تحوّلاتِ سریع
در جملۀ: ﴿وَٱللَّهُ غَالِبٌ عَلَىٰٓ أَمۡرِهِ﴾، ضمیر ﴿أَمۡرِهِ﴾ممکن است به الله برگردد. و ممکن است برگردد به یوسف. زیرا انسان گرچه موجودِ آزادِ خودمختار است، امّا در عین حال چنان روزگار با او بازی میکند و دست تقدیر او را زیر و رو میکند که گویا مجبور است و بدون اینکه بخواهد یا نخواهد، ناگزیر است به ناتوانیِ خود اعتراف کند. اگر انسان وسایل زندگی برایش فراهم شود و استقلال بیشتری پیدا کند، غفلت بر او مستولی میشود و برای خود شخصیّتی توهّم میکند و در یک پرتگاه اخلاقی واقع میشود. و لذا خدا مقدرات را طوری میگرداند که گاهگاهی او به زانو درآید و به ناتوانی خود اعتراف کند و از کبر پیاده شود.
یوسفِ آواره و اسیر که در چاه بدون پیراهن بسر برد و در پایتخت مصر در ردیف بردگان آمد، اکنون در بهترین کاخهای مصر و در نرمترین لباس و ظریفترین بستر و عالیترین غذاها وارد شده. او، مانند سایر غلامان که از خواب و خوراک بهرۀ غلامانه داشته باشد، نیست. زیرا صاحب کاخ به فراست، آثار نجابت و بزرگی در یوسف÷دیده و مجذوب وی شده و به بانوی حرم سفارش أکید کرده که او را گرامی بدار: ﴿أَكۡرِمِي مَثۡوَىٰهُ﴾تا فرزند ما و وارث ثروت ما گردد. الآن یوسف مانند یکی از وزیرزادگانِ مصری از زندگی برخوردار است.
برادرانِ یوسف با همه سعی و نیرو او را به چاه سرازیر کرده و بند و زنجیر بندگی بر او نهادند. از مهدِ عزّت، او را سرنگون کردند. همین سقوط و انحطاط نردبانِ عزّت و اعتبارِ او شد. روزی که کاروان مَدیَن او را با آن خواری بر شتر حمل میدادند گویا به سوی حجلۀ سعادت و عزت میبرند و برادرانِ او، او را به سوی عزّت و سلطنت پرتاب کردند، ﴿وَكَذَٰلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي ٱلۡأَرۡضِ﴾، مصداق پیدا کرد.
خدایتعالی چاه تاریک را گویا مقدمۀ گلستانِ پر از روح و ریحان کرد و زنجیرِ عبودیّت او را تبدیل به تاج و تخت فرمانروایی نمود و قوم بنیاسرائیل را از بیابانگردی و چادرنشینی نجات و شهرنشین نمود.
هر فشار و بلایی، خیر و سعادتی در دنبال دارد: ﴿وَعَسَىٰٓ أَن تَكۡرَهُواْ شَيۡٔٗا وَهُوَ خَيۡرٞ لَّكُمۡ﴾ [۱۸۰].
یوسف÷اکنون وارد پایتخت کشور باستانی مصر شده و در یک خانوادۀ معروف بزرگی که متعلّق به رئیس دارایی وخازنِ مُلکِ مصر و یا رئیس افواج سلطنتی است منزل کرده و عزیز مصر با دلی پر از مهر و امید، به وی علاقمند شده است. مصر و دستِ ملاطفت و محبّت عزیز و زلیخا، بهترین وسیلهای شده برای اینکه استعداد یوسف به ظهور برسد. یوسف اگر در میان ایل خود بزرگ میشد، سرما و گرمای بیابان ملاحت و حسن طلعت او را از بین میبرد و شاید عاقبت به ریاست یک عده بیابانگرد صدنفری نائل میشد. امّا اکنون به شهری آمده که او را در تاریخ بشریّت نابغه کند و دلهای را شیفتۀ او کند و قهرمان مسلّم عالم در حسن و زیبایی به شمار رود و فکرِ بلندِ او را باعثِ سلطنت و نبوّت کند.
