گفتار سوم: گسترش نفوذ عثمانیها در خاورمیانه آغاز انزوای تاریخی ایران
دولت عثمانی تا پیش از جنگ چالدیران همۀ توجهش را معطوف به اروپا میداشت، و برای نشر اسلام در اروپای شرقی به ادامه میداد، زمانی که دولت صفوی در ایران تشکیل شد، با وجودی که بسیاری از بزرگان از دست ستمهای قزلباشان از کشور گریخته به عثمانی پناه بردند، و از دولت عثمانی تقاضای مداخله کردند، سلطان عثمانی واکنشی نسبت به دولت صفوی نشان نداد، و اموری که در ایران میگذشت را مربوط به خود ایرانیان میدانست، ولی تحریکاتی که قزلباشان در خاک آن کشور انجام میدادند، سرانجام به جنگ چالدیران و به دنبال آن به الحاق سرزمینهای ایرانی ارزنجان و دیاربکر به خاک عثمانی منجر شد، بعد از آن نیز سلطان عثمانی توجه توسعۀ طلبانهاش را به اروپا برگرداند، نقشۀ سلطان سلیم آن بود که ونیز و جنوا را به تصرف درآورد و از آنجا به اسپانیا لشکر بکشد، دولت اسلامی غَرناطه در اندلس (اسپانیا) ۲۲ سال از جنگ چالدیران توسط نیروهای مشترک مسیحی اروپا منقرض شده و سلطۀ مسلمانان در اندلس برچیده شده بود. سقوط غرناطه همۀ عالم اسلامی را در سوگ فرو برده بود، سلطان سلیم از آغاز سلطنتش در اندیشه بود که اندلس را از دست مسیحیان اروپائی باز پس گیرد، و دوباره در اندلس دولت اسلامی تشکیل دهد، در تعقیب همین هدف او به نیروی دریائی عثمانی دستور داده بود که صد فروند کشتی جنگی بسازد، و آنها را با مدرنترین و کارآمدترین ساز و برگ نظامی مجهز سازد. در این میان موضوع لشکرکشی سلطان به ایران پیش آمد، بیدرنگ پس از جنگ چالدیران نیز مسائل عجیبی در خاورمیانه بروز کرد که توجه او را از برنامۀ اروپاگشائی منصرف کرده او را متوجه کشورهای عربی ساخت، تاریخنگاران اروپائی چنان از تصمیم سلطان سلیم به بازگرفتن اندلس در خشم شدند که او را «دیوانهترین انسان» نامیدند.
ارتباط دادن حضور اروپائیان در میان قزلباشان صفوی به عنوان بازرگان با بروز مسائلی که توجه سلطان سلیم را معطوف به ایران و کشورهای عربی ساخت برای نگارندۀ تاریخ یک کار بسیار دشوار است؛ و در غیاب اسناد تاریخی نمیتوان در این باره اظهار نظری کرد، حتی برخی از کسانی که مطالعات تاریخی انجام میدهند، علاقه دارند که بروز جنگهای عثمانی و ایران را به همین موضوع مرتبط سازند، آنچه میتوان گفت و درست هم هست آن که جنگ ایران و عثمانی و سپس توجه عثمانی به کشورهای عربی و ایران، انظار آن دولت را که برنامههای دور و درازی برای اروپا در سر داشت به کلی از اروپا منصرف ساخت، و اروپا را از خطر حتمی نجات داد. بعد هم تحریکات اروپائیان سبب جنگهای درازمدت ایران عثمانی شد، و دولت عثمانی را برای دو قرن آینده مشغول شرق کرد.
در این هنگام سلطنت مملوکی مصر و شام در دست پادشاهی به نام قانصُوَه غوری بود، و قاهره پایتخت این دولت بود [۷۸]. قلمرو دولت مملوکی در غرب ایران به فرات منتهی میشد، و در جنوب آناتولی تا ناحیۀ کیلیکیه گسترده بود؛ و کشورهای امروزین سودان و مصر و فلسطین و لبنان و سوریه و اردن را دربر میگرفت؛ و حجاز نیز بخشی از متصرفات آن دولت به شمار میرفت.
