گفتار سوم: تئوریزهشدن تشیع صفوی توسط فقهای لبنانی
مذهبی که قزلباشان وارد ایران کردند به حدی با ایرانیان بیگانه بود که در نوشتههای حسن روملو میخوانیم که وقتی قزلباشان تشکیل دولت دادند در ایران کسی شیعه نبود، و هیچ کتابی که از آنِ شیعه باشد در ایران یافت نمیشد:
در آن اوان، مردمان از مسائل مذهب حق جعفری و قواعد و قوانین ملت ائمۀ اثنی اعشری اطلاعی نداشتند؛ زیرا که از کتب فقه امامیه چیزی در میان نبود، و جلد اول کتاب «قواعد اسلام» که از جمله تصانیف سلطان العلماء المتبحرین شیخ جمال الدین [ابن] مطهر حلی است که شریعت پناه قاضی نصرالله زیتونی داشت، از روی آن تعلیم و تعلیم مسائل دینی مینمودند، تا آن که روز به روز آفتاب حقیقت مذهب اثنی عشری ارتفاع یافت [۱۰۱].
یک بخش از این گزارش چنین است: کسی در ایران از مذهب شیعه اطلاع نداشت. قسمت دومش چنین است: کتاب شیعی در هیچ جای ایران نزد هیچکس وجود نداشت. قسمت دیگرش چنین است: مذهب را از کتاب ابن مطهر حلی گرفتند. قسمت آخرش چنین است: این کتاب را نصرالله زیتونی با خودش به ایران آورد.
بازخوانی این گزارش چنین میشود: هیچکس در ایران از عقیدهئی که قزلباشان آورده بودند پیروی نمیکرد؛ و هیچ کتابی که حاوی معتقداتی همگون با عقیدۀ قزلباشان باشد در ایران یافت نمیشد. ولی کتابی که یک فقیه غیر ایرانی نوشته بود، و یک فقیه غیر ایرانی دیگر آن را آورد مقبول طبع افتاد، و متن آن اساس تدریس عقاید مذهبی قرار داده شد.
صاحب روضه الصفا نیز تصریح میکند که وقتی در ایران سلطنت قزلباش تشکیل شد عموم مردم کشور بر مذهب اهل سنت بودند، و زور شمشیر قزلباشان بود که مردم را شیعه کرد:
در آن عهد، عموم اهالی ایران بر مذهب اهل سنت و جماعت بودند، و زمرۀ شیعۀ اثناعشری در عین ذلت و قلت تقیه مینمودند، وی (یعنی شاه اسماعیل) به ضرب شمشیر، مروج مذهب جعفری شد و رونق به طریقت اثناعشری داد [۱۰۲].
به هرحال، نوشتۀ حسن روملو را میتوان چنین تفسیر کرد که تشیع صفوی را قزلباشان از خارج ایران و از محیطی که سنیستیزی در اوج بود به ایرن آوردند، کسی از علمای شیعه در ایران نمیتوانست عقاید آنها را قبول کند، در نتیجه هیچ عالم شیعهئی در ایران با آنها همکاری نکرد، هیچ کتابی از متون مذهبی شیعیان ایران باب طبع ملایان تبرائی نیفتاد؛ سرانجام یک تازهواردِ عرب کتاب ابن مطهر حلی را با خود به ایران آورد و آن را اساس دین قرار داد، و اما چه کسانی کتاب او را تدریس میکردند؟ این را پائینتر خواهیم دید که عموما از روستاهای جنوب لبنان بودند که با کولهبارِ بغض و نفرت و سنیستیزی به ایران آمدند و وارد دار و دستۀ قزلباشان شدند، و وظیفۀ تبلیغ دین و تدریس و افتاء را به دست گرفتند.
از وقتی که قزلباشان پا به عرصۀ سیاستگزاری ایران نهادند، امام علی که تا آن زمان امام اول شیعه و خلیفۀ چهارم پیامبر بود به مقام خدائی ارتقاء یافت، دستهجات تبرائی به رهبری ملایانی از خودشان که از میان بزهکاران شهری سر برآورده و یکشنبه ملا شده بودند، روز و شب در کوی و برزنها به بانگ بلند به ابوبکر و عمر و عائشه دشنام میدادند، و از مردم ایران میخواستند که از خانههایشان بیرون آیند، و با آنها همنوا گردند و «بیش باد و کم مباد» سر دهند، سنی را – که عموم مردم ایران بودند – کافر خواندند و جان و مال و ناموسش را حلال شناختند، و جنایتها کردند که عقل از بازگوئیش ننگ دارد.
چون فقهای عرب به ایران آمده وارد دستگاه دینی قزلباشان شدند، و دستهجات تبرائی را پیرامون خودشان گرد آوردند، رفتار سنیستیزانۀ تبرائیان تئوریزه شده به شکل عقیدۀ دینی به زبانِ عربی تدوین شد. نخستین، معروفترین و پرنفوذترین فقیه لبنانی که در آخرین ماههای عمر شاه اسماعیل وارد ایران شد شیخ علی کَرَکی نام داشت که در تاریخ فقه شیعه لقب محقق ثانی دارد، شیخ علی کرکی توانست توجه شاه تهماسب و سران قزلباش را به خود جلب کرده وارد دستگاه دینی صفویه شود.
تا آن هنگام یکی از تبرائیان سابق به نام امیر غیاث الدین منصور، و یک عربِ اهل حله که تازه به ایران آمده بود به نامِ امیر نعمت الله حِلّی مسترکًا صَدر بودند، شیخ علی کرکی برای آن که مقام صدارت را به یک دستنشاندۀ خودش داده تحت سلطۀ خویش درآورد، با این دو درافتاد. او ابتدا نعمت الله حلی را از میدان بهدر کرد، و نعمت الله از ایران گریخته به حله برگشت، بعد از آن کرکی به غیاث الدین پرداخته از میدان بیرونش کرد. اسکندر بیک ترکمان در این باره چنین مینویسد:
میر نعمت الله به جهتِ خصومت و نزاع خاتم المجتهدین شیخ علی عبدالعالی [کرکی] و موافقت شیخ ابراهیم قطیفی که معاند خاتم المجتهدین بود، از صدارت معزول گشته به حله رفت، و علامه العلمائی [غیاث الدین] من حیث الانفراد صدر بود، و اما میانۀ او و خاتم المجتهدین طرح بد نشست، میر [غیاث الدین] او را تجهلات میکرد، (متهم به بیاطلاعی از امور دینی میکرد) و او میرزا را به عدمِ قید (یعنی عدم تقید به امور دینی) متهم میداشت، روزی در خدمت اشرف [شاه تهماسب] میانۀ ایشان مباحثۀ علمی واقع شده منجر به نزاع شد، رفته رفته منازعاتِ ایشان به قباحاتِ کلی (یعنی دشنام متقابل) نجامید، حضرت شاه مراعات جانب خاتم المجتهدین کرده میرزا از صدارت معزول گردید [۱۰۳].
