رؤیای ملکوتی
قرآن، سرگذشت یوسف÷را از این جلوۀ معنوی و رؤیای ملکوتی آغاز کرده است.
در حقیقتِ رؤیا، سخنان بسیاری است که تمام دانشمندان را حیران نموده: بعضی گفتهاند: رؤیا عبارت است از إلقاءات فرشته و یا شیطان. خوابهای راستی که مطابق واقع باشد و تعبیر صحیحی داشته باشد از إلقاءات فرشته است که در حالِ خواب به گوش انسان میرساند و در صورتی که اوهام و خیالات با آن مخلوط نشود واقعیّتی دارد. و اگر مخلوط به اوهام باشد صورت دیگری دارد. و خوابهای پریشان از إلقاءات شیطان است که واقعیّتی ندارد. بعضی گفتهاند: خواب همان خیالات و افکارِ خود انسان است که قوۀ متخیّلۀ انسان کار میکند و به اموری پیشبینی میکند، گاهی درست درمیآید و گاهی نادرست، چنانکه گفتهاند:
شتر در خواب بیند پنبهدانه
گهی مشمش خورد گه دانهدانه
هر کس شغلی دارد در فکر همان شغل است و در خواب نیز متناسب آن خواب میبیند: عالِم، خواب کتابخانه میبیند. حلّاج، خواب دکّان حلّاجی. زید، پدر خود را در خواب بیند و عمرو پدر خود را. ولی چون انبیاء و اولیاء، خصوصاً طفل معصومی مانند یوسف÷روح پاک و بیآلایشی دارد و قوّۀ عاقلهاش بر قوّۀ واهمه تسلّط دارد، خواب ایشان پریشان نیست بلکه درک واقعیتی است. چنانکه در خبر آمده؛ رؤیا جزئی از نبوّت است [۱۶۶]، روح با صفای یوسفِ نورانی، در آن عالم پاکی و جهان وسیع ملکوتی میبیند: یازده ستاره و خورشید و ماه به احترام وی تواضع کردند. این رؤیای لذّتبخش او را شاد میگرداند و این نقشۀ آسمانی او را حیران میکند.
کودکِ روشن دلِ خوشذوق که در بیت نبوّت، پاکیزه و بدون غلّ و غش رشد کرده در خواب خود تعجّب دارد که این خواب و این منظره چه تعبیر دارد. تواضع کُرات بالا برای من چه معنی دارد؟ آیا آیندۀ درخشانی را به من نوید میدهد و موفّقیّت بزرگی نصیب من خواهد شد؟
بالأخره خواب خود را به پدرِ خیرخواهِ خود که طهارت و پاکی را از او ارث برده اظهار میکند. پدر بزرگوارش که با عالم وحی ارتباط دارد و از رجال آسمانی است متوجّه شد که این خواب کشف از آیندۀ خوبی دارد، رؤیای الهی و ملکوتی و از طفل معصومی است، آیندۀ درخشانی را نوید میدهد، از این جهت به فرزندِ نورسِ شیرین زبانِ خود سفارش میکند:
﴿قَالَ يَٰبُنَيَّ لَا تَقۡصُصۡ رُءۡيَاكَ عَلَىٰٓ إِخۡوَتِكَ فَيَكِيدُواْ لَكَ كَيۡدًاۖ إِنَّ ٱلشَّيۡطَٰنَ لِلۡإِنسَٰنِ عَدُوّٞ مُّبِينٞ ٥﴾[یوسف:۵]
ترجمه: ای پسرجانم خوابت را برای برادرانت مگو که نیرنگی سخت برای تو به کار میبرند، بدون تردید شیطان برای انسان دشمنی است آشکار.(۵)
نکات: با اینکه یک خانواده از یک درخت و ریشه تشکیل شده باز تنافر، تزاحم و خصومت میانشان بیشتر از اجانب است، به جهاتی:
۱- در منافع با هم مزاحمند و بر سر یک سفره و یک نقطه همه طمع دارند.
۲- کثرت معاشرت آنان را از یکدیگر ملول و آزرده میکند.
گویی این تنافر و تزاحم در میان شاخههای درختان و گیاهان نیز موجود است. شاخههای یک درخت و رشتههای یک گیاه که از یک تنه میباشند هر چه امتداد پیدا میکنند از هم دورتر میشوند.
در برادران وخواهرانی که از پدر و مادر ثروتمند و بزرگ به وجود آمده باشند، بیشتر در منافع با هم تزاحم دارند ولی اولاد یک فقیر گمنام چنین نیستند. فرزندان یک ثروتمند و یا یک حاکم غالباً با هم نزاع دارند و گاهی جنگهای خونینی بر سر ریاست پدر و ثروت او پیدا میشود. حضرت یعقوب÷پیغمبری است بزرگ، صاحب ریاست روحانی و شیخ عشیره و وارث حضرت ابراهیم÷، سرمایه و حشم فراوان دارد و فرزندان او همه امید جانشینی او را دارند و همه سعادت و وضع زندگی خود را رهین توجّه پدر میدانند. اکنون میبینند این پدر دل به کودکِ زیبای شیرینِ خود یوسف داده و شب و روز با او انس گرفته، مبادا ریاست روحانی و وراثت ابراهیمی به او منتقل شود. مبادا در میان قبیله جانشین پدر گردد. هر هفته که آثار نبوغ، عظمت و زیباییِ جمالِ یوسف بیشتر میگردد برای برادران احتمال خطر بیشتری است. به اضافه یوسف÷فرزند مادر ایشان نیست و مادرِ وی هووی مادر ایشان است و رشک و حسادتی که میان هووها میباشد به فرزندان ایشان نیز منتقل میگردد.
این برادران نمیتوانند الفتِ پدر را با برادرِ نامادری خود، برخود هموار کنند، به اضافه رنج کار صحرا، گلّه و حشم و داد و ستد همه بر عهدۀ ایشان است. ولی برادرِ نامادریِ ایشان در دامنِ پدر، در ناز نعمت. طبعاً حسد میبرند و گوشه میزنند. یعقوب÷هم مرد عالم و پیغمبری با تجربه میباشد، بدبینی آنان را حس میکرد. اگرچه پدر بزرگوار باید محبت خود را نسبت به همه، یکسان به کار برد. و یقیناً همین کار را میکرده. ولی طبعاً باید به طفل بیشتر برسد.
به هرحال برکتدادن و قانون وصایت و تعیینِ جانشینِ روحانی نیز اهمّیّت دارد و محلِّ طمع همۀ برادران است. پس چه حالی خواهند داشت فرزندانِ یعقوب هرگاه برکت و وصایت خود را در حق یوسف اجرا کند و آن مردان رشید زحمتکش را محروم کند. این پدر باید کاری کند که حسّ برادران تحریک نشود و بزرگترین محرّک برادران همین خوابِ یوسف است که اگر منتشر شود باعث عداوت برادران خواهد شد. ولذا حضرت یعقوب÷فوراً به او فرمود: ای فرزند عزیزم، مبادا خواب خود را برای برادران بگویی و به این سبب در حقّ تو فکر بدی کنند و تو را گرفتار کنند، خصوصاً که شیطان نیز وسوسه میکند و فتنه را دامن میزند.