پس از جنگ چالدیران، شاه اسماعیل وقتی تلاشهای خود را برای به مصالحهکشاندن سلطان سلیم بینتیجه دید، برآن شد که قانصوه غوری را میان خودش و سلطان واسطۀ صلح قرار دهد، قانصوه غوری که در آن هنگام روابط بسیار نیکی با سلطان عثمانی داشت، پس از دیدار با هیئت اعزامی شاه اسماعیل و دریافت نامۀ او هیئتی را به اسلامبول فرستاد، و نامهئی به سلطان نوشته به او نصیحت کرد که دست از دشمنی با یک دولت مسلمان بردارد و با شاه اسماعیل از درِ آشتی درآید، سلطان سلیم به او پاسخ داد که «سلطان در حکم پدر من است، من از او طلب دعای خیر دارم، لیکن توقع دارم که بین من و شاه اسماعیل میانجیگری نکند» [۷۹].
در این زمان عناصری در قاهره و حلب و اسلامبول مشغول ایجاد بدبینی سیاسی در بین دولتهای مملوکی و عثمانی بودند، در اسلامبول این شایعه قوت گرفت که سلطان مصر و شاه اسماعیل دست اتحاد به هم داده در صددند که متحدا به عثمانی حمله کنند، در قاهره نیز شایع شد که «خیر بیک» حاکم حلب در اندیشۀ جداکردن سوریه از مصر است، و در این راه با سلطان سلیم روابط برقرار کرده و از او وعدۀ حمایت دریافت داشته است. قانصوه غوری تصمیم گرفت که خیر بیک را از حاکمیت حلب برکنار کند، خیر بیک از سلطان سلیم تقاضا کرد که میان او و سلطان مصر واسطه شود تا بدبینی سلطان نسبت به او برطرف گردد. همین امر بر شایعۀ تلاش عناصری در شام برای جداشدن از مصر و اتحاد با عثمانی در قاهره قوت بخشید، و روابط مصر و عثمانی را به طرف تیرگی برد، در همین اثناء چند نفر عرب که در خاک عثمانی رفتارهای شبههانگیزی از خود نشان میدادند دستگیر شدند، و پس از یک محاکمۀ مقدماتی اعتراف کردند که مأموران سلطان مصر هستند، آنها فاش ساختند که سلطان مصر و شاه اسماعیل متحد شده و قرار گذاشتهاند که از طرف شرق و جنوب با عثمانی وارد جنگ شوند، سلطان سلیم یک سپاه چهل هزارنفری را تحت فرماندهی وزیر اعظمش (سنان پاشا) راهی نواحی شرقی آناتولی ساخت، و شایع کرد که قصد حمله به ایران دارد، ولی در قاهره کسانی به سلطان مصر اطلاع دادند که خبر دقیق دارند که سلطان عثمانی با خیر بیک تبانی کرده است، و قصدش از این لشکرکشی گرفتن سوریه است.
سلطان مصر همینکه از حرکت این سپاه مطلع شد با یک سپاه پنجاه هزارنفری از قاهره به سوی شام به راه افتاد، و ضمن ارسال نامهئی به اطلاع سلطان سلیم رساند که چون شنیده که ارتش عثمانی قصد حمله به ایران دارد، با این سپاه از مصر خارج شده تا میان دو دولت ایران و عثمانی وساطت کند و مانع بروز جنگ شود، در همین وقت در اسلامبول این شایعه بر سر زبانها افتاد که سلطان مصر برای جنگ با عثمانی از مصر خارج شده است، سلطان سلیم پس از دریافت نامۀ قانصوه یک جلسۀ مشورتی با شرکت امرا و فقها و بلندپایگان کشوری در اسلامبول تشکیل داد، و ضمن بزرگ جلوه دادن خطر مصر و ایران و طرح این موضوع که سلطان مصر از ایران حمایت نشان میدهد و برای جنگ با عثمانی آماده شده است، راجع به تصمیم به جنگ با قانصوه غوری به تبادل نظر پرداخت، او در این جلسه از فقهای عالیرتبۀ عثمانی فتوای جواز جنگ با مصر را گرفت، و دستور داد که نیروهای زمینی و دریائی عثمانی به طرف مرزهای شام به حرکت درآیند، چند نفر را نیز مأمور کرد به اطلاع خیر بیک برسانند که به قصد اخراج نیروهای مصری از شام درحرکت است؛ و از او خواست که نیروهای تابع خویش را برای پیوستن به وی آماده سازد.
