سورۀ یوسف مکی و دارای ۱۱۱ آیه میباشد
سورة يوسف (مكية وهي مائة وإحدى عشرة آية)
بِسۡمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ
﴿الٓرۚ تِلۡكَ ءَايَٰتُ ٱلۡكِتَٰبِ ٱلۡمُبِينِ ١ إِنَّآ أَنزَلۡنَٰهُ قُرۡءَٰنًا عَرَبِيّٗا لَّعَلَّكُمۡ تَعۡقِلُونَ٢﴾ [یوسف:۱-۲]
ترجمه: به نام خدای کاملالذّات و الصّفات رحمن رحیم. الف لام راء. اینها آیات کتابی است روشن(۱) ما آن را قرآن عربی نازل کردیم تا باشد شما تعقّل کنید.(۲)
نکات: ﴿تِلۡكَ﴾اسم اشاره، مبتداء و مؤنث آمده به مناسبت خبر آن که جمع است، ﴿ءَايَٰتُ﴾خبر آن اضافه شده به ﴿ٱلۡكِتَٰبِ﴾و الف و لام کتاب برای عهد است یعنی همین کتاب. و مُبین اسم فاعل اجوف از باب افعال و صفت کتاب است. إنّ از حروف مشبهۀ بالفعل، ضمیر نا اسم آن و جملۀ ﴿أَنزَلۡنَٰهُ﴾فعل، فاعل و مفعول خبر آن میباشد. ﴿قُرۡءَٰنًا﴾منصوب است به عنوان حال ضمیر مفعول. ﴿عَرَبِيّٗا﴾صفت قرآن. ﴿لَعَل﴾ازحروف مشبّهه،کُم اسم آن، جملۀ: ﴿تَعۡقِلُونَ﴾که جمع مخاطب از فعل مستقبل است خبر آن.
جملۀ: ﴿تِلۡكَ ءَايَٰتُ ٱلۡكِتَٰبِ ٱلۡمُبِينِ﴾، دلالت دارد که تمام آیات قرآن روشن و بیان واضح است.
و جملۀ: ﴿أَنزَلۡنَٰهُ﴾دلالت دارد که از مقام بالاتری این قرآن فرود آمده و مقام بالاتر همان مقام عظمت پروردگار است. و ممکن است بگوییم چون ملائکه فرود آوردهاند و مکان و مقام ملائکه در آسمان است بدین جهت تعبیر به نزول شده.
قرآن که مصدر و یا صفت مشبّهه باشد به چیزی گفته میشود که قابل قرائت و سهل القراءة باشد و قرائت آن موجب نشاط گردد. چون این کتاب آسمانی دارای این مزایا میباشد بدین جهت به آن قرآن گفته شده. و کلمۀ: ﴿عَرَبِيّٗا﴾دلالت دارد که معانی مقصود را آشکار میسازد، چون عَرَب و اِعراب از یک مادّه است و اِعراب به معنای إظهار المعنی است و مقصود از عربی بودن قرآن این است که مقاصد آن روشن است و هرکس به آن نزدیک شود و خصوصاً اگر به زبان عرب آشنا باشد لیاقت استفادۀ از آن را دارد و میتواند مفاهیم آن را درک کند زیرا مطالب آن طبق فطرت است و احساساتِ پاک و عقل تابناک زود آن را میفهمد. و اینکه به لغت عربی نازل شده برای این است که لغت عرب از جهت فصاحت و روانی و فهمانیدن مقاصدش، به توسط اِعراب است و دیگر اینکه از جهات نکات ادبی و کثرت تصاریف و مشتقات، بر سایر لغات امتیاز روشنی دارد. و از نظر جملهبندی و ترکیب مفردات و از جهت تقدیم تأخیر، حذف و ذکر، وصل و فصل، مجاز و کنایه و استعاره و ضرب امثال بر تمام زبانهای زندۀ دنیا مزیّت دارد و زبان عرب یک زبان ادبی کامل و بینظیر است. و در هیچ زبان این امتیازات جمع نشده. و قرآن از جهت جمال لفظی، شیرینی، دلنشینی و زیبایی بیان، به اعتبار عربیبودن و شیوایی و فنون بلاغت تا به حد اعجاز رسیده و مظهر کامل آن لغت عرب است نه لغات دیگر و به تجربه رسیده که نکات و ریزهکاریها که به واسطۀ عربی بودنش ادا کرده به لغات دیگر و زبانهای دیگر نمیتوان ادا کرد و هر قدر ترجمۀ روان برای قرآن بیاورند باز به مانند عربی آن نمیشود و مفاهیم آن را نمیرساند. و البتّه جمال معنوی قرآن که همان هدایت، علوم، احکام و استحکام مبانی تشریعی آن باشد بیشتر مورد اهمیّت است ولی به لفظ عربی آمده که بهتر از سایر لغات قابل درک باشد و لذا فرموده: ﴿قُرۡءَٰنًا عَرَبِيّٗا لَّعَلَّكُمۡ تَعۡقِلُونَ﴾.
