یاران پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم

فهرست کتاب

سعید بن عامر جمحیس

سعید بن عامر جمحیس

از طریق غدر و خیانت و به شیوۀ ناجوانمرادانه، قریش به یکی از یاران صادق پیامبرصبه نام خبیبب عدیسدست یافت و او را به اسارت خود درآورد. قریش فرمان کشتن او را صادر و تصویب کرد. سران قریش، برای تماشا و مشارکت در مراسم قتل خبیبس، مردم را به منطقۀ تنعیم، در بیرون مکه، دعوت کردند. در آن میان نوجوانی به نام سعید بن عامر جمحی، یکی از هزاران نفری بود که برای تماشا بیرون آمده بودند.

هیجان و جنب و جوش و شور و نیروی سرشار جوانی، این امکان را به او می‌داد که در پیشاپیش وصف مقدم مردم قرار گیرد، و حتی در کنار و موازات بزرگان قریش، حرکت کند. بزرگانی که صدارت و پیشوایی جمعیت را به عهده داشتند.

این موقعیت به او امکان و فرصت می‌داد: که اسیر قریش را به خوبی در غل و زنجیر، در حالی که انبوه جمعیت زنان و اطفال و جوانان، او را به شدت به جلو می‌راند، ببیند. قریش می‌خواست به وسیلۀ قتل شخص او از حضرت محمدصانتقام بگیرد، و به قصاص قریشی هایی که در واقعۀ بدر کشته شده بودند، او را به قتل برسانند.

وقتی جمعیت به محل تعیین شده و قتلگاه خبیبسرسیدند سعید بن عامرسنوجوان برازنده، با قامت بلند خود از بالای سر جمعیت خبیب را نظاره می‌کرد به خوبی می‌دید که او را به طرف چوبه دار می‌برند، صدای استوار و ثابت او در خلال قیل و قال و جار و جنجال زنان و اطفال، می‌شنید که می‌گفت:

«اگر اجازه دهید می‌خواهم دو رکعت نماز بخوانم...»

آنگاه او را دید که با قامتی راست به طرف کعبه ایستاد و با کمال آرامش و بدون دغدغه دو رکعت نماز خواند. واقعاً چه نیکو و کامل دو رکعت نماز را خواند!...

خبیبس را دید که خطاب به بزرگان قریش می‌گفت: بیم داشتم گمان کنید که از ترس مرگ، نماز را طول دادم، وگرنه می‌خواستم نماز بیشتری بخوانم!

سپس سعیدس با دو چشم سرخود دید که قریش، قوم او، خبیبس را زنده زنده مثله می‌کنند، و اعضای بدنش را یکی بعد از دیگری می‌برند، و در آن حالت به او می‌گفتند: آیا دوست داری هم‌اکنون حضرت محمد در جای تو باشد و تو آسوده و راحت و آزاد باشی؟...

در حالی که خون از بدنش فرو می‌چکید و جاری بود، خبیبس می‌گفت: به خدا قسم خوش ندارم، من در میان خانواده و زن و فرزندم آسوده باشم، و حتی خاری به بدن حضرت محمدصبخلد! سعید دید مردم به هیجان آمدند و درهوا دست تکان می‌دادند، و فریاد می‌کشیدند و اشاره می‌کردند! او را بکشید، او را بکشید!

سپس سعید، خبیبس را دید که بر چوبۀ دار به طرف آسمان نگاه کرده می‌گفت:

بارخدایا، آن‌ها را همه، یک به یک، نابود فرما و احد از آنان را باقی نگذار!...

در حالی که بیش از اندازه و حد تصور و شمارش زخم شمشیر و نیزه بر بدن داشت، خبیبس نفس آخرش را کشید و روحش به سوی عرش رحمن پرواز کرد.

بعد از مراسم قتل خبیبس، قریش به مکه برگشتند، و در تراکم حوادث مهم و بزرگ، موضوع خبیب و قتلش، به بوتۀ فراموشی سپرده شد.

اما خاطرۀ خبیبس، حتی برای یک لحظه ذهن و خیال سعید بن عامر جمحی نوجوان نورسته را ترک نکرد...