سلطان سلیم در اوائل شهریور ۸۹۵ در محلی به نام مَرج دابِق در نزدیکی حلب با قانصوه غوری روبرو شد، وقتی دو سپاه در برابر هم صفآرائی کردند خیر بیک که فرماندهی جناح راست سپاه قانصوه را در دست داشت، با سربازانش از معرکه کنار کشید و جناح راست سپاه قانصوه را به شکست کشاند. قانصوه بیش از چند ساعت نتوانست در برابر سپاه مجهز سلطان سلیم دوام بیاورد، او شکست یافته گریخت، ولی پیش از آن که به حلب برسد در حین نماز سکته کرد و جان داد. سلطان سلیم در خلال سه ماه همۀ شهرهای سوریه و لبنان و فلسطین را تصرف کرد و در دیماه همان سال از راه غزه وارد خاک مصر شد. برادرزادۀ قانصوه موسوم به طومانبای که سلطان جدید مصر شده بود با حفر خندق در پیرامون قاهره و نصب دویست عراده توپ دفاع شهر را مستحکم ساخته بود، نبرد سلطان سلیم برای تصرف قاهره در دیماه آغاز شد و دو ماه ادامه یافت، تلفات ارتش عثمانی بسیار سنگین بود، ولی سرانجام دفاع شهر درهم شکست و طومانبای گریخت و قاهره به دست سلطان سلیم افتاد، چند شب بعد طومانبای به قرارگاه سلطان سلیم حمله برد و قاهره را از دست او بیرون آورد، سلطان سلیم مجددا قاهره را مورد حمله قرار داد، مردم قاهره خواهان طومانبای بودند، و جانانه در برابر عثمانیها مقاومت میکردند، نبرد مردم شهر با سربازان عثمانی سه شبانه روز در کوچهها و خیابانهای شهر ادامه داشت، چونکه افراد بسیاری در شهر به کشتن رفتند طومانبای به مردم شهر فرمان داد که دست از مقاومت بردارند، او با هفت تن از یارانش از شهر گریخت، یک بار دیگر در فرور دین به عثمانیها حملهور شد، ولی این بار شکست یافت و در حین فرار از پلی بر روی نیل دستگیر شد، او را به زندان افکندند و یک هفته بعد به فرمان سلطان سلیم اعدام کرده جسدش را بر سر در یکی از دروازههای شهر آویختند.
سلطان سلیم ۸ ماه در قاهره ماند، در این اثناء شریف مکه موسوم به ابوالبرکات هاشمی (از اجداد پادشاهان کنونی اردن هاشمی) که کارگزار سلطان مصر بود پسرش را با هیئتی به قاهره فرستاد، و کلید کعبه را برای سلطان سلیم ارسال داشت، و در نامهئی که برای او نوشت او را «حامی الحرمین الشریفین» لقب داد [۸۰]. سلطان سلیم سپس خیر بیک را به حاکمیت مصر گماشت، و اموال خزائن سلطنتی و کتابهای کتابخانۀ قاهره را بربار هزار شتر کرده از راه فلسطین و سوریه به اسلامبول فرستاد. بعد از آن شماری از هنرمندان و صنعتگران و مدرسان مصری را با خود همراه کرد و به سوی شام به راه افتاد، در این سفر، او المتوکل علی الله سوم – آخرین خلیفۀ عباسی مستقر در مصر – را نیز با خود برد [۸۱]. او در شام نیز حدود شش ماه توقف کرد، و آنگاه حکومت شام را به یکی از ممالیک به نام «جان بُردی غزالی» سپرد و به اسلامبول برگشت، او متوکل علی الله را به اسلامبول برد، و «خلعت خلافت» و «شمشیر عمر ابن خطاب» که نزد او بود را از او گرفت، و از او تقاضا کرد که مقام خلافت را به وی تفویض کند، متوکل علی الله چارهئی جز گردننهادن به خواست سلطان سلیم نداشت، و طی یک مراسم رسمی تفویض خلافت به سلطان سلیم را اعلام داشت، از آن پس سلطان سلیم لقب «خلیفه» به خود گرفت، و سلاطین عثمانی از زمان او به بعد لقب خلیفۀ عثمانی بر خود داشتند، از این زمان به بعد دولت عثمانی نیز خلافت عثمانی نامیده شد.