﴿نَحۡنُ نَقُصُّ عَلَيۡكَ أَحۡسَنَ ٱلۡقَصَصِ بِمَآ أَوۡحَيۡنَآ إِلَيۡكَ هَٰذَا ٱلۡقُرۡءَانَ وَإِن كُنتَ مِن قَبۡلِهِۦ لَمِنَ ٱلۡغَٰفِلِينَ ٣﴾ [یوسف:۳]
ترجمه: ما بهترین داستانها را با وحیکردن این قرآن بر تو میخوانیم و حتماً و حقیقتاً تو پیش از این وحی از مردمِ بیاطلاع بودی.(۳)
نکات: حقتعالی این سوره و داستان یوسف را به عنوان یک قصۀ شیرین و از بهترین داستانهای قرآن ﴿أَحۡسَنَ ٱلۡقَصَصِ﴾معرّفی کرده. و قصص قرآن به طور کلی بهتر از قصص سایر کتب است از جهاتی:
اول: از جهت اینکه از داستان انبیاء‡و مردمان صحیحالعمل الهی بیان کرده نه از سلاطین و نه پهلوانان و بیبند وباران و نه از ثروتمندان بیاعتبار و نه از قصص عشقی شهوتانگیز و هوی و هوس فسّاق و فجّار.
دوّم: اینکه در قصص قرآن مقصود تعلیم و تعلّم، پند و موعظه و ارشاد است، نه صِرفِ صِرفِ وقت و دانستن مطالب بیهوده.
سوم: آنچه قرآن گفته طبق واقع بوده و گویندۀ آن خدای خبیر و بصیر است نه خیالات و حدسیّات بافندگان.
و این مزایا به علاوۀ مزایای دیگر که در قصص قرآن آمده، در هیچ کتابی جمع نشده است و لذا فردوسی که شصت هزار شعر در مدح شاهان سروده، در اوّل کتاب یوسف و زلیخای خود چنین گوید:
نگویم دگر داستان ملوک
دلم سیر شد ز استان ملوک
که آن داستانها دروغست پاک
دوصد زان نیرزد به یک مشت خاک
دلم گشت سیر و گرفتم ملال
هم از گیو و طوس و هم از پور زال
به نظم آوریدم بسی داستان
ز افسانه و گفتة باستان
ز هر گونه نظم آراستم
بگفتم در او آنچه خود خواستم
کنون گر مرا چند روزی بقاست
دگر نسپرم جز همه راه راست
ز پیغمبران گفت باید سخن
که جز راستیشان نبد بیخ و بن
بیا قصه از قول دادار خوان
که بپذیرد آن مرد بسیار دان
الف لام را تِلکَ آیات را
بخوان تا بدانی حکایات را
حکایات این داستان بس خوش است
سخنهای جانپرور دلکش است
حقتعالی این قصه را «أحسن القصص» نامیده زیرا در این قصّه، عقائد، اخلاق، اوضاع و تقدیرات الهی بطور عجیبی ممثّل شده است و برای جوانان امروزه که غرق شهوات و مادّیّات میباشند بسیار مفید میباشد.