فرزندِ یعقوب نه تنها دل عزیز را تصرف نمود، بلکه با آن حسن، ملاحت و نجابت، قلب همسر او را نیز مجذوب کرده است. روزی که یوسف÷قدم در خانۀ عزیز گذاشت زلیخا او را با دیدۀ پرمهر و فرزندی و محبّت سادۀ بیآلایش، مانندِ نظرِ پرشوری که مادرِ مهربان به فرزند خود دارد، نگاه میکند. زیرا یوسف÷سنّش از هفت کمتر و از دوازده سال بیشتر نبوده و مسلّم به حدّ بلوغ نرسیده بود. کودکی، زیبایی و غربت دست به هم داده و زنها طبعاً به کودک زیبا و به غریب مهربانند زیرا با احساسات رقّتآمیز زنانه موافق است و عواطف سرشار زنان را به حدّ کامل تهییج میکند. خصوصاً زنی که فرزند ندارد به وجودِ این طفل زیبا نومیدیش به امیدواری و کسالتش به نشاط مبدّل میگردد.
روزهای اول بلکه تا چند سال زلیخا با چشمِ پاک و معصوم به یوسف نگاه میکرد. مناعت طبع یک خانم محترمی چون زلیخا مانع است که نسبت به بندۀ زر خرید، نظرِ شهوترانی داشته باشد.
با دست ملاطفت و توجّه کاملِ عزیز، غبار پژمردگی و کدورت یوسف÷، برطرف شد و با کمک آب و هوای مصر، قیافۀ زیبای نورانی و چشمان درخشان و جمال گیرندۀ قشنگ و نیرو و طراوتِ جوانیِ یوسف، او را، مانند یک فرشتۀ ملکوتی جلوه میداد. و باید گفت یوسف شاه شمشاد قدان و خسرو شیریندهنان شد. امّا به حکم وراثت، اصالت و پاکیِ روح و تربیت صحیح پدر، معرفت به خدا و تمالک نفس، در تمام دوران زندگی خود یک قدم به طرف آلودگی برنداشت. بلکه هر چه به رشد بدنی او افزوده میشد، قدرتِ روحی و بلندیِ نظر او زیادتر میشد و با همان خلوص و مجاهدتِ نفس به زندگی ادامه میداد ومَثَلِ اعلای پاکدامنی، قدس و نیکوکاری بود. جوانی که به حسب ظاهر تمام وسائل عیش و نوش برایش فراهم است و در اوج قدرت و نشاطِ زندگی است، از فکر دینی و حدود مقررات خارج نگردد و با نفسِ بدکیشِ خود همواره در مبارزه باشد که نبرد در جبهۀ جنگ خونین بسی آسانتر است. جلوگیریِ نفس از شهوات و تقاضاهای دورۀ جوانی بسیار مشکل است چنانکه رسول خداصبه جوانان مجاهد فرمود: «قَدْ رَجَعْتُمْ مِنْ الجِهَادِ الأَصْغَرِ فَعَلَیكُم بِالجِهَادِ الأَكْبَرِ» [۱۸۱]. یوسف در محیطی است که ممکن است هر پهلوانی را آلوده کند ولی در عین حال خود را حفظ کرد. تردیدی نیست به حکم عدالت الهی باید یوسف به بهترین پاداش نایل گردد و لذا حقّتعالی در وصف او فرموده:
﴿وَلَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُۥٓ ءَاتَيۡنَٰهُ حُكۡمٗا وَعِلۡمٗاۚ وَكَذَٰلِكَ نَجۡزِي ٱلۡمُحۡسِنِينَ ٢٢﴾[یوسف:۲۲]
ترجمه: و چون یوسف به سن رشد و کمال رسید، حکمت و علم به او دادیم و بدینگونه نیکوکاران را جزاء میدهیم.(۲۲)
نکات: یوسف در اثر پاکدامنی و طهارت، خدا به او علم و حکمتی داد که دقیقترین مطالب را درک میکرد و پیچیدهترین مشکل را حل مینمود. و گرههای سیاسی را با تدبیرِ خود میگشود. یوسفی که به نشاط جوانی رسیده و نگاه های زلیخا کمکم نسبت به او عوض شده و عاشق دلباختۀ او گردیده و مانند اسیر، فانی در جمال معشوق گردیده. اگر زلیخا اول به او آمرانه رفتار میکرد، اکنون با نظر عاجزانه به مرکز آمال نظر میکند. نظری که سراسر تضرع و التماس است.
