیرانی اشعار زیادی را در تحریک تبرداران بر ضد مردم قزوین سرود. این رباعی از او است:

سنی میش است و شیعیانند چو گرگ
داند سخن مرا چه تاجیک و چه ترک
صــد لــعنت حق به سنیان قزویــــــن
بر مفلس و بر غنی و بر خورد و بزرگ

در دیگر شهرهای ایران برای آن که بقایای سنی‌ماندگان شناخته شوند، دستور شده بود که مردم بر سر در خانه‌هایشان این دو بیت شعر را نقش کنند:

سنیان! لعن بر امام شما
بــــــر نمازِ علی الدوامِ شما
نا تمامید در مسلمانی
ای دو صد لعن بر تمام شما

به زودی ملاهای تبرائی متوجه شدند که نسب سیادت داشتن بهترین امتیاز در پی خواهد آورد، و احترانم بیمانند قزلباشان را بر خواهد انگیخت، در زمان شاه اسماعیل شمار بسیار زیادی سید در میان دسته‌جات تبرائی سر برآوردند، نشانۀ سیدبودن در بین تبرائیان عمامۀ سبزرنگ بر سرنهادن یا شال سبزرنگ بر کمربستن بود. همینکه کسی عمامۀ سبزی بر سر می‌نهاد یا شال سبزی بر کمر می‌بست قزلباشان خیال می‌کردند که او سید اولاد علی است و به او احترام می‌نهادند و مقامش را بالا می‌بردند. فرمانبران جاهلِ تبرائی هم بی‌میل نبودند که رئیس‌شان سید باشد، طبیعی بود که افراد یک دسته اگر هم رهبرشان را به خوبی می‌شناختند ترجیع می‌دادند که او را سید بنمایانند تا بر اهمیت‌شان افزوده شود. این بود که سیدپروری یکی دیگر از شیوه‌های دسته‌جات تبرائی در عهد شاه اسماعیل و شاه تهماسب اول شد، و سیدهای بسیار زیادی در همه جای ایران سر برآوردند. تصور این امر بسیار آسان است که یک تبرائی مجهول الهویه که در یک شهری فعالیت داشته ابتدا شال سبزرنگی بر کمر بسته بوده؛ بعد از مدتی عمامۀ سبزی بر سر نهاده، سپس برای به دست‌گرفتن رهبری یک دستۀ تبرائی دیگر به شهر دیگری می‌رفته، و این بار صفت سید را به تمام معنی با خودش به آن شهر منتقل می‌کرده، و تبرائیان شهر جدید وی را یک سید تمام عیار می‌پنداشته‌اند، تبدیل به سیدشدن تا همین یک قرن پیش نیز در ایران از امور تکراری بود و در بسیاری جاها اتفاق می‌افتاد؛ و چه بسیار مردان مجهول الهویه که از جاهای مجهولی وارد یک شهر یا روستای ایران می‌شدند و ادعاهائی ابراز می‌داشتند و به زودی به سید تبدیل می‌گشتند (که برخی از آن‌ها را ما می‌شناسیم).

دسته‌جات تبرداران تبرائی قاعدۀ هرم تشکیلاتی سیاسی قزلباشان را تشکیل می‌دادند، در نوک این هرم شخص شاه اسماعیل ایستاده بود که نمایندۀ ائمۀ اطهار و «ولی مطلق» و «معصوم» و «واجب الطاعه» شمرده می‌شد، بدنۀ هرم را به ترتیب از بالا به پائین، وکیل نفس همایون، صدر، وزیر دیوان، تیولداران بزرگ از امرای قزلباش، وزیران و صدرهای منطقه‌ئی تشکیل می‌دادند. این‌ها در جمع خود وضیعت یک باند گسترده داشتند که جز غارتگری و چپاول هیچ مسئولیتی نمی‌شناختند، و تنها هنرشان میگساری و لواطگری و آدمکشی و تخریب و تاراج بود و دیگر هیچ.