در اینجا ذکر پیامبران†، پیامبرزادگان، فرشتگان، آدمیان، چهارپایان، پرندگان، روش پادشاهان، آداب بندگان، احوال زندانیان، فضل عالمان، نقص جاهلان، مکر زنان، حسد حاسدان، شیفتگی عاشقان، عفّت جوانمردان، نالۀ محنت زدگان، علم توحید، فقه، علم تعبیر، علم فراست، سیاست و کیاست، معاشرت و تدبیر معیشت، قصۀ نیکویی است از خوی نیکو از روی نیکو.
جملۀ: ﴿وَإِن كُنتَ مِن قَبۡلِهِۦ لَمِنَ ٱلۡغَٰفِلِينَ﴾دلالت دارد که پیامبر اسلامصاین قصص را قبل از نزول وحی نمیدانسته و این دلیل واضحی است بر ردّ خرافیین که میگویند پیغمبر و امام همه چیز میدانستهاند! و نیز دلیل روشنی است بر ردّ معترضین مسیحی و سایر معاندین که میگویند پیغمبر اسلام مضامین قرآن را از اهل کتاب و معاصرین دانشمند خود یاد گرفته و با افکار خود به هم آمیخته و به صورت قرآن اظهار داشته. ولی طبق این آیه رسول خداصاصلاً اطلاعی نداشته و با اهل کتاب ارتباطی نداشته و آنچه در قرآن است همان وحی الهی بوده و از هر جهت رسول خداصپایبند وحی بوده است. به اضافه آنچه در تورات ذکر شده با قرآن تفاوت بسیاری دارد و قصههای تورات مخلوط به اوهام است و اگر پیغمبر اسلامصاز آنها گرفته بود باید بدون تفاوت باشد و حال آنکه چنین نیست و قصّههای قرآنی خرافات و اوهام ندارد.
﴿إِذۡ قَالَ يُوسُفُ لِأَبِيهِ يَٰٓأَبَتِ إِنِّي رَأَيۡتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوۡكَبٗا وَٱلشَّمۡسَ وَٱلۡقَمَرَ رَأَيۡتُهُمۡ لِي سَٰجِدِينَ ٤﴾ [یوسف:۴]
ترجمه: وقتی که یوسف به پدرش گفت: ای پدر من، به تحقیق من درخواب دیدم یازده ستاره، خورشید و ماه برایم سجده کردند.(۴)
نکات: در ساحل جنوب شرقی دریای مدیترانه، زمین خوشآب و هوایی، به نام فلسطین وجود دارد که برای کشاورزی و دامپروری بسیار مستعدّ است. این سرزمین دارای تپّههای کمارتفاع و درّههای کمژرف است و نسیمهای مفید مدیترانه را به حدّ کامل مورد استفاده قرار میدهد. کنعانیان در اینجا ساکن بودهاند و به همین مناسبت آنجا را کنعان میگویند.
چون حضرت ابراهیم÷در بلاد کلده برای دعوت توحید قیام کرد و خدایان دروغین را به باد توهین گرفت، دادگاه بابل او را محکوم به اعدام کرد و او را به آتش افکندند. و پس از آنکه خدا او را نجات داد، محکوم به تبعید شد. و در نتیجۀ محاکمۀ دیگری، اموال خود را از توقیف حکومت بابل خارج کرد و با زوجۀ خود ساره، خدم و حشم خود از سرزمین بینالنّهرین به حوران شام کوچ کرد. و پس از مدّتی که بزرگواری او نزد اهالی حوران مسلّم شد، به طرف فلسطین مهاجرت کرد. و پادشاه آن حدود، سرزمین فلسطین را به او واگذار کرد. و در این سرزمین پر نعمت و برکت حشم و خدم او بسیار شد. نوشتهاند: چهار هزار سگ گلّه داشت و به همین نسبت چوپان و خدم و مواشی دیگر است. و تا سنّ هشتاد و شش سالگی فرزندی خدا به او نداد. سپس خدا از هاجر کنیزی که ساره به او بخشیده بود اسماعیل÷را به وی داد که ملّت بزرگ عرب و اجداد پیغمبر اسلامصاز او به وجود آمدند.