غیاث الدین منصور به شیراز تبعید شد، ولی شیخ کرکی فرمان ریاست دستگاه دینی پارس را برایش فرستاد [۱۰۴]؛ زیرا که غیاث الدین منصور در میان تبرائیها یارانِ بسیار داشت، و شیخ کرکی ترجیح داد او را با خود داشته باشد، و با این اقدامش او را دستنشاندۀ خود کرد، مورخان صفوی تصریح کردهاند که «تمامی یاران کرکی عرب بودند و به فرمان او امور مربوط به مذهب و شرع را انجام میدادند» [۱۰۵]. شماری از اینها از وابستگان به خانوادۀ شیخ کرکی بودند که معروفترینشان میر سید حسین جبل عاملی – دخترزادۀ شیخ کرکی – بود، این مرد همراه شیخ کرکی «از جبل عامل آمده، مدتی در داراالارشاد اردبیل به تدریس و شیخ الاسلامی و قطع و فصل مهام شرعیه قیام داشت، بعد از آن (یعنی پس از درگذشت شیخ کرکی) به درگاه معلی (یعنی دربار شاه تهماسب) آمده دعوی اجتهاد مینمود، و منظور نظر حضرت شاه جنتمکان گردید.... توقیع او را سید المحققین و سند المدققین وارث علوم الانبیاء والمرسلین خاتم المجتهدین مرقوم میساختند، اگرچه علما در این باب سخن داشتند، و غایبانه اذعان مینمودند.... تصانیف بسیار در فقه و حقیقت مذهب اثناعشری و رد مذاهب مبتدعه دارد» [۱۰۶].
شاه تهماسب که نوجوانی نابالغ بود نسبت به شیخ کرکی ارادت خاصی ورزید، و به او اختیار تام داد که برای نشر «دین ائمۀ اطهار» هر شیوهئی را که مناسب بداند به مورد اجرا بگذارد. در زمان شاه اسماعیل هنوز موضوع جانشینی و نمایندگی امام غائب و موضوعاتی از این قبیل وارد اندیشۀ قزلباشان نشده بود، وقتی شیخ کرکی و دیگر لبنانیها وارد ایران شدند به سران قزلباش و به شاه تهماسب نوجوان فهماندند که پادشاه باید سلطنتش را از امام غائب دریافت دارد تا مشروعیت داشته باشد، شیخ کرکی پس از آن که این عقیده را جا انداخت، خودش را نمایندۀ امام غائب معرفی کرد، و شاه تهماسب نیز این را قبول کرده وی را منبع مشروعیت سلطنت خودش دانست، در نتیجه برای نخستین بار در تاریخ ایران (و در تاریخ اسلام) مقام مرجعیت شرعی به گونهئی که اکنون میشناسیم درست شد، و این عقیده تدوین گردید که بدون اذن مرجعیت که نمایندۀ امام غائب است هیچ سطنتی مشروعیت ندارد، پیش از آن در تئوری سنی گفته شده بود که پیامبر و خلفا منبع هرگونه مشروعیت سیاسیاند، و برای این تئوری چند کتاب در قرنهای چهارم و پنجم نوشته شده بود. ولی خلیفهئی که در آن تئوری منبع مشروعیتها بود (خلیفۀ عباسی) حاکمیت را در دست داشت و یک فقیه ساده نبود، اما تئوریئی که فقهای لبنانی برای دولت صفوی ساختند فقیه ساده و بدون قدرت سیاسی را منبع مشروعیت قدرت سیاسی دانست، و به این طریق فقها در حاکمیت شریک شدند و برای نخستین بار در تاریخ ایران یک حاکمیت دوگانه ایجاد گردید که تا امروز برجا مانده است.
شاه تهماسب علاوه بر ریاست دستگاه دینی و قضائی، ریاست کل اوقاف کشور را نیز به شیخ کرکی سپرد، و اجازه داد که اموال اوقاف را به هر راهی که صلاح بداند به مصرف برساند، یعنی شیخ کرکی وقتی وارد ایران شد به ریاست کل دستگاه دینی، ریاست کل دستگاه قضائی، و ریاست کل امور اوقاف در کشور ایران منصوب گردید، و دستش باز گذاشته شد تا هرگونه که دلش بخواهد عمل کند، و انبوه اموالی که در اختیار میگرفت را به هرگونه که مایل باشد به مصرف برساند.
نخستین کارِ شیخ علی کرکی برای تئوریزهکردن عقیدۀ قزلباشان، تدوین تئوری موسوم به «تولا و تبرا» بود، او در این زمینه کتابی با عنوان نَفَحاتُ اللاهوت فی وجوب لَعن الجِبت والطاغوت (یعنی: نسیم خنک ملکوتی در ضرورت لعنت به جِبت و طاغوت) تحریر کرد، جِبت و طاغوت که شیخ کرکی لعنت به آنها را تنها وسیلۀ راهیابی به بهشت معرفی کرده، در زبان قرآن به بتهای عرب گفته شده است. شیخ کرکی ابوبکر را جِبت نامیده و عمر را طاغوت نامید که گویا خدا در قرآن به پیامبرش خبر داده بود که مسلمانها پس از او به ابوبکر و عمر ایمان میآورند و از اسلام بیرون میروند و سنی میشوند و با اسلام میجنگند؟. او نوشتههایش با دلایل و براهین شرعی و با آوردنِ آیههای قرآن کافربودن ابوبکر و عمر را به اثبات رساند، و ثابت کرد که این دو تن برای آن که اسلام را منحرف کنند، منافقانه مسلمان شدند و خودشان را به پیامبر نزدیک کردند، و همینکه پیامبر درگذشت قدرت را قبضه کردند و اسلام را منهدم ساختند، او نوشت که سنیها چونکه پیروان این دو تن هستند کافر و بیدیناند و به فرمان خدا باید از جهان برافتند، برای توجیه شرعی این «جهاد»، او آیات قرآن را که در ضرورت مبارزه با کافران آمده بود آورد، و گفت که اینها را خدا در بارۀ سنیها گفته است.