نه شاه اسماعیل، نه هیچکدام از هفت‌سران قزلباش و نه کسی از افراد دار و دستگاه قزلباشان ایدۀ منسجم سیاسی در سر داشتند، یا چیزی از مفهوم دولت و ملت می‌دانستند، شاه اسماعیل لقب «شاه ایران» را یدک می‌کشید، و صاحب بخش بزرگی از کشور پهناور ایران شده بود، ولی عملکردهایش در هیچ لحظه‌ئی از چارچوب فرمانده یک باند تبهکار فراتر نرفت، او قدرتش را به ابزاری برای مردم‌کشی و تخریب و تاراج و خوشگذرانی دائمی درآورده بود، و گمان نمی‌رود که از «قدرت سیاسی» برداشتی جز این می‌داشته است، ملت و میهن در اندیشۀ شاه اسماعیل جائی نداشت، او برای خودش یک مأموریت ویژه و آسمانی قائل بود، (مأموریت نابودسازی سنی در ایران)، و در تمام عمرش در راه اجرای این مأموریت کوشید، و در این راه هستی تاریخی ایران را برباد داد. شاه اسماعیل چنان کاری با ایران کرد که هیچ مهاجم دیگری در تاریخ با ایران و ایرانی نکرده بود، او ایران و تمدن ایرانی را منهدم ساخت، و ایران را تا لبۀ نابودی به پیش برد.

در بارۀ این که قزلباشان شاه اسماعیل اجساد متلاشی شدۀ بزرگان ایران را با شور و شوق فراوان می‌دریده و خام خام می‌خورده‌اند، ده‌ها مورد در نوشته‌های مداحان شاه اسماعیل ذکر شده است، دریدن و خوردن گوشت انسان‌های زنده نیز در این گزارش‌ها آمده است، در میان قزلباشان یک دستۀ تاتار وجود داشتند که رسما صفت آدمخوار به خودشان گرفته بودند، و به زبان ترکی به آن‌ها چِگین می‌گفتند، این‌ها که کارشان دریدن و خوردن انسان‌های زنده و مرده بود، معلوم نیست آیا سابقۀ انسانخواری در قبایل‌شان موجود بوده است یا نه! این‌ها افرادی بودند که از اوائل کار قزلباشان در تبریز و اردبیل به فرمان شاه اسماعیل فرزندان برخی از بزرگان را در برابر پدر و مادرهایشان می‌دریدند و می‌خوردند؛ سپس لاشه‌های بسیاری از مردان ایران به آن‌ها سپرده شد، تا خورده شوند که به شماری از آن‌ها بالاتر اشاره رفت، این‌ها در اثر خوردن گوشت انسان به نوعی بیماری هاری دچار شده معتاد به خوردن گوشت انسان شده بودند، بسیار اتفاق می‌افتاد که یکی از بزرگان ایران توسط دسته‌جات تبرائی دستگیر شده به نزد شاه اسماعیل یا حاکم قزلباش محلی برده می‌شد، و شاه یا حاکم از او می‌خواست که توبه کند و تبرا نماید، طبیعی بود که اغلب بزرگان ایران حاضر نبودند که «ولایت مطلقۀ» شاه اسماعیل را بپذیرند، و دست از دین خودشان برداشته به دین قزلباشان درآیند، چنین افرادی را به دستۀ آدمخواران «چگینی» می‌سپردند تا او را زنده زنده بدرند و بخورند. آدمخواران شاه اسماعیل چنین شخص درمانده‌ئی را آهسته آهسته می‌خوردند، ترتیب خوردن انسان‌های زنده چنان بود که ابتدا گوشش را با دندانشان میدریدند و می‌جویدند؛ سپس بینیش را با دندانشان می‌کندند و می‌جویدند؛ در مرحلۀ بعدی گوشت بازوان و سپس ران‌های او را با دندان‌هایشان برمی‌کندند و می‌خوردند. این شکنجه تا وقتی که او به کشتن می‌رفت ادامه می‌یافت، این رفتاری بود که آمخوارانِ شاه اسماعیل بر طبق «حکم ولائی» با بسیاری از بزرگان ایران کردند، و کشور را از مردان علم و ادب و هنر تهی ساختند.

