تابشی از قرآن - ترجمه و تفسیر قرآن کریم - جلد دوم

عنایت إلهی و نوید غیبی

عنایت إلهی و نوید غیبی

تا کسی نا مهربانی و آزار مردم، خصوصاً کسان و خویشان خود را نبیند متوجه خدای مهربان نمی‌شود و قدر الطاف خدای منّان را نمی‌داند. یوسِف خردسال که در چاه بلا مانده و شاید نابود گردد و یا از غصه سکته کند و حلقه‌های بلا روی قلب نازکش سنگینی و در قعر چاه از وحشت بمیرد، در اینجا استعدادِ سرشاری که در نهاد او بود گفت: «اَللَّهُمَّ يَا شَاهِدًا غَيْرَ غَائِبٍ، وَيَا قَرِيبًا غَيْرَ بَعِيدٍ، وَيَا غَالِبًا غَيْرَ مَغْلُوبٍ، اجْعَلْ لِي مِنْ أَمْرِي فَرَجًا وَمَخْرَجًا، وَارْزُقْنِي مِنْ حَيْثُ لَا أَحْتَسِبُ» و توجّه او به خدا او را مدد کرد و خدای مهربان که از حال بندگان مطلع و نگهبان است او را مورد عنایت خود قرار داد و همانجا نبوت او شروع گردید و ناگهان نور حیات بخشی به دلش باز و وحی الهی در این مکان غربت انیس او شد، در این پرتگاه خطر او را به دامن لطف و آرامش خود حفظ کرد: ﴿وَأَوۡحَيۡنَآ إِلَيۡهِ...یوسفا غم مخور که پایان شب سیه، سپید است و در ناامیدی بسی امید است.

انسان تا از وسائل مادی قطع نشود و نظر از غیر خدا نبندد، ارتباط با حق میسر نشود. قدمی که روی آمال و آرزو گذاشتی تو را به مبدءِ همۀ آرزوها و امیدها نزدیک می‌کند. یک طفل دوازده ساله یا نه ساله که از خانمان و زندگی بریده شده و در ته چاهی در بیابان وحشتناکی سقوط کرده، علاوه بر اینکه مشمول لطف الهی شد، به او وحی شد و غصۀ او تبدیل به شادی گردید و جبرئیل نزد او آمد که اندوهگین مباش، آیندۀ خوب و سعادتمندی داری و از قعر چاه به اوج ماه خواهی رسید و برادرانت را از این عمل وحشیانه خبر خواهی داد درحالیکه ایشان شرمسارند و تو را نمی‌شناسند، در حالیکه الآن شعور خود را از دست داده‌اندو برادرانت بنده‌وار در پیش تخت عظمت تو به زانو درآیند و از تو طلب عفو کنند. آیا در آن روز بر این برادران چه خواهد گذشت؟ ولی اکنون حجاب جهل و حسد مانع از فهم ایشان است: ﴿وَهُمۡ لَا يَشۡعُرُونَ. شعور، همان روشنی ضمیر انسان و آشنایی او به وظائف است. تا وقتی نور عقل و ایمان در دل انسان می‌تابد و چراغ هدایت باطنی خاموش نشده، ممکن نیست مرتکب جنایت و گناهی شود، همانطوری که تا انسان بیدار است روح در تمام اعضاء و جوارح فرمان می‌دهد، گوش می‌شنود، چشم می‌بیند و هر عضوی به وظائف خود آشناست، همینطور تا حسّ عقل و ایمان بیدار است شعور انسان کار می‌کند و ممکن نیست آدم خردمند دیندار خلاف وظیفه کند. آن وقتی که انسان دست به جنایت می‌زند و به سوی عصیان می‌رود وقتی است که حس عقل و ایمان او بمیرد و بی‌عقل و ایمان شود و یا بگو بی شعور گردد. چنانکه رسول خداصفرموده: «لَا يَشْرَبُ الشَّارِبُ وَهُوَ مُؤْمِن‏ وَلَا يَزْنِي الزَّانِي وَهُوَ مُؤْمِن‏» [۱۷۷]. انسان چون از خواب غفلت بیدار شد و شعور باطنی او هشیار گردید اگر گناهی کرده پشیمان می‌شودو اگر پشیمان نشد بی‌ایمان است و باید خود را معالجه کند.

