یاران پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم

فهرست کتاب

ابوطلحه انصاریس

ابوطلحه انصاریس

زید بن سهل نجاریس، مشهور به ابوطلحه، مطلع شد، که رمیصاء، دختر ملحان نجاری، مشهور به ام‌سلیم، شوهرش فوت کرده و بیوه شده است. از شنیدن این خبر مسرتبخش روحش به پرواز در آمد.

نباید تعجب کرد؛ چون ام سلیم بانویی سنگین، پاکدامن، عاقل، کامل، باوقار و دارای صفات حمیده بود.

بنابراین ابوطلحهس تصمیم گرفت: قبل از دیگر خواستاران، به خواستگاریش برود؛ زیرا امثال ام سلیملخواهان فراوان دارند.

از طرفی ابوطلحهس هم مطمئن بود: که ام سلیم، هیچ کس را بر او ترجیح نمی‌دهد و هیچ‌کدام از خواستگاران را از او برتر نمی‌داند...

چون ابوطلحه خود مردی کامل و ثروتمند، دارای منزلت و مورد توجه و احترام مردم بود...

علاوه براین، یکی از دلاوران بنی نجار و یکی از تیراندازان معدود یثرب به شمار می‌آمد.

ابوطلحه به منزل ام سلیمبرفت...

ابوطلحه وقتی به منزل ام سلیم می‌رفت، در راه به یادش آمد که ام سلیم به سخنان این مبلغ مکی؛ یعنی، مصعب بن عمیر گوش فرا داده و به محمد ایمان آورده و پیرو آیین او شده است.

اما بعد از چند لحظه به خود گفت: چیزی نیست و زیاد اهمیت ندارد.

مگر شوهر متوفایش پیرو آیین پدران خود نبود، مگر از دعوت محمد رویگردان نبود؟

ابوطلحهس به منزل ام سلیم رسید و اجازۀ ورود خواست. ام سلیملبه او اجازه داد.

پسر ام‌سلیم؛ یعنی انسس، در منزل حاضر بود. ابوطلحه پیشنهاد خود را مطرح کرد. اما ام سلیملگفت:

هیچ‌کس دست رد به سینۀ امثال تو نمی‌زند؛ ولی من با تو ازدواج نمی‌کنم؛ تو یک نفر کافر هستی...

در اول امر ابو طلحهس گمان برد: که ام سلیم اشکال تراشی می‌کند و بهانه می‌تراشد. مردی دیگر را بر او ترجیح داده است که ثروت و قوم و قبیله‌اش از او بیشتر است.

لذا به او گفت:

ام سلیم باور کن این‌ها بهانه است وهیچ یک از آن‌ها مانع ازدواج من و تو نمی‌شود

ام سلیملپرسید:

پس چه چیزی مانع آن است؟!

گفت: زرد و سفید... طلا و نقره، مانع است.

ام سلیملپرسید: طلا و نقره؟!

ابوطلحهسگفت: بله، طلا و نقره...!

اما ام سلیملگفت: ابوطلحه من و تو، خدا و پیامبر را شاهد می‌گیریم که اگر تو مسلمان شوی من راضی می‌شوم و حاضرم با تو ازدواج کنم. و طلا و نقره‌ای از شما نمی‌خواهم بلکه همان مسلمان شدنت را به جای مهر (کابین) قبول دارم.

همین که ابوطلحه سخنان ام سلیم را شنید، ذهنش متوجۀ بت مقدسش گشت که آن را از نفیس‌ترین چوب ساخته بودند، و ابوطلحه هم مانند دیگر بزرگان قوم کمر خدمتش را بسته بود.

اما ام سلیملدید: که زمینه مساعد است خواست تا تنور گرم است نان را بپزد. و تا آهن گداخته است آن را نرم کند. و بکوبد. لذا دنبال سخن را گرفت و گفت: ای ابوطلحه تو خوب می‌دانی خدایی را که، غیر از خدا، می‌پرستی از زمین رسته است، مگر نه؟...

گفته: بله درست است.

ام سلیملگفت:

آیا واقعاً تو احساس شرم و خجلت نمی‌کنی، چوبی را پرستش می‌کنی که قسمتی از آن به صورت خدای تو در آمده است و قسمت دیگرش را آتش می‌زنند تا جایی را گرم کنند، یا خمیر را به روی آن نان بپزند؟!...

آقای ابوطلحه اگر تو بیایی و مسلمان شوی من راضی می‌شوم با تو ازدواج کنم و جز مسلمان شدنت مهری از تو نمی‌خواهم.