﴿وَكَذَٰلِكَ يَجۡتَبِيكَ رَبُّكَ وَيُعَلِّمُكَ مِن تَأۡوِيلِ ٱلۡأَحَادِيثِ وَيُتِمُّ نِعۡمَتَهُۥ عَلَيۡكَ وَعَلَىٰٓ ءَالِ يَعۡقُوبَ كَمَآ أَتَمَّهَا عَلَىٰٓ أَبَوَيۡكَ مِن قَبۡلُ إِبۡرَٰهِيمَ وَإِسۡحَٰقَۚ إِنَّ رَبَّكَ عَلِيمٌ حَكِيمٞ ٦﴾[یوسف:۶]
ترجمه: و این چنین پروردگارت تو را برمیگزیند و از حقایق مشکلات به تو میآموزد و نعمت خود را بر تو و بر آل یعقوب تمام میکند چنانکه پیش از این بر دو جدّت ابراهیم و اسحاق تمام کرد، به راستی که پروردگار تو دانای حکیم است.(۶)
نکات: معلّم و مربّی طفل باید در پرورش و تربیت او، او را متوجّه افکار بلند کند و افکار بلندی که در مغز طفل پدید میآید تقویت نماید، بهترین وسیلۀ ترقّی، افکار و مقاصِد بلند است.
همّت بلنددار که مردان روزگار
از همّت بلند به جائی رسیدهاند
کسی که فکرِ بلند و هدف عالی دارد به مقامات بلند میرسد. عللِ عقبماندگی و بی توفیقی اکثر مردم کوتهنظری و کوتهفکری است. حضرت یعقوب÷چون خواب فرزند خود را شنید، متوجّه شد که فکر بلند و معنویّتِ بزرگی در مغز این کودک زیبای شکر لب، دور میزند که چنین خوابی دیده وباید آن را تقویت کند و او را امیدوار سازد. و چند نکته را به او خاطرنشان ساخت:
۱- ﴿يَجۡتَبِيكَ رَبُّكَ﴾؛ فکر طفل معصوم را متوجّه پروردگارش نمود که در هر قدمی، اساس پیشرفت و ترقّی، توکّل و اعتمادِ بر عنایت پرورگار است. اگر کودکی فهمید که خیری نیست جز از طرف پروردگارش، بزرگترین درهای خوشبختی برای او باز شده و این فکر، تمامِ حرکات او را از انحراف حفظ میکند و تمام مشکلات را برای او آسان میکند و یک چشمۀ سرشاری از معنویّات، اخلاق و اعمال نیک در دل او وارد میشود که روز به روز رفتار او زیباتر میشود. این است که حضرت یعقوب÷او را امیدوار به پروردگارش کرده و میگوید: خدا تو را برمیگزیند، یعنی مقام نبوّت به تو عطا میکند.
۲- ﴿وَيُعَلِّمُكَ مِن تَأۡوِيلِ ٱلۡأَحَادِيثِ﴾؛ او را به اهمّیّت علم و دانش متوجه میسازد. یعنی از این خوابِ تو چنین میفهمم که مشکلات و گرفتاریهای سیاسی و غیرسیاسی به دست و فکر تو حلّ میشود. علاج قحطی و گرفتاری ملّت گرسنه و آبرودادن به فامیل و قضایای عجیب را تو با علمِ خود کشف میکنی. از این بیان معلوم میشود که پس از توحید و خدا شناسی که باید در فکرِ طفل پرورید و تقویت کرد، فکر دانش و علم است.
بعضی ﴿تَأۡوِيلِ ٱلۡأَحَادِيثِ﴾را به معنای تعبیرخوابها و منحصر به آن دانستهاند. و این اشتباه است، زیرا احادیث جمع احدوثه میباشد و آن به معنی عجیب و مشکل و اُعجوبه است و تأویل هم به معنی کشف واقعیّات است از مادۀ أول یعنی برگشت از ظاهر کلام به حقیقت و کیفیّت آن. و اگر أحادیث جمع حدیث باشد معنی چنین میشود: خدا مآل و واقع اخبار را به تو یاد میدهد.
۳- ﴿وَيُتِمُّ نِعۡمَتَهُۥ عَلَيۡكَ﴾. یوسف عزیز را متوجّه میکند که خدا از چیزی در حقّ تو دریغ ندارد و نعمت کامل و فیض خود را از کمال، جمال، ملک، مال و مقام به تو عنایت میکند. اگرچه نعمتِ کامل، همان دینِ حقّ و علم و دانش است و بلکه در این آیه نبوّت است.
۴- ﴿كَمَآ أَتَمَّهَا عَلَىٰٓ أَبَوَيۡكَ...﴾چیزی که بسیار اهمّیّت دارد: توجّه دادن طفل است به عظمت و بزرگی آباء و اجدادش، البتّه در صورتی که پدران طفل از صلحاء، اتقیاء، مصلحین و مجاهدین باشند. و در اینجا حضرت یعقوب÷، یوسف عزیز را متوجه میکند که پدرانِ تو مقام ارجمندِ روحانی و عظمتِ نبوّت را داشتهاند تو نیز باید بکوشی و چراغ این دودمان باشی و موجب سربلندی پدران گرامی گردی. یکی از فصول برنامۀ تربیت و ترقّی نوباوگان، توجّه دادن ایشان است به عظمت و بزرگی اجداد و نیاکانشان اگر از صلحاء بودهاند، که در این صورت قهراً یک نشاط و همّتی در نفس طفل پیدا میشود و او را برای احراز مقام خانوادگی به کوشش وا میدارد.
در این آیه اگرچه پدرِ بزرگوار، خواب یوسفِ عزیزش را تعبیر نکرده، امّا به او فهمانیده که خوابِ او آثار زیادی دارد.
و نقل شده که: حضرت یوسف÷در سن هفت سالگی خواب دید که عصای زبرجدی به او داده شد و آن عصا را او به زمین فرو برد و هر یک از برادرانش نیز عصاهای خود را در اطراف آن در خاک فرو بردند. ولی عصای او مانند درخت تنومندی شاخ و برگ بسیار برآورد و عصاهای برادرانش به همان حالی که بودند در سایۀ آن قرار گرفتند. این خواب به گوش برادرانش رسید و از همان وقت نسبت به او بدبین شدند و با خود گفتند: این کودک از هم اکنون در فکر ریاست بر ما است. و در مقام آزار او بودند. ولی حضرت یعقوب÷که علاقۀ مفرطی به این طفل شیرین داشت در حفظ او میکوشید و او را به خود نزدیک و از برادران دور میداشت و اوقات خود را با او میگذرانید. چون در سیمای او لیاقت نبوّت میدید. و چون به سنّ نه یا دوازده رسید و خواب سجدۀ آفتاب، ماه و ستارگان را دید، پدرش سفارش أکید کرد که مبادا برادرانش از خواب او مطّلع شوند و بر او حسد برند و در مقام اذیّت او برآیند. البتّه یعقوب÷نیز در اخفاء آن کوشید. ولی برخلاف انتظار این راز، از پرده برون افتاد و به گوش برادران رسید.
