زندگانی ملکۀ عفت

واقعۀ إفک

واقعۀ إفک

منافقان که دشمنان باطنی و دوستان ظاهری اسلام بودند، همیشه به دنبال فرصتی بودند که بر اسلام ضربه بزنند و خاطر رسول اکرم جرا بلرزانند و در دینِ خدا خَلَل وارد آورند، و یکی از نقشه‌های آن‌ها این بود که دامان ازواجِ مطهرات را بدنام سازند و از آنجا که بعضی کدورت‌های خانوادگی مثل واقعۀ ایلاءِ و تحریم و تخییر به صفا و صلح منتهی شد و ابلیس و ذریۀ او سرافکنده و نومید شدند، منافقان با نهایت پستی و ذلت شروع به بدگویی در بارۀ ملکۀ عفت و مریمِ اسلام حضرت عایشه کردند و واقعۀ افک را بهانۀ نیت شوم خود قرار دادند.

اصل واقعۀ افک اینگونه بود که در سال پنجم هجری پیامبر اکرم جبا لشکر مسلمین به سوی نَجد عزیمت نمودند و در نزدیکی نجد در نزدیک چشمۀ بنی مصطلق با کفار جنگیدند، در این جنگ حضرت عایشه در رکاب رسول خدا بودند و تعدادی از منافقان هم که به قصد غنیمت همراه شده بودند حضور داشتند، هنگام برگشتن در بین راه حضرت عایشه برای قضای حاجت به پناه‌گاهی دور از قافله رفتند، در همین اثنا گردن‌بندی که داشتند به زمین افتاده بود و ایشان برای پیداکردن آن به جستجو پرداختند و در همین وقت قافله به خیال اینکه حضرت عایشه در کجاوۀ خود نشسته‌اند حرکت کرد. هنگامی که سیدهلآمدند قالفه را نیافتند و چاره‌ای جز انتظار نداشتند. بالاخره محافظِ عَقَبیِ قافله (یعنی کسی که دنبال قافله راه می‌رفت تا چیزهائی که از مسافران افتاده یا جا مانده را بردارد) رسید. این شخص که نامش حضرت صفوان بن مُعَطل بود حضرت عایشه را تنها یافت، بالفور گفت: «إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ»سپس شتر خود را خوابنید و حضرت ایشان را سوار کرد و دنبال قافله حرکت نمود.

این ماجرا برای منافقان بهترین فرصت بود که حَرَم پاک نبوی را بدنام کنند و بر محبوبۀ رسول خدا تهمت و افترا زنند و سردستۀ منافقان که ابن ابی بود زبان به تهمت و افترا گشود و آتش فتنه را روشن کرد. البته منافقان پس از بازکردنِ درِ تهمت و روشن‌کردنِ آتشِ فتنه خود را کنار کشیدند، اما در همین مدت تعدادی از مسلمانان ساده‌دل و ساده‌لوح که فریبِ منافقان را خورده بودند دست بکار شدند و ماجرا بالا گرفت و قلب و جگر اصحاب را پاره پاره کرد، و وقتی که این بدگوئی‌ها و تهمت‌زدن‌ها بگوش مریمِ اسلام رسید سر فرو افکند و از پیغمبر اسلام اجازه خواست و به خانۀ پدرش آمد و در آنجا از فرط غم و اندوه غش کرد و به زمین افتاد و در آتش تب می‌سوخت و مادر غم‌زده‌اش هرچه او را دلداری و تسلی می‌داد اثر نمی‌کرد. گاهی در بستر افتاده و گاهی در گوشۀ خانه سر به سجده گذاشته و با خداوند ذوالجلال درد دل می‌کرد.

پیامبر اکرم جاگرچه بر پاکدامنی شریک زندگی خویش یقین کامل داشتند، لازم دیدند که برای بستن زبانِ منافقین از جمعی از اصحاب بخواهند که درین باره بررسی و مشاوره کنند جماعتِ اصحاب این تهمت را رد کرده و بر طهارتِ حضرت ام المؤمنین شهادت دادند. حضرت اسامه بن زید که غلامِ مورد علاقۀ رسول الله بودند عرض کردند که در خوبی و پاکدامنی و تقوی و پارسائی حضرت ام المؤمنین هیچ شک و شبهه‌ای وجود ندارد و خداوند هیچگاه خانوادۀ رسول خود را به ناپاکی آلوده نمی‌کند. حضرت علی مرتضیسنیز دلجوئی کرده و عرض کردند که اگر دلِ شما از عایشهلرنجیده و ملول است در جداشدن از ایشان منعی نیست و برای مقام رسالت زن کم نیست، ولی عدالت و انصاف این است که کاملاً تحقیق شود تا خاطر نبوی آسوده گردد و از حضرت بریره که کنیز حضرت سیدة است سؤال شود. بریره گفت: به خدا قسم همانطور که زرگر طلا را می‌شناسد من بیشتر حضرت عایشهلرا می‌شناسم، و در ایشان غیر از طهارت و عفت چیزی دیگر ندیده‌ام، و حتی همۀ همزن‌های (هَوُوهای) ایشان بر پاکدامنی و طهارت صدیقهلشهادت می‌دهند، فاروق اعظمسامام عدل و حریت و داماد حیدرسدچار حال عجیبی شدند و عرض کردند: ای رسول خدا به من بفرمائید که چه کسی حضرت عایشهلرا شریک زندگی شما ساخته است؟ پیغمبر اکرم رو به آسمان کردند و با انگشت اشاره فرمودند: حضرت فاروق از این جوابِ خاموش پیغمبر ج، شمشیر بی‌نیام در دست گرفته، عرض کردند که شمشیر من حسابِ منافقین را می‌رسد و اختیار بیرونِ‌کردن عایشه از خانۀ شما با همان کسی است که او را به خانۀ شما فرستاده است. «سُبْحَانَكَ هَذَا بُهْتَانٌ عَظِيمٌ» «پاک است ذاتِ ذوالجلال، این تهمتی بزرگ است». پس از این جریان‌ها حضرت رسول جخوش‌دل شدند و به خانۀ یار غارشان تشریف بردند، والدۀ صدیقهلدر را باز نمودند، حضرت رسول پرسیدند که عایشه در چه حال است؟ مادرِ غمدیده گفت: از همان روز که باین خانه آمده، گریه‌اش قطع نشده است و حرف نمی‌زند و همیشه سر به سجده دارد. حضرت عایشه می‌فرمایند که من صدای رسول الله جو مادرم را می‌شنیدم و می‌خواستم برخیزم و دامن پیغمبر اکرم را بگیرم، اما غیرتِ زنانگی مانع شد و با خود گفتم تا وقتی که خداوند متعال پاکیِ مرا تصدیق نفرماید، نبایستی پیش شوهر بروم. رسول خدا جبه نزدیک عایشه شده، فرمودند: در پاکدامنیِ خود هرچه می‌خواهی بگوئی، بگو. ام المؤمنین با لب گریان و چشم اشک‌ریزان عرض کردند که امروز حال من مثل حال یعقوب÷است و من هم همان حرفِ ایشان را می‌گویم که گفتند: «إِنَّمـا اَشْكُوا بَثّي وَحُزْني إلى اللّهِ وَاللّهُ الـمُسْتَعَانُ عَلَى مَا تَصِفُوْنَ».

«همانا شکایت می‌بَرَم از اندوه و غم خود نزد خدا و خدا یاور و ناصر است برآنچه شما می‌گوئید».

حضرت رسول جفرمودند که عمرسنیز همین مشورت را داده‌اند و من هم منتظر حکم خداوندِ احکم الحاکمین هستم.