از دیگر ترفندهای شاه اسماعیل برای مجبورکردن ایرانیان به تغییر مذهب‌شان گرفتن و به قفس‌کردن یا به سیخ‌کشیدن بود. به قفس‌کردن، شدیدترین شکنجه‌ئی بود که نسبت به کسی انجام می‌دادند؛ زیرا ابتدا پوست بدن فرد مورد نظر را با تراشه‌های نی یا با نوک خنجر می‌خراشیدند و تمام بدنش را با دوشاب (شیرۀ خرما) یا عسل می‌اندودند و آنگاه وی را در صندوقی می‌کردند و صدها مورچه را در این صندوق رها می‌کردند، مورچه‌ها شب و روز مشغول خوردن گوشت تن مرد بیچاره بودند؛ و پوست بدنش در زیر این شکنجه به صورت شدیدی عفونت می‌کرد و او روزهای درازی اینگونه شکنجه می‌شد، در مواردی نیز که می‌خواستند از این شکنجه برای ارعاب بزرگان یک شهری استفاده کنند قفس را بر میله‌ئی در میدان شهر می‌آویختند، تا همۀ مردم صدای زوزه‌های جانخراش زندانی قفس را بشوند، و فکر هرگونه مقاومت برای تغییر مذهب‌شان را از سر بیرون کنند، یکی از انواع کشتن با شکنجه‌های شدید نیز – چنانکه در نوشته‌های مداحان صفوی آمده – آن بوده که مرد را در صندوق آهنی می‌کردند، صندوق را بر روی خرمن آتش می‌نهادند، و آن بیچاره ساعت‌ها آهسته آهسته پوست و استخوانش می‌سوخت و زجر می‌کشید.

به سیخ‌کشیدن نیز چنان بود که مفتولی آهنین که دو سرش تراشیده و تیز شده بود را از زیر پوست کمر فرد مورد نظر می‌گذراندند، چنانکه یک سرش از نقطۀ بالای نشیمنگاه فرو می‌کردند و از پوست پائین گردن بیرون می‌کشیدند، و در این حالت وی را بر بالای آتشِ افروخته در فاصلۀ نه چندان نزدیکی می‌داشتند، و مثل لاشۀ گوسفندِ ذبح‌شده می‌گرداندند تا آهسته آهسته در خلال چندین ساعت بسوزد و در نهایت کباب شود، گزارش‌هائی که از کباب‌کردن انسان در کتاب‌های مداحان شاه اسماعیل آمده عموما خبر از آن می‌دهند که لاشۀ کباب‌شده را قزلباش‌ها به فرمان شاه اسماعیل می‌خوردند.

در تواریخ آمده است که آشوربانیپال – پادشاه آشور – در قرن هفتم ق‌م به عیلام حمله کرد و عیلام را منهدم ساخت، و مناسبت پیروزی بر عیلام را بر سنگ نوشته‌ئی چنین برجا گذاشت که سراسر عیلام را ویران کرده، شوش را به کلی از صحنۀ روزگار محو ساخته و در شهر شوش چنان کرده است که دیگر هیچگاه نوای شادی هیچ پرنده و چرنده‌ئی به گوش نخواهد رسید، آنچه شاه اسماعیل با مردم ایران کرد شباهت تام و تمامی به کارهای آشوربانیپال داشت. ما می‌توانیم حدس بزنیم که این شاه اسماعیل هم‌نژاد آشوربانیپال (یعنی: از نژاد سامی) بوده باشد، به هرحال، شاه اسماعیل از هر نژادی که بوده خون ایرانی نمی‌توانسته در تبارش وجود داشته باشد، با یک مطالعه در تاریخ ایران از عهد هخامنشی و سپس عهد پارت‌ها و ساسانیان و صفاریان و سامانیان و دیلمیان ما به خوبی متوجه می‌شویم که ایرانی هیچگاه تمدن‌ستیز و نابودگر فرهنگ نبوده است، ایرانی هیچگاه دین‌ستیز نبوده، و هیچگاه با ادیان و عقائد مردم کاری نداشته است، ایرانی، آزاده و آزاده‌پرور بوده و به همۀ فرهنگ‌ها و ادیان با دیدی احترام‌آمیز می‌نگریسته است، در هیچ زمانی هیچ فرمانروای ایرانی تبار در هیچ جا نسبت به دین مردم خصومتی نشان نداده، و ایرانی در هیچ زمانی در صدد تحمیل دین خودش به دیگران نبوده است..

