یاران پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم

فهرست کتاب

طلحه بن عبیدالله التیمیس

طلحه بن عبیدالله التیمیس

طلحه بن عبیدالله التیمیس، با کاروانی از کاروان‌های قریش جهت تجارت به دیار شام رفته بود. وقتی کاروان به شهر بصری رسید، پیرمردان به بازار گرم و پر ازدحام آنجا هجوم برده و به خرید و فروش پرداختند.

با وجود اینکه طلحهس جوان بود و تازه پا به سن نهاده بود، و مانند آنان تجربه و خبرگی در تجارت نداشت، اما به سبب تیزی هوش و دید روشن و عمیق می‌توانست با آن‌ها رقابت کند. و در معاملات بیش از آن‌ها سود و بهره برگیرد.

در حینی که طلحه در بازار می‌گشت که از انسان‌های گوناگون و از ملت‌های مختلف موج می‌زد، ناگهان امری برایش پیش آمد که نه تنها مجرا و مسیر حیاتش را تغییر داد، بلکه بشارت تغییر جهت تاریخ را به طور کامل میداد.

رشتۀ سخن را به دست طلحه بن عبیداللهس می‌دهیم: که خود قصۀ شگفت‌انگیز و جالب خود را برایمان تعریف کند.

طلحهس می‌گوید:

در حینی که در بازارهای بصری بودیم، ناگهان صدای یک راهب را شنیدم که می‌گفت: مردم!

ای گروه بازرگانان، از مردم این موسم و بازار بپرسید: آیا یک نفر از اهل حرم در میان آن‌ها هست؟

من که در آن حوالی بودم، کنجکاو شده و به طرفش شتافتم و گفتم:

بله، من اهل حرم هستم، امری بود؟

گفت:

آیا در بین شما احمد ظهور کرده است؟

گفتم:

احمد کیست؟

گفت: ابن عبدالله بن عبدالمطلب.

این ماه همان ماهی است که در آن ظهور می‌کند.

و او آخرین پیامبر خدا است.

در دیار شما در سرزمین حرم ظاهر می‌شود و به سرزمینی مهاجرت می‌کند که دارای سنگ‌های سیاه رنگ و نخل و شوره‌زار و چشمه‌های آب است.

ای جوان، زنهار! زود به او ملحلق شوی!

طلحهس می‌گوید: گفته و سخنانش در دل من اثر گذاشت، با عجله اسب‌هایم را آماده کردم و بار سفر برگشت را بستم، کاروان را جا گذاشتم، با شتاب به سوی مکه راندم وقتی به خانه رسیدم، به زنم گفتم:

آیا بعد از اینکه ما از مکه رفتیم اتفاقی افتاد؟

گفت:

بله، محمد بن عبدالله برخاسته و ادعای پیامبری می‌کند، و ابن‌ابی قحافه (منظور حضرت ابوبکر است) از او پیروی کرده و به او گرویده است.

طلحهس می‌گوید:

و من حضرت ابوبکر را می‌شناختم، مردی آرام، خون‌گرم و متواضع است.

بازرگانی است دارای اخلاق نیکو و ثابت قدم، با او انس و الفت داشتیم، از مجلس و صحبتش لذت می‌بردیم، چون در مورد اخبار و تاریخ و انساب عرب اطلاعات زیادی داشت، اغلب به دورش جمع می‌شدیم.

همینکه، موضوع را شنیدم، نزدش رفتم و گفتم:

آیا درست است، محمدبن عبدالله ادعای پیامبری کرده است، و تو از او پیروی کرده‌ای؟!

گفت: بله ... شروع به گفتن اخبار پیامبر کرد و مرا تشویق می‌کرد که دین او را بپذیرم من هم قصۀ راهب را برایش تعریف کردم، سخت تعجب کرد و گفت:

پس زود باش، بلند شو، با هم پیش حضرت محمدصبرویم و قصۀ شما را برایش تعریف کنیم، ببینیم ایشان چه می‌گوید. و تو هم وارد دین خدا شو.

طلحهس گفته است:

باهم نزد حضرت محمدصرفتیم، اسلام را به من پیشنهاد کرد، و بعضی از آیات قرآن را برایم تلاوت کرد. و مژدۀ نیکی دنیا و آخرت را به من داد.

خداوند مرا به اسلام هدایت کرد، داستان راهب بصرایی را که برایش بازگو کردم، آثار سرور و شادی در سیمایش هویدا شد.