اینک سلطان سلیم در مقام خلیفۀ پیامبر خودش را «ولی امر مسلمین جهان» میدانست، طبق تئوری اسلامی که در قرن پنجم هجری تدوین شد، وجود دو خلیفه در یک زمان در جهان اسلام جائز نبود. از آنجا که شاه اسماعیل صفوی نیز در ایران به نحوی ادعای جانشینی پیامبر و امام علی را داشت، و به نوبۀ خودش «خلیفه» به شمار میرفت، سلطان سلیم برآن شد که ایران را بگیرد و در همۀ کشورهای اسلامی یک حکومت واحد تشکیل دهد. او به این هدف در مهرماه سال ۸۹۹ به ادرنه حرکت کرد، ولی در راه بر بستر بیماری افتاد و دوماه بعد درگذشت.
شاه اسماعیل از هرگونه شعور سیاسی بیبهره بود، در دستگاه او نیز حتی یک نفر وجود نداشت که در مواقع حساس قادر به تصمیمگیری درست باشد، سران قزلباش که از برهنگی و گرسنگی و راهزنی به مقام و قدرت و ثروت و شوکت رسیده بودند، کشور را میان خودشان تقسیم کرده بودند و عموما – به خصیصۀ نژادیشان – مردمی بودند جاهل و احساساتی و تحریکپذیر که در هیچ شرایطی نمیتوانستند تصمیم درستی اتخاذ کنند، تنها خصایص نژادیشان مکاری در راه تاراجگری بود، و دیگر هیچ. آنها بیشتر خصائص جانورانی داشتند که در مواقع شکار به مکر و حیله متوسل میشوند، شاه اسماعیل نیز که تمام عمرش در زیر دست چنین عناصری تعلیم دیده بود خصلتهای آنها را داشت، و از هرگونه تدبیر و تفکر بیبهره بود، تنها عاملی که به شاه اسماعیل و قزلباشانش کمک کرد که ایران را بگیرند و ویران سازند، توحش و بیرحمی و ددمنشی آنها بود.
وقتی سلطان سلیم همۀ نیروهای عثمانی را متوجه فتح شام و مصر کرد فرصت مناسبی پیش آمده بود تا شاه اسماعیل دست به کار جبران شکست چالدیران شود، و سرزمینهائی که سلطان سلیم از ایران جدا کرده بود را باز پس گیرد. ولی نه او جسارت چنین تفکری را داشت و نه در میان همۀ قزلباشانش یک نفر یافت میشد که در غم ایران باشد، او حتی آنقدر تدبیر نداشت که دستِ کم در این دوران به فکر مهارکردن باندهای تبهکار تبرائیش بیفتد تا ملت را بیش از آن از خودش نرنجاند، و وادار نسازد که برای نجات از ستمهای تبرائیان دست به دامن دشمن او شوند، ولی او چنین نکرد و نمیخواست هم که چنین کند، برای او ملت مفهومی نداشت، و دلجوئی از ملت معنائی نمیداد، او جز به نابودسازی سنیها و نشر مذهب خودش به هیچ چیزی نمیاندیشید.
شاه اسماعیل تا پیش از شکست چالدیران، خودش را یک ذات مقدس فوق بشری مُؤیَّد به امدادهای غیبی و معجزهگر و خداگونه میپنداشت، و خیال میکرد که مادرگیتی فقط یک ذات پاک را زائیده است و آنهم او است، او در نامهئی که برای شیبک خان فرستاد، تصریح کرد که آن اسماعیل صدیق و نبی که در آیۀ قرآن نامش آمده است منم، و هزار سال پیش از این خدای آسمانها مرا راستگو و برگزیده خوانده است، او در این نامه ادعا کرد که به او وعدۀ آسمانی داده شده که در آخر زمان بر جهان بشریت سلطنت کند، و سراسر گیتی را بگشاید و دین خود را در میان انسانها بگستراند؛ و این حدیث را آورد که میگفت: «لِکُلِّ اُناسٍ دوله، ودولتُنا فی آخرِ الزمان». او خودش را مصداق این حدیث میدانست که از زبان امامان شیعه گفته شده بود که امامان شیعه در آخر زمان تشکیل دولت شیعه خواهند داد [۸۲].