در بستر خواب، او را به خواب می‌دید، و هنگام بیداری خاطره‌اش قلب و ضمیر او را به خود مشغول می‌کرد، حالت او را در موقع نماز، در برابر چشم خود مجسم می‌یافت. چه آرام و مطمئن و با وقار در برابر دیدگان او و دیگران، در کنار چوبۀ دار به نماز ایستاده بود! همیشه صدایش که قریش را دعا و نفرین می‌کرد در گوش‌هایش طنین انداز بود، لذا بی‌جهت نبود بترسد که صاعقه‌ای او را بزند. یا صخره‌ای از آسمان بر او فرو غلتد!...

آنگاه سعیدسدریافت، خبیب درس‌ها و مطلب‌هایی به او آموخته است که قبلاً از آن بهره‌ای نداشت و بی‌خبر بود، درس‌هایی به او داده است که حتی فکرش را هم نمی‌کرد!...

به او آموخته بود که زندگی حقیقی و راستین، عبارت است از عقیده و آرمان، و جهاد در راه ایده و ایمان تا دم مرگ...

و نیز به او یاد داد: که ایمان راسخ و مستحکم شگفتی‌ها را خلق و معجزه‌ها را می‌آفریند. و باز به او آموخت: که بزرگ مردی که تمام یارانش تا این حد او را دوست دارند، و در اعماق روحشان جای دارد، همانا پیامبری است از جانب پروردگار و خالق زمین و آسمان‌ها، فرستاده و مؤید و منصور است.

در این موقع بود که خداوند توانا دریچۀ قلب را برای پذیرش نور هدایت گشود، و سعید بن عامرسبه اسلام گروید، و آنگاه در حضور جمع انبوهی (کثیری) از مردم برخاست، و از گناهان و اعمال زشت قریش دوری جست، و با صدای رسا بانگ برداشت و اعلام کرد: که برای واژگون کردن بت‌های آن‌ها دریغ نخواهد کرد و از پای نخواهد نشست، آشکار کرد که دین حق خدای منان را پذیرفته است.

سعیدبن عامرس، به مدینه هجرت کرده و ملتزم رکاب پیامبرصگشت. با پیامبرصو در زیر لوای او در غزوۀ «خیبر» و غزوه‌های بعد از آن شرکت فعال و مؤثر داشت.

پس از اینکه حضرت رسول‌صبه جوار عنایت و رحمت حق رحلت کرد، سعیدس، بسان شمشیر برکشیده و بران، در دست دو خلیفه و جانشین پیامبرصیعنی حضرت ابوبکر و حضرت عمرببود، و صورت الگو و نمونۀ یگانه فردی مؤمن را داشت که آخرت را به دنیا خریده و رضایت و پاداش نیک خدا را بر سایر آرزوها و آمال نفسانی و هوی و هوس و لذات بدنی ترجیح داده است.

هر دو خلیفه، صداقت و پرهیزکاری سعید بن عامرسرا پذیرفته و قبول داشتند و اندرزهای او را نصب العین قرار داده، و به آن گوش فرا می‌دادند، و گفته‌هایش را از جان و دل می‌پذیرفتند.

در آغاز خلافت حضرت عمر، نزد او رفت و خطاب به حضرت عمرسگفت: ای‌عمر! به تو نصیحت و توصیه باد: که در مورد خلق خدا و مردم از خدا بترس، نه از مردم، و گفتار و اعمالت مخالف یکدیگر نباشد، زیرا مسلم است بهترین گفته آن است که عمل آن را تأیید و تصدیق نماید...

ای عمر! در مورد امور مسلمانان، دور و نزدیک، که از جانب خدا به تو محول شده است، خوب دقت کن و نیکو بیندیش. هرچه را برای خود و خانواده‌ات می‌خواهی، برای آنان نیز بخواه و آنچه را برای خود و خانواده‌ات نمی‌خواهی برای آن‌ها هم مخواه. در راه حق شدت و سختی‌ها را بر خود هموار کن، در مورد رضایت خدا از سرزنش و ملامتی دیگران بی‌باک باش و به خود بیم راه مده.

حضرت عمرسگفت: سعید چه کسی توانایی تحمل چنین بار سنگینی را دارد؟ سعید گفت: فردی مانند تو که خداوند امور امت حضرت محمدصرا به او سپرده است، از عهدۀ ایفای آن بر می‌آید. و می‌داند جز خود و خدایش هیچ‌کس حاضر و ناظر بر اعمالش نیست.