﴿وَجَآءُوٓ أَبَاهُمۡ عِشَآءٗ يَبۡكُونَ ١٦ قَالُواْ يَٰٓأَبَانَآ إِنَّا ذَهَبۡنَا نَسۡتَبِقُ وَتَرَكۡنَا يُوسُفَ عِندَ مَتَٰعِنَا فَأَكَلَهُ ٱلذِّئۡبُۖ وَمَآ أَنتَ بِمُؤۡمِنٖ لَّنَا وَلَوۡ كُنَّا صَٰدِقِينَ ١٧ وَجَآءُو عَلَىٰ قَمِيصِهِۦ بِدَمٖ كَذِبٖۚ قَالَ بَلۡ سَوَّلَتۡ لَكُمۡ أَنفُسُكُمۡ أَمۡرٗاۖ فَصَبۡرٞ جَمِيلٞۖ وَٱللَّهُ ٱلۡمُسۡتَعَانُ عَلَىٰ مَا تَصِفُونَ ١٨ [یوسف:۱۶-۱۸]

ترجمه: و هنگام شب فرزندان یعقوب گریه‌کنان نزد پدر آمدند(۱۶) گفتند: ای پدرِ ما، به راستی ما برای مسابقه رفتیم و یوسف را در پیش متاع خود گذاشتیم پس گرگ او را خورد و تو ایمان و اعتقاد به ما نداری و سخن ما را باور نمی‌کنی و اگرچه راستگو هم باشیم(۱۷) و پیراهن او را که به خون دروغی آلوده بود آوردند. یعقوب گفت: نفس شما کاری را نزد شما خوشنما کرده، من در این زمینه جز صبر جمیل چاره ندارم و خدا بر این مصیبتی که توصیف می‌کنید برای من مددکار است.(۱۸)

نکات: یکی از کارهای بشر نیرنگ و خدعه است. برادران یوسف پس از قراردادن او در چاه توقف کردند و مراجعت را به شب انداختند که پدر احتمال واقعه‌ای را بدهد و در موقع گزارشِ خبرِ دروغ، چشم پدر روی ایشان را نبیند زیرا صورت‌های شرمسارِ خیانتکار گواهی بر دروغ ایشان است. ولی سیاهی شب پرده‌ای است. اگر هوا روشن و چشم پدر میان چشم ایشان بود، شاید نمی‌توانستند چنین تصنع شجاعانه و دروغ بزرگی را اظهار کنند و فاش بگویند که ما مسابقه رفتیم و یوسف را گرگ خورد، با اینکه قبلا خود گفته بودند ما جمعی نیرومند می‌باشیم.

این خبر را شبانه آوردند که راه تفتیش بر یعقوب÷بسته باشد زیرا در روز ممکن بود برود محل حادثه را ملاحظه کند. امّا شب نمی‌تواند و لذا خود ایشان می‌دانستند چنین دروغی به سهولت باور کردنی نیست، برای همین جهت پیراهن را خونین آوردند و باز گفتند: ﴿وَمَآ أَنتَ بِمُؤۡمِنٖ لَّنَا. به هرحال چون مشمول خذلان بودند پیراهن را پاره نکرده بودند و پیراهن پاره نشده را که به خون آلوده کرده بودند آوردند. و لذا چون یعقوب مشاهده کرد دانست که دروغ می‌گویند. و لذا فرمود: «إِنَّ هَذَا الذِّئْبَ يَا بَنِيَّ لَرَحِيمٌ، فَكَيْفَ أَكَلَ لَـحْمَهُ وَلَمْ يَخْرِقْ قَمِيصَهُ!» [۱۷۸](اگر چه ممکن است بگوییم حضرت یعقوب÷از وحی می‌دانسته که یوسفش زنده است) و لذا گفت: ﴿فَصَبۡرٞ جَمِيلٞ. فخر رازی نوشته: «كَانَ يَعْقُوبُ ÷قَدْ سَقَطَ حَاجِبَاهُ وَكَانَ يَرْفَعُهُمَا بِخِرْقَةٍ، فَقِيلَ لَهُ: مَا هَذَا؟ فَقَالَ: طُولُ الزَّمَانِ وَكَثْرَةُ الْأَحْزَانِ. فَأَوْحَى اللهُ تَعَالَى إِلَيْهِ يَا يَعْقُوبُ أَتَشْكُونِي؟ فَقَالَ: يَا رَبِّ خَطِيئَةٌ أَخْطَأْتُهَا فَاغْفِرْهَا لِي» [۱۷۹].