حمل این کنیز، برای ساره بسیار ناگوار آمد زیرا فهمید علّت بیفرزندی، او بوده نه شوهرش. و از طرفی دید که وارث خاندان ابراهیم فرزند کنیز او خواهد شد و اموال و حشم او را ضبط خواهد کرد و این زندگی مجلّل منتقل به فرزند هووی او میشود. این تصوّرات او را وادار به سختگیری با حضرت ابراهیم÷نمود. به طوری که حضرت ابراهیم÷مجبور شد هاجر را با فرزندش به یک بیابان خشک و بیآب و علفی که همین مکّه باشد، ببرد. ولی احتمال دادهاند که هاجر÷از عربهای جرهم بود که در حدود مکّه اقامت داشتند و ابراهیم÷هاجر را به مکّه برد تا به قبیله اش بسپرد و او را پرستاری کنند. ولی باز خاطر ساره‘ تسکین نیافت تا خدا در سنّ هشتادسالگی اسحاق÷را به او داد در حالیکه ابراهیم÷صد سال داشت و چشم ساره روشن شد.
ولی با وجود اسحاق که خانمزاده بود، حضرت اسماعیل به کلی از خانمان و اموال پدر محروم گردید و در حجاز ماند و جانشین رسمی ابراهیم، اسحاق شد. چون سنّ او به چهل سال رسید حضرت ابراهیم÷دخترِ برادر خود را از بینالنّهرین که وطن اصلی او بود به توسط خادمی برای او خواستگاری کرد و این دختر بنام رفقه را به او تزویج کرد. و پس از زمانی دو پسر توأم برای اسحاق آورد: یکی یعقوب و دیگری عیسو.
یعقوب جانشین نبوّت و روحانیّت پدر شد و عیسو مردی پهلوان و صحراگرد و سیاستمدار گردید.
چون خدا به ساره وعده کرده بود فرزندی با برکت و پدر ملّت بزرگی به او عطا کند در یعقوب÷این وعده عملی شد. یعقوب زنان متعدّد گرفت و از هر زنی دو پسر آورد که به زودی یک فامیل بزرگی شدند.
در میان فرزندان یعقوب، یک پسر زیبا و شیرین و دارای روح بزرگ و مستعدّ نبوّت به نام یوسف÷وجود داشت، که از همۀ برادرانی که از مادر با او جدا بودند، کوچکتر بود. برادران بزرگش همه به دنبال کار و زندگی و شکار و گلّهداری و خرید و فروش بودند. یعقوب÷پیرمردی سالخورده شده بود و در خانه نشسته و زمام امور را به دست فرزندانِ رشید خود سپرد و بزرگترین لذّت وخوشی او انس با این کودک زیبا و شیرین بود. به اضافه بر محبت پدری چون نمایش روح بزرگ نبوّت را در او احساس میکرد بیشتر به او علاقه داشت.
یوسف روز به روز به طور کامل دل و توجه پدر را میربود و به خود اختصاص میداد، در حالیکه ده سال بیشتر نداشت. در جمال، ادب و روحانیّت نمایش یک جوان لایق را داشت. یوسف÷یک برادری از مادر خود راحیل به نام بنیامین داشت و ده برادر دیگر از زنان دیگر داشت.
یوسف÷که کودکی نورس بود، همواره در دامان پدری مانند یعقوبِ پیغمبر÷جای داشت. و با فطرت نبوّت، تربیت پاک، عصمت و هوش سرشار، آمادۀ استفاده از مقام پدر بود. افکار بلند پدر و محبّت مفرطی که پدر به این طفل داشت در وجود مصفّای این پسر منعکس میشد و افکار بزرگی در مغز او دور میزد و او را برای رتبۀ بلند نبوّت و زمامداری ملّتی مهیّا میساخت. پرتو نور نبوّت پدر همیشه شعور باطنی او را تحریک و ترقّی میداد و لذا شبی خوابی دید: