حکیم بن حزامس
آیا از خبر و سرگذشت این صحابی، اطلاعاتی دارید؟!
وقتی صفحات تاریخ را ورق زده و به دقت بررسی میکنیم، در مییابیم که حکیم بن حزامسیگانه نوزادی است که در داخل کعبۀ معظمه پا به عرصۀ وجود نهاد. به ماجرای این تولد توجه کنید، خلاصه و مختصر آن داستان به قرار زیر است:
مادر حکیم، همراه جمعی دیگر از زنان، تفرج کنان وارد کعبه میشوند.
گویی اینکه در آن روز کعبه، به مناسبتی باز بوده، و مادر حکیم باردار بوده است، درد زایمان به طور ناگهانی بر او عارض شده به طوری که مجال ندارد از کعبه خارج گردد.
قطعۀ پوستی را تهیه کردند و نوزاد را روی آن نهادند.
این نوزاد عبارت بود از حکیم بن حزام بن خویلدس.
حکیم برادر زاده امالمؤمنین، خدیجه کبریلبود.
حکیمس در خانوادهای با اصل و نسب و با ریشهای عریق و ثروت و مکنتی فراوان رشد کرد و بزرگ شد.
در کنار این فضایل، انسانی دانا و با خرد، شریف و بزرگمنش بود. نزدیکانش او را پیشوای خود قرار داده و مقام توزیع تبرعات و رسیدگی به نیازمندان را به او محول کردند.
در زمان جاهلیت از مال و ثروت مخصوص خود، احتیاجهای حاجیان نیازمند بیتالله الحرام را رفع میکرد.
حکیمسیکی از دوستان صمیمی و صادق پیامبرصقبل از بعثت بود.
اگر چه حکیم پنج سال از پیامبرصبزرگتر بود، اما همیشه از الفت و انس و مصاحبت و همنشینی پیامبرصلذت میبرد، و در مقابل، پیامبرصنسبت به او محبت و مودت داشت.
و زمانی پیامبرصبا عمۀ حکیم؛ یعنی، خدیجه دختر خویلدل، ازدواج کرد رابطه و علاقۀ خویشاوندی، پایههای مودت را استوارتر کرد.
جای بسی تعجب است که بعد از این همه رفاقت و علاقه و محبت حکیم نسبت به پیامبرص، در روز فتح مکه، بیش از بیست سال بعد از بعثت، حکیمسبه اسلام گروید!!
با توجه به آن همه عقل و خرد که خداوند برایش نصیب نموده بود، و با وجود رشتۀ قرابت و خویشاوندی با پیامبرصداشت، باید رسالتش را میپذیرفت، و از فروغ خورشید هدایتش، راه مییافت.
اما با مشیت و خواست الهی چه میتوان کرد؟
و خواست خدا هر چه باشد، همان میشود.
همانطور که ما، از تأخیر و دیر مسلمان شدن حکیم در شگفتیم، او خود نیز از آن تعجب میکند.
حکیمس به محض اینکه به اسلام گروید و حلاوت و شیرینی ایمان را قلباً و روحاً چشید، انگشت ندامت و پشیمانی را به دهان گزیده و بر هر لحظه از عمرش تأسف میخورد: که در شرک و بیایمانی و تکذیب پیامبران، به سر برده بود.
بعد از اسلام روزی پسرش او را دید که میگریست، پرسید:
پدرجان چرا گریه میکنی؟!
گفت:
به خاطر خیلی چیزها گریه میکنم.
قبل از هر چیز به خاطر اینکه دیر مسلمان شدم و تأخیر کردم؛ که میتوانستم به خیلی چیزها برسم که اگر یک دنیا طلا خرج کنم به آن نخواهم رسید.
آنگاه روز بدر و احد، خداوند جان مرا نجات داد، و در همان ایام به خودم قول دادم: که بعد از آن، قریش را علیه پیامبرصیاری ندهم و از مکه بیرون نروم؛ اما به زودی، به نصرت و یاری قریش کشیده شدم.
وانگهی هربار که تصمیم میگرفتم: به آیین اسلام درآیم، افرادی از بزرگان قریش را میدیدم که سن و سال و مقام و منزلتی داشتند، و دست از جاهلیت بر نمیداشتند، من هم از آنها تقلید میکردم، و با آنها مدارا و همراهی میکردم.
ایکاش چنینکاری نمیکردم!
فقط تقلید از پدران و بزرگان و تعصب و دنبالهروی آنها ما را نابود و بدبخت کرد پس چرا گریه نکنم پسرم؟!
همانطور که هم ما و هم خود حکیم بن حزامساز دیر مسلمان شدنش در تعجبیم، پیامبرصنیز در شگفت بود. چون پیامبرصتعجب میکرد مردی به دانایی، شعور و فراست حکیم بن حزام، چگونه به ماهیت اسلام پی نبرده و برایش مجهول و مخفی مانده است. پیامبرصآرزو میکرد: حکیم و چند نفر مانند او به آیین اسلام در آیند، و دین خدا را بپذیرند.
مثلاً یک شب قبل از فتح مکه، پیامبرصبه یارانش گفت:
در مکه چهار نفر هستند: که من راضی نیستم مشرک بمانند و آرزو میکنم مسلمان شوند. گفتند: آن چهار نفر کدامند؟ یا رسولالله؟!
فرمود:
عتاب بن اسید، جبیربن مطعم، حکیم بن حزام و سهیل بن عمرو...
خداوند به آنها لطف و عنایت مبذول داشت؛ که همگی مسلمان شدند.