آنگاه در حضورش گفتم گواهی می‌دهم: جز الله معبودی بحق نیست و حضرت محمدصپیامبر خداست.

بدین ترتیب من چهارمین فردی شدم که به وسیلۀ حضرت ابوبکر به اسلام در آمدم.

مسلمان شدن طلحهس برای افراد خانواده و نزدیکانش بسان صاعقه بود، آن‌ها را مضطرب و آشفته و عصبانی کرد.

مادرش از هر کس بیشتر افسرده، و غمگین و نگران شد، که طلحه مسلمان شده است، از آنجایی که از اخلاق و صفات حسنه و نجابت و بزرگی برخوردار بود، مادرش انتظار داشت رئیس و رهبر قوم خود گردد.

اطرافیان و اقوام، اطراف او را گرفته و خواستند او را از دینش منصرف کنند، اما دیدند مانند کوه محکم و استوار ایستاده است و هیچ عاملی ارادۀ او را متزلزل نمی‌کند.

وقتی دیدند نرمش و لینت و سازش او را قانع نمی‌کند، به اذیت و آزار و شکنجه‌اش پناه بردند. مسعود بن خراش آورده است.

یک بار مشغول انجام سعی بین صفا و مروه بودم، دیدم جمع کثیری جوانی را تعقیب می‌کنند که هر دو دستش را به گردنش بسته بودن، سرش می‌دویدند و او را از پشت هول می‌دادند و بر سرش می‌کوبیدند.

پشت سر جوان، پیرزنی، او را فحش و ناسزا می‌گفت و داد می‌کشید. گفتم: این جوان چه کار کرده است؟

گفتند: این طلحه بن عبیدالله است که از دینش برگشته است، و از پسر بنی هاشم پیروی کرده است. پرسیدم: این پیرزن دیگر کیست؟

گفتند: او صعبه دختر خصومی، و مادر این جوان است.

سپس نوفل بن خویلد معروف به شیر قریش، نزد طلحه بن عبیدالله آمد، با ریسمانی او را با حضرت ابوبکر بست و هر دو را جفت کرده، آنگاه آن‌ها را به جهال و نادانان مکه سپرد، که به شدیدترین وجه آن‌ها را اذیت و شکنجه کنند.

به همین مناسبت، طلحه بن عبیداللهس و حضرت ابوبکر صدیقس به همشاخ (جفت) معروف شدند.

روزگار سیر خود را می‌کرد، حوادث پشت سرهم می‌گذشتند، و طلحه بن عبیداللهس، روز به روز کاملتر و پخته‌تر می‌شد، و هر آن فداکاری و جانبازیش در راه خدا و پیامبرصبیشتر و مهمتر می‌گشت، و نیکی و حسن وقارش نسبت به اسلام و مسلمین هر دم بیشتر گسترش می‌یافت. جانبازیش به جایی رسید که لقب شهید زنده را به او دادند، و حتی پیامبرصاو را به نام، طلحۀ خیر و طلحۀ بخشش وطلحۀ سخاوت نام برد.

هر یک از این القاب داستانی دارد: که هر یک از دیگری جالبتر است.

داستان لقب شهید زنده بودنش در روز احد اتفاق افتاد. زمانی که مسلمانان شکست خوردند و از کنار پیامبرصگریختند، و به جز یازده نفر انصار و تنها طلحه بن عبیداللهس از مهاجرین، کسی نزد پیامبرصنماند.

در چنین حالتی پیامبرصو همراهانش از کوه بالا می‌رفتند، که دشمن بر آنان مسلط نباشد، اما جمعی از مشرکان، او را تعقیب کرده و می‌خواستند او را به قتل برسانند.

پیامبرصفرمود: چه کسی حاضر است آن‌ها را از ما دور کند، و در مقابل، رفیق بهشت من شود؟! طلحهس گفت: من حاضرم یا رسول‌الله!

پیامبرصفرمود: نه تو در جای خود بمان.

مردی از انصار گفت: من حاضرم یا رسول‌الله! پیامبرصفرمود: باشد.

مرد انصاری با کفار جنگید تا کشته شد، اما پیامبرصو همراهانش همچنان از کوه بالا می‌رفتند ولی مشرکان خود را به او رساندند. پیامبرصفرمود:

حریف آن‌ها کیست؟ مرد میدان آن‌ها کیست؟

باز طلحهس گفت: منم یا رسول‌الله!

سپس یک نفر دیگر از انصار گفت: من یا رسول‌الله.