آیا خود یعقوب÷که به آیندۀ درخشان طفل معصوم امیدوار بود و از فرط نشاطی که در دلش موج میزد خواست بکاهد و خاطر خود را سبک کند با همسر خود که محرم رازش بود اظهار کرد و او را به کتمان سفارش نمود. ولی خود یعقوب÷که نتواست این سرّ را نگه دارد از دیگری چه توقّع! به هرحال چون برادرانش از خواب دوّم خبر شدند یکباره آتش حسد در درونشان مشتعل شد و با سابقۀ بدبینی دیگر نتوانستند خودداری کنند و این خواب را به خودشان تعبیر کردند و گفتند: یازده ستاره ماییم. و ممکن است در آینده یوسف بر ما ریاست کند و به جایی برسد که پدر و مادرش نیز در مقابل او تواضع کنند. این موضوع برایشان قابل تحمّل نبود و در مقام برآمدند که علاج واقعه قبل از وقوع نموده و خود را خلاص کنند.
﴿لَّقَدۡ كَانَ فِي يُوسُفَ وَإِخۡوَتِهِۦٓ ءَايَٰتٞ لِّلسَّآئِلِينَ ٧﴾ [یوسف:۷]
ترجمه: به یقین در زندگی یوسف و برادرانش نشانههایی است (عبرتانگیز) برای جویا شونده و سؤالکنندگان.(۷)
نکات: برادران یوسف همه بزرگ و در زندگی مستقلّ شدهاند چنانکه خود گفتند: ﴿وَنَحۡنُ عُصۡبَةٌ﴾ولی فراموش کردهاند که در کودکی تا چه حدّ مورد لطف پدر بوده و از عواطف او بهره بردهاند. و الآن هم توجه ندارند که پدر بزرگوار تا چه نسبت به آنان عدالت را مراعات میکند ولی فقط این را میبینند که یوسف خردسال مورد الطاف پدر است.
یوسف÷طفلی بود که از کودکی آثار نبوغ و عظمت از هر جهت در او هویدا بود. حسن صورت، جمال سیرت، قد و قامت رعنا، روی زیبایش مورد تعجّب هر پیر و برنا. به طوری خداوند قدرتنمایی کرده و عالم حسن و زیبایی را در قالب او ریخته که نقش زیباتر از آن تصور نمیشد. اصلاً حسن و زیبایی از موضوعاتی است که کسی قدرت اندازهگیری آن را ندارد فقط میشود فهمید ولی نمیشود وصف و بیان نمود، «یُدرَك وَلَا یُوصَف»است. در خبر از رسول خداصآمده که در شب معراج یوسف را در جمع انبیاء÷دیدم به مانند ماه شب چهارده بود. نوشتهاند که بلند بالا، بازو و ساق سطبر، لطافت و صفای جسدش به اندازهای بود که همه را به تعجب وا میداشت. و نیز در خبری آمده که خدا نیمی از حسن را به یوسف و نیمی دیگر را میان افراد بشر تقسیم کرد. در زیبایی بیمانند و قهرمان جمال و ضربالمثل زیبایی بوده و علل حسن او بظاهر از چند جهت بود:
۱- از جهت وراثت زیرا جدّش اسحاق از زیبایی و جمال فوقالعاده برخوردار بود. جدّهاش ساره‘مادر اسحاق÷عیال حضرت ابراهیم÷موقعیّت تاریخی دارد که در توارات راجع به جمال او حکایاتی آمده، به اندازهای که حضرت ابراهیم÷در مهاجرت و مسافرت خود تا جایی که امکان داشت او را از انظار پنهان نگاه میداشت که مبادا مورد نظر و طمع کسی بشود.
۲- از جهت توالد، زیرا به تجربه رسیده که اولاد پدر پیر زیباتر میشوند. خصوصاً اگر مادر نیز جمیله و زیبا باشد. و البتّه مادر یوسف، راحیل، چنین بوده است.
۳- آب و هوای دلکش معتدل فلسطین ساحل دریا، که طبعاً حسنپرور و دارای نسیم روحافزا و تپّههای معطّر پرگل و ریحان که به سرزمین شیر و عسل معروف است.
۴- ید قدرت الهی بخیل نیست و به هرکس حسن و زیبایی میبخشد. منتهی وسائل زندگی و تربیت و حفظ الصّحه اگر همواره باشد. حسن خدادادی را که فرموده: ﴿وَصَوَّرَكُمۡ فَأَحۡسَنَ صُوَرَكُمۡ﴾را پدر و مادری میتوانند حفظ کنند و پدر و مادر دیگر به واسطۀ فقر و جهل نمیتوانند. یوسف÷در دامن پدری پیغمبر به دنیا آمده که به اوضاع تربیت و محاسن طبیعت داناست. ثروت هنگفت حضرت ابراهیم و اسحاق÷به دست اوست. از جهت مادّی و معنوی وسائل تربیت کودک شیرین خود را دارد. از نظر غذا، لباس و پاکیزگی.
تمام این علل دست به هم داده زیباترین فرد را در میان بشر به وجود آورده که محلّ حیرت و یکی از آیات قدرت و قلم صنع پروردگار است. ولی متأسفانه این نعمت مایۀ ناراحتی صاحبش و حسد برادرانش گردید. که: ﴿لَّقَدۡ كَانَ فِي يُوسُفَ وَإِخۡوَتِهِۦٓ ءَايَٰتٞ لِّلسَّآئِلِينَ﴾. در دنیا هیچ نوشی بینیش و هیچ خوشی بدون غم نبوده و هر نعمتی مقرون به نقمتی بوده است.
برادران یوسف از نعمت سرشارِ حسن و کمال، جمال و آثار نبوغ، عظمت و قریحۀ سرشار او و توجّه پدر به زحمتِ حسد افتادند و مایۀ غم و اندوه ایشان شد. و این درد دوایی نداشت. حسد یک مرض عجیبی است که به ضرر و زیان و هلاکتِ حاسد و گاهی محسود نیز به پایان میرسد. رسول خداصفرموده: «إِنَّ الْحَسَدَ يَأْكُلُ الْإِيمَانَ كَمَا تَأْكُلُ النَّارُ الْحَطَبَ» [۱۶۷]. حسد آتشی است ایمانسوز.
بدبینی برادران یوسف روز به روز زیاد میشد و از درون شعله میکشید. در آغاز یک آتشی زیر خاکستر بود و در دل هر یک پنهان بود وخجالت میکشیدند به یکدگر اظهار کنند و به آنان برمیخورد که با آن همه نیرو با یک کودکی رقابت کنند. ولی چون خواب منتشر شد و جلوۀ جمالش در اثر استکمال قوای تن پرتوافکن گردید این حسد درونی شعلهور شد و به زبان رسید تا اینکه دور هم نشستند و درد اندرونی خود را برای هم گفتند و از جمال و کمالِ یوسف و شدّت علاقۀ پدر نسبت به او اظهار بدبینی کردند، تا در نتیجه یک پیمان اتحادی علیهِ این طفل کوچک و این پدر پیر بستند. در حقیقت خانوادۀ بزرگ یعقوب مقدّمات یک جبهۀ خونینی را فراهم کردند که برادران قوی و مقتدر در یک طرف و پدرِ پیر و طفل زیبا در طرف دیگر بود و دست به دست هم دادند تا برادر کوچک و پدرِ پیر را غافلگیر کنند و آنان را از پای درآورند و از پای هم درآوردند. و به فکر هلاکتِ یوسف خردسال و داغدار کردنِ پدر افتادند. طفلی که گناهی نداشت جز جمال خدایی و استعداد سرشار. این یکی از آیات عجیبۀ خانوادۀ یعقوب است. حسد چنان شراراه کشید که تصمیم به هلاکت و اعدام برادر شیرین بیگناه را گرفتند. شاعر گوید:
دیریست که تا جهان چنین است
بی نیش مگس کمانگبین است
یوسف که ز ماه عقده میبست
از حقد برادران نمیرست
احمد که سرآمد عرب بود
هم خستۀ خوار بولهب بود
خاموش دلا ز تیرهگویی
میخور تو جگر به تازهرویی
نکتۀ دیگر – جملۀ ﴿ءَايَٰتٞ لِّلسَّآئِلِينَ﴾، دلالت دارد که قصۀ یوسف÷و جور اخوان او، آیات عبرتی است برای حقّجویان که سائل را به معنای پرسش کنندگانِ حقیقت بدانیم. حتّی برای رسول خداصنیز تسلیت و عبرت است.