وقتی پیامبرصپیروزمندانه وارد مکه شد، خواست از حکیم بن حزام احترام به عمل آورد. لذا به جارچی خود دستور داد: که ندا دهد:
هرکس لاإله إلاالله را بگوید، و گواهی دهد جز الله معبودی نیست، شریک ندارد، تنها و یگانه است و محمدصبنده و پیامبر او است، در امان است.
و هرکس در کعبه بنشیند و اسلحه را به زمین بگذارد در امان است.
و هرکس در خانۀ خود را ببندد در امان است.
و هرکس به خانۀ ابوسفیان برود در امان است.
خانۀ حکیم در پایین مکه قرار داشت و خانۀ ابوسفیان در بالای مکه...
حکیم بن حزامسبعد از اینکه مسلمان شد، تمام حواس و شعورش را به اسلام متوجه کرد. ایمانش عمیق و با خون رگهایش در آمیخته و از صمیم قلب به آن گرویده بود.
به خود پیمان بست هر عملی را که در جاهلیت انجام داده و یا هر نفقهای را بر ضد و در دشمنی با پیامبرصخرج کرده است، آن را جبران کند و کفارۀ آنها را بدهد.
و واقعاً به عهد خود وفا کرد.
از جمله دارالندوه به او تعلق پیدا کرد. دارالندوه خانهای قدیمی و تاریخی بود در عهد جاهلیت که قریش تمام کنفرانسها و اجتماعهای خود را در آنجا تشکیل میداد، و بزرگان و رؤسای قوم، در آنجا گرد هم میآمدند تا علیه پیامبرصتوطئه و برنامه بچینند.
وقتی دارالندوه به حکیمس تعلق پیدا کرد، حکیم خواست پردۀ فراموشی را بر گذشتۀ زشت خود بکشد، لذا آن را به سیصد هزار درهم فروخت. یکی از جوانان قریش گفت: عمو جان! مایۀ افتخار قریش را فروختی!
حکیمسگفت:
پسرم، هیهات! افتخارات همه رفتند، فقط پرهیزکاری باقی هست. من آن را فروختم که با بهایش، خانهای در بهشت بخرم.
و من شما را شاهد میگیرم که بهای آن را در راه خدا قرار دادهام.
حکیمس بعد از اینکه به اسلام مشرف شد، یک بار که مراسم حج را به جای آورد، یکصد شتر مرغوب و اصیل را در پیش میراند، که همه را با جل (لباس) گرانبها آراسته بود. سپس همه را در راه خدا خرج کرد.
و در حجی دیگر وقتی در عرفه توقف کرده بود، یکصد نفر از بردههایش همراه او بودند و در گردن هر یک حلقهای از نقره آویخته بود: که روی آن چنین حک شده بود:
از جانب حکیم بن حزام در راه خدا آزاد هستند. سپس همه را آزاد کرد.
و در حج سوم یکهزار گوسفند را راند. بله یک هزار گوسفند ـ و سپس همه را در منی ذبح و قربانی کرد و گوشت آنها را در راه خدا به مسلمانان بیبضاعت داد.
بعد از غزوۀ حنین حکیمس از پیامبرصغنایم درخواست کرد. پیامبرصتا یکصد شتر به او عطا فرمود ـ در آن روز حکیم تازه مسلمان بود ـ پیامبرصبه او گفت:
حکیم این ثروت، ثروتی است شیرین و مطبوع. اگر انسان از طریق نیک نفسی و قناعت آن را بگیرد و مصرف کند مبارک و میمون است. ولی اگر از طریق حرص و آز،آن را دریافت نماید نامبارک است؛ حالت انسانی را پیدا میکند که هر چه میخورد سیر نمیشود. باید بدانید دست بالا بهتر از دست پایین است، و دست بخشش بهتر از دست درخواست است.
همین که حکیم این سخنان را از زبان پیامبرصشنید گفت:
یا رسولالله! قسم به ذاتی که تو را به حق مبعوث کرده است، بعد از این هرگز از احدی سؤال و درخواست نمیکنم و چیزی را از کسی نمیجویم.
و تا زندهام از کسی چیزی نمیگیرم.
حکیمس به بهترین وجه به عهد و قسم خود وفا کرد.
مثلا در زمان خلافت حضرت ابوبکر صدیقساو را خواست که از بیتالمال مسلمانان چیزی به او دهد؛ اما حکیمس نپذیرفت و از دریافت آن امتناع ورزید.
وقتی خلافت به حضرت عمر فاروق اعظمسرسید، او نیز از حکیم خواست چیزی از بیتالمال بردارد، اما حکیمس قبول نکرد.
حضرت عمر فاروقسدر میان مردم اعلام کرد:
ای جماعت مسلمانان! من شما را گواه میگیرم که من از حکیم بن حزام درخواست کردم از بیتالمال چیزی ببرد، و او قبول نکرد.
حکیمس تا در قید حیات بود از کسی چیزی نگرفت [۲۷].
[۲۷] معلومات مزید را از منابع زیر بخوانید: ۱ـ الاستیعاب ۱/۳۶۸ ۲ـ الإصابة ۱/۳۲۷ ۳ـ الملل والنحل ۱/۲۷ ۴ـ الطبقات الکبری ۱/۲۶ ۵ـ سیر أعلام النبلاء ۳/۱۶۴ ۶ـ زعماء الإسلام ۱۹۰-۱۹۶ ۷ـ حماة الإسلام ۱/۱۲۱ ۸ـ تاریخ الخلفاء ۱۲۶ ۹ـ صفة الصفوة ۱/۳۱۹ ۱۰ـ المعارف ۲/۹۲-۹۳ ۱۱ـ أسد الغابة ۲/۹-۱۵ ۱۲ـ محاضرات الأدیان ۴/۴۷۸ ۱۳ـ مروج الذهب ۲/۳۰۲