همزمان با ورود شیخ کرکی به ایران چند تن دیگر از علمای مناطق کوهستانی جنوب لبنان و شماری از فقهای احساء (شرق عربستان) نیز وارد ایران شدند و خودشان را به قزلباشان نزدیک کردند، در آن زمان قبایل مختلف قزلباش بر سر تقسیم خیرات کشور در میان خودشان به رقابتی افتاده بودند (که داستانش در کتابهای مورخان آن زمان به تفصیل آمده است). چون فقهای لبنانی و احسائی وارد ایران شدند هرکدام از سران قزلباش به هدف آن که از حمایت هرچه بیشتر دستهجات تبرائی برخوردار شود، و شاه تهماسب را آلت دست خود سازد یکی از آنها را در دامن حمایت گرفت. در نتیجه میان فقهای تازه وارد رقابت قدرت گستردهئی آغاز گردید که در مواردی به ستیزههای شدیدی منجر شد، سرسختترین رقیبان شیخ کرکی یکی به نام «امیر نعمت الله» از اهالی روستای حلۀ لبنان و دیگری به نام «شیخ ابراهیم» از اهالی قطیفِ احساء بود، هرکدام از این دو تن بخشی از ملایان تبرائی را به دور خودشان گرد آوردند، و برخی از قزلباشان را با خودشان همدم کرده برای دستیابی به مناصب عالی و پردرآمد دینی با شیخ کرکی رقابت سختی را آغاز کردند، از اینها شماری از ملایان تبرائی و قزلباشان از قبیل ملا حسین اردبیلی الهی، قاضی مسافر، میر غیاث دشتکی، محمود بیک مهردار طرفداری میکردند. درگیری اینها به اتهامات دوطرفه در دربار شاه طهماسب انجامید و شبنامههائی در افشای یکدیگر پخش میکردند، در این رهگذر که ستیزی بسیار شدید را به وجود آورده بود، برخی از اینها سر به نیست شدند، و برخی دیگر همچون امیر نعمت الله به کربلا تبعید گشتند.
شیخ کرکی سپس فتوا داد که قبلههای مساجدی که در ایران ساخته شدهاند کج است و باید این مساجد را ویران کرد و از نو ساخت، او فتوا داد که قبلههای مساجد ایران را سنیها تعیین کردهاند، و تعمدا کج تعیین کردهاند و دیوار همۀ مساجد را کج نهادهاند تا قبله کج باشد و نماز مؤمنین باطل شود.
شیعیان ایران میدانستند که قبلههای مساجد ایران درست است، ایران از زمانی که دین اسلام را شناخته بود خود رهبری آن دین را به دست گرفته بود و صدها فقیه نامدار – از ابوحنیفه گرفته تا جوینی و غزالی (هردو اهل توس) و ابواسحاق کازرونی و بیضاوی (اهل فسا) و عضدالدین ایجی شیرازی و علامه دوانی و امثال اینها – را به جهان اسلام داده بود، ایران همیشه زایشگاه و پرورشگاه فقها و علما و حکما و ادبا و هنرمندان اسلامی بود، شیعیان ایران میدانستند که ایران در طول تاریخ اسلامی خویش پرورندۀ دین اسلام بوده، و تمدن فرهنگ اسلامی با ایرن بالندگی و شکوه یافته است. اکنون شیخ کرکی از لبنان آمده بود تا به مردم ایران بیاموزد که شما چیزی از اسلام نمیدانید و مساجدتان را کج ساخته اید، بسیاری دیگر از فتواهای شیخ کرکی نیز با مخالفت شیعیان ایران مواجه شد، و حتی بعضیها به او تهمت زدند که مذهب جدیدی آورده است، و او را «مخترع مذهب» نامیدند [۱۰۷].
تا آن هنگام اگر قزلباشان مردم را میکشتند، شهرها را به آتش میکشیدند، مذهب مردم را به زور تغییر میدادند، به هیچ شیعۀ ایرانی نگفته بودند که راه تو تاکنون غلط بوده است و بیا تا ما مذهب را به تو بیاموزیم، شیعیان انتظار نداشتند که قزلباشان در صدد تغییردادن مذهب آنها نیز باشند. ولی اکنون شیخ کرکی در صدد بود که مذهب شیعیان ایران را به طور سیستماتیک زیر و رو کند، این یک اقدام غیرقابل تحمل بود، و شیعیان ایران هیچ راهی جز مقابله با فعالیتهای شیخ کرکی نداشتند، شیعیان ایران – جز شیعیان قم و کاشان – تاکنون به دور از قزلباشان و کارهایشان صرفا تماشاگر و قایع نشسته بودند، و نه با آنها مخالفتی نشان داده بودند، و نه با آنها همراه شده بودند. آنها میدانستند که قزلباشان مردمی جاهل و دینناشناسند که ادعای شیعهبودن میکنند، همین ادعا شیعیان ایران را امیدوار ساخته بود که این جاهلان در آینده با تشیع آشنا شوند و به طرف دین گرایش یابند. ولی اکنون کسانی به آنها پیوسته برایشان تشکیلات مذهبی ساخته بودند که در تلاش تئوریزهکردن عقائد قزلباشان بودند، و افکار نوینی آورده بودند که اساس مذهبی که شیعیان ایران میشناختند و داشتند را زیر و رو میکرد، این یک وضع بسیار خطرناک بود، زیرا این تازهواردانِ بیگانه و مذهبشان تحت قیمومت شاه صفوی و قزلباشان بودند، و میتوانستند بر سر شیعیان ایران نیز همان درآورند که بر سر سنیها درآورده بودند.