یوسف÷مانند گل معطر و خرّم، آثار جوانی در او پیدا گردیده و مصرِ باستان که بهرۀ وافری از تمدن دارد، جمالِ یوسف را از زیر پرده بیرون آورده و لیاقت کمنظیری که خدا در وجود او نهاده خودنمایی کرده است.
این جوانی و این جمال و آن ناز و نعمتِ خانۀ عزیز و آن صورت زیبای زلیخا تقاضا داشت که یوسف از حد اعتدال، تقوی و رسومِ خدا پرستی منحرف گردد. زیرا هر یک از این امور برای انسان بزرگترین فتنه و آزمایش است، چنانکه شاعر گوید:
إنّ الشّباب والفراغ والجدة
مفسدة للمرء أیّ مفسدة
یوسف÷در زندگی به آزمایشهای بزرگی مبتلا شد. گرفتاریهایی که زندگی معنوی و روحیِ او را در پرتگاه خطر انداخته. چنین جوانی که در اوج قدرت، تمام وسائل عیش و اسبابِ شهوترانی برایش مهیّاست. از آن طرف زلیخا قهرمان جمال به دور او میچرخد و هر ساعت حاضر است خود را قربان او کند، در هر نشست و برخاست و رفت و آمد، در برابر همۀ ملاطفتها و خدمتها، توقّع یک نگاه مهرآمیز و یک تبسّمِ روحبخش دارد. ولی عفّت طبیعی و حیا که خاصیت طبع ساده و نورس و نجیب یوسف است، یک مناعت و خودداری به او بخشیده که هر ساعت از بیاعتنایی، عاشق خود را میکُشد. و در مقابلِ عاشقِ دلباختۀ خود مقاومت به خرج میدهد.
شعلههای عشقِ زلیخا چنان پرهیجان بود که همۀ این موانع را میسوخت و همۀ این پردهها را کنار میزد و این سدّهای محکم را میشکست. در اینجا خدایتعالی دو سدّ بزرگ میان عاشق و معشوق گذاشت. یکی سدِّ حکمت و درستی و درست فهمی و دیگر سدّ دانش و معرفت: ﴿ءَاتَيۡنَٰهُ حُكۡمٗا وَعِلۡمٗا﴾. گرچه یوسف بندۀ زرخرید بود و زلیخا نسبت به او بانوی حرم و نفوذ کاملی داشت ولی نور نبوّت و هیبت دین، او را در نظر زلیخا، بزرگ جلوه میداد. و زلیخا با همۀ حشمت و جاه در تحت نفوذ معنوی یوسف قرار گرفته و نمیتوانست برخلاف رضای او، بر او تحمیلی کند.
عشق زلیخا طوفانهای خطرناکی در او ایجاد کرده. اگرچه برای یوسف÷عیب نیست که زنی عاشق او بشود و فدای او گردد. تمام زنان امّتها باید پیغمبر خود را دوست بدارند وجان، فدای او کنند. ولی زلیخا و عشق او شهوانی بود نه دینی. و چون میدید یوسف در اوج عفّت است و یک نظر و نگاه جانبخش از آن چشمان فتّانش به او نمیکند، ناچار شد به هر وضعی شده او را بفریبد، تا از او کامیاب شود. ولی یوسفی که دلش از نورِ حکمت و دانش پر و پابند مقرّرات دینی است، جلوههای زلیخا و مکر او در او اثر نمیکرد. وقتی روح بزرگ شد، انسان میتواند خود را از خطر احساسات شهوانی نجات دهد.
﴿وَرَٰوَدَتۡهُ ٱلَّتِي هُوَ فِي بَيۡتِهَا عَن نَّفۡسِهِۦ وَغَلَّقَتِ ٱلۡأَبۡوَٰبَ وَقَالَتۡ هَيۡتَ لَكَۚ قَالَ مَعَاذَ ٱللَّهِۖ إِنَّهُۥ رَبِّيٓ أَحۡسَنَ مَثۡوَايَۖ إِنَّهُۥ لَا يُفۡلِحُ ٱلظَّٰلِمُونَ ٢٣﴾ [یوسف:۲۳]
ترجمه: همان زنی که یوسف در خانۀ وی بود او را به خویش دعوت کرد و درها را محکم بست و گفت: برای تو آمادهام، یوسف گفت: پناه بر خدا (من به سرپرست خود خیانت نمیکنم) زیرا او حق تربیت به گردن من دارد و مقام مرا نیک نمود، به درستی که ستمکاران رستگار نمیشوند.(۲۳)
نکات: زلیخا با اینکه یک خانم محترم و آبرومند مصر بود، شعلۀ عشق، او را گرفتار و هستی او را گرفت. آن همه حیا و عفّت که حقتعالی در نهاد زن آفریده در شرارههای عشق، نابود گردید. زلیخا ابتدا با زبانِ یک عاشق دلباخته با او وارد گفتگو شده و مقصودِ خود را با کنایه و اشاره اظهار میداشت، تا بلکه شرارۀ عشقِ او در یوسف اثر کند.
