یاران پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم

فهرست کتاب

صفیه دختر عبدالمطلبل

صفیه دختر عبدالمطلبل

این بانوی با اصل و نسب و عاقل و با وقار کیست که هزار بار مردان از او حساب می‌برند؟ و برایش ارج و احترام قایلند؟

این بانوی صحابی قهرمان که اولین بانوی مسلمان است که مشرکی را به هلاکت رساند، کیست؟!

این زن با عزم و اراده کیست که اولین جنگ آور را برای مسلمانان، پرورش داد که شمشیر را در راه خدا از نیام کشید؟

این بانو صفیهل، دختر عبدالمطلب هاشمی، قریشی و عمۀ پیامبرصاست ... تمام شرایط و ریشه‌های شرف و افتخار از هر جهت در وجود صفیهل، دختر عبدالمطلب، گرد آمده بود.

پدرش، عبدالمطلب‌بن هاشم، جد پیامبرص، پیشوا، رهبر و فرمانروای قریش بود. و مادرش: هاله، دختر وهب، خواهر آمنه، دختر وهب، مادر گرامی پیامبرصاست. و شوهر اولش حارث بن‌حرب، برادر ابوسفیان بن حرب، رهبر بنی امیه بود که درگذشت و شوهر دومش، عوام بن خویلد، برادر خدیجهل، دختر خویلد، سرور زنان عهد جاهلیت و نخستین امهات مؤمنین در اسلام بود.

و پسرش، زیبر بن عوامس، حواری جان برکف و پایدار پیامبرصبود.

آیا به جز شرف ایمان از این اوصاف، شرف و افتخاری بالاتر است، که انسان خواهان آن باشد؟!

شوهرش، عوام بن خویلد درگذشت؛ و فرزندی صغیر به نام زبیر از او به جا ماند، صفیهل، زبیر را بر خشونت و سختی ناملایمات بار آورد و تربیت کرد، و او را سوارکار و جنگ‌آور پرورش داد. بطوری که حتی بازی‌هایش را در تیر و اصلاح کمان، مختصر کرده بود. و چنان عادت کرده بود که او را به کارهای سخت و پرخطر بگمارد، و اگر کوتاهی یا تردیدی نشان میداد، به شدت او را می‌زد، حتی یکی از عموهای زبیرسبه او اعتراض کرد، و گفت: این طرز زدن فرزند نیست ... بلکه این‌طور زدن، نشانۀ قهر و کین است، نه زدن مادرانه، در جواب صفیهلبه رجزخوانی پرداخت و گفت:

هرکس گفت از او کینه دارم دروغ گفت: من او را می‌زنم که زیرک و عاقل بار آید.

سپاهی را کشته و با غنیمت باز آید.

وقتی خدای قادر، پیامبر خود را با دین هدایت و حق مبعوث فرمود و او را بشارت دهنده و برحذر دارنده برای قاطبۀ بشر فرستاد، و دستور داد: از خویشاوندان و نزدیکان خود شروع کند؛ حضرت محمدص، زن و مرد و خرد و کلان بنی‌‌عبدالمطلب را فراخواند و خطاب به آن‌ها گفت:

ای‌فاطمه، دختر محمد، ای صفیه، دختر عبدالمطلب، ای بنی عبدالمطلب، من نمی‌توانم هیچ فرمانی از جانب خدا را برایتان چاره کنم.

آنگاه از آنان درخواست کرد که به خدا ایمان بیاورند و آن‌ها را تشویق و تحریک کرد که رسالت او را تصدیق کنند.

بعضی به نور هدایت گرویده، و بعضی از فروغ حق رویگردان شدند، و صفیهل، دختر عبدالمطلب، از جملۀگروه اول مسلمین شد. و بدین ترتیب شرف ایمان را به شرف حسب افزود، و عزت اسلام را به عزت نسب اضافه کرد.

صفیه، دختر عبدالمطلب، و پسر جوانش، زبیر بن عوامب، به کاروان نور و خدا پرستی پیوستند. از دست قریش آنچه را چشیدند و تحمل کردند که دیگر مسلمانان، از طغیان و ناملایمات و شکنجه، چشیدند و تحمل کردند. وقتی خدا به پیامبرصو پیروان مؤمنش اجازه هجرت به مدینه را داد، این بانوی هاشمی نیز، مکه را با تمام خاطره‌های شیرین و اشکال افتخارات و مباهات به سوی مدینه ترک نمود، و به طرف مدینه رو نهاد. و به خاطر دین خود به طرف خدا و پیامبرصهجرت نمود.