شاه اسماعیل که به سبب پرورش غلط و کرنشهای اطرافیان تاتارش خود شیفته شده بود، به راستی باور داشت که برگزیدۀ آسمانها است، و از طرف الله هدایت و حمایت میشود و همواره در همه جا پیروزمند خواهد بود تا دین حق را بگستراند و همۀ سنیها را از صحنۀ گیتی براندازد، و نام و نشان ابوبکر و عمر را که به گمان او دشمنان خدا و پیامبر و اهل بیت بودند محو کند، تا پیش از جنگ چالدیران این عقیدۀ قلبی او بود و سخت هم به آن پایبند بود، و در همه جا به آن تصریح میکرد.
وقتی در چالدیران تیر خورد و نقشِ زمین شد و مرگ تحقیرآمیز را به چشم دید، چنان رعب و هراسی در دلش افتاد که ساختمان خودشیفتگی و نخوتش به یکباره فرو ریخت و خویش را موجودی ناتوان و درمانده یافت که نیاز به کمک یکی دو قزلباش از جان گذشته دارد، تا از میدان بگریزد و جانش را نجات دهد تا به دست افراد سپاه عثمانی نیفتد. میتوان تصور کرد که او در آن لحظات شکنجههای جانگدازی که خودش به بسیاری از بزرگان و نامآوران ایران وارد آورده بود را به خاطر آورد، و در وحشت شد که اسیر سلطان سلیم شود، و مجبور گردد که چنان شکنجههائی را تحمل کند، او به چشم خود دیده بود که وقتی به فرمان او یکی از بزرگان ایران را زنده زنده پوست برمیکندند، و این کار را ساعتها با تأنی انجام میدادند تا آن شخص بیهوش نشود، و زجر شکنجه را بیشتر نوش کند، چه زوزههای جانخراشی از اعماق جان آن زجردیده بیرون میآمد، او به چشم خود دیده بود که وقتی یک نفر از بزرگان ایران را به فرمان او روغن و شمع میمالیدند و دست و پا بسته در آفتاب رها میکردند، چگونه پوستش آهسته آهسته عفونت میکرد و کرم در پوستش پیدا میشد؟ و آن کرمها چگونه پوستش را میخوردند؟ و آن بدبخت روزها و شبهای متمادی در زیر شکنجه ضجه میکرد؟ و لحظهئی ضجههایش خاموش نمیشد!!.
شاه اسماعیل با اینگونه شکنجه کردنِ انسانها احساس لذت میکرد، ولی در لحظاتی که به حالت زخمخورده در گودال میدان چالدیران افتاده بود، همۀ این شکنجهها را بر روی خودش احساس میکرد و شکنجه نشده درد میکشید، تفکر در بارۀ این شکنجهها که فکر میکرد به زودی به فرمان سلطان عثمانی بر او وارد خواهد آمد، روحش را درهم میشکست و او را بیش از پیش به ذلیلبودن خودش واقف میساخت، فاصلۀ طولانی میان چالدیران و درگزین همدان را به یک منزل تاختن نه نشانۀ دلیری است و نه نشانۀ بیباکی، بلکه نشانۀ ضعف شخصیتی و هراس و وحشت است، اهل تاریخ میگویند که همیشه شخصیت قهرمانان را باید در لحظات شکست شناخت و نه در عرصۀ پیروزی؛ و در لحظات شکست است که معلوم میشود یک نفر واقعا قهرمان است، یا تصادفها برای او پیروزیهای قبلی را به ارمغان آورده بوده و او شایستۀ آنها نبوده است. شاه اسماعیل به آن سبب همینکه خود را از گودال بیرون کشیده بر پشت اسب انداخت تا وقتی به درگزین رسید از اسب فرود نیامد که از سلطان سلیم در وحشت شده بود، این وحشتها شاه اسماعیل را چنان شکست و فرو ریخت که دیگر هیچگاه به حالت یک انسان معمولی درنیامد، شکست و فرار خفتبار چنان بر روحیۀ او اثر نهاد که او از آن پس عملا به یک موجود ناکاره و مهمل و سرخورده و ناامید و بزدل و مرعوب تبدیل گشت، چنانکه شنیدن کلمۀ «جنگ» او را به لرزه درمیآورد و به فکر فرار میافکند. بازتابِ این روحیه را ما میتوانیم در نامههائی که پس از آن به سلطان سلیم نوشته است ببینیم.