نخستین مخالفت شیعیان ایران با شیخ کرکی بر سر تغییردادن قبله بود، ولی شیخ کرکی چنان بر روح شاه تهماسبِ نوجوان مستولی شده بود که مخالفتها به جائی نمیرسید، یکی از سرسختترین مخالفان شیخ کرکی در تغییردادن قبلۀ مسجدها، غیاث الدین منصور بود که بالاتر از او یاد شد، غیاث الدین منصور حاضر به تغییر قبلۀ مساجد تبعیدگاهش – شیراز – نبود؛ و میگفت: «تعیین قبله وظیفۀ مهندسان است نه فقیهان» [۱۰۸]. ولی شیخ کرکی نیز استدلال میکرد که من نایب امام زمانم و هرچه میگویم درست است، زیرا که به همۀ علوم زمانه واقفم؛ و شاه تهماسب نیز او را قبول داشت و به فریادهای مخالفانش توجهی نمیکرد، شیخ کرکی برنامههای دور و درازی برای نشر مذهب و عقاید خودش داشت، و برآن شد که این برنامه را با آزادی کامل و بدون آن که انتقادی از طرف شیعیان ایران متوجهش گردد به انجام برساند، آنچه برای او اهمیت داشت آن که هم شاهِ نوجوان و هم بخشی از سران قزلباش و هم بخش اعظم دستهجات تبرائی با او بودند، و هم درآمدهای نجومی اوقاف ایران در اختیار شخص او قرار داشت، و از همهگونه ابزار سرکوب و ارعاب و اسکات برخوردار بود، او میتوانست با این پشتیبانی نیرومند برنامههایش را دنبال کند، با این حال برای آن که او هرلحظه بتواند نیروی قزلباش را برای سرکوب مخالفانش به حرکت درآورد، و کسی جرأت نکند که در برابر فرمان او برای نابودسازی کس یا کسانی تردید کند، از شاه تهماسب – که در آن زمان نوجوانی احساساتی بود – یک فرمان کتبی گرفت که شاه آن را به دست خودش با املای شیخ کرکی نوشته بود، و در میان سران قزلباش توزیع کرد. متن این حکم چنین بود:
هرکه مخالفت خاتمُ المجتهدین، وارث علوم سیدالمرسلین، نائبُ الأئمه المعصومین [شیخ علی کرکی] بکند، و در مقام متابعت نباشد، بیشائبه ملعون و مردود [است]، و به سیاسات عظیمه و تأدیب بلیغه (= توبیخ شدید و مجازات سخت) مؤاخذه خواهد شد [۱۰۹].
روی این خطاب شدیداللهجه مستقیما به شیعیان ایران بود و نه کسان دیگر. شیخ کرکی با در دستداشتن این حکم شدید و غلیظ دست به کار تصفیۀ مخالفانش شد، چند تن از رقیبانِ عراقی او که در آن سالها وارد ایران شده بودند دستگیر و تبعید شدند، و مخالفان ایرانیِ او نیز شدیدا سرکوب گردیدند، شیخ کرکی در مقام ریاست کل دستگاه دینی همۀ اوقاف ایران را در اختیار خود گرفت، دست به کارساختن مدارس شد، و پرداخت همۀ هزینههایش را خودش شخصا زیر نظارت داشت، و به کسی اجازه نداد که در کارش ابراز نظر کند، دستگاه قضائی را نیز در اختیار خود گرفت و به تعیین قاضیان مورد نظر خویش که از خارج کشور و مشخصا از جنوب لبنان وارد میشدند پرداخت. مدرسان، قاضیان، امامان مساجد و مبلغان عموما فقهای لبنانی بودند که توسط شیخ کرکی آورده میشدند و طبق خواستۀ او عمل میکردند. ما سراغ نداریم که یک فقیه شیعۀ ایرانی در زمان او در دستگاه دینی و قضائی بوده باشد؛ این سخن را همۀ منابعِ کتبیِ موجود تأیید میکند، شک نیست که شیخ کرکی به شیعیان غیر قزلباش ایران هیچ بهائی نمیداده و شیعیان ایران نیز با او همعقیده نبودهاند؛ و گرنه کم نبودهاند، در ایران آن زمان شیعیانی که معلومات وافی در مذهب شیعه داشته متونی از فقهای قدیم و جدید نیز در اختیار داشته باشند، این که بالاتر خواندیم که در ایران هیچ کتاب شیعه وجود نداشت، و کسی به اصول مذهب شیعه آشنا نبود نمیتواند اساسی داشته باشد؛ فقط مردم با مذهب قزلباشان اشنا نبودند و کتابی که در مذهب آنها باشد در ایران وجود نداشت، ولی شیعیان ایران – جز شیعیان قم و کاشان – در نظر قزلباشان و شیخ کرکی و هممذهبشان شیعۀ واقعی به شمار نمیرفتهاند، همچنان که متون دینیشان نیز متون دینی به شمار نمیرفته است، به همین سبب هم در کتابهای مؤلفان زمان شاه تهماسب میخوانیم که در آن زمان کسی در ایران از اصول مذهب شیعه آگاهی نداشت، و هیچ کتاب مذهبی شیعه در ایران نبود.
ما در این دوره با دو اصطلاح مواجهیم که یکی مخالفین و دیگری معاندین است، هرچند که این دو تعبیر در مواردی به جای هم به کار رفتهاند، ولی اصطلاح اول برای شیعیان ایران و اصطلاح دوم برای سنیان به کار میرفته است، این هردو اصطلاح توسط شیخ کرکی ابداع شدند، تا همۀ کسانی که با مذهب فقهای لبنانی همسو نبودند با چوب «مخالف» یا «معاند» تکفیر شده از میان برداشته شوند، در ایرانِ آن زمان شیعه و سنی چندان به هم نزدیک بودند که قزلباشان و شیخ کرکی و هموندانش نمیتوانستند هیچ تفاوتی میان آن دو گروه درک کنند؛ لذا هردو گروه را با یک چوب میراندند؛ و شیعهها را «مخالفین» و سنیها را «معاندین» مینامیدند.
شیخ کرکی پس از نویساندنِ حکمنامۀ شاه تهماسب، فتوائی شرعی صادر کرد که در هیچ کدام از شهرهای ایران باید «مخالفان» و «معاندان» زندگی کنند، «او امر کرد که مخالفان و سنیان را [از شهرها] بیرون کنند تا مبادا که موافقین را گمراه نمایند» [۱۱۰]. او با این فتوا هم به جنگ شیعیان ایران برخاسته بود و هم به جنگ سنیان. این بدان معنا است که یک فقیه لبنانی از یکی از روستاهای دورافتادۀ لبنان برای اولین بار به ایران وارد شده بود، خود را در پناه سپرها و شمشیرها و نیزههای قزلباشان و تبرهای تبرائیان قرار داده و به جنگ همه چیز ایران و ایرانی برخاسته بود، تا هرآنچه را ایرانی در طول هزاران سال ساخته بود ویران سازد و از میان ببرد، دستگاه دینی که او تشکیل داد یک مجموعه از عربهای تازهواردِ بیگانه از ایران و دین و فرهنگ و تمدن ایران و بیگانه با زبان ایرانی بودند که پس از ورود به ایران به قزلباشان پیوسته رهبری دستهجات تبرائی را به دست گرفته بودند، تا کینههای تاریخی که از مذهب حنبلی در دل داشتند و از لبنان با خود آورده بودند را بر سر مردم ایران خالی کنند، آنها حتی نمیدانستند که مذهب حنبلی هیچگاه در هیچ جای ایران وجود نداشته است، و سنیهای ایران با عقاید حنبلیها بیگانهاند.