هرچند در آن ایام، این بانوی بزرگوار، در حدود شصت سال از عمر پربارش می‌گذشت، اما در میدان جهاد و مبارزه مواقفی داشت، که هنوز تاریخ آن را با زبانی پرشگفت و بیانی پرتمجید، بازگو می‌کند. از این مواقف، دو موقف ما را درینجا کفایت می‌کند: اول در روز احد و دوم در روز خندق بود.

در روز احد با جمعی از زنان مسلمان برای جهاد فی سبیل‌الله، با سربازان اسلام بیرون آمد.

آب می‌برد و تشنه لبان را سیراب می‌کرد؛ تیرها را تیز و آماده می‌کرد و کمانها را اصلاح و مرتب. علاوه بر این‌ها هدفی دیگر هم داشت، که عبارت بود از این‌که با تمام احساس و حواس، جریان نبرد را زیر نظر داشته باشد...

این امر تعجبی ندارد، چون در میدان این نبرد برادرزاده‌اش، محمدص، و برادرش حمزه بن عبدالمطلب، شیر خدا ... و پسرش زبیربن عوامش، یار و یاور پیامبرصشرکت داشتند؛ و قبل از همۀ این‌ها و بالاتر از آن سرنوشت اسلام، دینی که از روی رضا و رغبت آن را اختیار کرده بود، برایش مهم بود...

دینی که به خاطرش مشقت هجرت را پذیرفته و تحمل کرده بود.

دینی که می‌دانست، یقیناً او را به جنت می‌برد.

وقتی دید جز تعدادی قلیل، بقیۀ مسلمین از کنار پیامبرصدور میشوند و می‌گریزند...

و دید نزدیک است مشرکین به پیامبرصدست یابند و او را به قتل برسانند، مشک آبش را به زمین انداخت و رمح و نیزه‌ای را از دست یکی از شکست خوردگان فراری، گرفت و بسان ماده شیری که بچه‌هایش در خطر باشند، حمله برد. و نیزه زنان، صفوف را می‌شکافت و با نوک نیزه، چهرۀ دشمنان را سوراخ می‌کرد و به مسلمین نعره می‌کشید و می‌گفت:

وای به حالتان! از پیامبرصدوری جستید؟!

همین که پیامبرصدید، صفیهلمی‌آید، ترسید جنازۀ برادرش، حمزه را ببیند که مثله شده و مشرکین به فجیع‌ترین صورت او را مثله کرده بودند، و در این موقع پیامبرصبه پسر عمه‌اش، زبیر اشاره فرمود و گفت:

زبیر آن زن را ... زبیر آن زن را داشته باش...

زبیرسپیش مادر رفت و گفت:

مادر دور شوید، کنار بروید، مادرجان...

صفیهلنعره کشید و گفت:

برو کنار مادر مرده.

زبیرسگفت: مادر جان پیامبرصفرمان داده است و به تو امر می‌کند که برگردی... صفیهلگفت: چرا؟! شنیده‌ام برادرم مثله شده است و آنهم در راه خدا...

پیامبرصکه این سخنان را از صفیهلشنید، به زبیر گفت: راه را برایش بازکند و او را بگذارد.

وقتی جنگ خاتمه یافت، صفیهلبر جنازۀ برادرش، حمزه رفت؛ دید شکمش پاره و کبدش را بیرون آورده‌اند، و بینی و گوشش را بریده و چهره‌اش از شکل افتاده است. طلب آمرزش روحش را کرد و گفت: در راه خدا چنان شد...

به تقدیر و قضای خدا راضیم.

صبر می‌کنم و پاداش آن را از خدا می‌طلبم... به امید خدا بدان نایل خواهم آمد.

موقف و اقدام صفیهل، دختر عبدالمطلب، در روز احد چنین بود...

اما موقف و اقدامش در روز خندق، داستانی شگفت‌انگیز دارد، که تار و پودش ذکاوت، فهم، زیرکی، قهرمانی، تصمیم و قاطعیت است...

پس‌گوش کن کتب تاریخ چه نوشته اند...؟

پیامبرصچنان عادت داشت که هروقت به غزا می‌رفت و مدینه را ترک می‌کرد؛ زنان و اطفال را در قلعه‌های محکم می‌گذاشت، که مبادا در غیاب حامیان، مورد تجاوز و غدر و خیانت خائنان قرار گیرند.