رسول خداصاز قبیلۀ قریش ساکن مکّه، حرمِ محترم خدا و معبدِ عمومی عرب که همه ساله عشائر عرب و ایلهای چادرنشین از جنگ و خونریزی دست میکشیدند و برای سبک کردن بار گناه پناهنده به حرم امن الهی میشدند و با نظر قدس و پاکی به این خانه و اهلش نگاه میکردند، از اهل مکّه توقع انصاف، عدالت و اخلاق داشتند، خدا پیغمبری بر ایشان مبعوث کرد، امین، راستگو، خیرخواه، چون قیام به ارشاد نمود و آنان را از بتپرستی، فحشاء و منکرات نهی نمود، با هم علیه او اتّحاد کردند و به قتل و غارت او و یارانش کمر بستند. با اینکه میدانستند و بسیاری از ایشان میفهمیدند که رسول خداصصادق و خیرخواه است و پیشنهادات او به نفع نوع بشر است ولی حبّ جاه، ریاست، خودخواهی و حسد مانع شد و پیروی او را برای خود یک نوع پستی و زیر دستی تلقّی میکردند و هر یک از حسد میخواستند خود رئیس و صاحب کتاب باشد. ﴿بَلۡ يُرِيدُ كُلُّ ٱمۡرِيٕٖ مِّنۡهُمۡ أَن يُؤۡتَىٰ صُحُفٗا مُّنَشَّرَةٗ﴾ [۱۶۸]. بطوری شعلۀ حسد شراره میکشید که به مرگ خود حاضر بودند: ﴿قَالُواْ ٱللَّهُمَّ إِن كَانَ هَٰذَا هُوَ ٱلۡحَقَّ مِنۡ عِندِكَ فَأَمۡطِرۡ عَلَيۡنَا حِجَارَةٗ مِّنَ ٱلسَّمَآءِ أَوِ ٱئۡتِنَا بِعَذَابٍ أَلِيمٖ﴾ [۱۶۹]، که به عذاب ابدی حاضر شدند ولی برای ایمان به این شخص فقیری که یتیم بوده حاضر نشدند. رسول خداصبه حال آنان تأسّف میخورد و دل او برای ایشان به اندازهای میسوخت که تا نزدیک به هلاکت رسید، تا اینکه خدا به او میگوید: ﴿لَعَلَّكَ بَٰخِعٞ نَّفۡسَكَ أَلَّا يَكُونُواْ مُؤۡمِنِينَ﴾ [۱۷۰]– ﴿إِن تَحۡرِصۡ عَلَىٰ هُدَىٰهُمۡ فَإِنَّ ٱللَّهَ لَا يَهۡدِي مَن يُضِلُّ﴾ [۱۷۱]. خدا خواست رسولِ او هلاک نشود و هر نحوی شده چراغ هدایت را در سرزمین عربستان روشن کند. او را به این قصّهها تسلیت میداد و از تأسّف او میکاست. و از سرگذشت عبرتانگیز یوسف و یعقوبإبرای او میخواند که بفهمد جور و جفای خویشان و بیوفایی نزدیکان در مقابل ناصحِ مهربان تازگی ندارد. و چنانکه یوسف÷عاقبت امر پیروز شد تو ای رسول ما نیز پیروز خواهی شد. زمان ما نیز چنین است، چنانکه نویسنده چون بعضی از مسلمین و نزدیکان خود را غوطهور در خرافات، شرک و موهومات دینی دیدم برای بیداری و نجات ایشان، حقایقی را با بیان و قلم اظهار داشتم و در حقیقت از وظیفۀ اسلامی و خیرخواهی خود دریغ نکردم. امّا در مقابل، اول کسانی که به هلاکت، نابودی، بدگویی و تکفیر من قیام کردند و شعلۀ حسد را بیرون دادند، عدّهای روحانینما و نیز خویشان همکار بودند. با اینکه میفهمیدند و مرا میشناختند که من خیرخواهم و اهلِ مکر و دکان نیستم و آنچه نوشتهام عین حقیقت است و با جایی زد و بند ندارم، با همۀ این احوال هر چه تهمت و افتراء بود به من زدند و حتی از حسد به قتل من حاضر شده و فتوی دادند و چاقوکشهای آدمکش را در میان مسجد من فرستادند. اگرچه این کارها و پیشآمدها باعث شد که توکّل من بر خدا زیادتر گردد و آگاهیم از همکارانم بیشتر شود. معلومم شد که همکارانم غرق تعصّب و حسدند و دین ایشان منطقی نیست و مذهبشان مدرک و سندی ندارد، فقط دکّانهای مذهبی تراشیدهاند برای نان و سواری و کلِّ بر دیگران.
نکتۀ دیگر ـ بعضی گفتهاند که خدا این قصّه را «أحسن القصص» فرموده برای جنبۀ تسلیتآمیزی و عبرتانگیزیِ آن، که چگونه اولادِ یعقوب برای فلاکت و اهانت به پدر بزرگوارِ خودشان و هلاکت و نابودی برادر زیبای معصوم خود اقدام کردند و چگونه حسد، ایشان را مست و غافل نمود. و به رسول خود فهمانید که باید صبر جمیل یعقوب÷و تحمّل بیشمار یوسف÷را پیشۀ خود کنی تا رسالت خود را به انجام برسانی. و ممکن است سائلین را جمع سائل به معنی درخواست کنندۀ مال بدانیم، زیرا در تفسیر آمده که علّت گرفتاری یعقوب به فراقِ عزیزش غفلت یکشب از صدقۀ بر مستحق بوده:
یکی از چیزهایی که در زندگی و آسایش انسان بسیار مؤثّر است صدقه میباشد برای رضای خدا. صدقه عبارت است از بذلِ مال و جاه، علم برای رضای خدا و این یکی از قوانین مالیِ اسلامی است. صدقاتِ مالی باید به مستحقّین برسد ولی دانش باید به جویندگان و طالبین معرفت برسد و ممکن است بگوییم هر کار خیری صدقه است، «كُلُّ مَعْرُوفٍ صَدَقَة» [۱۷۲].