برای عاشقِ دلسوخته بهترین وسیله و برّندهترین سلاح این است که شورِ عشقی در مغز معشوق تولید کند تا متقابلاً شرارههای عشق یکدیگر را طوفانی کنند. ولی هرکس فهمید معشوق شده متکبّر میشود و به عاشقِ گرفتار اعتنا نمیکند. پس باید عاشق عشقِ خود را پنهان کند تا بتواند جلبِ توجّه معشوق کند و این هم بسیار مشکل است:
اگر گویم دهان و لب بسوزد
و گر پنهان کنم جانم بسوزد
برای عاشق آنگاه بدبختی عجیب فراهم میشود که معشوق اعتناء نکند و کنارهگیری کند و هیجانِ افکارِ سوزندۀ عاشق را با افکارِ خود پیوند ندهد و برابر دیدههای پر از امید عاشق تبسّمی نکند. در این صورت شعلۀ سوزندۀ عشق دوباره به درونِ دلِ عاشق برمیگردد و او را آتش میزند.
زلیخا به جهت عشق به یوسف، بسیار بیچاره و بدبخت شد. زیرا عفّت و مناعِت این جوان زیبای عبرانی که او را سرد و کنارهگیر و بیاعتنا جلوه میداد، امواجِ خروشانِ عشقِ زلیخا را که به سنگهای ساحلی وجودش برخورد میکرد، دوباره برگشت میداد و او را زیر تلاطم موجهای خود غرق ناامیدی میکرد.
فشار عشق زلیخا، او را واداشت تا تمام حجابهای اخلاقی و معنوی که میان او و یوسف بود درید:
اول: مناعت طبع زن.
دوم: بزرگی او که بانوی حرم بود.
سوم: زیبایی.
چهارم: حسّ مادری.
پنجم: ترسِ از شوهر.
ششم: خوف از بدنامی.
هفتم: ترسِ از بیاعتنائیِ یوسف.
ولی زلیخا گمان نمیکرد که با چنین زیباییش، یوسف که در حالِ جوانی و قوّتِ نیروی شهوانی است باز از او خودداری کند. وی خیال کرد شاید یوسف از فاششدن قضیّه خجالت میکشد و کنارهگیری میکند. و کنارهگیری یوسف را حمل به ریاکاری و یا ظاهرسازی و یا خوف میکرد زیرا جوانان اکثراً چنیناند. و خصوصاً که هر زنی که زیباست گمان نمیکند مردی او را دوست نمیدارد. زلیخا باور نمیکرد یوسف قلباً عفیف و در خلوت هم جوابِ منفی، خواهد داد.
این بود که زلیخا برای رفع نگرانیِ یوسف، یک عمارتِ مخصوص و معیّنی ساخت و فکر او را از این جهت راحت کرد. و در این عمارت نقشههای مختلفی در اثر عشق کشید.
امّا یوسف÷از وقتی که فهمید زلیخا عاشق اوست و با نظرِ آلوده و غیرعفیف به او نگاه میکند، در برابر او همواره سر به زیر بود و به او نگاه نمیکرد تا نگاهِ فتّان او شرارۀ عشق زلیخا را شعلهور نکند. اگرچه یوسف سرتا قدم مثال أتمِّ زیبایی بود و از هر بن موی خود، شرارۀ عشق بر زلیخا میدمید. ولی چشمانِ محبوب و نگاهِ گرم او، اثر دیگری دارد. چشمِ جادوگرِ زیبا، با زیر و بالاشدنِ مژگان، دلِ عاشق را زیر و رو میکند و او را به هیجان میآورد و او را میرباید. گردشِ چشمانِ معشوق، آتشافکن در دلِ عاشق است. جنبشِ مژگانِ معشوق، بیانِ سحرآمیزی میخواهد که بزرگترین ناطق از بیان آن عاجز است و قلمِ تواناترین نویسندگان در برابر آن سرشکست و ناچیز است. بنابراین یوسف باید به زلیخا ترحّم کند و سر به زیر افکند تا زلیخا آرزوهای خود را در چشمِ یوسف ملاحظه نکند و هم یوسف التماسهای عاشقانۀ او را نبیند.