در روز خندق، همسران، عمه اش و جمعی از زنان مسلمانان را در قلعه‌ای بسیار محکم و تسخیر نشدنی و مطمئن نهاد: که حسان بن ثابتسآن را از پدرانش به ارث برده بود.

در همان وقتی که مسلمانان در مقابل قریش و هم پیمانانش در اطراف خندق بودند، و مقابلۀ با دشمن آن‌ها را به خود مشغول کرده بود و به فکر زنان و اطفال نبودند.

در چنین حالتی در یک بامداد زود و در هوای گرگ میشی سحر، صفیهل، دختر عبدالمطلب، شبحی را دید که می‌جنبید، چشم و گوش را تیز کرد، دریافت، یک نفر از یهودیان به اطراف قلعه آمده است، و به حالت بررسی و تجسس در اطراف قلعه می‌گشت و می‌خواست بداند که در قلعه چه کسانی هستند؟...

صفیهلفهمید که این یک نفر از جانب قوم خود به جاسوسی آمده است، تا بداند آیا در قلعه مردانی برای دفاع از ساکنان قلعه هستند، یا این‌که جز زنان و اطفال کسی در قلعه نیست.

صفیهلپیش خود گفت:

یهودیان بنی قریظه، پیمان خود را با پیامبرصبرهم زده و نقض کرده‌اند، و از قریش و هم پیمانانش طرفداری کرده‌اند و بر ضد مسلمانان با آن‌ها همکاری می‌کنند.

و در حال حاضر هیچ مسلمانی نیست که از ما دفاع کند. زیرا مسلمانان و پیامبرصهمگی به مقابلۀ دشمن رفته‌اند.

اگر این دشمن خدا بتواند خبر ما را برای قوم خود ببرد، یهودیان، زنان ما را به سبی و اسارت برده و اطفال ما را برده خواهند کرد، که برای مسلمانان مصیبتی بالاتر از این نیست.

در این موقع، صفیهلروسری خود را سفت بست و لباس‌هایش را دور کمر محکم کرد، و چوبی بزرگ و بر دوش نهاد و به در قلعه پایین آمد، و با حزم و احتیاط لای آن را باز کرد، و از لای در، مراقب دشمن خدا شد و با بیداری و احتیاط کامل در کمین ماند؛ تا این‌که آنقدر نزدیک شد که به طور یقین می‌توانست به او حمله‌ور شود، آنگاه قاطعانه و شیرانه به او حمله برد، و با دیرک به فرق سرش کوفت، و او را نقش بر زمین کرد... پشت سر آن ضربۀ دوم و سوم را به سرش کوفت، بدین‌ترتیب او را از پای در آورد.

آنگاه با عجله کاردی را برداشت، و سر او را از تنش جدا کرد و از بالای قلعه به پایین پرت کرد.

سربریدۀ یهودی، تلوتلو خوران از بالای قلعه به پایین غلتید، و در جلو پای یهودان کمین کرده در پایین متوقف شد.

همین که یهودیان سر رفیق خود را دیدند، بیکدیگر گفتند: ما فهمیدیم محمد زنان و اطفال را بدون مدافع و حامی نمی‌گذارد...

آنگاه از همان راهی که آمده بودند برگشتند...

خدا از صفیه، دختر عبدالمطلبل، خشنود گردد. واقعاً نمونه و الگوی زن مسلمان بود.

یگانه فرزندش را پرورش و تربیت محکم داد.

شهادت برادر را دید و صبر و شکیبایی را پیشه کرد.

روزگار، او را در بوتۀ آزمایش قرار داد. واقعاً زنی قاطع و عاقل و قهرمان از آن در آمد. سپس تاریخ در بالاترین صفحات خود یادداشت کرده است که صفیه، دختر عبدالمطلبل، اولین زن مسلمان بود که مشرکی را به قتل رساند [۴].

[۴] برای مزید اطلاع به منابع زیر مراجعه شود: ۱- سیر أعلام النبلاء ۱/۲۳۹. ۲- أسد الغابة. ۳- سمط اللآلی. ۴- الإصابة. ۵- الاستیعاب. ۶- أعلام النساء ـ کحالة. ۷- الطبقات الکبری. ۸- حیاة الصحابة.