رمله دختر ابی سفیانب
ابوسفیان بن حرب که رئیس و فرمانروای بیچون و چرای مکه و رهبری بود که همه سر تعظیم و فرمانبرداری در مقابلش خم میکردند. از این رو انتظار نداشت و تصور هم نمیکرد احدی از قریش از اطاعتش خارج گشته یا در امری مهم با او از در مخالفت در آید.
اما دخترش رملهل، با گرویدن خود و شوهرش، عبیدالله بن حجش، به دین و آیین محمدصو تصدیق پیامبری از او و کافر شدن به خدایان و آیین پدرشان، و ایمان آوردن به الله، پروردگار یکتا و بدون شریک، کاخ عظمت او را فرو ریخت و فرمانروایی او را متزلزل ساخت و باطل کرد.
ابوسفیان برای برگشت دادن دختر و دامادش به دین اجداد و پدران از تمام قدرت و وسایل و توانایی خود استفاده کرد. اما چه سود! موفق نشد، چون ایمان و اعتقاد، طوری عمیق و راسخ در قلب رملهلریشه دوانیده بود که با این طوفانها به لرزه در نمیآمد، و گردباد فشار و تهدید ابوسفیان آن را تکان نداد. بلکه قهر و کینۀ او، آن را استوارتر و محکمتر میکرد.
وقتی ابوسفیان، از رام کردن و مطیع کردن دختر خود عاجز و ناتوان شد و نتوانست او را از پیروی محمدصباز دارد، بار غم و اندوه و سستی بر دوشش سنگینی میکرد، و نمیدانست چگونه با قریش روبه رو شود و فرصت ندهد به محمدصملحق شوند.
از جهتی، وقتی دریافتند که ابوسفیان از رمله و شوهرش عصبانی و دلخور است، آنها به خود جرأت دادند که عرصه را بر آن دو تنگ کنند، و آنها را به شدت تحت فشار و آزار قرار دادند. تا جایی که برای آن دو ادامه حیات در مکه میسر و مقدور نماند.
و زمانی که پیامبرصبه مسلمانان اجازه داد به حبشه مهاجرت کنند و دین خود را محفوظ و از آزار قریش گریخته و به حمایت نجاشی در آیند؛ رمله، دختر ابوسفیانل، و دختر کوچولویش حبیبه، و شوهرش عبیدالله بن حجش، در پیشاپیش کاروان مهاجران قرار گرفتند.
اما از آن طرف برای ابوسفیان و دیگر سران و بزرگان قریش سخت و مشکل بود فرار این چند نفر را تحمل کنند و اجازه دهند از چنگشان فرار کنند و در دیار حبشه طعم راحت و آسایش را بچشند.
لذا قاصدانی پیش نجاشی فرستادند و از او درخواست کردند آن چند نفر مهاجر را برگرداند و زبان سعایت و بدگویی را نزد نجاشی گشودند و گفتند: اینها دربارۀ مسیح و مادرش مریم، سخن زشت و ناپسند میگویند. که اگر نجاشی بفهمد ناراحت میشود.
نجاشی سران مهاجران را خواست، و در مورد حقیقت آیین آنها تحقیق نمود، و نظر آنان را دربارۀ عیسی بن مریمإو مادرش جویا شد و از آنان خواست چند آیه از قرآنی که بر قلب پیامبر آنها نازل شده است، بر او بخوانند.
همین که او را از حقیقت اسلام مطلع کردند و چند آیه از قرآن را بر او خواندند به گریه افتاد و آنقدر اشک ریخت که صورتش خیس شد، (ریشش تر شد) و خطاب به آنها گفت:
این آیات که بر پیامبر شما ـ محمد ـ نازل شده است و مطالبی که عیسی بن مریم آورده است هر دو از یک منبع نور، تراوش کردهاند.
سپس به وحدانیت و یکتایی خدا ایمان آورد و اقرار نمود و پیامبری محمدصرا پذیرفت و تصدیق کرد.
و نیز از مهاجران حمایت کرده و مسلمانان را در مملکت خود مورد حمایت قرار داد. هرچند فرماندهان و بزرگان دربارش، از مسلمان شدن امتناع ورزیده و بر آیین نصرانیت خود پایدار ماندند برای آنها مهم نبود.
امحبیبهلتصور میکرد، بعد از گذشت روزگاری دراز و سخت و پرمشقت، ایام به کام شده و این رحلت و سفر شاق و طریق پرزحمت و رنج، به آسایش و راحتی میانجامد...
چون نمیدانست تقدیر چه سرنوشتی را برایش تهیه دیده و چه در خفا دارد؟...
خداوند متعال و توانا با حکمت وسیع و مشیت بیانتهایش، میخواست امحبیبهلرا طوری در بوتۀ آزمایش قرار دهد که تمام خردمندان و عاقلان در آن متحیر مانده و سر در نیاورند. در مقابل چنان آزمایش مشکلی، فهم و شعور تمام اندیشمندان متزلزل شود.
