حادثۀ زندان حضرت یوسف
زلیخا زنانِ اعیانِ مصر را که دعوت کرده بود، پس از اتمامِ مجلسِ عیش و نوش از ایشان خواهش کرد که شما مرا یاری کنید و یوسف را راضی کنید که با من مهربانی و مرا اطاعت کند و گر نه او را تهدید به زندان کنید:
زلیخا ز نو برگشادی زبان
چنین گفت کی بانوان جهان
شما تنبهتن مر مرا خواهرید
زجان بر تنِ من گرامیترید
ز راز من آگاه شد هوشتان
شنید این همه داستان گوشتان
شب و روز ترسم از این بود و باک
که گردد مرا پردة راز چاک
کنون چاک شد پردۀ راز من
پدید آمد انجام و آغاز من
چو شد رازِ من نزدتان آشکار
چو گل پیش چشم من اکنون چه خار
که در عشقِ یوسف چنان گشتهام
که بدخواهِ جان و روان گشتهام
تن وجانم از عشق آن حورزاد
چه کشتی به دریای موج، اوفتاد
نکرد او دمی مهربانی پدید
به گیتی چو او سنگدل کس ندید
کنون از شما هر یکی تن به تن
همی هر زمان رنجه باید شدن
به نزدیک یوسف به پیغام من
از او صحبت جستن کام من
مگر بشنود گفتگوی شما
شود خرّم از آبروی شما
و گر نشنود هیچ اندرز و پند
دهیدش بشارت به زندان و بند
که در بند و زندانش چندان کنم
که آن پیکر پاک بیجان کنم
بریزم گل حسن وی را ز بار
بر او خواری آرم فزون از شمار
پس آنکه به نوبت از آن انجمن
شدند آن زنان پیش او تن به تن
که بانو به جان دوستدار توست
دلش روز و شب خواستار توست
ز بهر تو خواهد همه جان خویش
به دست تو داد است سامانِ خویش
ز عشقِ تو در مصر شیدا شده است
میانِ زن و مرد رسوا شده است
تو را نیست با وی دلِ سازگار
نخواهی که باشد زلیخات یار
زلیخا شکر بارد از گفتگوی
گهر بارد از وی گهِ جستجوی
همه نیکوان خاکپای ویند
به فرمان و پیوند و رأیِ ویند
نباید همی کردنت سرکشی
که از سرکشی کس نبیند خوشی
وگر دل بتابی زگفتار او
نگردی به گفتار او یار او
ازو بند و زندانت خواهد رسید
بلای فراوانت خواهد رسید
همی گفت یوسف که: زندان رواست
دلم سوی بند و به زندان هواست
اگر با زلیخا شوم ساخته
ز یزدان شوم پاک پرداخته
بگو هرچه خواهی بکن گر رواست
که یزدانِ من، بر من و تو گواست
زنان چون شنیدند گفتار او
ندیدند شایسته رفتارِ او
ندیدند با او دل مهربان
بدیشان چنین آمد از او گمان
دلش سوی جُز او گراید همی
به مهرِ زلیخا نشاید همی
بدین ظن زنان جمله دیدند فرض
بدو خویشتن جمله کردند عرض
جدا هر یکی گفت: خواهی مرا
که معشوقه و دوست باشم تو را
همی گفت یوسف: مرا هیچ کس
نشاید به جز مهر دادار و بس
کسی کو گریزد ز خورشید و ماه
چگونه کند سوی اختر نگاه
بگفت این و سر کرد بر آسمان
چنین گفت: کای کردگارِ جهان
گوا باش بر من که زندان و بند
گزیدم بر این کارِ ناسودمند
مرا خوشتر آید به زندان درون
به زیر زنخ دستکردن ستون
زنان بازگشتند از او ناامید
شده رویشان چون گلِ شنبلید
به نزد زلیخای فرّخ شدند
ز یوسف همه داستانها زدند
بگفتند دل، زو بپرداز پاک
مکن خویشتن را به عشقش هلاک
که او را سرِ مِهر و پیوند نیست
وزین داستان بر دلش پند نیست
سخن از خدایست و بیم از خدای
ندارد روانَش سوی عشق، رای
همی بند و زندان کند آرزو
بس آشفته رایست و شوریده خو
به زندان ورا چند گه بازدار
که فرجام، نرمش کند روزگار
چو یک چند ماند به زندان درون
کند سختی و بیکسی آزمون
فراوان شفاعت فرستد تو را
به مهر و دل و جان پرستد تو را
زلیخا چو بشنید گفتارشان
پسندید گفتار و کردارشان
چنین گفت پس ای شفیقان من
به سختیّ و غصّه رفیقان من
یکی چاره خواهم کنون ساختن
یکی کید و نیرنگ پرداختن
چو خواهم شما را به نزد عزیز
ندارید خوارم، کنیدم عزیز
به گفتارِ من بر گواهی دهید
وزین غم دلم را رهائی دهید
زلیخا سپس جامه بر تن درید
خروشِ عظیم از گلو برکشید
طپانچه همی کوفت بر روی خویش
غریوید بسیار از دردِ خویش
خبر یافت زان بانگ وزاری عزیز
دلش را نه هُش ماند و نه حال نیز
به نزدِ زلیخا شتابید زود
بپرسید ازو گفت برگو چه بود
زلیخا چنین گفت: کی خیرهمرد
مرا از تو رنج است و تیمار و درد
خریدی غلامی چنین بیخرد
مبادا کسی کو چنین پرورد
نکردی مر این بیخرد را ادب
از او لاجرم روزِ من گشت شب
دگر باره امروز از این بد نشان
مرا تیره شد جان و بخت و روان
بفرمای تا خوار و زار و نژند
مر او را به زندانِ ظلمت برند
ببندند وی را به بند گران
بماند دژم سال چند اندران
ببردند او را به زندان نژند
نهادند بر پای او زود بند
عبادتگهی ساخت و آنجا نشست
دل اندر نهاندار دادار بست
رخ و دیده بر خاکِ تیره نهاد
سپاسِ جهان آفرین کرد یاد
کز اهریمن بد نگه داشتش
به چنگال ابلیس نگذاشتش
حضرت یوسف÷به جرم پاکدامنی و عفّت، زندانی شد و معلوم شد سرنوشت مردمِ مصر بسته به رأی و هوسِ خانمهای هوسناک است. و گناهکار بر بیگناه چیره شد و یوسف عزیز زندانی گردید و روزگارِ دونپرور، مجرم را در ناز، نعمت و سرکشی رها کرد.