چونکه صفی الدین به زبان آذری شعرهائی سروده بوده، سید احمد کسروی کوشیده تا ثابت کند که شیخ صفی الدین اردبیلی آذری‌تبار و ایرانی‌نژاد بوده و در سلسله نسبش سیادت وجود نداشته، و پادشاهان صفوی نسبت سیادت را به دروغ به خودشان بسته بوده‌اند، تحقیق کسروی البته راه به هیچ حقیقتی نمی‌برد، او فراموش کرده بوده که عرب‌های مقیم ایران در روستاها و شهرهای مختلفی پراکنده بوده‌اند، و زبان‌شان نیز زبان مردم منطقۀ اسکانشان بوده است. گزارش‌های تاریخی که در دست است نشان می‌دهد که عرب‌های ایران تا اوائل قرن سوم هجری عموما فارسی‌زبان شده بودند، تنها در روستاهای غرب خوزستان و متصل به عراق، زبان عربی برای بعضی از قبایل عرب باقی ماند، قضاوت کسروی برای نفی‌کردن تبار سیادت از شیخ صفی الدین آنست که او از کُردِ آذربایجانی بوده و زبانش زبان مردم منطقه بوده، و کسی از مریدانش نگفته که او سید است. ولی کمتر می‌توان تردید کرد که سیادت اولاد شیخ صفی الدین از این راه به آن‌ها رسیده بوده، و ادعایشان تا حد زیادی هم به جا بوده است، فقط ادعای اولاد پیامبربودن آن‌ها را می‌توان مورد تردید قرار داد.

قزلباشان صفوی در عهد شاه اسماعیل بخش اعظم آثار تاریخی و فرهنگی ایران را منهدم ساختند، بخش اعظم زمین‌های کشاورزی را به طور مرتب به آتش کشیدند، وبای تعمدی در بسیاری از آبادی‌ها منتشر کردند، و بخش عظیمی از ملت ایران را به کام مرگ فرستادند، در اثر کشتارهای آن‌ها وبای همه‌گیر در تبریز و اصفهان و شیراز و کرمان و کازرون و اردبیل و بسیاری مناطق دیگر شیوع یافت، و با از طرفی و قحطی از طرفی و ناامنی شدیدی که قزلباشان ایجاد می‌کردند از طرف دیگر، هدیه‌ئی بود که شاه اسماعیل برای ایران آورده بود، ناامنی مطلقی که بر جاده‌های کاروان‌رو ایران حاکم بود حمل و نقل کالا در درون کشور را به کلی متوقف ساخت و کشور را به ورشکستگی کشاند، کشتارهای وسیعی که از مردم در مناطق شهری شد صنایع ایران را به آستانۀ اضمحلال رساند، تنها تجارتی که در ایران رونق داشت تجارت کسانی بود که به نام ونیزی در پیرامون اردوگاه‌های قزلباشان پرسه می‌زدند، و اموال تاراج‌شدۀ مردم کشور را به قیمت نازل از قزلباشان می‌خریدند، و آنچه خواربار بود را به قیمت‌های سرسام‌آور به مردم قحطی‌زدۀ ایران می‌فروختند تا پولش را به اروپا ببرند، و بقیۀ کالاهای کم‌وزن و پربها را که در اروپا خریدار داشت به اروپا منتقل می‌کردند. در این راه بخش عظیمی از ثروت‌های ایران در دوران ۲۳ سالۀ سلطنت شاه اسماعیل صفوی به اروپا انتقال یافت، در این دوران، حاکمان و مالکان اصلی ایران و ایرانی سران قزلباش تاتار بودند، بزهکاران حرفه‌ئی و اوباشان شهری سابق که به آن‌ها پیوسته بودند نیز در تاراج‌های آن‌ها سهم می‌بردند، و به متشخصان کشور تبدیل می‌شدند، و در دستگاه سیاسی و اداری قزلباشان به آن‌ها جایگاه داده می‌شد تا به تصمیم‌گیران کشور تبدیل شوند.