ابوطلحهس پرسید:

چه کسی مرا به اسلام راهنمایی می‌کند؟

ام سلیملگفت: من تو را هدایت می‌کنم.

ابوطلحه گفت: چگونه؟

گفت: کلمه حق و هدایت را بر زبان می‌آوری و می‌گویی: گواهی می‌دهم جز الله، معبودی به حق نیست و محمدصپیامبر خدا است. پس از آن به منزل می‌روی و بت مورد پرستش خود را خرد کرده و دور می‌ریزی.

آثار فرح و سرور از چهرۀ ابوطلحهس مشاهده شد و گفت: (أشهد أن لا إله إلا الله وأن محمداً رسول الله)

پس از آن با ام سلیملازدواج کرد...

مسلمانان می‌گفتند:

مهری بالاتر و گرامی‌تر از مهر ام سلیم را ندیده و نشنیده‌ایم. مهر خود را اسلام قرار داد.

از آن روز به بعد ابوطلحهس به زیر پرچم اسلام در آمد، و تمام نیروی سرشار و یگانۀ خود را در خدمت به اسلام قرار داد.

و یکی از هفتاد نفری بود: که در عقبه با پیامبرصبیعت کردند و در این موقع همسرش، ام سلیملنیز حضور داشت.

و یکی از دوازده نماینده‌ای بود: که پیامبرصدر آن شب آن‌ها را به سرپرستی و ریاست مسلمانان مدینه تعیین کرد.

بعد از آن در تمام غزوه‌ها در کنار پیامبرصجنگید، و در هر یک از آن‌ها آزمایش جانبازی و دلیری خود را داد و سرافراز بیرون آمد.

اما بزرگترین و چشمگیرترین ایام جانبازی ابوطلحهس، همانا روز احد بود.

اینک داستان و ماجرای آن روز ابوطلحه را می‌خوانیم.

محبت پیامبرصتمام زوایا و اعضای ابوطلحهس را در بر گرفته بود، و محبت پیامبرصمانند خون در رگ و شریانش جریان داشت. به طوری که از نظاره و تماشای سیمای پرنورش سیر نمی‌شد، و از شنیدن گفتار شیرین و زلالش، قلب و روح تشنه لبش، سیراب نمی‌گشت و هر وقت دو نفری تنها می‌شدند: ابوطلحهس در مقابل پیامبرصزانو می‌زد و می‌گفت: پدر و مادرم به قربانت! جانم فدای جانت! و جسد و صورتم بلاگردان وجودت!

زمانی که روز احد فرا رسید و مسلمانان از اطراف پیامبرصدور شدند و مشرکان از هر طرف به سویش هجوم آوردند. دو دندان پیشین او را شکستند، و صورتش را زخمی و لب‌هایش را خونین کردند. و صورتش خون آلود شد...

و حتی بعضی از یاوه گویان بد سگال، شایع کردند که محمد کشته شده است، و در نتیجه سستی و ترس و هراس مسلمانان، فزونتر شد و به دشمنان خدا پشت کرده و پا به فرار نهادند.

در چنین اوضاع و احوالی، فقط تعدادی کم در کنار پیامبرصماندند، و در مقدم و طلیعۀ آن‌ها ابوطلحهس قرار داشت.

در حالی که پیامبرصدر پشت او قرار گرفته و بدن او را سپر قرار داده بود، ابوطلحه س؛ مانند کوهی استوار و محکم بدن خود را سپر قرار داده بود.

آنگاه زه را در کمان شکست‌ناپذیر گذاشته، و تیرهای خطا ناپذیر را به زه نهاده و به دفاع از پیامبرصبرخاست، و مشرکان را یکی بعد از دیگری می‌زد.

در این حالت پیامبرصبرای شناسایی محل تیر، از پشت ابوطلحه نگاه می‌کرد. اما ابوطلحهسایشان را باز می‌داشت که مبادا خطری برایش پیش آید. و می‌گفت:

پدر و مادرم فدایت! نگاه نکنید! آن‌ها شما را می‌زنند.

سرم سپر سرت، و سینه‌ام سپر سینه‌ات می‌باشد.

در چنین وضعی یکی از سربازان اسلام با ترکش تیرش می‌گریخت، پیامبرصاو را صدا زد:

تیرهایت را به ابوطلحه بده و با تیرها فرار نکن!

ابوطلحهسبه دفاع از پیامبرصادامه داد تا سه کمان در دستش شکست، و تا توانست مشرکان را کشت.

پس از آن جنگ به آخر رسید، و خداوند پیامبرصخود را حفظ و حراست فرمود و جان سالم به در برد.