یوسف÷با دو تن از اعضای مقصّر دربار زندانی شد. ملاحت و زیباییِ یوسف÷، زندانیان را سرگرم نمود. زندان به وجود یوسف گلستان گردید. روی زیبای او با اخلاق نیکوی او باعث شد که هرکس وارد زندان شود بگوید: آنجا که تویی عذاب نبود. آنجا، نیکوکاریِ یوسف را هرکس میدید به او علاقمند میشد. آثارِ زهد و روحانیّت نیز از او دیدار میشد و لذا دو نفر مأمورِ دربار که تحصیل کرده بودند، بهتر مقام یوسف÷را میشناختند. این دو نفر فعلاً متّهم به خیانت و در خطر اعدام واقع شده و افکارشان مغشوش و در خواب و بیداری راحت نیستند و میخواستند عاقبتِ کار خود را بدانند. و لذا خوابی که دیده بودند با این جوانِ روحانی در میان گذاشتند:
یکی از دوجوان، خوابدیده انگور میفشارد که شراب کند و دیگری خواب دیده که طَبَقِ نانی بر سَر حمل میدهد و پرندگانی از آن میخورند.
چون این دو جوان خواب خود را برای حضرت یوسف÷بیان کردند، حضرت یوسف÷قبل از آنکه خواب ایشان را تعبیر کند بنا کرد ایشان را به سوی توحید تبلیغنمودن.
اوّلاً برای اینکه درست به وی اعتقاد پیدا کنند، آن حضرت یک معجزهای که نشان نبوّت بود به آنان نشان داد و فرمود: هر طعامی که برای شما بیاورند پیش از آنکه به دست شما برسد، از خصوصیّات آن شما را خبر میدهم ﴿لَا يَأۡتِيكُمَا طَعَامٞ تُرۡزَقَانِهِۦٓ إِلَّا نَبَّأۡتُكُمَا بِتَأۡوِيلِهِۦ قَبۡلَ أَن يَأۡتِيَكُمَا﴾بنابراین که ضمیر ﴿بِتَأۡوِيلِهِ﴾به طعام برگردد. ولی به نظر ما این خلاف ظاهر است و ضمیر به همان رؤیا برمیگردد. ولی چون طعام اقرب است احتمال دادهاند که ضمیر به آن برگردد و مربوط به آن باشد. و در این صورت آن دو نفر از اینکه چنین غیبی از یک نفر زندانی بشنوند، بسیار تعجّب کردند و چون حضرت یوسف÷از خصوصیّات آن طعام خبر داد و پس از آوردنِ طعام دیدند او راست گفته، علاقهشان به یوسف÷چند برابر شد. چون توجه ایشان جلب شد حضرت یوسف فرمود ﴿ذَٰلِكُمَا مِمَّا عَلَّمَنِي رَبِّيٓ﴾«این از علومی است که پروردگار به من آموخته.»
و روحانی باید در مقام تبلیغ سه چیز را مراعات کند:
اول: خوب است تصدیقنامه داشته باشد تا مورد اطمینان گردد. اگرچه معجزۀ حضرت یوسف÷تصدیق خدایی بوده و هیچ ارتباطی با تصدیق نامههای دیگر ندارد.