بدین ترتیب بقایائی از مردم ایران که کم و بیش عقاید سابقشان را حفظ کرده بودند و دستهجات تبرائی نتوانسته بودند آنها را نابود سازند، به تحریکِ لبنانیهای تازهوارد از زادبومشان رانده میشدند، یا مجبور میگشتند که عقایدشان را با عقاید قزلباشان و ملایانِ لبنانی همسو سازند، مردم شهرها که جز تغییردادن مذهبشان هیچ راهی نداشتند، مجبور شدند برای آن که از دیارشان اخراج نگردند تظاهر به شیعهگری کنند، در گاتا میخوانیم که زرتشت – پیامبر آزاداندیش جهان بشریت – به انسانها تعلیم داده که انسان باید «پندار و گفتار و کردار»ش نیکو باشد، اگر نیکبودنِ پندار و گفتار نزد زرتشت آنست که انسان فکر بد به ذهنش راه ندهد و سخن ناروا بر زبان نیاورد؛ نزد شیخ کرکی دشنامدادن به انسانهائی که نهصد سال پیش از او مرده بودند فضیلت بود، این تعالیم را شیخ کرکی از جنوب لبنان با خود آورده بود تا به ایرانیانی یاد بدهد که سه هزار سال تمدن را پشت سر گذاشته و اینها را یاد نگرفته بودند، او نه تنها به ایرانیان میگفت که مساجد شما تا امروز قبلهاش کج بوده و شما ۹۰۰ سال است که متوجه این مسئله نیستید؛ بلکه میگفت: فحش ندادنتان به کسانی که ۹۰۰ سال پیشتر مردهاند تاکنون جرم بوده است؛ زیرا هرکس تبرا نکند مجرم است؛ و هرکس به ابوبکر و عمر و عائشه دشنام ندهد مجرم است. فقهای جنوب لبنان آمده بودند تا به ایرانیان یاد بدهند که در کوچهها به راه افتند و با صدای بلند و همنوا به مردگان نهصدساله دشنام بدهند، شیخ کرکی کتاب «نفحات اللاهوت فی وجوب لعن الجبت والطاغوت» را به همین منظور نوشت تا راه و رسم دشنام به مردگان را به ایرانیان بیاموزد، یک بار دیگر به عنوان این کتاب نظری بیفکنیم. عنوان این کتاب به فارسی چنین میشود: «نسیم خنک ملکوتی، در ضرورت دشنامدادن به جبت و طاغوت (ابوبکر و عمر) است». هان ای ایرانیان! اینست فضیلت! و شما قرنها در غفلت گذرانده اید، و از این فضیلت بیبهره مانده اید! این است اصل «تبرا و تولی»! اول «تبرا» کن و بعد «تولی» کن، به مردگان نهصدساله دشنام بده تا شیعه بودنت را ثابت کنی، دین در دو کلام خلاصه میشود: کلام اول یا شعار نخست: «لعنت بر...» (جنگ با مردگان هزارساله)؛ کلام یا شعار دوم: «مرگ بر...» (جنگ با زندگانی که هممذهب ما نیستند). پس: لعنت بر مردگانی که ولایت را قبول نداشتهاند، و مرگ بر زندگانی که ولایت را قبول نداشته باشند (مرگ و نفرین بر ضد ولایت مطلقه چه مردهاش چه زنده اش). این بود شعارهائی که شیخ کرکی از یک روستاهای جنوب لبنان آمده بود تا به مرم ایران یاد بدهد.
نتیجۀ این شعارها چه میشود؟ ایجاد نفرت ابدی در بین جماعات غیر هممذهب ایرانی که دهها قرن آموزگاران مدارا و همزیستی بودهاند، و از قدیمترین دورانها با عملشان بهترین و درخشانترین کارنامهها را در این زمینه به بشریت ارائه دادهاند. فرزندان همان مردمی که به زور شمشیر قزلباشان از خانههاشان بیرون کشانده میشدند تا به مردگان نهصدساله دشنام دهند، این دشنامها را از زبان پدرانشان میشنیدند، و به طور خود به خودی یاد میگرفتند که باید دشنام داد. پس عقیدۀ تشیع صفوی از کودکی توسط پدرانی که مجبور به دشنامدادن میشدند، ناخواسته در ذهن کودک تلقین میشد، و دیگر امکان نداشت که آنها در آینده از غیر هممذهبشان نفرت نداشته باشند، نسلهای دوم و سوم ایرانیان در غیاب اهل فکر و تعقل که همه را داسهای بیرحم قزلباشان درو کرده بود، و تحت تأثیر تبلیغات و تلقینهای علمائی که از مدارس شیخ کرکی فارغ التحصیل میشدند، تشیع را همین میدانستند که این علما تبلیغ میکردند، در نتیجه در خلال دو سه نسل همۀ کسانی که در ایران شیعه بودند مذهب واحدی داشتند که شیخ کرکی و همفکران لبنانیش اساس عقیدتی آن را از دیارشان با خود آورده در ایران توریزه کرده بودند، و توسط تبرهای تبرائیان در مغزهای مردم ایران کاشته شده بود، تئوری نفرت که به زور شمشیر قزلباشان و تبرهای تبرائیان در سرهای ایرانیان کاشته شد، چنان ریشههای مستحکمی گرفت که تا امروز همچون درخت تنومندی ایستاده است، و در بسیاری از کتابهائی که اخیرا توسط همفکران و همزبانانِ آنها انتشار مییابد خودنمائی میکند، نتیجۀ تعالیم اینها عبارت بود از دشمنی آشتیناپذیر لایههای اجتماعیِ ملتی بزرگ در کشور کوروش و داریوش و خشیارشا و انوشهروان و زرتشت و مزدک و برزویه و بزرگمهر و خوارزمی و ابن سینا و فارابی و فردوسی و نظامی و عطار و مولوی و سعدی و حافظ و شبستری و جامی و دوانی و.... و حاصلِ این کِشته مائیم – ما ملتی عقبمانده از کاروان تمدنی و گرفتار مشتی اوهام و خرافات که کاری نداریم، جز آن که مشتهامان را همیشه گره کرده، نگاه داریم تا ببینیم چه وقت فرصتی برایمان دست میدهد تا بر سر یکدیگر بکوبیم، هروقت هم کاملا بیکار شدیم و تنها ماندیم کنجی بیابیم، و برای حصول ثواب اخروی غمی بیندیشیم و گریهئی بکنیم و اشکی بریزیم.