تا توانی به جهان حاجت محتاجان ده
به دمی یا درمی یا قدمی یا قلمی
اشخاصی که قدرت علمی و یا مالی دارند باید بدون مضایقه به محتاجان و فقراء برسانند تا در سطح زندگی برابر شوند. صدقه تأثیرات معنوی دارد. انسان در هر آن، جان و مال و اولادش ممکن است به هزاران خطر برخورد و زندگی او نابود شود. هیچکس نمیتواند به ضررها و زیانها و دشمنانی که در کمین اویند احاطه داشته باشد، حتّی رسولان الهی. یکتا وسیلۀ دفاع از بلیّات و زیانهای ناگهانی که انسان خبر ندارد، همانا خداست که احاطۀ به همۀ امور دارد و انواع قشون بلیّات و آفات در نظر اوست. او میتواند از انسان دفاع کند و او را حفظ نماید. نوشتهاند: رسم و آئینِ یعقوب÷این بود که هر روز گوسفندی میکشت و سفرهای برای واردین آماده میکرد، این عمل سنّت جدّش ابراهیم÷بود که برای واردین و محتاجان مهمانخانۀ عمومی داشت که بر سر سفره نمینشست و غذا نمیخورد تا مهمانی پیدا شود و گاهی مدّتی گرسنه میماند برای نیامدن مهمان. و خانوادۀ ابراهیم این سنّت را داشتند و الآن نیز بعضی عشایر عرب اولاد اسماعیل÷این سنّت را دارند که در همه جا مضیف خانه دارند. اتّفاقاً شبی سائلی به سرای یعقوب عبور کرد گرسنه و محتاج و سؤال کرد. ولی به واسطۀ مشاغل اهلِ خانه کسی جواب او را نداد و محروم گشت و این سبب گرفتاری این خانواده شد، زیرا خدا فرموده: ﴿وَأَمَّا ٱلسَّآئِلَ فَلَا تَنۡهَرۡ﴾ [۱۷۳]و نیز فرموده: ﴿وَفِيٓ أَمۡوَٰلِهِمۡ حَقّٞ لِّلسَّآئِلِ وَٱلۡمَحۡرُومِ﴾ [۱۷۴]پس سائلی که آبروی خود را میفروشد و دست حاجت به سوی تو دراز میکند ردّکردن و یا بیاعتنایی به او پامالکردن آبروی اوست و اثرش این است که خدا ممکن است جلو قشون آفات را برای تو نگیرد و مبتلا شوی.
و بعضی علّت دیگری نیز برای گرفتاری یعقوب÷نوشتهاند: در کامل ابن اثیر گوید: «قِيلَ: كَانَ سَبَبُ ابْتِلَائِهِ أَنَّهُ كَانَ لَهُ بَقَرَةٌ لَهَا عُجُولٌ فَذَبَحَ عُجُولَهَا بَيْنَ يَدَيْهَا وَهِيَ تَخُورُ فَلَمْ يَرْحَمْهَا يَعْقُوبُ، فَابْتُلِيَ بِفَقْدِ أَعَزِّ وَلَدِهِ عِنْدَهُ، وَقِيلَ: ذَبَحَ شَاةً، فَقَامَ بِبَابِهِ مِسْكِينٌ فَلَمْ يُطْعِمْهُ مِنْهَا» [۱۷۵].
و بعضی نوشتهاند: سبب ابتلای او، فروختن کنیززادۀ خود بشیر بود که او را از مادر جدا نمود و او نفرین کرد، که در اواخر قصّه وقتِ آوردن پیراهن یوسف÷از مصر، خواهد آمد [۱۷۶].
﴿إِذۡ قَالُواْ لَيُوسُفُ وَأَخُوهُ أَحَبُّ إِلَىٰٓ أَبِينَا مِنَّا وَنَحۡنُ عُصۡبَةٌ إِنَّ أَبَانَا لَفِي ضَلَٰلٖ مُّبِينٍ ٨ ٱقۡتُلُواْ يُوسُفَ أَوِ ٱطۡرَحُوهُ أَرۡضٗا يَخۡلُ لَكُمۡ وَجۡهُ أَبِيكُمۡ وَتَكُونُواْ مِنۢ بَعۡدِهِۦ قَوۡمٗا صَٰلِحِينَ ٩﴾[یوسف:۸-۹]
ترجمه: آنگاه که گفتند یوسف و برادرش نزد پدر ما از ما محبوبترند با اینکه ما جماعتی نیرومندیم و حتماً پدر ما در گمراهی آشکاری است(۸) یوسف را بکشید و یا در یک سرزمینی نا معلوم بدور افکنید تا توجّه پدر یکجا به سوی شما باشد و پس از آن جمعی شایسته شوید.(۹)
نکات: برادرانِ یوسف در مقام چارهجویی برای دفع یوسف آمدند و کنفرانسی برای اظهار دردِ خود دادند و ایشان عبارت بودند از: روبیل، شمعون، لاوی، یهودا، یساکار، زبولون، دان، نفتالی، جاد، آشیر. ولی بنیامین که برادر مادری او و کوچک بود حتماً در این کنفرانس نبوده. اینان به اندیشۀ خام و خیال غلط که مبادا یوسف بر تمام ما ریاست کند و نبوّت به او منتقل شود و برکت را از پدر بگیرد باعث شدند که خطاهای دیگری کردند و حوادث ناگواری را بوجود آوردند. حضرت یعقوب÷بدبینی برادران را حسّ کرده بود و لذا یوسف را با خود نگه میداشت. رقابت طبیعی که میان برادران است خصوصاً برادرانی که از زنان و مادران دیگرند که همه پیر شده و یا مردهاند و مهر و رابطۀ آنان از بین رفته و فعلاً علاقۀ پدر منحصر شده به زن جوان. و به همین جهت روز به روز حسد و بدبینی برادران نسبت به یوسف بیشتر شده تا جائی که نتوانستند از اظهارِ آن خودداری کند و انجمن کرده و درد دل خود را با یکدیگر گفتند که یوسف و برادرش که کاری از آنها ساخته نیست پیش پدر محبوبتر از مایند. پدر ما از دسترنج ما که مردان نیرومندِ کارکن هستیم وسائل آسایش آنان را فراهم میکند، ما باید زحمت بکشیم و پدرمان با فرزندان کوچکش و راحیل مادرشان به عیش و خوشگذرانی بپردازد و قدرِ زحمات ما را نمیداند و قدرت و قوّت ما را هیچ حساب میکند. پدر ما گمراه شده یعنی فریفتۀ راحیل گردیده.
برادرانِ یوسف توجّهی به مقامات معنوی یوسف و نبوغ او نداشتند. ولی حضرت یعقوب÷روح نبوّت و استعداد الهی در او مشاهده میکرد و شاید از جانب خدا مأمور محافظت یوسف÷بود و به طور کامل میخواست او را تربیت کند تا نبوّت از خانۀ او قطع نشود. ولی ظهور هر گونه موهبت و عظمت معنوی، در چشم حسود مایۀ مزیدِ کینه و عداوت است.
حسد، دشمن حقّ و ضدّ عدالت و انصاف است. حسود حاضر نیست به لیاقت و حقوق محسود اعتراف کند. برادران حسودِ یوسف حتّی به پدر خود بدگویی و انتقاد کردند و او را گمراه خواندند. لابدّ مقصودشان گمراهی در دین نبوده و إلّا کافر میشدند با اینکه در میان آنان لاوی جدّ موسی بن عمران÷بوده، پس مقصودشان از ضلالت، گمراهی عرفی بوده، یعنی از روی منطق و عقل، کار نمیکند، بلکه مغلوب محبت یوسف و مادرش شده.