دوم: باید به گفتههای خود معتقد باشد و از روی عقیده تبلیغ کند نه برای پول. کسی که برای پول اسلام را ترویج میکند ممکن است دینِ دیگری پول بیشتری به او دهد و فردا مبلّغ دین دیگر شود و به علاوه وقتی برای پول تبلیغ میکند چون مردم اکثراً طالب حق نیستند او نیز حق را بیان نخواهد کرد و لذا قرآن میفرماید: ﴿ٱتَّبِعُواْ مَن لَّا يَسَۡٔلُكُمۡ أَجۡرٗا وَهُم مُّهۡتَدُونَ﴾. یعنی: «پیروی کنید آنکه از شما اجر نمیخواهد و چنین اشخاصی هدایتیافتگانند». مفهوم آیه این است که آنان که مزد میخواهند هدایتی نیافتهاند تا دیگران را هدایت کنند. و البته انبیاء÷هیچکدام برای هدایت مردم پول نمیخواستند. آری، هرکسی که برای پول وعظ و تبلیغ میکند ناچار تبلیغ او باید مطابق میل مردم و مستمعین باشد و چون اکثر مردم از حق گریزانند او نیز سخن حق را نمیگوید. بنابراین، اجرت در مقابل منبر اگر مطالب دینی گفته شود حرام است، زیرا امر به معروف و نهی از منکر مانند نماز عبادت است و در عبادت قصد تقرّب به خدا واجب بوده و کسی حق ندارد در مقابل عبادت پول بگیرد. و امّا اگر در منبر مطالب غیردینی به نام دین باشد، آن به منزلۀ کفر است و حرمت آن، شدیدتر است. حضرت یوسف÷برای اینکه حُسن عقیدۀ خود را بیان کند فرمود: ﴿إِنِّي تَرَكۡتُ مِلَّةَ قَوۡمٖ لَّا يُؤۡمِنُونَ بِٱللَّهِ﴾. و با اینکه ملّت مصر وخصوصاً این دو نفر بتپرستند و از ملّت بیایمانند، میبینند او صریح میگوید من از ملّت خدانشناس بیزارم. این دو رفیق که سالها در محیط بتپرستی بودند قهراً در عقیدۀ خود متزلزل میشوند و تا تردید و تزلزل پیدا نکنند به دنبالِ تحقیق و جستجو نمیروند.
سوم: مروّج دین باید حسن سابقه و حسب و نسب پاکی داشته باشد زیرا روحیّۀ مروج دینی اگر سرچشمۀ آن خوننژادی و رحم پاکیزه و شیر حلال باشد در مستمعین مؤثر است. ولذا حضرت یوسف÷به آن دو نفر فرمود: ﴿وَٱتَّبَعۡتُ مِلَّةَ ءَابَآءِيٓ إِبۡرَٰهِيمَ وَإِسۡحَٰقَ وَيَعۡقُوبَ﴾. و چون شرایط مبلّغی مراعات نشده، بسیاری از مردم بیخبر از اسلام و قرآن، مبلّغ شده و عوام بیچاره را به خرافات وموهومات عقائد سوق دادهاند و کار به جایی رسیده اگر کسی یکی از حقایق اسلامی را بیان کند، مردم او را کافر میشمرند. تا اینجا حضرت یوسف÷دو رفیقش را متوجّه کرد که مرام توحیدی در دنیا موجود استولی هیچگونه انتقادی نکرد برای آنکه ذهن آنان را متوجّه کندو پس از این، شروع کرد به مقایسۀ بین توحید و شرک:
﴿يَٰصَٰحِبَيِ ٱلسِّجۡنِ ءَأَرۡبَابٞ مُّتَفَرِّقُونَ خَيۡرٌ أَم ٱللَّهُ ٱلۡوَٰحِدُ ٱلۡقَهَّارُ ٣٩ مَا تَعۡبُدُونَ مِن دُونِهِۦٓ إِلَّآ أَسۡمَآءٗ سَمَّيۡتُمُوهَآ أَنتُمۡ وَءَابَآؤُكُم مَّآ أَنزَلَ ٱللَّهُ بِهَا مِن سُلۡطَٰنٍۚ إِنِ ٱلۡحُكۡمُ إِلَّا لِلَّهِ أَمَرَ أَلَّا تَعۡبُدُوٓاْ إِلَّآ إِيَّاهُۚ ذَٰلِكَ ٱلدِّينُ ٱلۡقَيِّمُ وَلَٰكِنَّ أَكۡثَرَ ٱلنَّاسِ لَا يَعۡلَمُونَ ٤٠﴾[یوسف:۳۹-۴۰]
ترجمه: ای دو رفیق زندانی آیا چند ارباب جداجدا بهتر است و یا خدای یگانۀ قهار(۳۹) شما نمیپرستید و نمیخوانید غیرخدا را مگر نامهایی که خودتان و پدرانتان نامگذاری کردهاید، خدا دلیلی بر آنها نفرستاده، حُکمی نیست مگر برای خدائی که دستور داده جز او را نپرستید، دین پابرجا و راست همین استولیکن اکثر مردم نمیدانند.(۴۰)
نکات: حضرت یوسف÷فقط به اثبات توحید پرداخت که اصل و پایۀ تمام عقائد حقّه همین یکی است. و دو دلیل برای آن ذکر کرد:
۱- اینکه عقیدۀ صحیح باید رهبر به اتحاد و یگانگی باشد نه موجب تفرقه و جدایی. شما که غیرخدا را میپرستید و یا میخوانید وباب الحوائجها و معبودهای متعدّد دارید سبب تفرقه و نفاق جامعه میشوید. شما ارباب متعدد قائل شدهاید و ارباب جمع ربّ است و ارباب متعدّد غلط است. آیا ارباب متعدد بهتر است و یا خدای واحد قهار که خالق تمام این اربابهاست. ﴿ءَأَرۡبَابٞ مُّتَفَرِّقُونَ خَيۡرٌ أَمِ ٱللَّهُ﴾؟
۲- معبودها و باب الحوائجها و ملجأهای شما مخلوقاند. و شما نام معبود و إله روی آنان گذاشتهاید و شما این عناوین را خود برای آنان قائل شده اید. شما و پدرانتان این نامها و عناوین را تراشیدهاید و از طرف خدا و عقل دلیلی ندارد.
یوسف÷با منطق صحیح و دلائل عقلی بین شرک و توحید مقایسه کرد. زیرا عقیده را نمیتوان به کس تحمیل کرد زیرا عقیدۀ تحمیلی و یا تقلیدی ارزشی ندارد. آیا سزاوار است انسان برای مخلوقی مانند خود کرنش و او را عبادت کند و از مخلوقی تملّق گوید؟ البتّه خیر.