بعد از این محاوره، حضرت عمرساز سعید کمک و یاری خواست و گفت: سعید من شما را والی «حمص» تعیین می‌کنم.

اما سعیدسگفت: تو را به خدا مرا به طرف دنیا مکش، حضرت عمرسعصبانی شد و گفت: وای بر شما، این بار گران را به دوش من نهادید و خود از آن کنار کشیدید و مرا تنها گذاشتید!!

به خدا قسم ترا رها نمیکنم و دست از سرت بر نمی‌دارم و بالاخره او را به ولایت «حمص» منصوب کرد و گفت: آیا وسیلۀ امرار معاشت را مقرر نکنیم؟

گفت: ای امیرمؤمنان! آن را می‌خواهم چه کار کنم؟ سهمی که از بیت‌المال به من می‌رسد، از احتیاجم بیشتر است. آنگاه راهی حمص شد ولی طولی نکشید جمعی از معتمدان مورد اطمینان خلیفه نزد امیرالمؤمنین آمدند.

حضرت عمرسبه آن‌ها گفت: اسامی نیازمندان و فقرا و بینوایان محل را بنویسید، تا نسبت به رفع احتیاج‌های آنان اقدام شود. آن‌ها لیستی تقدیم کردند.

در لیست اسامی آمده بود، فلان و ... فلان، و سعید بن عامر، حضرت عمرسپرسید سعید بن عامر کیست؟

گفتند: امیر و والی شهرمان!

حضرت عمرسگفت: امیرتان فقیر و بینواست؟

گفتند: بله. به خدا قسم روزهای متوالی می‌گذرد و آتش در منزل او روشن نمی‌شود.

حضرت عمرسگریه را سر داد و آن قدر گریست که دانه‌های اشک، ریشش را تر کرد. سپس دستور داد: هزار دینار آوردند، آن را در کیسه‌ای نهاد و گفت: از جانب من به او سلام برسانید و بگویید: امیرالمؤمنین این پول را برایت ارسال داشته است که احتیاج‌های خود را بر طرف کنی. وقتی جماعت نزد سعید آمدند و کیسۀ پول را به او دادند، سعید آن را نگاه کرد، دید در کیسه دینار است، کیسۀ پول را از خود دور کرده می‌گفت: «إنا لله وإنا إلیه راجعون». انگار مصیبتی بس بزرگ به او رو آورده است یا بلایی عظیم نازل شده است، همسرش سراسیمه آمد و پرسید:

سعید چه شده است؟ آیا امیرالمؤمنین مرده است؟

گفت: نه از آن مهم‌تر و بزرگتر است.

گفت: از آن هم بالاتر است؟

پرسید: چه چیزی از آن بالاتر است؟

گفت: دنیا به من رو آورده است، می‌خواهد آخرتم را تباه کند. بدبختی و فتنه در خانه‌ام لانه کرده است!!

همسرش که از موضوع پول‌ها بی‌خبر بود و چیزی نمی‌دانست گفت: می‌توانی خود را از آن خلاص کنی.

گفت: آیا در این مورد کمک می‌کنی؟

گفت: آری.

آنگاه سعید پول‌ها را برداشت، و آن را در چند کیسه گذاشت و در بین مسلمان فقیر و بی‌بضاعت تقسیم کرد.

مدت زیادی نگذشت که حضرت عمر بن الخطابس به منظور سرکشی و اطلاع از اوضاع و احوال مردم، سری به سرزمین شام زد. وقتی وارد حمص شد ـ در آن ایام حمص را به نام کوفۀ کوچک می‌خواندند، چون مردم حمص هم مانند مردم کوفه همیشه از اعمال خلیفه و والیان خود شکایت داشتند ـ وقتی حضرت عمرسبه آنجا رسید، مردم به استقبالش رفتند، پرسید:

امیرتان چطور است؟

مردم از او شکایت داشتند. و چهار مورد از کارهای او را یادآور شدند: که هریک از دیگری مهم‌تر بود.

حضرت عمرسگفته است: آن‌ها را در یک مجلس جمع کردم. هم امیر و هم مردم در آن جلسه حضور داشتند، حضرت عمرفرموده است: قبلاً از خداوند مسألت می‌کردم طوری نشود که نظرم از سعید برگردد! چون واقعاً و عمیقاً به او اعتقاد و اطمینان قطعی داشتم.