به هرحال برای اینکه آسوده خاطر شوند در انجمن شده و مشورت کردند که چه کار کنند؟ و سه رأی دادند:
اوّل: کشتن طفل بیگناه.
دوّم: تبعید به جایی که روی پدر نبیند.
سوّم: انداختن میان چاهی که در مسیر قافله است که او را اسیر کرده و به قید بندگی در آورند و یوسف همیشه اسیر و بنده باشد.
نتیجۀ مشترک این آراء همان مفارقت ابدی میان پدر و پسرِ کوچک بود. ولی رأی اوّل که قتل یوسف باشد از همه بدتر و صاحبانش به بیباکی و سختدلی متّصف بودند و اکثریّت این رأی را دادند. ولی رأی دوّم و سوّم سهلتر بود ولی، حق زندگی و آزادی را از یوسف÷سلب میکرد. این نظرها مجازات بدترین جنایتکاران جهان است، در حالیکه کودکِ معصوم گناهی نداشت و نسبت به آنان سوءقصدی نکرده بود و خلافی مرتکب نشده بود. فقط جنبش حسد، آنان را به این ستمکاری و قساوت وادار نمود، چنانکه بیشتر جنگها، خونریزیها و قساوتهای خانمانسوز دنیا از اثر همین حسد بوده است.
﴿قَالَ قَآئِلٞ مِّنۡهُمۡ لَا تَقۡتُلُواْ يُوسُفَ وَأَلۡقُوهُ فِي غَيَٰبَتِ ٱلۡجُبِّ يَلۡتَقِطۡهُ بَعۡضُ ٱلسَّيَّارَةِ إِن كُنتُمۡ فَٰعِلِينَ ١٠﴾[یوسف:۱۰]
ترجمه: سخنگویی از آنان گفت: یوسف را نکشید و او را در چاهی سر راه بیندازید تا برخی از کاروانان او را بربایند اگر کاری خواهید کرد.(۱۰)
نکات: در انجمنی که مملوّ از شعلۀ حسد بود با تصویب اکثریت، یوسف را محکوم به اعدام کردند که اگر این نظر إجراء میشد، لکّۀ ننگی بود در خانوادۀ یعقوب. ولی یک تن که شاید لاوی پسرخالۀ یوسف بوده و نسبت به او مهربانتر بوده قیام کرد و رأی اعدام را نقض نمود و نظریّهای داد که همه قبول کردند و برای یوسف تضمین حیاتی بود غیر آزاد. گفت: او را در چاهی که سرِ راه کاروانها واقع شده بیندازید که بدستِ آنها بیفتد و چون کودک زیبایی است او را به عنوان بنده همراه میبرند و جمال و کمالِ او همه جا دستگیر اوست.
مقصود برادران با این رأی عملی میشد ولی مشکلِ دیگری وجود داشت و آن اینکه چگونه او را از دامنِ پدر بیرون کشند، یوسفی که شب و روز مونس پدر پیر خود است و پدرش ساعتی بدون او آرام ندارد و از طرف دیگر به ایشان بدگمان شده، به چه وسیله او را سه فرسخ ببرند و در چاه بیفکنند. این طفلی که صحرا نرفته و چوپانی نکرده، بهانهای برای بردن او در دست نیست. در اینجا شور دیگری کردند و رأیشان چنین شد که در آیۀ ذیل بیاید:
﴿قَالُواْ يَٰٓأَبَانَا مَالَكَ لَا تَأۡمَ۬نَّا عَلَىٰ يُوسُفَ وَإِنَّا لَهُۥ لَنَٰصِحُونَ ١١ أَرۡسِلۡهُ مَعَنَا غَدٗا يَرۡتَعۡ وَيَلۡعَبۡ وَإِنَّا لَهُۥ لَحَٰفِظُونَ ١٢﴾[یوسف:۱۱-۱۲]
ترجمه: گفتند: ای پدر جان، تو را چه شده که ما را در بارۀ یوسف امین نمیدانی با اینکه ما محققاً خیرخواه او هستیم(۱۱) فردا او را با ما بفرست تا گردش کند و بازی نماید و محققاً ما او را حفظ خواهیم کرد.(۱۲)
نکات: یکی از حربههای دشمن تظاهر به دوستی است. برادران حسود این حربۀ خیرخواهی و دوستی یوسف را وسیله قرار دادند که پدرجان، فصل بهار است، طبیعت زندگی را نو کرده، چمنها سبز و خرّم و پر از گل، لاله، پرندگان و چرندگان به نغمهسرایی و نواهای دلکش مشغولند، گلهها در میان این درهها در گردش و چرا هستند. هرکس برای نشاط خود، رو به صحرا میآورد. شما یوسف را در خانه حبس کردهای. نباید پیری که خود به مناظر طبیعی اعتنا ندارد و مکرر آنها را دیده، با کودک نورس خود بماند و از لذت گردش و تفریح طفل مانع شود.
پدر بزرگوار صبح تا شب میخواهد به طفل عزیزش اسرار نبوّت و علوم ربانی را بیاموزد ولی جوانان دیگر حوصلۀ ماندنِ خانه را ندارند و با تیر و کمان به شکار میروند و با شبانانِ خود بسرمیبرند. این جوانان با نظر تعجب به این پیر و کودک مینگرند که چرا از مناظر صحرا، خود را بر کنار داشتند. پس برادران همین را وسیله کرده و جمعاً به حضور پدر آمدند که این کودک را در گوشۀ منزل نگاه داشتهای، صحّت او دستخوش آفت میشود و نشاطش مبدل به کسالت میگردد. اکنون که چمن از سبزی آراسته و انواع مناظر روحافزا به وجود آمده، یوسف را با ما بفرست تا در صحرا گردش کند و در کنار چشمههای روان و دامنِ تپّهها بازی کند. این کودک باید برای آتیه مردی اجتماعی و صحرانورد گردد. ﴿أَرۡسِلۡهُ مَعَنَا غَدٗا﴾هر چه زودتر او را با ما روانه کن.
﴿قَالَ إِنِّي لَيَحۡزُنُنِيٓ أَن تَذۡهَبُواْ بِهِۦ وَأَخَافُ أَن يَأۡكُلَهُ ٱلذِّئۡبُ وَأَنتُمۡ عَنۡهُ غَٰفِلُونَ ١٣ قَالُواْ لَئِنۡ أَكَلَهُ ٱلذِّئۡبُ وَنَحۡنُ عُصۡبَةٌ إِنَّآ إِذٗا لَّخَٰسِرُونَ ١٤﴾[یوسف:۱۳-۱۴]
ترجمه: یعقوب گفت: محققاً من از اینکه یوسف را ببرید غمگین میشوم و میترسم گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشید(۱۳) گفتند: اگر گرگ او را بخورد با اینکه ما جمعی نیرومندیم محققاً ما از زیانکاران خواهیم بود.(۱۴)
نکات: حضرت یعقوب÷به این پیشنهادِ بردنِ یوسف÷نظر خوبی نداشت و اطمینانی به فرزندان خود نمیکرد. امّا چه کند باید روی بدبینی خود سرپوش بگذارد و طوری سخن گوید که به این جوانانِ خود خواهِ نیرومند برخورد نکند و بدتر لجبازی و اظهار عداوت نکنند. دو عذر آورد:
اول: آنکه شما میدانید که من زمینگیرم و در این گوشۀ منزل انیسی جز این کودک ندارم و سبب نشاط من این طفل است و اگر او را ببرید من تنها میمانم و اندوهگین میگردم.