حضرت یوسف÷پس از دعوت به توحید، خوابهای ایشان را تعبیر نمود.
از سخنگفتن حضرت یوسف با آن دو نفر معلوم میشود، آن دو نفر در عین حال که بتپرست بودند خدا را قبول داشتهاند، زیرا آن حضرت به ایشان گفت: ﴿ءَأَرۡبَابٞ مُّتَفَرِّقُونَ خَيۡرٌ أَمِ ٱللَّهُ ٱلۡوَٰحِدُ ٱلۡقَهَّارُ﴾. آری تمام کسانی که در عبادات و حوائج خود توجّه به غیرخدا دارند، چه بت پرست و چه آدمپرست، همه خدای قهّار را قبول دارند ولی تمثال یک پیغمبر و یا امامی و یا بندۀ صالحی را محترم میشمارند و تا سرحدّ عبادت از او تقدیس کرده و وجود او را مؤثّر در سعادت و خیرات خود میدانند مانند بتپرستان که میگفتند: ﴿هَٰٓؤُلَآءِ شُفَعَٰٓؤُنَا عِندَ ٱللَّهِ﴾ [۱۹۶]و خدای قهّار را قبول داشتند. ولی حضرت یوسف÷پس از اثبات بطلان این کارها و عقاید، به ایشان فهمانید که فقط خدای واحد قهّار، فرمانروای هستی است و دیگری اثری ندارد نه در تکوین و نه در تشریع و فرمود: ﴿إِنِ ٱلۡحُكۡمُ إِلَّا لِلَّهِ﴾ [۱۹۷]. و فرمود: همان خدای واحد ﴿أَمَرَ أَلَّا تَعۡبُدُوٓاْ إِلَّآ إِيَّاهُ﴾ [۱۹۸]، او خود امر نموده که در نزد غیر او کرنش نکنید. و دین پابرجا و منطقی همین است که فرمود: ﴿ذَٰلِكَ ٱلدِّينُ ٱلۡقَيِّمُ﴾ [۱۹۹]ولیکن دکانداران دینی نگذاشتند مردم بفهمند. این است که فرمود: ﴿وَلَٰكِنَّ أَكۡثَرَ ٱلنَّاسِ لَا يَعۡلَمُونَ﴾.
﴿يَٰصَٰحِبَيِ ٱلسِّجۡنِ أَمَّآ أَحَدُكُمَا فَيَسۡقِي رَبَّهُۥ خَمۡرٗاۖ وَأَمَّا ٱلۡأٓخَرُ فَيُصۡلَبُ فَتَأۡكُلُ ٱلطَّيۡرُ مِن رَّأۡسِهِۦۚ قُضِيَ ٱلۡأَمۡرُ ٱلَّذِي فِيهِ تَسۡتَفۡتِيَانِ ٤١ وَقَالَ لِلَّذِي ظَنَّ أَنَّهُۥ نَاجٖ مِّنۡهُمَا ٱذۡكُرۡنِي عِندَ رَبِّكَ فَأَنسَىٰهُ ٱلشَّيۡطَٰنُ ذِكۡرَ رَبِّهِۦ فَلَبِثَ فِي ٱلسِّجۡنِ بِضۡعَ سِنِينَ٤٢﴾ [یوسف:۴۱-۴۲]
ترجمه: ای دو رفیق زندانی یکی از شما به ربّ خود (یعنی به سرپرست خود) شراب مینوشاند و امّا دیگری پس به دار آویخته میشود و پرندگان از سر او میخورند، حقیقت امری که در آن فتوی خواستید چنین مقدر شده(۴۱) و یوسف به یکی از آندو تن که گمان میکرد نجات مییابد، سفارش کرد که مرا نزد سرپرست و سرورت یادآوری کنولی شیطان یادآوری نزد سرورش را از یاد او برد، پس یوسف چند سالی در زندان ماند.(۴۲)
نکات: حضرت یوسف÷پس از تبلیغِ توحید، به تعبیرِ خواب پرداخت و گفت یکی از شما دو نفر ساقی پادشاه میشود و به او شراب مینوشاند و دیگری محکوم به اعدام میشود و بر دار میرود.