پیرمرد خانه‌نشین در این موقع شب چاره‌ای در مقابل اجماع فرزندان جز رضا و شکیبایی ندارد و نمی‌تواند برای کشف واقع اقدامی کند و یا فرزندانِ خود را شدیدا توبیخ نماید، زیرا به دشمنی او برمی‌خاستند و احترامی که داشت از بین می‌‌رفت و نتیجه‌ای جز ویرانی زندگی و رفتن آبرو و حیثیت نمی‌گرفت. و لذا غائله را خاتمه داد. ولی آیا این پدر بزرگوار بعداً به تحقیق و تفحّص پرداخت و از شبانان و رهگذران، سراغ گمگشتۀ خود را گرفت یا خیر به تقدیر واگذاشت و به انتظار وقایع بعدی بود؟ تاریخ چیزی به دست نداده.

و مقصودِ فرزندان از کلمۀ: ﴿نَسۡتَبِقُ، مسابقه در تیراندازی و اسب‌دوانی است که در دین انبیاءکار خوبی بوده است.

جملۀ: ﴿يَبۡكُونَ، دلالت دارد که اگر مدّعی نزد حاکم گریه کرد حاکم نباید اعتنا کند زیرا ممکن است مانند برادران یوسف باشد.

﴿وَجَآءَتۡ سَيَّارَةٞ فَأَرۡسَلُواْ وَارِدَهُمۡ فَأَدۡلَىٰ دَلۡوَهُۥۖ قَالَ يَٰبُشۡرَىٰ هَٰذَا غُلَٰمٞۚ وَأَسَرُّوهُ بِضَٰعَةٗۚ وَٱللَّهُ عَلِيمُۢ بِمَا يَعۡمَلُونَ ١٩ [یوسف:۱۹]

ترجمه: و کاروانی آمد پس مأمور خود را برای آب سرچاه فرستادند چون دلوش را به چاه انداخت گفت: مژده این غلامی است و او را به عنوان کالا پنهان کردند و خدا به کردارشان دانا بود.(۱۹)

نکات: شبهای تلخ و تنهایی یوسف÷در تاریکی چاه اگر‌چه او به وحی آسمانی دلگرم شده و تحمل می‌کند ولی باز ناگوار است. آه چقدر تاریک است. هیچ صدایی از هیچ طرفی به گوش او نمی‌رسد. آیا این شبهای غم انگیز کی به پایان می‌رسد؟ آیا چند شب و روز باید در قعر چاه باشد، سه روز تا هفت روز نوشته اند. دادرسی جز فضل الهی ندارد.

نوشته‌اند که یهودا یکی از برادرانش هر روز خود را به سرچاه می‌رسانید و مقداری قوت در چاه برای او می‌انداخت. و مواظب بودند که اگر کاروانی از آن چاه بگذرد و یوسف را بیرون برد کاری کنند که یوسف دیگر به دامان پدر نرسد و نتواند خود را نجات دهد.

و از آن طرف، قافله‌هایی برای تجارت از کنعان و فلسطین و مدین به مصر می‌رفتند و قافله ‌سالاری به نام «مالک بن ذعر» بسیار از این راه عبور می‌کرد و خوابی دیده بود که از سرزمین کنعان متاعی به دستش می‌آید که سود فراوان برایش دارد. در این زمان کاروانِ مالک آمد و آبکش خود را فرستاد تا برای آنان آب بیاورد. چون دلو به ته چاه رسید، یوسف÷خود را در میان دلو انداخت و به طناب چسپید و از چاه مانند قرص قمری که طلوع می‌کند بیرون آمد.

چشم مرد آبکش که به جمال طفل رعنا افتاد شاد گردید و فریاد زد: ﴿بُشۡرَىٰ هَٰذَا غُلَٰمٞ.