دوم: یوسف کودکی است نورس و بیابان مأوای درندگان است و یوسف قادر به دفاع نیست، میترسم شما از او غافل شوید و گرگ او را بدرّد.
بهتر این است که شما بروید و او را با من گذارید.
فرزندان یعقوب عذر او را نپذیرفتند و از غم و اندوهِ او اندیشه نکردند. گفتند: چگونه ممکن است ما عدهای از جوانان نیرومند با یوسف باشیم و گرگ او را بخورد؟
حضرت یعقوب÷در خواب دیده بود که یوسفش گرفتار چنگال گرگان بیابان شده (در تاریخ آمده: وَإِنَّمَا قَالَ لَـهُمْ ذَلِكَ [وَأَخَافُ أَنْ يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ]، لِأَنَّهُ كَانَ رَأَى فِي مَنَامِهِ كَأَنَّ يُوسُفَ عَلَى رَأْسِ جَبَلٍ وَكَأَنَّ عَشَرَةً مِنَ الذِّئَابِ قَدْ شَدُّوا عَلَيْهِ لِيَقْتُلُوهُ، وَإِذَا ذِئْبٌ مِنْهَا يَحْمِي عَنْهُ، وَكَأَنَّ الْأَرْضَ انْشَقَّتْ فَذَهَبَ فِيهَا فَلَمْ يَخْرُجْ مِنْهَا إِلَّا بَعْدَ ثَلَاثَةِ أَيَّامٍ). و به همین جهت رفتن یوسف÷را خطرناک میدید. و شاید مقصودش از گرگان همین برادران حسود بودند و شاید بیابان فلسطین گرگ زیادی داشته. اگر چه بدترین گرگِ درّنده مردم حسودند که از هیچ جنایتی دریغ ندارند و روگردان نیستند.
به هرحال برادران قبول نکردند و گفتند: خاک بر سرِ ما، اگر با وجود ما گرگ یوسف را بخورد، چه زیانی از این بدتر و رسواتر. بالأخره پدر را قانع کردند. و مقصود از ﴿لَّخَٰسِرُونَ﴾لهالكون و یا لعاجزون و یا غیرفائزین است.
بعضی نوشتهاند: برادران یوسف چون دیدند پدر را نمیتوانند قانع کنند وحس بدبینی در او دیدند، خود یوسف÷را دیدند که تو از پدر خود درخواست کن که روزی با ما به گردش بیایی. یوسف پاک طینت با ذهن صاف خود چه می دانست که برارانِ او دشمنِ جان اویند و لذا از پدر خود درخواست کرد تا پدر او اذن بیرون رفتن داد تا از مناظر صحرا استفاده کند.
به هر صورت قضا و قدر کار خود را کرد و خواهی نخواهی اجازۀ بردن یوسف را گرفتند و آمادۀ فردا شدند.
حضرت یعقوب÷جز صبر چارهای نداشت زیرا اگر مانع از رفتن یوسف÷میشد ممکن بود برادران عداوت خود را علنی کنند و در همان میان خانه زد و خورد کنند و این جوانانِ مغرور در همان خانه خونریزی و رسوایی را زیادتر و آبروی چندین سالۀ خانوادۀ نبوت را ببرند. و همچنین چون یوسف÷را بردند در چاه انداختند او نمیتوانست درصدد تحقیق بیشتری برآید یا بدن نیمخوردۀ یوسف را که به قول ایشان گرگ ربوده از ایشان بخواهد، زیرا ممکن بود آنان لجبازی کرده و بروند یوسف را در همان چاه بکشند.
برادران یوسف چون اذن بردن یوسف را به صحرا گرفتند، شبانه با خاطر جمع نقشۀ انداختن او را در چاه کشیدند و تا صبح به خود دلداری داده و جرأت این جنایت را به خود تلقین کردند که یوسف را میکشیم و یا از پدر دور میکنیم و محبتِ پدر را به خود اختصاص میدهیم، سپس به توبه میپردازیم، چنانکه تمام جنایتکاران همین افکار را در خیال میپرورانند و این خود بزرگترین دام شیطان است. نقشۀ شیطان این است که بشر را به گناه وا میدارد به امید توبهای که شاید هرگز موفق نشود.
﴿فَلَمَّا ذَهَبُواْ بِهِۦ وَأَجۡمَعُوٓاْ أَن يَجۡعَلُوهُ فِي غَيَٰبَتِ ٱلۡجُبِّۚ وَأَوۡحَيۡنَآ إِلَيۡهِ لَتُنَبِّئَنَّهُم بِأَمۡرِهِمۡ هَٰذَا وَهُمۡ لَا يَشۡعُرُونَ ١٥﴾[یوسف:۱۵]
ترجمه: پس چون او را بردند و اتفاق کردند که او را در مخفیگاهِ آن چاه قرارش دهند و به سوی او وحی کردیم که البته از این کارشان خبر خواهی داد و حال آنکه ایشان درک نمیکنند.(۱۵)
نکات: چون صبح شد از خواب برخاستند و هنگام اجرای نقشه رسید. پس از تهیۀ وسایل، یوسف÷را با مهربانی از دامن پدر و مادر جدا کردند و تا مسافتی پدر و مادرِ مهربان او، یوسفِ عزیزِ خود را مشایعت کردند و او را نوازش داده جامۀ نو پوشانیده و سفارشش را به هریکی از برادرانش نمودند. ایشان تا جایی که برای پدر و مادر نمایان بود و دل یعقوب÷از مفارقت یوسف میطپید و وعده میدادند که شب نزدیک است و عمرِ سفر کوتاه، چند ساعت دیگر یوسف خود را در آغوش خود خواهند دید.
تا زمانی که برادران در چشمرس یعقوب و راحیل بودند یوسف را نوازشهای گرم مینمودند و او را از بغل و دوش یکدیگر میربودند و نمیگذاشتند پیاده برود و خسته شود. ولی چون از منظر خانواده دور شدند و تپههای بیابان فلسطین فاصله شد، آغاز بدرفتاری با این کودک بیگناه نموده او را از دوش به زمین افکنده و با سیلی او را در بیابان دوانیده و او به هر کدام پناه میبرد سیلی و کتک میخورد و تا چاهی که سر راه کاروانها بود یعنی سه فرسخ، با سرعت، طفلِ راه نرفته، را دوانیده و یا کشانکشان بردند. از فحوای آیه استفاده میشود که در سرِ چاه باز اختلاف کردند. بعضی میخواستند او را بکشند و یا نابود کنند و یا در میان چاه پرتاب کنند. در روایات آمده که او را پرتاب کردند ولی ظاهر آیه این است که نظرِ اکثر و یا تمامِ ایشان این شد که او را تهِ چاه بگذارند با ریسمان و یا با هر طریق دیگر.