حضرت یوسف÷تصریح نکرد که آنکه بر دار میرود کدام یکی از ایشان است و در تعبیر، اعدام را مؤخّر انداخت برای اینکه ایشان افسرده نشوند. ولی ساقی به گمان خود درک کرد که او ناجی است. پس حضرت یوسف÷همان وقت تعبیر و یا وقت بیرون رفتن او از زندان به او گفت: مرا در پیشِ پادشاه یاد کن و بیتقصیری مرا تذکّر ده، تا وسیلۀ نجات من از زندان فراهم شود. وضمیر ﴿ظَنَّ أَنَّهُۥ نَاجٖ﴾، برمیگردد به خودِ ساقی. یعنی خود ساقی گمان کرد که او نجات خواهد یافت. بعضی از مفسّرین، ضمیر را به یوسف برگردانیدهاند و ظن را به معنی علم گرفتهاند و این برخلاف ظاهر است. یوسف به وسیلۀ ساقی خواست نجاتِ خود را از زندان فراهم کند و این، اشکالی ندارد. بعضیها خیال کردهاند این کار، برخلافِ خداشناسی و برخلافِ توکّل است وروایاتی را نقل کرده و سند قرار دادهاند. ولی به نظر ما تمام آن اخبار مجعول است. مثلاً از رسول خداصروایت کردهاند که فرمود: از برادرم یوسف÷عجب دارم که چگونه به مخلوقی استغاثه کرد اگر این سخن را به او نگفته بود و از او درخواست کمک نمیکرد چند سالی در زندان نمیماند [۲۰۰]! و بعضی روایت کردهاند که جبرئیل به یوسف نازل شد و گفت: یوسفا کی تو را زیبا و خوشگلترین مردم خلق کرده؟ یوسف گفت: پروردگارم. کی تو را از میان برادران، عزیز پدرت کرد؟ پروردگارم. کی تو را به توسط کاروان نجاتت داد؟ پروردگارم. کی تو را از سنگِ پرتاب شدۀ در چاه حفظ کرد؟ پروردگارم. کی تو را از مکرِ زنانِ مصری نگاه داشت؟ پروردگارم. آنگاه جبرئیل گفت: خدا میفرماید چه باعث شده که حاجت خود را به مخلوقی عرضه داشتی و فقط به من اظهار نکردی؟ اکنون برای این کلمه سالها در زندان بمان. پس یوسف در اثر این عتاب شروع به گریه و ناله کرد و در و دیوار زندان با او همناله شدند، تا زندانیان از گریۀ او پریشان شدند و با او قرار کردند یک روز بگرید و یک روز ساکت باشد. در آن روزی که ساکت بود چنان درد در دلش میپیچید که از روزِ گریه بر او سختتر بود. و عجب این است که بعضی از مفسّرین گول این روایات را خورده و به بزرگانِ خود بستهاند.
به هرحال این یوسف÷که فرمود: ﴿ٱذۡكُرۡنِي عِندَ رَبِّكَ﴾، بیاشکال است، زیرا توسل به اسبابی ظاهری ممنوع نیست و بر خلاف توکّل نمیباشد. موحّد کسی است که به اسباب ظاهری چنگ بزند ولی مسببالأسباب یعنی خدا را مؤثر بداند زیرا خدا این همه اسباب و وسائل برای بشر فراهم کرده، ما اگر خرمنِ خود را در میان آفتاب بگذاریم خشک شود آیا اشکالی دارد؟ و اگر برای بیمارِ خود، دکتر بیاوریم آیا برخلاف توحید است؟. طبق آیۀ: ﴿وَتَعَاوَنُواْ عَلَى ٱلۡبِرِّ وَٱلتَّقۡوَىٰ﴾ [۲۰۱]، افراد بشر باید در رفعِ گرفتاریِ یکدیگر، تعاون کنند. میتوان گفت وظیفۀ شخصِ بیگناهی که به زندان رفته این است که با تمسّک به وسائل ظاهری، بیتقصیریِ خود را ثابت کند. یکی از وسائل ظاهری، گرفتنِ وکیل و یا تذکّر به مردم خیرخواه است. حال یوسف کاری برخلاف انجام نداده تا مورد عتاب و خطاب الهی شود. مثلاً اگر کاروانان مصر، دلوی در چاه انداختند برای بیرون آوردن آب و حضرت یوسف÷به آن چنگ بزند آیا برخلاف توحید است؟ و یا اگر رسول خداصبیمار شد به دکتر مراجعه بکند آیا برخلاف توحید است؟ گمان این است که روایاتِ مجعوله را کسانی جعل کردهاند برای روضه خوانی و مجلسگرم کردن. توسّل به وسایل، گاهی واجب میشود، منتهی این است که مردمِ موحّد اسبابِ عادیه را آلات و ابزار از فیض الهی میدانند ولی مؤثِّر در هر حال و هر چیز را فقط ارادۀ الهی میدانند.
ساقی پس از بیرون رفتن از زندان، یوسف÷را فراموش کرد، قرآن گوید: ﴿فَأَنسَىٰهُ ٱلشَّيۡطَٰنُ﴾. خدایتعالی به انسان قوایی داده و در باطن او گذاشته که دانشمندان بزرگ را متحیّر نموده، از آن جمله قوّۀ حافظه و ضدّ آن نسیان را قرار داده است.