در همانجا نقشۀ بندگی یوسف آزاد و آقازادۀ محترم را در دل خود کشیدند و به فکر اینکه متاع خوبی است، برای تجارت در بازار مصر افتادند. به همین مناسبت او را پنهان کردند که دیگران در او طمع نکنند و مدّعی آقایی پیدا نکند.

معلوم می شود برده‌گیری و برده ‌فروشی یک کسب رایجی بوده و افراد بشر را مانند حیوانات در تحت نفوذ جبّارانِ دیگر قرار می‌دادند. به همین مناسبت برای یوسف جز بردگی فکر دیگری در نظر این کاروان نیامد. و فکر نکردند که این فرزند عزیزی است که از پدر و مادر جدا شده و مفقود گردیده و باید او را به والدینش برگردانند. اگر میخواستند قضیه را بدانند باید به حکم عقل و انصاف تحقیق کنند، باید از خود طفل سؤال کنند: تو کیستی؟ چرا در چاه زندانی شده‌ای و سبب اصلی آن چیست؟ مسلماً او جواب می‌داد که فرزند یعقوب از نوادۀ ابراهیم خلیل÷هستم، برادرانم به نام تفریح و گردش مرا به باغ و صحرا بردند و با اصرار از پدرم جدا کردند و با ظلم و ستم مرا برهنه کرده و در این چاه پنهان کردند.

آیا یوسفِ گرفتار، از این قافله درخواستی کرد که به خاطرِ انصاف و انسانیت و جوانمردی مرا به پدر پیرم برسانید که از محلّ و مأوای من خبر ندارد. در تاریخ چیزی ذکر نشده. آنچه مسلّم است کاروانیانِ سود‌پرست، به عنوان سرمایۀ تجارتی که مفت به دست آورده‌اند به او نگاه کردند. ولی خدا، یوسف را مشمول عنایت خود نموده و این بندگیِ او را مقدمۀ سلطنت، سعادت و نجاتِ بنی‌اسرائیل قرار داد.

به هرحال یهودا به عادت هر روز بر سر چاه آمد و از یوسف÷جستجو کرد و او را نیافت. ولی کاروانی را در کنار چاه دید. به سوی کاروان شتافت و از یوسف جستجو کرد و او را دریافت و این خبر را برای برادرانِ خود برد که اکنون تبعیدِ یوسف وسائلِ آن فراهم شده، برادران نیز پس از شنیدن این خبر فوری خود را به کاروان رسانیده، اظهار داشتند: این طفل گریزپا، غلامزادۀ ما است و بد اخلاق و فراری است، این طفل از دست ما گریخته و در چاه پنهان شده و ما حاضریم او را به هر قیمتی باشد بفروشیم.

برادران ترسیده بودند که مبادا یوسف خود را معرفی کند و «مالک بن ذعر» او را به پدر بازگرداند و اینان رسوا و روسیاه شوند. به همین جهت بسیار مراقبت کردند. و چون یوسف به دست کاروان افتاد فوری خود را به کاروان رسانیدند و با سابقه‌ای که فرزندان یعقوب÷در این سرزمین داشتند، هیچ کس احتمال دروغ دربارۀ آنان نمی‌داد و آنان را به چنین خیانتی متّهم نمی‌کرد. و لذا این برادران با عجله آمدند تا اگر یوسف اظهاری کند اینان دستجمعی تکذیب کنند و به هر وضعی شده او را به عنوانِ بندگی بفروشند. و شاید قبلاً نیز او را تهدید کرده بودند که مبادا خود را معرّفی کنی و گر نه تو را می‌کشیم.

یوسفِ خردسال در مقابل این مردان بزرگ چه کند؟ خصوصاً که گفتار و سخنان برادرانش به سود کاروان بود.

این کاروان متاع زیبایی را دیده و می‌خواهد آن را مالک شود و به قیمت گران بفروشد و لذا چون بزرگانِ این سرزمین یعنی برادران یوسف÷، او را بندۀ خود معرّفی کردند، دیگر کسی گوش به سخن یوسف نمی‌داد.