او که دیگر یک موجود فروریخته و روحیهباخته بود، از آن پس قدرت تصمیمگیری را به کلی از دست داد و از صحنۀ تصمیمگیری کنار کشید، و امور قزلباشان را به دست میرزا شاه حسین سپرد. بوداق قزوینی مورخ در بار شاه تهماسب مینویسد که بعد از جنگ چالدیران «خسرو دین مطلقا از مهمات خود خبر نداشت، و تمامی [امور کشور] به دست و کلا و وزرا بود» [۸۳]. او پس از شکست چالدیران ده سال دیگر زنده بود، در تمام این مدت او موجود بیچاره و مفلوکی بود که از شدت فشار روحی به میگساری و مستی دائم روی آورد، و شب و روزش را در بیخبری به سر میبرد، او در این سالها خودش را در باده و مستی غرق کرد تا از جهان انسانها و از خویشتن بیخبر بماند، او دیگر علاقهئی به پیگیری رسالتِ موهومِ پیش از شکست چالدیران نداشت، همۀ ساعات شبانه روز را با میگساری و لواط در دشتهای دور از پایتخت در چادرها میگذراند، و میکوشید که بیشترین لذت را از زندگیش ببرد، و در عین حال از دنیا بیخبر بماند.
او که پیش از آن – چنانکه در جای خود دیدیم – در قلمرو علاءالدوله ذوالقدر آن جنایتها کرد، اکنون از ترس این که علاءالدوله بخواهد به ایران حمله کند، با ارسال نامه و هدایای گرانبها کوشید که دوستی علاءالدوله را جلب کند، ولی در همین هنگام سلطان سلیم یک نیروی چهل هزارنفری را برای تصرف قلمرو علاءالدوله گسیل کرد، علاءالدوله کشته شد، و سرزمینش ضمیمۀ کشور عثمانی شد.
شاه اسماعیل همچنین کوشید که به دشمن خونینش شروانشاه که با سلطان عثمانی روابط دوستانه برقرار کرده بود نزدیک شود؛ زیرا از آن میترسید که شروانشاه به کین پدرش به جنگ او برخیزد، علاوه بر این او امیدوار بود که شروانشاه واسطۀ برقراری ارتباط دوستانه میان او و سلطان سلیم شود، و خطر جنگ احتمالیِ آیندۀ سلطان را از او دور کند. شاه اسماعیل در این زمان جز به زندهماندن به هیچ چیزی نمیاندیشید، و چون میدانست که در درون ایران همۀ ملت با او دشمنند، به دوستیش با شروانشاه افزود تا اگر بار دیگر در برابر سلطان سلیم مجبور به فرار شود نزد شروانشاه به فکر افتاد که با او پیمان وصلت ببند، و به شروانشاه پیشنهاد کرد که دخترش (دختر شاه اسماعیل) را برای پسر خویش بگیرد، آن شاه اسماعیل سنیستیز که تا دیروز حتی نمیتوانست بشنود که هرکس سنی است حق زندهماندن دارد، امروز چنان به ذلت افتاده بود که یک شاهزادۀ سنی که دشمن خاندانی او به شمار میرفت دخترش را به زنی بگیرد، شاید او در شکست احتمالی آینده نزد این سنی جائی برای پنهانشدن بیابد، او نه تنها دخترش را به پسر شروانشاه داد، بلکه دختر شروانشاه را نیز به زنی گرفت، او آنقدر برای این وصلت اهمیت قائل شده بود که وقتی موکب عروس از شروان بیرون آمد خود با تمام بزرگان دولتش در یک موکب بزرگ و باشکوه تا چند فرسنگی تبریز به پیشواز موکب عروس رفت.