قوۀ حفظِ خاطرات که هرکس به اندازهای در باطن خود کتابخانهای از یادداشتها و خاطرات خود دارد و به وسعت معلوماتش، اطاقها و قفسهها در ذهن خود دارد که در موقع حاجت، اوراق و صفحات آنرا احضار میکند، هر صفحه و سطرِ معلومی را، نظر میاندازد، ممکن است در این کتابخانه قرآن مجید و صدها کتب دیگر باشد. یکدستِ نامرئی بر صفحۀ خاطرات هرکس مسلّط است که به مقتضای اوصافِ باطن و فطرتِ او متّصل مشغول نقاشی و نوشتن است و نمایشی از پردههای مختلفِ زندگی در آنجا مینگارد. آیا این کتابخانۀ نامرئی کجاست؟ و کارکنان آن کیانند که در موقع حاجت در به روی انسان میگشایند و آنچه بخواهد جلو او میگذارند؟ این را قوّۀ حافظه میگویند و بسیاری از آنچه در این کتابخانه بوده در اثر عدم توجه به کلّی نابود و فراموش میشود. این کتابخانۀ نامرئی باطنِ انسان، دزدی دارد که گاهی کتابی و یا چیزی را میدزدد و میبرد. در اینجا خدا دزد این کتابخانه را شیطان نامیده و فرموده: ﴿فَأَنسَىٰهُ ٱلشَّيۡطَٰنُ ذِكۡرَ رَبِّهِ﴾، یعنی شیطان به آن ساقی فراموشی داد که او به سرپرست خود بیتقصیری یوسف را بگوید. پس ضمیر ﴿أَنسَىٰهُ﴾و ﴿رَبِّهِ﴾به ساقی برمیگردد. ولی بعضی طبق روایات مجعوله ضمیر «هاء» را به یوسف برگردانیدهاند و گفتهاند: یوسف خدا را فراموش کرد و شیطان خدا را از ذهن او برد و در نتیجه چند سالی در زندان بماند. درحالیکه به نظر ما حضرت یوسف÷از این نسبت مبرّا و مقام شامخ حضرت یوسف÷، عالیتر از این است. و دلیل بر اینکه ضمیر به ساقی یعنی ﴿لِلَّذِي ظَنَّ أَنَّهُۥ نَاجٖ﴾برمیگردد، این است که در چند آیۀ بعد فرموده: ﴿وَٱدَّكَرَ بَعۡدَ أُمَّةٍ...﴾یعنی آنکه نجات پیدا کرده بود پس از مدّتی که یادش آمد، به پادشاه گفت: مرا نزد یوسف بفرستید تا خبر تأویل خواب شاه را از یوسف بگیرم و بگویم. پس آن کس که فراموش کرده همان است که پس از مدتی یادش آمده. پس ساقی بیوفایی کرد، چون بیتقصیریِ یوسف÷را نزد سرپرست خود ذکر نکرد و فراموش نمود یادآوری کند و نکرد.
﴿وَقَالَ ٱلۡمَلِكُ إِنِّيٓ أَرَىٰ سَبۡعَ بَقَرَٰتٖ سِمَانٖ يَأۡكُلُهُنَّ سَبۡعٌ عِجَافٞ وَسَبۡعَ سُنۢبُلَٰتٍ خُضۡرٖ وَأُخَرَ يَابِسَٰتٖۖ يَٰٓأَيُّهَا ٱلۡمَلَأُ أَفۡتُونِي فِي رُءۡيَٰيَ إِن كُنتُمۡ لِلرُّءۡيَا تَعۡبُرُونَ ٤٣ قَالُوٓاْ أَضۡغَٰثُ أَحۡلَٰمٖۖ وَمَا نَحۡنُ بِتَأۡوِيلِ ٱلۡأَحۡلَٰمِ بِعَٰلِمِينَ ٤٤ وَقَالَ ٱلَّذِي نَجَا مِنۡهُمَا وَٱدَّكَرَ بَعۡدَ أُمَّةٍ أَنَا۠ أُنَبِّئُكُم بِتَأۡوِيلِهِۦ فَأَرۡسِلُونِ ٤٥﴾[یوسف:۴۳-۴۵]
ترجمه: و پادشاه گفت: محقّقاً من در خواب میبینم هفت گاو فربه را كه آنها را هفت گاو لاغر میخورند و هفت خوشۀ سبز و دیگر هفت خوشۀ خشک میبینم، ای بزرگان دربار اگر تعبیر خواب میدانید دربارۀ این خواب من نظر دهید (۴۳) گفتند: این خوابهای پریشان است و ما به سرانجامِ خوابهای آشفته دانا نیستیم(۴۴) و یکی از آن دو نفری که از زندان نجات یافته بود و پس از مدتی به یاد یوسف افتاد گفت: من شما را به تأویل این خواب آگاه میکنم پس مرا بفرستید.(۴۵)
نکات: پادشاهان مصر در زمان حضرت یوسف÷مردمی دلیر و چادرنشین بودند که مصر را تصرف کرده و سلطنت میکردند و لذا اهل مصر ایشان را ملعون و زورگو میدانستند. و چون منفور بودند و معلوماتی نداشتند، خیالاتِ خود را که در خواب میدیدند، اهمیت میدادند و پارهای از امور در خواب بر ایشان مکشوف میشد. پادشاهی که فکرش ادارۀ مملکت است، گرانی و فراوانی در نظر دارد زیرا صلاح مردم مربوط به همین دو چیز است. و چاق و لاغری گاوها و یا سبز و خرمی خوشهها، در گرانی، ارزانی، قحطی و عدم قحطی، مؤثر میباشد.
در تورات سفر پیدایش باب ۴۱ خوابی که شاه دیده چنین میگوید: و واقع شد چون دو سال سپری شد فرعون خوابی دید که اینکه بر کنار نهر ایستاده که ناگاه از نهر هفت گاوِ خوب صورت فربه گوشت برآمد بر مرغزار میچریدند و اینکه هفت گاو دیگر بد صورت و لاغرگوشت در عقبِ آنها از نهر برآمد، به پهلوی آن گاوان لاغر به کنار نهر ایستادند و این گاوان زشت صورت و لاغر گوشت آن هفت گاو خوب صورت و فربه را فرو بردند و فرعون بیدار شد، باز بخسبید و دیگر باره خوابی دید که اینک هفت سنبلۀ پر و نیکو بر یک ساق برمیآید و اینک هفت سنبلۀ لاغر از باد شرقی پژمرده بعد از آنها میروید سنبلهای لاغر آن هفت سنبلۀ فربه پُر را فرو بردند و فرعون بیدار شد که اینک خواب است.