و چنان مقرر فرمود: که از این آزمایش بسیار دشوار، موفق و سربلند بیرون آید و بر سکوی پیروزی، گردن برافرازد.
شبی از شبها ام حبیبهلدر خواب دید: که شوهرش، عبدالله بن حجش، در دریای مواج و متلاطم با امواجی تیره و برهم فشرده دست و پا میزند. و در بدترین حال قرار گرفته است.
ام حبیبهل، ترسان و هراسان از خواب پرید و آشفته خاطر گشت...
ولی قلبش اجازه نداد رؤیا را برای احدی بازگو کند.
اما طولی نکشید که خوابش تحقق یافته، زیرا فردای آن شب هنوز غروب نشده بود، عبیدالله بن حجش از دین خود برگشته و نصرانی شد!...
پس از آن به سوی در بار میفروشان رو نهاد و میخوارگی را شروع کرد و به جرگۀ مدمن الخمرها درآمد. به طوری که از نوشیدن شراب نه سیر میشد و نه سیرآب.
عبیدالله، ام حبیبهلرا بین دو امر تلخ مخیر کرد: به این معنی یا میبایست طلاق بگیرد، و یا به آیین نصرانیت در آید...
ام حبیبهلخود را بر سر سه راهی دید:
یا میبایست به اصرار و الحاح و پافشاری شوهرش جواب مثبت دهد و نصرانی شود، بدین ترتیب از دین خود ـ پناه بر خدا ـ برگردد، و بار ننگ دنیا و عذاب آخرت را به دوش بکشد، که امحبیبهلهرگز به چنین کاری تن در نمیداد حتی اگر با شانۀ فولادین گوشت بدنش را از استخوان جدا میکردند، چنین کاری از او ساخته و شایسته نبود.
و یا اینکه به مکه، به منزل پدرش، یعنی به قلعۀ محکم شرک و عناد برگردد و بقیۀ عمرش را محکوم به ذلت و شکنجه ـ به خاطر دینش ـ به سر برد...
و یا اینکه تنها و دربه در و بدون یار و یاور و خانه و خانواده و دور از میهن در خاک حبشه بماند...
بالاخره تسلیم به قضای خدا را ترجیح داد و تصمیم گرفت در حبشه بماند، تا خداوند به کرم خود دری را به رویش بگشاید و گشایشی در کارش حاصل میشود... انتظار ام حبیبهلزیاد طول نکشید.
شوهرش بعد از نصرانی شدن زیاد در قید حیات باقی نماند و درگذشت. تازه عدۀ شوهر متوفای ام حبیبهلبه سر آمده بود که همای سعادت بر سرش نشست و پیک فرح و گشایش در خانۀ او را کوبید و مرغ سعادت و سرور با پرهای زمردین سبزش، بدون وعدۀ قبلی و ناگهانی، بر بالای منزل ماتم زده و محزونش پرزنان به پرواز در آمد و بشارت فرج آورد.
روزی که اشعۀ زرین آفتاب از سوراخ دریچۀ منازل، نور جانبخش خود را به داخل میریخت، ام حبیبهلافسرده و تنها در منزل نشسته بود. ناگهان در را زدند. وقتی در را باز کرد با ابرهه، ندیمه و خدمتکار مخصوص نجاشی، پادشاه حبشه مواجه شد.
ابرهه، مؤدبانه سلام کرد و اجازۀ ورود خواست و گفت:
پادشاه سلام میرساند و میگوید: محمد، رسولخدا، برای خودش از تو خواستگاری کرده است...
نامهای به پادشاه نوشته است به او وکالت داده است که تو را برایش عقد کنند. تو به میل خودت به یک نفر وکالت بده که تو را عقد کند.
امحبیبهلاز شادی نزدیک بود پر درآورد و پرواز کند. فریاد کشید: خداوند مژده و بشارت خیرت را بدهد! خدا مژدۀ خیرت را بدهد ...!
و شروع کرد به در آوردن زر و زیورش، و بازو بندها را درآورد و آنها را به ابرهه داد و بعد از آن النگوها را و سپس حلقه و انگشتریها را درآورد و همه را به عنوان مژدگانی به ابرهه داد.
اگر در آن حالت و لحظه تمام گنجهای دنیا را در اختیار داشت همه را به او میداد آنگاه گفت:
خالد بن سعید العاص را که از همه کس به من نزدیکتر است، وکیل کردم.
درکاخ سلطنتی حبشه که بر تپهای پردرخت و مشرف بر یکی از باغهای خوش منظرۀ حبشه قرار داشت و در یکی از سالنها و تالارهای وسیع کاخ که با نقش و نگارهای بسیار زیبا تزئین یافته بود، و با چراغهای مسین پر نور روشن شده، و با فرش و پردههای گران قیمت مفروش بود، بزرگان صحابۀ پیامبرصو در رأس آنها جعفربن ابی طالب، خالدبن سعیدبن العاص، عبدالله بن حذافۀ سهمیشو دیگران دور هم جمع شده بودند. تاگواهان عقد ام حبیبهل، دختر ابوسفیان، برای پیامبرصباشند. همین که جماعت حاضر شدند، نجاشی در صدر مجلس قرار گرفت و سخن را چنین آغاز کرد:
خداوند پاک و منزه و پناه دهنده و مقتدر را سپاس میگوییم، و گواهی میدهم: جز الله معبودی به حق، موجود نیست و گواهی میدهم: محمد بنده و پیامبر او است و مریم مژدۀ ظهور او را داده است.