این چاه در سر راه کاروانهای مصر بود ولی عمیق و مهیب بود. و اطراف آن ناهموار و بیساختمان و دارای تاریکیهایی بوده که به ﴿غَيَٰبَتِ ٱلۡجُبِّ﴾تعبیر شده. ممکن است در شکم چاه رخنههایی بوده دارای ظلمت.
کودکی که تا چند ساعت قبل در دامن بزرگ بنیاسرائیل و رئیس خانواده و در آغوش پدر ومادری پرستاری شده، اکنون میخواهند او را با سیلی، لگد، فحش، کتک و طپانچۀ ستم، در چاهِ عمیقی سرازیرش کنند. چاهی که از حبسِ تاریک وحشتناکتر و نمناکتر بوده. حبسِ تاریک، مکانی است تنگ و تاریک و از نور آفتاب محروم ولی در محل أمن و زیر نظر مأمورین و پاسبانها میباشد. امّا این چاه، پائینِ آن مملوّ از آب و ترسِ افتادن و سقوط میرود و سرِ راه مار و مور، حشرات و موذیات بیابان است.
آیا بر این طفلِ نورس در این اول منزلِ تبعید و مرحلۀ بلا چه گذشته و اندازۀ فشار و اندوهِ او چقدر بوده؟ نمیتوان تصور کرد.
قبل از آنکه او را سرازیرِ چاه کنند بدن او را برهنه کردند و پیراهن او را از بدنش بیرون آوردند برای اینکه خونین کنند و به عنوان اینکه گرگ او را ربوده برای پدر مهربان ببرند. آیا یوسف÷با چشم گریان چه درخواستی از ایشان کرد؟ آیا گفت: به کودکیِ من ترحم کنید و یا به پدر پیر خود ترحّم کنید و او را از غصۀ جدایی من نسوزانید و یا بدن مرا برهنه نکنید؟ هرچه بود او را در چاهی که امید بیرون آمدن نداشت گذاشتند. چاهی که دستگیره و جای پا به دیوارهای آن وجود ندارد و اطراف آن سنگچین نیست و طفلِ کوچک قدمش به این طرف و آن طرف نمیرسد.
نوشتهاند در کنارِ آب سنگی بود که یوسف÷پس از افتادن در آب، روی آن سنگ خود را نگه داشت. پس او را صدا زدند؟ او جواب داد. فهمیدند او زنده است. خواستند سنگ را سرِ او بزنند یهودا مانع شد.
سکوتِ مرگبار، فضای چاه را فراگرفته، فقط گاهی نالۀ او سکوت را میشکند. امواج غم و غصه در دلش میخروشد. قیافۀ زندگی در نظرش زشت و چهرۀ عالم یک چهرۀ اهریمنی شده. آیا من در این چاه زنده میمانم و آیا چند روز و شب در این چاه ماندَنِیَم و یا از گرسنگی و تشنگی میمیرم و یا از اثر گزند حیواناتِ موذی دور از آغوش پدر میمیرم؟ وسیلۀ نجات و روزنۀ امید بر او مسدود و از همه جا ناامید است.
[۱۶۶] این روایت را با این الفاظ نیافتم اما با این الفاظ روایت شده است: «الرُّؤيا الصَّالِحَةُ جُزءٌ مِنْ سِتَّةٍ وَأَرْبَعِينَ جُزْءًا مِنَ النَّبُوَّةِ»: «خواب نیک بخشی از چهل و شش جزء نبوت است.» مسلم در صحیحش. و در روایات دیگر با این لفظ آمده است: «جُزْءٌ مِنْ سَبْعِينَ»: «بخشی از هفتاد جزء نبوت است.» و در روایتی چنین آمده است: «جُزءٌ مِنْ خَمْسَةٍ وَعِشْرِينَ جُزْءًا مِنَ النَّبُوَّةِ»: «بخشی از بیست و پنج جزء نبوت است.» و طبرانی در الأوسط با این لفظ روایت کرده است: «الرُّؤْيا الصَّالِحَةَ حَظٌّ مِنَ النُّبُوَّةِ»: «خواب نیک بهرهای از نبوت است.» [۱۶۷] «حسادت چنان اعمال را میخورد (نابود میکند) که آتش چوب را میخورد (سوزانده و از بین میبرد).» أبوداود در السنن با این لفظ روایت میکند: «إيَّاكمْ والحَسَدَ فإنّ الحَسَدَ يَأكُلُ الحَسَناتِ كما تَأكُلُ النارُ الحَطَبَ»: «از حسادت دوری کنید که حسادت چنان نیکیها را میخورد که آتش چوب را از بین میبرد.» نگا: سنن أبی داود: ۴/۲۷۶، ش: (۴۹۰۳). و مانند آنرا ابن ماجه در السنن روایت میکند. و همچنین عبد بن حمید، ص: ۴۱۸، ش: (۱۴۳۰) و بیهقی در شعب الإیمان: ۵/۲۶۶، ش: (۶۶۰۸) و... روایت کردهاند. و شیخ البانی در تعلیقش بر سنن أبوداود آنرا ضعیف میداند. و بخاری در التاریخ الکبیر: (۱/۲۷۲) آنرا ذکر نموده و میگوید: صحیح نیست. [۱۶۸] «بلکه هر مردی از ایشان میخواهد صحیفههای نشر شده به او داده شود.» [المدثر: ۵۲]. [۱۶۹] «گفتند خدایا اگر این قرآن حق است از نزد تو پس بر ما سنگی از آسمان بباران و یا بیاور ما را عذابی دردناک.» [الأنفال: ۳۲]. [۱۷۰] «شاید تو خود را تلف کنی که چرا آنان مؤمن نمیگردند.» [الشعراء: ۳]. [۱۷۱] «اگر چه بر هدایت کردنشان حریصی، پس محققا خدا کسی را که به گمراهی محکوم کرده هدایت نمیکند.» [النحل: ۳۷]. [۱۷۲] «هر امر نیکی صدقه است». بخشی از حدیث مشهور و متفق علیه است که شیخان بخاری و مسلم آنرا روایت کردهاند؛ و أبودواد و ترمذی و نسائی و أحمد در مسند و... آنرا روایت کردهاند. [۱۷۳] «و با سائل خشونت مکن.» [الضحی: ۱۰]. [۱۷۴] «و در اموالشان برای سائل و محروم حقی منظور میکردند.» [الذاریات: ۱۹]. [۱۷۵] «گفته شده: سبب ابتلای یعقوب این بود که گاوی داشت که گوسالهای داشت پس گوسالهاش را در برابر گاو ذبح نمود درحالیکه فریاد میکشید اما یعقوب به آن رحم نکرد؛ پس با گم کردن عزیزترین فرزندانش نزد وی، مورد امتحان قرار گرفت. و گفته شده: گوسفندی را ذبح نمود و فقیری نزد وی رفته و چیزی از آن به وی نداد.» [۱۷۶] یادآوری این نکته ضروری است که مولف در تعلیقاتش بر داستان یوسف ÷تفاصیل زیادی را ذکر میکند که در مورد هیچیک از آنها نصی از کتاب الله و سنت رسول الله صثابت نشده است. بلکه این تفاصیل از امور غیبی است. و فهم آیه وابسته به این روایات- که همگی برگرفته از اسرائیلیات هستند- نمیباشد هرچند اسناد برخی از این روایات تا بعضی از مفسران تابعین رحمهمالله باشد.