امّا قرآن در یک عبارت کوتاه، تمام آنچه در تورات طول داده بیان کرده است.
ظاهر عبارت: ﴿إِنِّيٓ أَرَىٰ﴾میفهماند که شاه مصر مکرّر این خواب را دیده زیرا یک مرتبه را رأیتُ میگویند. چون مکرّر دیده اهمیت داده و در مقام استفتای از تعبیر آمده زیرا خوابِ مکرّر موجب وحشت و اضطراب او شده بود.
در آن زمان مصریان بتپرست بودند و دانشمندان مروّج بتپرستی دو دسته بودند: یکی حکماء و فلاسفه و دیگر ساحران و جادوگران. و اشراف و بزرگان دربار از این دو دسته انتخاب میشدند و لذا شاه به ایشان میگوید: ﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلۡمَلَأُ أَفۡتُونِي فِي رُءۡيَٰيَ﴾.
روحانیت آن زمان که به دست ایشان اداره میشده، مرموز بوده و یکی از وظائفِ ایشان تعبیر خواب بوده، به اضافه بر عملیّات سحر. و مردم به واسطۀ تعبیر، ایشان را با عالم غیب مربوط میدانستند. و به واسطۀ سحر برای ایشان قدرت فوقالعادهای قائل بودند یعنی معجزه. و لذا در زمان ما نیز مردم چنین میباشند، تا میگویی رسول و یا امام، اینان کسی را در نظر میگیرند که غیب بداند و معجزه بکند. و به همین وسیله در آن زمان مردم را اغفال میکردند و مردم را مسخّر خود میکردند و کسی نمیتوانست به کتابها و به مدرسۀ ایشان، دست پیدا کند. و مبنای کارِ ایشان حقّهبازی و چشمبندی و پارهای از خواصّ فیزیکی و به دستآوردنِ گیاهان که دارای خواصّی باشد، بوده است و تا هنوز هم وقت و پول مردم را میگیرند.
اینگونه امور در ضمنِ مطالبِ خرافی و کرامتِ دروغی وسیلۀ تسخیر مردم بود و حتّی به مردم خداپرست نیز تأثیر کرده چنانکه همان خرافات پس از نشرِ اسلام به صورتهای مختلف باقی مانده است.
فرعونِ زمان یوسف÷مانند فرعونِ زمان موسی، در این وقت فرستاد به دنبال همین دانشمندانِ درباری و خوابهای خود را به ایشان گفت. در جواب گفتند: اینها خوابِ پریشان است و ما نمیدانیم.
ساقیِ شاه در این موقع به یاد یوسف رفیقِ زندانیِ خود و استادیِ او در تعبیر خواب، افتاد و به فرعون گفت: امروز به خاطرم آمد آن زمانی را که شاه بر من غضب نمود و مرا با رئیس خبّازان در زندانِ افواج خاصّه حبس نمود، در زندان من و او در یک شب خواب دیدیم و غلامِ عبرانی در آن زندان با ما بود. من و غلام سردار افواج خاصّه، خوابهای خود را نزد او بیان کردیم و او برای ما تعبیر کرد و بعینه موافق تعبیری که برای ما کرد واقع شد. پس مرا بفرستید تا یوسف را بیاورم تا خواب شما را تعبیر کند. لذا او را نزد یوسف÷فرستادند و بالنّتیجه مقدّماتِ آزادیِ یوسف فراهم شد.
به هرحال فرعون، از خوابِ خود بسیار در وحشت بود و از دانشمندانِ درباری مأیوس بود. و در این موقع ساقی وقت را غنیمت شمرد و بالحق قاطع گفت: ﴿أَنَا۠ أُنَبِّئُكُم بِتَأۡوِيلِهِۦ فَأَرۡسِلُونِ﴾.
شاه از پیشنهاد ساقی خرسند شد و فوری فرمان داد تا ساقی به زندان رود. و تعبیر خواب را از یوسف سؤال کند.
از جوانمردی و بلندنظری یوسف همین بس که چون: این رفیق فراموشکار به وی احتیاج پیدا کرد و عاجزانه به وی مراجعت کرد، یوسف بدون آنکه رو ترش کند و از بیمهری او و دستگاه شکایت کند، با کمال خوشرویی به سخنان او گوش داد. او گفت: علمای دربار از تعبیرِ آن اظهار عجز کرده و فرعون را مأیوس کردهاند و من به یاد شما افتادم و شاه را از وجود شما و علم شما آگاه نمودم. شاه مرا برای حلّ این مشکل به حضور شما فرستاده و اینک منتظرِ بازگشت من است.