زلیخا شاید گمان میکرد چون یوسف جمال زیبای او را ندیده، بیاعتنایی میکند. و لذا در آن ساختمان نقشههایی از زیبایی و دلفریبی و حالتِ نیمعریانیِ خود کشید تا بتواند یوسف را متوجّه خود کند.
بعضی گفتهاند زلیخا کف عمارت و سقف و دیوارهای آن را آئینهکاری کرد، به طوری که یوسف هر طرف نظر کند زلیخا را ببیند و به او توجّه کند و تقاضای او را جواب دهد.
نوشتهاند که زلیخا عمارتی بناء کرد که یک رکنش بلور و رکن دیگرش زمرّد و رکن سومش نقره و رکن چهارم عقیق وتمام دیوارها را جواهرنشان و زرنگار و مجسمههای پرندگان و سایر حیوانات نصب کرده بود. و درختهایی از طلا و نقره ساخته بود که بار آنها جواهر و چنین وچنان بود و اندرونِ آن عمارت، اطاقِ بلوری ساخته بود که تمام دیوارها و سقف و کف آن آئینه بود. پس از آن، زلیخا، خود را آرایش کرد و به اقسام زینتها خود را زینت داد. سپس یوسف÷را به آن اطاق دعوت کرد. آنحضرت تا نظرش بر این اوضاع افتاد، عرض کرد: خدایا به عصمت خود مرا نگاه دار.
اکنون محفلی از پادشاه جمال و ملکۀ زیبایی و عشق تشکیل گردیده و باید اسرار محبّت و رازهای عشق در اینجا بازگو شود:
[۱۸۰] «و شاید چیزی را ناخوش دارید که برای شما خوب باشد.» [البقرة: ۲۱۶]. [۱۸۱] «از جهاد اصغر بازگشتید، پس جهاد اکبر را بر خود لازم گیرید». حافظ عراقی در تخریج أحادیث إحیاء علوم الدین (۸/ ۱۳۵۱) میگوید: «حدیث «رجعنا من الجهاد الأصغر إلى الجهاد الأكبر» را بیهقی در الزهد از طریق جابر روایت کرده است. و میگوید: در اسناد این روایت ضعف وجود دارد». و عجلونی در کشف الخفاء (۱/ ۴۲۴- ۴۲۵) میگوید: «رجعنا من الجهاد الأصغر إلى الجهاد الأكبر قالوا: وما الجهاد الأكبر؟ قال: جهاد القلب» حافظ ابن حجر در تسدید القوس میگوید: این سخن بر سر زبانها شهرت یافته و از سخنان إبراهیم بن عیلة میباشد. حدیث پیامبر اکرمصنیست. و خطیب در تاریخش آنرا از جابر با این لفظ روایت کرده است: «قدم النبي من غزاة فقال عليه الصلاة والسلام: «قدمتم خير مقدم وقدمتم من الجهاد الأصغر إلى الجهاد الأكبر قالوا: وما الجهاد الأكبر؟ قال: مجاهدة العبد هواه»: «رسول خدا جبه استقبال مجاهدان آمده و فرمود: خوش آمدید، از جهاد اصغر به سوی جهاد اکبر آمدید. گفتند جهاد اکبر چیست؟ فرمود: مجاهده بنده با هوای نفسش». شیخ الإسلام ابن تیمیه /در مورد آن میگوید: این قول، اصلی ندارد و هیچ یک از اهل علم و معرفت به اقوال و افعال رسول الله جآن را روایت نکرده است. (الفرقان بین أولیاء الرحمن وأولیاء الشیطان، ص۵۶) و شیخ آلبانی آنرا در سلسلة الأحادیث الضعیفة والموضوعة منکر دانسته است. پس این حدیث صحیح نیست.