اما بعد:
پیامبر از من درخواست کرده است که امحبیبه،دختر ابوسفیان را به عقد ازدواج او درآورم. من هم درخواست او را پذیرفتم و از جانب او چهارصد دینار طلا را مهر او قرار دادم.
این عقد بر مبنای سنت و روش خدا و پیامبرصجاری میشود.
سپس پولها را جلو خالد بن سعید بن العاصسنهاد.
در این موقع، خالدسبرخاست و گفت:
حمد و ثنا از آن خدا است. او را ستایش میگویم و از او یاری میطلبم، و از پیشگاه او طلب بخشودگی میکنم و به درگاهش توبه میکنم. و گواهی میدهم
که محمد بنده وپیامبر خدا است.
﴿هُوَ ٱلَّذِيٓ أَرۡسَلَ رَسُولَهُۥ بِٱلۡهُدَىٰ وَدِينِ ٱلۡحَقِّ لِيُظۡهِرَهُۥ عَلَى ٱلدِّينِ كُلِّهِۦ وَلَوۡ كَرِهَ ٱلۡمُشۡرِكُونَ ٣٣﴾[التوبة: ۳۳].
«او پروردگاری که پیامبرش را با دین هدایت و حق فرستاده است؛ تا بر تمام ادیان فایق و غالب آید، هرچند کافران ناخشنود باشند».
اما بعد:
من هم درخواست پیامبرصرا پذیرفته و موکلۀ خود را، امحبیبه، دختر ابوسفیان را به عقد ازدواج ایشان در آوردم.
خداوند این همسر را بر پیامبرصمبارک فرماید.
و به ام حبیبه تبریک و شاد باش میگویم که خداوند چنین خیر و سعادتی را نصیبش فرموده است.
سپس پول را برداشت و خواست آن را ببرد و برخاست، یارانش هم برخاستند و خواستند بروند.
اما نجاشی گفت:
بنشینید روش پیامبران چنین است که وقتی ازدواج کنند، غذایی میدهند. دستور داد غذا را آوردند و جماعت غذا خوردند؛ آنگاه متفرق شدند.
ام حبیبهلگفته است:
وقتی پول مهریه را دریافت کردم، پنجاه مثقال طلا را برای ابرهه فرستادم، که برایم مژده آورده بود. و گفتم:
موقعی که بمن مژده دادی پولی در اختیار نداشتم، این پنجاه مثقال طلا را از من قبول کن.
اما طولی نکشید که ابرهه به عجله آمد و طلا را به من پس داد، و کیفی را بیرون آورد که خودم به او داده بودم، و آن را هم مسترد داشت و گفت:
پادشاه به من دستور داده است که چیزی از شما نگیرم. و به زنانش دستور داده است هر چه عطر و طیب در اختیار دارند برایت بفرستند.
فردا از جانب آنها برایم ورس، زعفران، اسپند و عنبر آورد.
آنگاه گفت:
من از تو یک تقاضا و خواهش دارم.
گفتم: خواهشت چیست؟
گفت:
من مسلمان شدهام و پیرو دین محمدصگشتهام؛ پس، از طرف من به پیامبرصسلام برسان و بگو که به خدا و پیامبرش ایمان آوردهام. لطفاً فراموش نکنید. آنگاه، وسایل سفرم را فراهم کرد و آن را ترتیب داد.
مرا نزد پیامبرصآوردند.
وقتی به خدمت پیامبرصشرفیاب شدم، جریان خواستگاری را برایش تعریف کردم، و گفتم با ابرهه چه کار کردم، و سلامش را به پیامبرصرساندم.
پیامبرصفوقالعاده خوشحال شد. و فرمودند:
«سلام و رحمت و برکت خدا بر او باد» [۸].
[۸] به منظور کسب معلومات اضافی میتوان به منابع زیر مراجعه نمود: ۱ـ الإصابة ۴/۴۴۱. ۲ـ الاستیعاب ۴/۳۰۳. ۳ـ أسد الغابة ۵/۴۵۷. ۴ـ صفة الصفوة ۲/۲۲. ۵ـ المعارف ابن قتیبة: ۱۳۶-۳۳۴۰. ۶ـ سیر أعلام النبلاء. ۷ـ مرآت الجنان ـ یافعی. ۸ـ السیرة النبویة، ابن هشام. ۹ـ تاریخ طبری. ۱۰ـ الطبقات الکبری. ۱۱ـ تهذیب التهذیب ابن حجر. ۱۲ـ حیاة الصحابة. ۱۳ـ أعلام النساء کحالة ۱/۴/۴۶.