حال آیا یوسف÷از خود دفاعی کرده و یا می‌توانسته دفاعی کند یا خیر؟ چیزی در آیه نیست. ولی مفسّرین نوشته‌اند که برادران قبلاً به او سفارش کردند که تو باید به بندگی ما اعتراف نمایی. یوسف÷که هنوز صورت او از پنجۀ ستم سرخ است و دیده که برادران می‌خواهند او را بِکُشند، چگونه می‌تواند از دستورِ برادران سرپیچی کند؟ زیرا به طور مسلم اگر با کاروان نمی‌رفت برادران، او را می‌کشتند. و لذا با این مقدّمات، اعترافِ یوسف÷به بندگی حتمی بود.

برادرانِ یوسف می‌خواستند یوسف÷را به عنوان بندگی از کنعان دور کنند که دیگر کسی نتواند از او خبری بگیرد و پدرش را خبر کند. و به همین مناسبت فوراً یوسف÷را به قیمت ارزانی یعنی به چند درهم(که در خبر آمده ۲۰ درهم) فروختند. برادران، او را تحقیر کردند که کاروان سخن او را مورد اعتناء قرار ندهد و پس از مفارقت، مقصود آنان عملی شود.

﴿وَشَرَوۡهُ بِثَمَنِۢ بَخۡسٖ دَرَٰهِمَ مَعۡدُودَةٖ وَكَانُواْ فِيهِ مِنَ ٱلزَّٰهِدِينَ ٢٠[یوسف:۲۰]

ترجمه: و او را به بهای کمی به چند درهمی فروختند و دربارۀ او بی‌رغبت و بی‌اعتناء بودند.(۲۰)

نکات: ﴿شَرَوۡهُبه معنای فروختند آمده و به معنای خریدند نیز آمده، آیا این ضمیر جمع به کجا برمی‌گردد؟ اگر ضمیر جمع به برادرانِ یوسف برگردد به معنای فروختند می‌شود. و اگر ضمیر جمع به کاروان برگردد به معنای خریدند می‌شود.

یکی از دانشمندانِ معاصر ضمیر جمع را به کاروان برگردانیده ولی جمله را به معنای فروختند گرفته به این معنی که کاروان او را به قیمتِ کمی در مصر فروختند. ولی این اشتباه است زیرا برخلافِ طمع کاروانیان است، کاروانی که او را متاع خوب و پرفایده دیده و او را پنهان نموده که مبادا کسی آنرا از چنگ درآورد، حال چه شد که او را به ثمن بخس فروخته؟

فاضل معاصر برای گفتۀ خود سه دلیل آورده که عبارتند از:

۱- می‌گوید: برادرانِ یوسف گفتند: ﴿يَلۡتَقِطۡهُ بَعۡضُ ٱلسَّيَّارَةِ، دیگر معنی ندارد که خودِ آنان بیایند و او را از چاه بیرون آورده بفروشند. جواب این دلیل، آن است که: برادران، او را از چاه بیرون نیاوردند ولی پس از آنکه دیدند کاروان او را از چاه بیرون آورده برای اینکه مبادا یوسف÷سخنی بگوید و آزاد شود، آمدند او را به عنوانِ بندۀ گریزپا فروختند.

۲- می‌گوید: او را پنهانش کردند ﴿وَأَسَرُّوهُ، چگونه یوسفِ پنهان شده را، برادران فروختند؟ جواب این است که برادرانِ یوسف، بزرگان آن سرزمین و قوی پنجه بودند و می‌دانستند که کاروان او را پنهان کرده. لذا آمدند طبقِ میلِ کاروان او را به ثمن بخس فروختند. و کاروانی که یوسف÷را از ترس پنهان کرده بود با خرید او، از ترس نجات پیدا کرد و علناً یوسف را متاع و کالای خویش نمود.

۳- می‌گوید: ضمیرهای جمع در جملات ﴿وَأَسَرُّوهُ، ﴿فَأَرۡسَلُواو ﴿شَرَوۡهُهمه به کاروان برمی‌گردد؟ جواب این است که ما قبول می‌کنیم که ضمیرها همه به کاروان برمی‌گردد ولی ﴿شَرَوۡهُرا ما به معنی خریدند می‌گیریم یعنی کاروان او را به ثمن بخس خریدند.