پس از درگذشت شاه اسماعیل در میان آشفتگی‌های کوتاه‌مدتِ سیاسی ناشی از شاه‌مردگی، و در میان مشغولیت قزلباشان به گردآوری مال و رقابت قدرتی که پس از شاه اسماعیل بروز کرد، تبرائی‌ها که موقتا از حمایت شمشیرهای قزلباش‌ها محروم شده بودند، در سر درگمی بودند و نمی‌دانستند باید چه کنند، و سیاست شاه جدید چگونه خواهد بود! مردم کشور با استفاده از این فرصت، در همه جا به دین خودشان برگشتند، در ناخشنودی از این وضع جدید، فریاد سردستگان تبرائی به درگاه شاه تهماسب بلند شد، و از او خواسته شد که هرچه زودتر برای جلوگیری از برگشتن مردم به مذهب سابق‌شان دست به اقدام بزند، یک نمونه از این فریادها که توسط سردستۀ تبرائی‌های قزوین – یکی از نزدیکترین شهرها به پایتخت – بلند شده بود را در اینجا می‌آورم، تا نمونه‌ئی برای عموم شهرهای ایران بوده باشد؛ و با ذکر موارد دیگری که همه شبیه به قزوین بودند خواننده را خسته نمی‌کنم، یک ملای قُمی که مسئول شیعه‌کردن مردم قزوین شده بود، در نامه‌اش خطاب به شاه تهماسب نوشت که نه ماه است تا دندان بر جگر نهاده، و با مشاهدۀ آن که همۀ مردم قزوین به مذهب سنی برگشته‌اند و در وقت وضوگرفتن پاهایشان را می‌شویند، و در وقت نمازخواندن دست‌هایشان را بر سینه می‌گذارند، خون جگر می‌خورد و هیچ کاری هم از دستش ساخته نیست، او از شاه تهماسب تقاضا کرد که یا فرمان قتل عام مردم قزوین را صادر کند، یا دست کم دستور دهد که فقهای و قاضی‌ها و شخصیت‌های برجستۀ شهر قزوین – که بسیاری از افراد خاندان‌شان را شاه اسماعیل قتل عام کرده بوده است – به خاطر رضای خدا اعدام گردند:

پادشاها مدت نُه ماه شد کاین ناتوان
مانده در قزوین خراب و خسته و مجروح و زار یافتم وضعِ تسنن در وضیع و در شریف
دیدم آثار تَخَرُّج در صغار و در کبار
در مقابر پای‌شُسته از فقیر و از غنی
در مساجد دست بسته از یمین و از یسار
در زمان چون تو شاهی دست‌بستن در نماز هست کاری دست‌بسته ای شهِ عالی‌تبار
قاضی این مُلک نسلِ خالد ابن الولید
مُفتی این شهر فرزند سعیدِ نابکار
کشته گردیده ز تیغِ شاه غازی هردو را
هم برادر هم پدر هم یار و هم خویش و تبار قتل عامی گر نباشد، قتل خاصی می‌توان
خاصه از بهرِ رضای حضرت پروردگار [۹۳].