ابوطلحهس همان‌طور که در اوقات خطر و تنگی جان خود را در راه خدا فدا می‌کرد، در مواقع ضرورت و لزوم، مال و ثروت خود را نیز بیشتر بذل می‌کرد.

از جمله در مدینه باغی از نخل و انگور داشت، که از لحاظ کثرت درخت و مرغوبی ثمر و گوارایی آب، مدینه نظیرش را ندیده بود.

یک روز ابوطلحهس، در سایۀ مطبوع درختانش به نماز ایستاده بود، که ناگهان پرنده‌ای خوش آواز با پرهای سبز و زیبا و منقاری قرمز و پاهایی رنگین و حنایی، آواز خوانان، توجۀ او را جلب کرد.

پرندۀ زیبا دهان با آواز خوش الحان، رقص کنان و شاد و خرم، از شاخه‌ای به شاخه‌ای می‌پرید. منظره و شکل زیبای پرنده او را به خود مشغول کرد. و در دریای تماشا غرق شد.

اما بعد از چند لحظه وقتی به خود آمد، ندانست: چند رکعت نماز خوانده است؟!

دو رکعت؟

سه رکعت؟ ...نمی‌دانست...

و همین که نمازش را تمام کرد، به عجله خود را به محضر پیامبرصرساند، و از خود شکایت کرد که باغ و درخت و فضا و پرنده‌ای خوش‌آواز، او را به خود مشغول و از نماز منصرف کرده است.

و پس از آن گفت:

ای‌محمد! تو شاهد باش من این باغ را در راه خدا صدقه کردم.

پس هر طوری که تو و خدا دوست دارید، از آن بهره بگیرید.

ابوطلحهس زندگی را با روزه و مجاهدت به سر برد.

و به همان صورت هم درگذشت.

می‌گویند: بعد از رحلت پیامبرصدر حدود سی سال ابوطلحهس مدام روزه‌دار بود و جز در ایام عیدها که روزه‌داری حرام است، هرگز افطار نمی‌کرد، و عمرش طولانی شد تا این‌که به سن پیری و فرتوتی رسید؛ ولی کثرت سن و پیری، مانعش نشد، که به جهاد در راه خدا ادامه دهد، و برای اعلای کلمه و فرمودۀ خدا و احترام و اعزاز دین خود، در گوشه و اکناف زمین قدم بر دارد.

زمانی که در عهد خلافت حضرت عثمانس مسلمانان تصمیم گرفتند: از طریق دریا به جهاد بروند، ابوطلحهس خود را آماده کرد که با سربازان اسلام حرکت کند اما فرزندانش گفتند:

خدا تو را ببخشاید! پدرجان! تو به سن پیری رسیده‌ای و در زمان پیامبرصو حضرت ابوبکر و حضرت عمر به جهاد رفته‌ای، و الآن وقت آن است در گوشه‌ای نشسته و استراحت کنی و بگذارید ما به جهاد برویم گفت:

خدای متعال می‌فرماید:

﴿ٱنفِرُواْ خِفَافٗا وَثِقَالٗا وَجَٰهِدُواْ بِأَمۡوَٰلِكُمۡ وَأَنفُسِكُمۡ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِۚ ذَٰلِكُمۡ خَيۡرٞ لَّكُمۡ إِن كُنتُمۡ تَعۡلَمُونَ ٤١[التوبة: ۴۱].

«سبکبار و سنگین‌بار در راه الله خروج نمایید و با مال‌ها و جان‌هایتان در راه الله جهاد کنید. این برای شما بهتر است؛ اگر می‌دانستید».

بنابراین، خدا همه ما را بسیج کرده است. پیر و جوان... فرقی ندارد؛ چون خدا آن را برای ما محدود نکرده است.

و از ماندن در منزل و نرفتن به جهاد امتناع ورزید.

موقعی که پیر مرد از حال افتاده با سربازان اسلام در دیار سوار کشتی شد، سخت بیمار شد و بر اثر شدت بیماری زندگی را به درود گفت.

هنگامی که جنازۀ ابوطلحهس را در ملافه‌ای نهاده وپوشانده بودند، مسلمانان در جستجوی یافتن جزیره‌ای بودند که جنازه را در آن دفن کنند؛ اما هفت شبانه روز موفق نشدند، بعد ازهفت شبانه روز موفق شدند که جنازه را درجزیره‌ای دفن نمایند. در صورتی که جنازه تغییری نکرده بود و انگار به خواب فرو رفته بود.

در وسط دریا،

دور از خانواده و وطن،

تنها و بی‌کس و دور از عشرت و مسکن،

جنازۀ ابوطلحهس دفن شد. او که با خدای خود نزدیک است، پس چه باکی از دوری مردم.