پس این دلائل هیچیک منافات ندارد با اینکه برادرانِ یوسف، او را فروخته باشند. خصوصاً که با تورات موافق باشد اشکالی ندارد. زیرا تورات نیز گفته که یوسف را برادرانش فروختند و تمام مطالب تورات که باطل نیست.

پس نتیجه اینکه برادرانش از حسد و برای تحقیرِ او و برای اینکه او را از وطنش دور کنند به ثمنِ بخس فروختند. ولی کاروان، او را در مصر به قیمتِ گران فروخته است. و حضرتِ یوسف÷دو مرتبه معامله شده نه یک مرتبه.

﴿وَقَالَ ٱلَّذِي ٱشۡتَرَىٰهُ مِن مِّصۡرَ لِٱمۡرَأَتِهِۦٓ أَكۡرِمِي مَثۡوَىٰهُ عَسَىٰٓ أَن يَنفَعَنَآ أَوۡ نَتَّخِذَهُۥ وَلَدٗاۚ وَكَذَٰلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي ٱلۡأَرۡضِ وَلِنُعَلِّمَهُۥ مِن تَأۡوِيلِ ٱلۡأَحَادِيثِۚ وَٱللَّهُ غَالِبٌ عَلَىٰٓ أَمۡرِهِۦ وَلَٰكِنَّ أَكۡثَرَ ٱلنَّاسِ لَا يَعۡلَمُونَ ٢١[یوسف:۲۱]

ترجمه: و آنکه در شهرِ مصر یوسف را خرید به زنش گفت: مقدمِ او را گرامی دار و پذیرایی کن، امید است ما را نفعی دهد و یا او را فرزند خود قرار دهیم و بدین گونه ما یوسف را در زمین تمکّن دادیم و برای اینکه بیاموزیم او را تحقّق و حلِّ مشکلات را و خدا بر امر خود مسلّط است ولیکن بیشتر مردم نمی‌دانند.(۲۱)

نکات: چند روزی است که یعقوب÷پدر دلباخته، که تمام لذتهای زندگی را از سخن شیرین یوسف عزیزش دریافت می‌کرد و ضعف پیری را به مشاهدۀ جمال او جبران می‌کرد، هر روز صبح ستارۀ سحری او، یوسف بود و چشمِ او را روشن می‌کرد، اکنون در میان غم و اندوهی فرو رفته، آن شیرین ‌زبانیهای یوسف÷دیگر پردۀ گوش او را مترنّم نمی‌کند و آن گرمی که از نشستن یوسف در دامنش بر دِل سردش می‌رسید و حرارت به او می‌بخشید از او ربوده شده. دیگر نه دامنش گرم و نه دلش خوش ونه جوش و خروش زندگی دارد.

این روزها که کاروان مصر به راه می‌افتد و مایۀ امید او را با وضع قساوت و جفا می‌برد، طفل نورس او را بالای شتری کت‌بسته از او دور می‌کنند، طنابهای امید یعقوب÷کششِ بیشتری برداشته و دل‌آگاه او هراسِ بیشتری دارد.

هرچند بیابانِ سرِ راهِ یوسف وسیع‌تر می‌شود برایش زندگی تاریک‌تر می‌گردد، زیرا شخص غریب و گرفتار میان بیابان خود را می‌بازد و دست و پای او می‌لرزد. به دستور برادرانش، کَتِ او را بسته‌اند. طفلی که بیابان ندیده و راهی نرفته به بستنِ دست او احتیاجی نبود ولی محض سفارش برادرانش این کار را کرده‌اند.

از کنعان تا مصر دوازده روز راه است. آیا در این مدت به این طفل چه گذشته؟ از برگشت به آغوش پدر و مادر مأیوس، به سرنوشت آیندۀ خویش فکر می‌کند وخاطرات ناراحت‌کننده‌ای دارد. آیا عاقبت این سفرِ اجباری چه خواهد شد؟ آیا من طاقتِ بندگیِ مخلوق را دارم؟ آیا به سرنوشتی بدتر از چاه نشینی دچار خواهم شد؟ آیا ممکن است با یک وسیله‌ای پدرم را خبر کنم؟ آیا دیگر امکان دارد روی پدرم را ببینم و چند قطره اشک نثارِ قدمش کنم؟

کاروان جز فروش دربارۀ یوسف÷نظری ندارد. برده ‌فروشی که یکی از تجارتهای شوم بوده، در هر شهری بازار مخصوصی داشته که بردگان و اسیران را در آنجا به معرض فروش می‌گذاشتند. یوسف چون کودک زیبا و قابل توجهی بوده، او را در آن بازار به رسم مزائده حراجش نمودند. بدیهی است که یوسف÷قدرت دفاع ندارد که بگوید من بنده نیستیم. پس اجباراً باید تسلیم گردد.