او دست به دامن شروانشاه شد تا نزد سلطان سلیم شفاعت کند که وی را ببخشاید و به دشمنی نسبت به او ادامه ندهد، شروانشاه نیز بنا به تقاضای ملتمسانۀ شاه اسماعیل برایش نزد سلطان وساطت کرد، سلطان سلیم که تا آن زمان سوریه و لبنان و فلسطین و مصر و حجاز را گرفته بود، وقتی از قاهره به حلب برگشت یک فتحنامۀ مفصل شامل گزارش پیروزیهایش برای شروانشاه فرستاد، و به او نوشت که مقصد بعدی او شاه اسماعیل خواهد بود، شاه اسماعیل نیز وقتی شنید که سلطان سلیم به حلب رسیده است، یک هیئت سفارتی از بلندپایهترین مقامات دولتش را با هدایای گرانقیمت و تهنیتنامۀ مفصل به نزد سلطان سلیم فرستاد، او در نامهاش سلطان سلیم را «حامی حرمین شریفین و اسکندر زمان و مالک بلاد و امم» خواند، و خاضعانه به او نوشت که «خواست و قصد تو هرچه باشد، من آن را به جای خواهم آورد» [۸۴]. او در نامهاش به سلطان سلیم خودش را تا حد یکی از چاکران سلطان پائین آورد، و صراحتا اعلام داشت که حاضر است هر فرمانی که سلطان به او دهد را اطاعت کند. با وجودی که شاه اسماعیل تا این حد خودش را نزد سلطان سلیم ذلیل نشان داده بود، بازهم سلطان به نامۀ او توجهی نشان نداد، شاه اسماعیل حتی نامهئی با هدایای بسیار به همراه هیئتش به مادر سلطان سلیم نوشت [۸۵]، شاید بتواند عطوفت آن زن را جلب کند، و توسط او سلطان سلیم را از حملۀ مجدد به ایران باز دارد.
ولی همۀ تلاشهای شاه اسماعیل برای جلب دوستی سلطان عثمانی بیثمر ماند، این امر بر وحشت شاه اسماعیل از او افزود، و وی را بیشتر به میگساری و مستی کشاند، در این دوران تنها کار او میگساری و لواط بود، و تنها دلخوشیش کاسۀ جمجمۀ شیبک خان که وی را به یاد پیروزیهای گذشته میافکند و دلاسائی میداد، افراط در میگساری و لواطگری او را از پا افکند و به شدت رنجور کرد، تا جائی که دیگر اشتهائی به غذا نداشت، همۀ غذایش شده بود بادهئی که در کاسۀ سر شیبک خان مینوشید، او هرروز ضعیف و ضعیفتر شد، و در اثر نخوردن غذا رنجوریش افزوده شد، و سرانجام در خردادماه ۹۰۳ خ در آستانۀ ۳۷ سالگی درگذشت.
شاه اسماعیل چهار پسر داشت که بزرگترینشان طهماسب در نیمۀ اسفندماه ۸۹۲ متولد شده بود، قزلباشان این کودک دهسال و سه ماهه را با لقب «مرشد کامل» و «ولی مطلق» به سلطنت نشاندند، و خود به حاکمیت تاراجگرانه بر ایران ادامه دادند. این کودک نیز شیوۀ عیاشی پدرش، یعنی: همان میگساری و همان لواطگری را دنبال کرد و امور کشور را برای قزلباشان رها ساخت.