البته وضعیتِ برگشت به مذهب چندان دیری نپائید، و دوباره کشتارها و قتل عام‌ها و تخریب و تاراج‌ها از سر گرفته شد، و مردم نیز مجبور شدند که خودشان را شیعۀ صفوی نشان دهند، تا بتوانند زندگی کنند. چنین بود که با آمدن قزلباشان به درون ایران کشور ما از مردان سازنده تهی گردید؛ نفاق و دوروئی و تظاهر به داشتن مذهب باب طبع قزلباش‌ها همه‌گیر شد؛ و ملت ایران که تا پیش از آن دوروئی و نفاق نمی‌دانست، اکنون در آن‌ها عمومیت یافت، تا در آینده بخش اصلی شخصیت‌شان را تشکیل دهد، جان و مال و ملک و ناموس مردم کشور ما در زمان شاه اسماعیل بازیچۀ دست قزلباشان تاتار و دسته‌جات بزهکار موسوم به تبرائی بود، و مردم کشورمان هیچ فریادرسی نداشتند، جنایت‌های وسیعی که همه‌روزه در همه جا در برابر دیدگان مردم انجام می‌گرفت، مردم کشور ما را به افرادی اندوه‌ناک، عصبی‌مزاج، درخود فرورفته، بی‌علاقه به کار و زندگی تبدیل کرده بود. فقط کسانی که مالی و امکانی داشتند توانستند زن و فرزندان‌شان را برداشته راهی دیارهای دوردستی چون هندوستان و عثمانی شوند، حتی برخی از مورخان دربار صفوی – که به زور و تهدید نگاه داشته شده بودند تا برای فتوحات شاه اسماعیل تاریخ بنگارند – همینکه فرصتی یافتند از ایران گریختند تا شاهد آن همه درد و رنج مردم‌شان نباشند؛ چنانکه غیاث الدین خواندمیر و امیر محمود خواندمیر که در این کتاب در جاهای بسیاری به نوشته‌هایشان اشاره شد، پس از آن که – در حالتی نیمه‌اسیر و به اجبار – کتاب‌شان را تحریر کردند به هندوستان گریختند و همانجا ماندگار شدند تا درگذشتند. شمار بسیاری از شیعیان ایران نیز که نتوانستند قزلباشان را تحمیل کنند، به هندوستان گریختند که ما برخی از آن‌ها را که در هندوستان کسب نام کردند با نام و نشان می‌شناسیم، حتی شمار بسیار زیادی از فقهای شیعۀ ایران نیز در زمان شاه اسماعیل و شاه تهماسب مجبور به ترک وطن شدند، و برخی از آن‌ها در هندوستان کسب نام و نان کردند، و تألیفاتی از خود برجای نهادند که تا امروز باقی است. از این‌ها چونکه نامی از خودشان برجا نهاده‌اند ما اطلاع داریم، ولی از هزاران مهندس و پزشک و عالم و متخصص که به درون عثمانی یا به ماوراءالنهر و هندوستان گریختند اطلاعی در دست نیست. یعنوان یک نمونه از مهندسان ایرانی که در دوره‌های بعدی به هندوستان گریختند، فقط به آن مهندس بزرگ معماری که «تاج‌محل» را ساخت، اشاره می‌کنم تا دریابیم که در زمان شاه اسماعیل و شاه تهماسب چه شخصیت‌های ارزنده‌ئی مجبور به ترک وطن خویش شدند.

[۸۸] حبیب السیر: ۴۹۱. [۸۹] بنگرید فتوح البلدان: ۳۰۶. [۹۰] حبیب السیر: ۵۲۷. [۹۱] روضه الصفا: ۴۰ – ۴۱. [۹۲] شهاب الدین مرعشی، ریاض العلماء: ۲ / ۱۱۹. [۹۳] متن شعر در پارسا دوست: ۷۱۴.