خانواده‌های اشراف و بزرگان، بنده‌های خوش‌صورت را برای خدمتِ خانه می‌خرند و اگر طفل باشد بهتر می‌پسندند، برای آنکه به ذوق خود، او را تربیت کنند. مشتریان بسیاری برای یوسف÷پیدا شد. مردم چه می‌دانند که این طفلِ نمکین را برای چه هالۀ غم واندوه گرفته؟، چه تلخیها و زحمات به او رسیده. طفلی که از آزادی کامل بهره‌مند بوده، اکنون گرفتارِ مردمِ پول‌پرست شده و مانند بندگان او را در معرض فروش آورده‌اند.

خزانه‌دارِ پادشاه مصر که نام او قطفیر و یا ازفیر بود، در فکر غلام لایقی بود. به وی اطلاع دادند که غلامِ خوش‌سیمایی در معرض فروش است. خزانه دار که لقبش «عزیز» بود، دید، که غلامِ کنعانی، با لباس نامطلوب و غبارآلوده و نامرتب امّا بسیار زیبا و مانند قرص قمر، توجه او را جلب نموده.

خزانه‌دار، او را به چهل لیرۀ طلا و دو جامۀ مصری و هم وزنش پول نقره خرید. سپس او را به خانه برد و به همسرش سپرد. عزیز مصر مردی است عِنّین و از عمل جنسی محروم ولی زیباترین زنان مصر را که نام او راعیل و به زلیخا ملقّب است به ازدواج درآورده. شوهری که از انجام تقاضاهای جنسی عاجز است در برابر زوجه‌اش شکسته و ذلیل است و به هر وسیله می‌خواهد رضایت همسرش را به دست آورد. آن هم همسری مانند زلیخا. و لذا این کودکی که به نظر او بسیار زیبا و نجیب آمد با هر قیمتی خرید تا در خانه اسباب أنس، ألفت و سرگرمی زلیخا باشد.

خزانه‌دار چون یوسف را به خانه آورد وعدۀ خوشی نیز به زلیخا داد که ما ممکن است او را فرزند خود بگیریم و آرزوی فرزند خواهی را به وجود او تأمین کنیم و لذا گفت: ﴿أَكۡرِمِي مَثۡوَىٰهُ عَسَىٰٓ أَن يَنفَعَنَآ أَوۡ نَتَّخِذَهُۥ وَلَدٗا. ممکن است در صورت لیاقت و شایستگی او را به فرزندی قبول کنیم و دودمان خود را به واسطۀ او پا برجا کنیم. و مقصود او از جملۀ: ﴿عَسَىٰٓ أَن يَنفَعَنَآ، این بود که این کودکِ زیبای لایق را به پادشاه مصر، معرفی و هدیه کند و مقامی کسب کند.

[۱۷۷] «شرابخوار به هنگام خوردن شراب و زناکار به هنگام ارتکاب زنا ایمان ندارد». متفق علیه. این حدیث مستفیض است که تعدادی از صحابه آن‌را از رسول الله صروایت کرده‌اند. [۱۷۸] «ای فرزندم، این گرگ چه مهربان بوده که گوشت یوسف را خورده و لباسش را پاره نکرده است.» [۱۷۹] الفخر الرازی، مفاتیح الغیب، ج ۱۸ / ص ۴۳۰. «ابروهای یعقوب ÷افتاد و با پارچه‌ای آنها را برمی‌داشت، به او گفته شد: این چیست؟ جواب داد: این نشانۀ کهنسالی و فراوانی غم و اندوه است. خداوند به او وحی کرد که آیا از من شکایت می‌کنی؟! یعقوب ÷گفت: پروردگارا، اشتباهی از من سر زد، پس مرا ببخش».