﴿يُوسُفُ أَيُّهَا ٱلصِّدِّيقُ أَفۡتِنَا فِي سَبۡعِ بَقَرَٰتٖ سِمَانٖ يَأۡكُلُهُنَّ سَبۡعٌ عِجَافٞ وَسَبۡعِ سُنۢبُلَٰتٍ خُضۡرٖ وَأُخَرَ يَابِسَٰتٖ لَّعَلِّيٓ أَرۡجِعُ إِلَى ٱلنَّاسِ لَعَلَّهُمۡ يَعۡلَمُونَ ٤٦ قَالَ تَزۡرَعُونَ سَبۡعَ سِنِينَ دَأَبٗا فَمَا حَصَدتُّمۡ فَذَرُوهُ فِي سُنۢبُلِهِۦٓ إِلَّا قَلِيلٗا مِّمَّا تَأۡكُلُونَ ٤٧ ثُمَّ يَأۡتِي مِنۢ بَعۡدِ ذَٰلِكَ سَبۡعٞ شِدَادٞ يَأۡكُلۡنَ مَا قَدَّمۡتُمۡ لَهُنَّ إِلَّا قَلِيلٗا مِّمَّا تُحۡصِنُونَ ٤٨ ثُمَّ يَأۡتِي مِنۢ بَعۡدِ ذَٰلِكَ عَامٞ فِيهِ يُغَاثُ ٱلنَّاسُ وَفِيهِ يَعۡصِرُونَ ٤٩﴾[یوسف:۴۶-۴۹]
ترجمه: یوسف ای بسیار راستگو ما را نظر بده دربارۀ هفت گاوِ فربه که هفت گاوِ لاغر آنها را میخورند و هفت خوشۀ سبز و دیگر هفت خوشۀ خشک، باشد که من به سوی مردم برگردم شاید ایشان بدانند(۴۶) یوسف گفت: هفت سال پی در پی زراعت میکنید پس آنچه را درو کردید در خوشههایش واگذارید به جز کمی از آنچه میخورید(۴۷) آنگاه بعد از آن، هفت سال سخت میآید که آنچه را از پیش برای آن اندوختید بخورند مگر اندکی از آنچه که نگاه میدارید(۴۸) سپس بعد از آن سالی میآید که مردم، در آن، باران داده شوند و در آن (میوهجات و غیره را) میفشارند.(۴۹)
نکات: با آنکه یک فرد زندانی هر چه بیشتر به آزادی خود علاقه دارد که هر چه زودتر از فضای تنگ و خفهکنندۀ زندان خلاص شود و از مجاورتِ جنایتکاران رها شود و از آزادی و فضای وسیع استفاده کند، حال برای یوسفِ گرفتار، بهترین فرصت پیش آمده با این حال سخنی نگفت. در حالیکه او میداند غیر از خودش کسی از عهدۀ تعبیر این خواب برنمی آید و فرعون با کمال بی صبری منتظر تعبیر خواب است و اگر میگفت مرا آزاد کنید تا تعبیر کنم، مسلّماً آزاد میشد ولی این شرط را نکرد. زیرا:
اولاً: اطمینان داشت که چون مشکل فرعون حل شود به ملاقات فرعون نائل خواهد آمد و مقدمۀ آزادی او فراهم خواهد شد.
ثانیاً: حضرت یوسف÷نمیخواهد آزاد شود مگر پس از ثبوت بیگناهی خود. و لذا بعداً خواهد آمد که چون شاه او را برای ملاقات خواست، او گفت: اول از زنان تحقیق کنید و بیگناهی من ثابت شود، سپس خدمت میرسم. و لذا آن حضرت تعبیر را در گرو آزادی خود نگذاشت.
از رسول خداصروایت شده که فرمود: من تعجب دارم از یوسف و صبر و کرمش، خدا او را بیامرزد چون راجع به تعبیرِ خواب از او پرسشی کردند، بیمضایقه پاسخ درست داد و اگر من به جای او بودم به آنان خبر نمیدادم تا شرط کنم مرا از زندان خارج کنند [۲۰۲].
به هرحال یوسفِ خیرخواه گفت: تعبیر خواب، این است که هفت سال فراوانی در پیش دارید که زراعت نیکو میآید، سپس هفت سال دیگر قحطی و خشکسالی شود که محصول و اندوختههای این هفت سال را تباه کند و به مصرف آورد و پس از چهارده سال، محصول به حال عادی گردد. و پس از تعبیر خواب دستور داد که باید در این هفت سالِ فراوانی، زراعت بسیار کنید و آنرا در غلافِ خوشه انبار کنید تا فاسد نشود و در سالهای قحطی آنرا مصرف کنید تا به فراوانی برسید. و اگر بخواهید مردم مصر در سالهای قحطی تلف نشوند باید این کار را بکنید.
[۱۹۶] «اینها شفیعان مایند نزد خدا.» [یونس: ۱۸]. [۱۹۷] « حکمی نیست مگر برای خدائی که دستور داده.» [یوسف: ۴۰]. [۱۹۸] « که دستور داده جز او را نپرستید.» [یوسف: ۴۰]. [۱۹۹] «دین پابرجا و راست همین است.» [یوسف: ۴۰]. [۲۰۰] با این الفاظ آنرا نیافتم. اما معنای آن با الفاظی مشابه در اکثر تفاسیر روایت شده است. نگا: طبری، جامع البیان (۱۶/۱۱۲) و قرطبی، الجامع لأحکام القرآن (۹/۱۹۵). ولفظ آنها چنین است: «رحم الله یوسف لولا الکلمة التی قال: ﴿ٱذۡكُرۡنِي عِندَ رَبِّكَ﴾ما لبث فی السجن بضع سنین»: «خداوند یوسف را رحمت کند اگر این کلمه را نمیگفت: «مرا نزد سرپرست و سرورت یادآوری کن» چندین سال در زندان نمیماند». [۲۰۱] «و یکدیگر را یاری کنید بر نیکی و پرهیزگاری.» [المائدة: ۲]. [۲۰۲] نگا: سیوطی، الدر الـمنثور؛ و میگوید: و فریابی و ابن جریر و ابن أبی حاتم و طبرانی و ابن مردویه آنرا از طریق ابن عباس بروایت کردهاند.