علاوه بر کتابی که نام بردم، شیخ کرکی کتابی با عنوان مطاعنُ المجرمیه فی ردّ الصوفیه به شاگردانش املاء کرد که حربۀ ستیز او با بقایای شیعیان ایران بود، شیعیان ایران را اگر نمیشد به چوب تکفیر و سنیگری کوبید، میشد در عقایدشان مایههای صوفیگری را یافت و آنان را با این بهانه کوفت و نابود کرد، مگر نه اینست که صوفیگری در ایران مایههای شیعی دارد؟ مگر نه اینست که بسیاری از صوفیان ایران شیعه بوده اند؟ پس میتوان هر شیعۀ ایرانی که همعقیده با قزلباشان و تشیع لبنان نباشد را با این حربه تفکیر کرد و کشت یا توبه داد و به «راهِ خودیها» کشاند.
ولی ایرانیهای زیرک برای این شیوه نیز فکری اندیشیدند، تا مگر میراث عُرَفا را هرچه بشود از دست تبرائیان نجات بخشند و از نابودشدن برهانند، مثلا در کرمان و ماهان شایع شد که «نعمت الله ولی» اصلا لبنانی و اهل جبل عامل بوده و برای تبلیغ دین به ایران آمده و شیعه هم بوده است، برای اثبات این مدعا آنها گفتند که «میر عبدالباقی» (که بالاتر شناختیم) وقتی زنده بود، میگفته که از اولاد نعمت الله ولی است، و نعمت الله ولی شیعۀ لبنانی بوده است، طبیعی بود که کرکی هرچند که با فرهنگ و تاریخ ایران کینه داشته باشد، به هممیهنان خودش عطوفت نشان دهد. این بود که شیخ نعمت الله به «شاه نعمت الله» تبدیل شده رسما به او تابعیت لبنانی و جبل عاملی داده شد و گنبدش از تخریب رهید، و صوفیان پیرو او نیز از شکنجه و قتل عام نجات یافتند، و بقایای عرفای ایران که زنده مانده بودند کم و بیش پیرامون این محور و محورهای مشابه گرد آمدند، تا در آینده – در فرصتِ کوتاهی که در دوران شاه عباس اول پدید آمد – سر برآورند و «صدرالمتألهین» را تحویل جامعۀ بشریت دهند؛ و به تولای آزادیئی که فعالیتهای فکری این عارفان بزرگوار برای ملت ایران فراهم آورده بود، شاهکارهای هنری اصفهان به منصۀ ظهور برسد، و ایرانی بداند که هنوز قدرت خلاقیت از او سلب نشده است، و اگر رهایش کنند او همان ایرانی عهد دیرینه است، ولی این یک جرقۀ زودگذر بود که به دوران شاه عباس محدود شد و زود خاموش گردید، تا پس از شاه عباس دوباره لشکری تازهنفس از متولیان دینی از لبنان و کوفه و احساء وارد ایران شوند، و میدانداری کنند و دورانی سیاهتر از دوران شاه اسماعیل و شاه تهماسب آغاز گردد.
مردم ایران در بسیاری جاها از شیوهای که در بارۀ شاه نعمت الله ولی به کار رفت استفاده کردند، و بسیاری از آثار را بدین نحو از دستبرد قزلباشان نجات دادند، چنانکه برای آن که مقبرۀ امام محمد غزالی از تخریب مصون بماند، در خراسان شایع شد که این مقبره نیست، بلکه بنائی است که هارون الرشید ساخته بوده و یک بار امام رضا نیز در آن منزل گرفته است، کسانی دیگر شایع کردند که این بنا را هارون الرشید ساخته بوده و امام موسا کاظم مدتی در آن زندانی بوده، و در واقع زندان هارون است، (این بنا هنوز به همان شکل اولیۀ خود پا برجا است، و به نام زندان هارون شهرت دارد). مردم شیراز نیز به همین شیوه عمل کردند و چندین بنا را از تخریب نجات بخشیدند، این یک شگرد کهنه بود که ایرانیان از دیرباز به کار برده بودند و موفقیتش را نیز آزموده بودند، و به آن وسیله توانسته بودند بسیاری از مقدسات ملی را از تخریبشدن به دست مهاجمانِ نجات بخشند؛ چنانکه مثلا مقبرۀ کوروش بزرگ را «قبر مادرِ سلیمانِ نبی» (پیامبرشاه یهود) نامیدند تا عربها برایش تقدس قائل شوند، و این بنا تا اوائل قرن حاضر در ایران به نام «قبر مادر سلیمان» مشهور بود، تختِ جمشید را نیز تختگاه سلیمانِ نبی نامیدند، تا عربها به آن آسیب نرسانند، و یکی از آرامگاههای بزرگانِ ایران در شهر شوش خوزستان را نیز قبر دانیال نبی (پیامبر افسانهئیِ تورات) معرفی کردند تا از گزند مصون بماند، این بنا هنوز در خوزستان به همین نام شهرت دارد، ایرانیانی که هویت و بخشی از عناصر مادی تمدنشان را در برابر عربهای صدر اسلام اینگونه حفظ کرده بودند، برای حفظکردن بخش اندکی از عناصر مادی تمدن خویش از دست قزلباشان نیز به همین شگرد کهنه متوسل شدند.
رقابتهای دیگر فقهای تازهوارد عرب با شیخ کرکی که از حمایت سرانِ متنازعِ قزلباش برخوردار بودند، سرانجام کار خودش را کرد و شیخ کرکی در سال ۹۱۳ خ به مسمومیت از میان برداشته شد، ولی سالها فعالیتهای مداوم شیخ کرکی به او فرصت داده بود که چند مدرسه در نقاط مختلف کشور تأسیس کرده، دهها مدرس را از جبل عامل و احساء و حِلّه به ایران وارد کرده، گروههائی از جوانان را که از میان دستهجات تبرائی پرشور و شعف انتخاب شده بودند پرورش داده بود که میتوانستند جای خالی او را پر کنند، او در طی این سالها عقاید و افکارش را به شاگردانش املاء کرده به رشتۀ تحریر درآورد، و از این افکار چند جلد کتاب تهیه گردید که پس از او راهنمای شاگردانش شد، رقیبان تازهواردِ او نیز هرچند که او را از میان برداشتند، ولی با همان طرز تفکر و با همان کینههائی وارد ایران شده بود که او شده بود؛ و راهش را پس از او دنبال کردند.