[۷۸] تا آغاز قرن هفتم هجری چند امارت نسبتا نیرومند صلیبی (رها، انطاکیه، طرابلس، بیت المقدس) در شام تشکیل شده بود، در ربع نخست قرن ششم دمشق در دست خاندان ترک بوری از همپیمانان صلیبیها، و بقیۀ شام در دست عمادالدین زنگی از سرداران سلجوقی شام بود، نورالدین زنگی – پسر و جانشین عمادالدین – از سال ۵۲۵ خ تا سال ۵۳۲ امارتهای صلیبی رها و انطاکیه و طرابلس را از دست صلیبیها بیرون آورده، دمشق را از سلطۀ بوریهای همپیمان آنها خارج ساخت. دولت صلیبی بیت المقدس در دهۀ ۵۴۰ با استفاده از ضعف دولت فاطمی، مصر را زیر حملات مکرر قرار داده در صدد تسخیر آن کشور بود. در سال ۵۳۲ عسقلان که دروازۀ مصر در فلسطین به شمار میرفت، به دست صلیبیهای بیت المقدس افتاد. مسیحیان مصر در این حملات با صلیبیها همکاری میکردند، و خطر صلیبیها برای مصر جدی بود، نورالدین پس از تلاشهای نافرجامبرای دستیابی بر بیت المقدس برآن شد که مصر را بگیرد، و سپس بیت المقدس را از شمال و جنوب مورد حمله قرار دهد، او با این هدف در سال ۵۴۲ فرمانده کُردتبار سپاهش موسوم به اسدالدین شیرکوه را مأمور فتح مصر کرد. اسدالدین با مقاومت نیروهای صلیبی بیت المقدس مواجه شد که از یاری مسیحیان لبنان و فلسطین برخوردار بودند. سرانجام پس از چندین حملۀ خستگیناپذیر و مکرر، اسدالدین در زمستان سال ۵۴۷ قاهره را گرفت، و نیروهای صلیبی را مجبور به ترک خاک مصر ساخت. وی دوماه بعد در گذشت و برادرزادهاش صلاح الدین شیرکوه فرماندهی نیروهای مصرا را به دست گرفت، صلاح الدین شیرکوه در شهر یورماه ۵۵۰ خ پایان عمر خلافت فاطمی و تشکیل سلطنت ایوبی را در مصر اعلام داشت، و در سالهای آینده حملات گستردهئی به نیروهای صلیبی برد، و سرانجام سراسر شام و فلسطین و لبنان را از دست صلیبیها گرفت شام و مصر را متحد کرد. او از آغاز کارش اقدام به خریدن بردگان نوجوان و واردکردن آنها به ارتش کرد، و تا پایان عمرش (۵۷۲ خ) همۀ عناصر ارتش را بردگان زرخرید (مملوکان) تشکیل میدادند، همین بردگان به مراتب بالای نظامی رسیدند، و سرانجام در سال ۶۲۹ با کشتن تورانشاه – آخرین سلطان ایوبی – تشکیل دولت مملوکی (دولت بردگان) دادند. همزمان با سلطنت شاه اسماعیل یکی از مملوکان به نام قانصوه غوری (از ترکان افغانستان امروزی) سلطنت مصر و شام را در دست داشت، و قلمروش در غرب فرات با ایران همسایه بود. [۷۹] اسماعیل حقی اوزون: ۲ / ۳۰۱. [۸۰] حجاز و یمن از زمان ایوبیها بخشی از مصر به شمار میرفت، و در این هنگام نیز تابع دولت مملوکی بود. پس از سقوط دولت مملوکی به دست سلطان سلیم، حجاز به دولت عثمانی ملحق گردید. [۸۱] وقتی هولاکو خان در سال ۶۳۷ بغداد را تصرف کرد و خلیفه و همۀ افراد خاندان عباسی را دستگیر کرده به قتل رساند، مردی از این خاندان به نام ابوالعباس احمد به شام گریخت. «ظاهر بیبرس» - سلطان مملوکی مصر – این مرد را به مصر طلبیده با او بیعت کرد و لقب «الحاکم بأمرالله» به وی بخشید. از آن پس نوادگان این خلیفه در مصر میزیستند، و یکی بعد از دیگری توسط سلطان وقت به خلافت نشانده میشدند، تا نوبت به همین المتوکل علی الله رسید، سلاطین مملوکی مشروعیت خویش را از دست همین خلفا میگرفتند. [۸۲] متن کامل نامه در: پارسا دوست: ۸۰۵ – ۸۱۰. [۸۳] پارسا دوست: ۶۱۷، به نقل از جواهر الأخبار بوداق قزوینی. [۸۴] اسماعیل حقی اوزون: ۲ / ۳۱۶. [۸۵] پارسا دوست: ۵۵۷.