فرمود: بله تو، او هم به میدان رفت و جنگید تا او هم کشته شد.

پیامبرصهمان‌طور به بالا رفتن از کوه ادامه داد، و مشرکان هم او را تعقیب می‌کردند و پیامبرصمانعش می‌شد. و به یک نفر انصاری اجازه می‌داد، تا تمام انصار کشته شدند، و جز طلحهس، هیچ‌کس با پیامبرصنماند، و مشرکان سررسیدند، آنگاه به طلحه گفت: الآن بله تو.

در این موقع دو دندان پیشین پیامبرصکنده شده بود و پیشانیش شکسته و لبش شکاف برداشته و خون از صورتش فرو می‌ریخت، و خسته و کوفته از پا در آمده بود: که طلحهس به مشرکان حمله‌ می‌کرد و آن‌ها را دفع می‌کرد، و سپس بر می‌گشت، پیامبرصرا کمی بالا می‌برد. و آنگاه او را روی زمین می‌خواباند، و خود به مشرکان حمله می‌کرد. طلحهسکارش را بدین منوال ادامه داد: تا مشرکان را از پیامبرصدفع کرد.

حضرت ابوبکر صدیقس گفته است: در آن لحظه من و ابوعبیده بن جراحس از پیامبرصدور بودیم، وقتی سر رسیدیم، خواستم زخم‌هایش را مداوا کنیم، و او را یاری دهیم، اما فرمود:

مرا بگذارید و به کمک رفیقتان، یعنی طلحه بروید.

ما که نزد طلحه رفتیم دیدم: خون از زخم‌هایش فوران می‌کند، و بی‌حال افتاده است و هفتاد و چند زخم نیزه و تیر و شمشیر بر بدن دارد.

دیدم کف دستش قطع شده و خود بی‌هوش در چاله‌ای افتاده است.

بعد از آن پیامبرصمی‌فرمود: «هرکس خشنود باشد، به انسانی بنگرد که مرده و روی زمین راه می‌رود، به طلحه بن عبیدالله نگاه کند».

و حضرت ابوبکر صدیقس هر وقت به یاد احد می‌افتاد، می‌گفت:

آن روز کلاً به طلحه تعلق دارد.

داستان ملقب شدن طلحهس به شهید زنده چنین است، ولی ملقب شدنش به طلحۀ نیکی و طلحۀ سخاوت و بخشش، صد داستان دارد.

از جمله اینکه: طلحهس بازرگانی بزرگ و ثروتمندی عظیم بود. روزی از جانب حضر موت ثروتی هنگفت معادل هفتصدهزار درهم، عایدش گشت، آن شب طلحهس سخت پریشان و آشفته می‌شود.

همسرش، ام‌کلثوم دختر حضرت ابوبکر صدیقب، نزدش می‌رود و می‌گوید:

ابومحمد تو را چه شده است؟!!

از طرف ما برایت زحمتی ایجاد شده و از ما دلخوری؟!

می‌گوید: نه، تو برای یک نفر مسلمان بهترین همسری.

اما از اول شب به این فکرم که:

مردی که این همه ثروت در اختیار دارد و آسوده می‌خوابد، آیا دربارۀ پروردگارش چه فکر می‌کند؟!

زنش گفت: چه چیزی شما را ناراحت می‌کند؟

مگر از نیازمندان قوم و دوستان دوری؟!

فردا که صبح شد، آن را در بین آن‌ها تقسیم کن. طلحهسگفت:

آفرین، خدا ترا بیامرزد! واقعاً موفق هستی، موفق.

فردا طلحهس پول را در کیسه و فلک‌ها نهاد، و آن را در بین فقرای مهاجران و انصار تقسیم کرد.

آورده‌اند: که روزی مردی نزد طلحهس آمد و گفت، با شما قرابت دارم، و از او کمک خواست و طلحه گفت:

خبر این قرابت را قبلاً از کسی نشنیده ام.

ولی به هر حال، من زمینی دارم که عثمان بن عفان سیصدهزار درهم بهای آن را به من داده است، حال اگر مایلی زمین را خود بردار و اگر می‌خواهی من آن را به سیصدهزار می‌فروشم و پولش را به تو می‌دهم. مرد گفت: من بهای آن را می‌خواهم.

طلحهس بهای زمین را به او داد.

لقبی که پیامبر اکرمصبه عنوان طلحۀ خیر و طلحۀ سخاوت به او داد: مبارکش باد، خداوند از او راضی و قبرش را منور فرماید.