یکی از کارهای بسیار نتیجهبخش شیخ کرکی و همدستانش برای نشر مذهب شیعه در ایران آن بود که کودکان یتیم بیسرپرست را زیر قیمومت میگرفتند و پرورش مذهبی میدادند و به شیوۀ دلخواه خویش میپروردند، تا ادامهدهندۀ راه ایشان گردند. این ترتیب که به فرمان شاه تهماسب صورت میگرفت، آنگونه که اسکندر بیک مینویسد: چنان بود که در هر شهری چهل یتیم پسر و چهل یتیم دختر را تحویل میگرفتند، «ملبوس و مایحتاج تعیین فرموده معلم و معلمۀ شیعهمذهبِ پرهیزکار و خدمتکاران صلاحتشعار قرار داده تربیت میکردند؛ و در هنگامِ بلوغ، هرکدام را با دیگری تزویج داده، غیر بالغی را در عوض میآوردند» [۱۱۱]. به این ترتیب: کودکانی که در مکتب اینها تربیت میشدند، در آینده زوجهائی بودند که از طرفی عربیدان شده بودند، و از طرف دیگر با حفظکردن تألیفات فقهای لبنانی، به طور کامل همعقیدۀ این لبنانیها بار آمده بودند، و در آینده راه و رسمِ مذهبیِ شیخ کرکی و فقهای لبنانی را در ایران دنبال میکردند.
تألیفات شیخ کرکی بعد از خودش اساس کار مدارس مذهبی صفوی قرار گرفت، و یک مذهب رسمی براساس آنها در ایران شکل گرفت که به تمامه مذهب خشنِ اسکندرون و لبنان و حِلّه بود. پروردگان مکتب شیخ کرکی پس از او دست به کار بازنویسی و اصلاح متون شیعه شدند، و عموم کتابهای مذهبی شیعه که از قرن چهارم به بعد در بغداد تألیف شده بود بازنویسی و اصلاح گردید، تا با اصول عقیدتی مذهب شیعیان جبل عامل و احساء و حله توافق یابد. جالب است بدانیم که در این راه حتی زندگینامۀ شیخ صفی که توسط مریدانش تألیف شده بود نیز با حذف و اضافههای لازم بازنویسی شد، تا از شیخ صفیِ سنیِ شافعی یک شیعۀ تندرو همعقیدۀ شیعیان قزلباش ساخته شود، این کار را یک ملای تبرائی به نام میر ابوالفتح انجام داد، میر ابوالفتح در مقدمۀ زندگینامۀ بازنویسیشدۀ شیخ صفی الدین اردبیلی از این که به فرمان شاه تهماسب به کار بسیار مهم جرح و تعدیل و حذف و اضافه و بازنویسی زندگینامۀ شیخ صفی پرداخته است، با افتخار میگوید که چونکه سیرۀ شیخ صفی را مرید سنی شیخ صفی نگاشته بوده، در آن چنان سخن رفته که گویا شیخ صفی سنی بوده است، و اینک او آمده تا آن کتاب را بازنویسی کند و تهمت سنیبودن را از شیخ صفی دور سازد. او در این باره مینویسد:
یکی از مخالفان و منافقان که در طریق اهل خلاف خالی از فضلی نبوده، و دعوی ارادت و عقیدت به این خاندان مینمود، کتابی در مقالات و کشف و کرامات ایشان [یعنی شیخ صفی] ترتیب داد، و چون در مذهب و اعتقاد تابع سنیان بود، و رائحۀ هدایت و حقیقت به مشام وی نرسیده بود، بعضی کلمات که مخالف مذهب حق امامیه و موافق ملت باطلۀ سُنیه بودند مذکور گردانید، و تا غایت [یعنی تا این زمان] این کتاب در میان خواص و عوام [یعنی شیعیان و سنیان] و خلفا و صوفیان مانده. بنابراین مقدمات، حضرت نواب کامکار [یعنی شاه تهماسب] بندۀ داعی و دعاگوی حقیقی – ابوالفتح حسینی – را مأمور گردانید که کتاب مذکور را تصحیح نماید [۱۱۲].
ترتیباتی که شیخ کرکی و فقهای لبنانی در ایران ایجاد کردند، در سلطنت درازمدتِ شاه تهماسب (۹۰۳ – ۹۵۴ خ) یک لایۀ نوین اجتماعی را از بطن خود بیرون داد که در تاریخ ایران بعد از اسلام بیسابقه بود، این لایه رجال مذهبی شیعۀ صفوی بودند که به زودی لقب «روحانیت» به خود گرفت، (و این لقبی بود که برای نخستین بار در تاریخ ایران ایجاد شد) و سازمان و تشکیلات بسیار منظمی برای خود ایجاد کرد، تا با قبضهکردن روح و فکر نسلهای دوم و سومِ شیعهشدگانِ ایران به یک اهرم قدرت سیاسی بسیار نیرومند تبدیل گردد، و نوعی دولت در دولت تشکیل دهد و در جریانهای سیاسی کشور سهم عمده را ایفا کند.
شگفت آن که تشکیلاتِ کلیسائیِ تشیع صفوی از حیث محتوا و مضمون (نه عملکرد) شباهتی به دستگاه دینی ایران ساسانی داشت؛ و بسیاری از شرقشناسانِ قرن اخیر که در تاریخ ایران مطالعه کردند، به علت ناآگاهی از روند تاریخی تشیع صفوی، به گمان غلط افتادند که اختراعِ تشیع صفوی تلاشی از طرف ایرانیان برای احیای فرهنگ کهن ایرانی بوده است، و از آنجا که در عهد صفوی یک دولت واحد و متمرکز با یک مذهب رسمی در بخشی از ایران شکل گرفت، شرقشناسان گمان کردهاند که اصولا تشکیل دولت قزلباشان یک نهضت ایرانی برای بازگشت به ریشههای باستانی بوده است، در ایران نیز بسیاری از مطالعهگران تاریخ که از تحلیل و قایعِ عهدِ صفوی عاجز بودند، یا حوصلۀ خواند متون تاریخی نوشته شده در عهد صفوی را نداشتند، یا علاقه داشتند که قزلباشانِ تاتار را ایرانی بنامند [۱۱۳]، یا صرفا نسخهبردارِ نوشتههای غربیان بودند، بدون توجه به این که نه تنها تمامیِ قزلباشان از خارج ایران وارد ایران شده بودند و حتی زبان ایرانی نیز نمیدانستند، بلکه تمامی دستگاه دینی تشیع صفوی توسط عربهای واردهشده به ایران شکل داده شد نه توسط ایرانیان، تحت تأثیر نوشتههای شرقشناسان واقع شدند و دولت صفوی را احیاءکنندۀ شاهنشاهی ایران دانستند.
این یک نگرش غلط بود. شاه صفوی همۀ خصوصیات شاهان سامی دنیای کهن را در خویشتن جمع داشت، شاهان دنیای کهنِ سامی عموما انبیای برگزیدۀ آسمان و مالک زمینها و مردم کشورشان بودند، شاه صفوی نیز بزعم خویش نمایندۀ خدا در روی زمین و مرشد کامل و ولیِ مطلق بود که ادعای ارتباط مستقیم با عالم غیب داشت، فرمان شاه صفوی مثل شاهان سامی به مثابۀ فرمان آسمانی بود، و تخطی از آن گناهی نابخشودنی به شمار میرفت که هم مجازات دنیائی را در پی داشت و هم مجازات اخروی را، زیرا هرکس از شاه صفوی اطاعت نمیکرد و در سلک مریدان او نبود بیدین و کافر شمرده میشد، و علاوه برآن که میبایست در این دنیا به جرم ارتداد و بیدینی کشته شود، در آخرت هم به جهنم میرفت. این از آن سبب بود که نظریهپردازان دینی دولت صفوی عموما از اقوام سامی بودند، و در میان آنها هیچ ایرانی وجود نداشت؛ و تئوریِ سیاسی را براساس همان نظریاتِ کهن اقوام سامی پرداختند.
تشکیلات دینی صفویه نیز شباهت تام به تشکیلات دینی سامیهای دنیای کهن داشت، در رأس این تشکیلات یک فقیهی ایستاده بود که به واسطۀ امام معصوم با آسمان ارتباط داشت، و برترین نشانۀ قدرت خدا بر روی زمین (آیت الله العظما) شناخته میشد؛ و فرمانش فرمان خدا بود. اصطلاح آیت الله برای نخستین بار توسط فقهای لبنانی در ایران عهد شاه تهماسب ساخته شد، همۀ مردم روی زمین موظف بودند از او اطاعت کورکورانه داشته باشند، و هرچه گفت بدون پرس و جو تقلید کنند، از این حیث رئیس مذهب در دستگاه دینی صفویه جای انبیای سامی دنیای کهن (چه کاهنان دوران آشوریها و بابلیها و چه انبیای اروشلیم و یهودیه) را گرفتند، تشکیلات سیاسی و دینی صفویه به تمامه تشکیلات سامیهای دنیای باستان بود، و هیچ ربطی با سنتهای ایرانی – چه سنتهای ایران باستان و چه ایران اسلامی – نداشت.
بعضیها نوشتهاند که شاه اسماعیل با اجبار مردم به اتخاذ مذهب شیعه، یک وحدت مذهبی را در کشور برقرار کرد، و همین وحدتِ مذهبی بود که وحدت ملی را در ایران ایجاد کرد.
چنین سخنی راه به هیچ جائی نمیبَرَد، آیا ایرانیها تا پیش از تشکیل دولت صفوی در هرجا که بودند به ایرانیبودنشان افتخار نمیکردند؟ آیا خراسانی و سُغدی و خوارزمی و پارسی و کرمانی و سیستانی و مَککُرانی و کردستانی و مازندرانی و آذربایجانی تا پیش از عهد صفوی از همدیگر جدا بودند، و نسبت به هم دلبستگی نداشتند؟ آیا سبب جداشدن کردستان و مَککران و نیمِ بیشتر خراسان و بخش اعظم گرگان و سرار سغد و خوارزم و نیم بیشتر آذربایجان (که اکنون در شرق ترکیه است) از ایران که به سبب شیوههای تحمیل مذهب شاه اسماعیل و جانشینانش رخ داد، نشانۀ ایجاد وحدت ملی بود؟ اگر «ملت» را معادل «شیعه» تعریف کنیم و بقیۀ ملت ایران را از ایرانیبودن محروم سازیم، آنگاه خواهیم توانست ادعای بالا را بپذیریم، کسانی که فکر میکنند شاه اسماعیل در ایران وحدت ملی ایجاد کرد، ندانسته و ناخواسته ملت ایران را به خودی و غیرخودی تقسیم میکنند، و تعریف «ملت» را به «شیعۀ صفوی» محدود میسازند، تاریخ را باید درست خواند و آنگاه قضاوت کرد.
[۱۰۱] حسن روملو: ۱۲ / ۱۶. [۱۰۲] روضه الصفا: ۴۳. [۱۰۳] اسکندر بیک: ۱۴۴. [۱۰۴] ریاض العلماء: ۳ / ۴۵۴.. [۱۰۵] همان. [۱۰۶] اسکندر بیک: ۱۴۵. [۱۰۷] محمد رضا حکیمی، تاریخ العلماء: ۴۰۸. [۱۰۸] ریاض العلماء: ۳ / ۴۵۳. [۱۰۹] تاریخ العلماء: ۴۰۸. [۱۱۰] میرزا محمد تنکابنی، قصص العلماء: ۳۴۷. [۱۱۱] اسکندر بیک: ۱۳۳. [۱۱۲] شیخ صفی و تبارش – در کاروند کسروی: ۶۲. [۱۱۳] بعضی از ایرانیان معاصر که از تبار همین قزلباشانند در اثبات ایرانیبودن قزلباشان تا جائی پیش رفتند که نوشتند قزلباشها اصلا ایرانی بودهاند، و در زمانهای دوری – در اوائل فتوحات اسلامی – به درون آناتولی گریخته بودهاند، و بعدها در زمان شاه اسماعیل به ایران برگشتهاند. اینها از تاریخ بیخبر نیستند و ادعای تاریخدانی هم میکنند، ولی میخواهند چشمان ایرانیان را بربندند، تا نتوانند قبیلههای تاتار همین قزلباشان و زمانهای مهاجرتشان به درون آناتولی را ببینند، اینها در حقیقت میخواهند جنایتهای نیاکانشان در ایران را توجیه کنند. و گرنه کدام کسی است که تاریخ را مطالعه کرده باشد و نداند که هجرت قبایل ترک به درون آناتولی چگونه و در چه شرایطی صورت گرفت، و سپس این ترکان چگونه مسلمان شدند و چگونه مذهب قزلباشان در آناتولی پدیدار گشت؟.