وقتی همه حاضر شدند گفتم از امیرتان چه شکایتی دارید؟

گفتند: صبحها دیرتر از ما می‌آید، و تا روز کاملاً روشن نشود به سوی ما نمی‌آید.

گفتم: سعید در این مورد چه می‌گویی؟ سعید سکوت کرد و سپس گفت:

والله نمی‌خواستم، علت آن را بگویم. اما مثل اینکه ناچارم؟ ما در منزل خدمتکار نداریم، بنابراین هر روز صبح بر می‌خیزم و برای خانواده خمیر می‌گیرم، و مدتی منتظر می‌مانم تا خمیر بیاید، آنگاه برایشان نان می‌پزم و بعد از آن وضو بر می‌دارم و به جماعت می‌روم.

حضرت عمرسگفته است: باز از مردم پرسیدم، باز شکایتی دارید؟

گفتند: بله، او در خلال شب هیچ‌کس را نمی‌پذیرد.

گفتم: سعید در این مورد چه جوابی داری؟

گفت: باور کنید خوش نداشتم راز این را هم بگویم. من روزها را در اختیار مردم هستم، و شب را به عبادت خدا اختصاص داده‌ام.

باز از آنان پرسیدم: دیگر چه شکایتی دارید؟

گفتند: قربان، هرماه یک روز به میان ما نمی‌آید.

گفتم: سعید جوابت چیست؟

گفت: یا امیرالمؤمنین من خدمتکار ندارم و جز لباسی که می‌پوشم لباسی دیگر ندارم، من ماهی یک بار لباسم را می‌شویم و منتظر می‌مانم تا خشک شود، آنگاه در آخر روز بیرون می‌رم.

بالاخره پرسیدم دیگر چه شکایتی دارید؟

گفتند: گاهی حالتی به او دست می‌دهد که اطرافیان خود را نمی‌داند و حاضرین در مجلس را تنها می‌گذارد و می‌رود.

گفتم: سعید برای این چه جوابی داری؟ این دیگر چیست؟

گفت: زمانی که مشرک بودم مراسم کشتن خبیب بن عدی را دیدم. مشاهده کردم قریش، اعضای بدن او را بریدند و می‌گفتند:

آیا دلت می‌خواهد و دوست داری الآن حضرت محمد در جای تو باشد؟ و او در جواب می‌گفت: به خدا قسم دوست ندارم، من در میان زن و فرزند خود آسوده باشم و خاری به بدن حضرت محمدصبخلد... قسم به خدا هر وقت آن روز را در نظرم مجسم می‌کنم، و اینکه چرا در آن موقع او را کمک نکردم، گمان می‌کنم خدا مرا نمی‌بخشاید. از آن روز به بعد به چنان حالتی بیهوشی دچار شده‌ام.

حضرت عمرسگفت: در خاتمه خدا را سپاسگزار شدم که طوری نشد نظرم نسبت به سعید عوض شود. و بعد از آن هزار دینار برای رفع احتیاج‌ها برای سعیدسفرستاد. همسرش، وقتی پولها را دید گفت: خدا را شکر که از خدمت و کار تو بی‌نیاز شدیم. با این پول مقداری آذوقه و خواروبار بخر و یک خدمتکار هم اجیر کن.

سعیدس به همسرش گفت: نمی‌خواهی آن را به مصرفی بهتر از آن برسانیم؟

زنش گفت: از آن بهتر چه باید باشد؟

سعیدسگفت: آن را به کسی میدهیم که در موقع نیاز شدید و اضطرار آن را به ما پس می‌دهد.

زنش گفت: چطور؟

گفت: آن را ه عنوان قرض‌الحسنه به خدا می‌دهیم.

زنش گفت: چه بهتر، خدا پاداش خیرت را دهد.

از همان مجلس برنخاست تا تمام پولها را در چندین کیسه گذاشت و سپس به یکی از افراد خانواده‌اش گفت:

زود باش این را به بیوۀ فلان، و آن را به یتیمان فلان، و فقیران فلان خانواده و بینوایان و فلان ... برسان.

خدا از سعید بن عامر جمحیسخشنود باد او از جمله افرادی بود که با وجود شدت فقر و احتیاج، دیگران را بر خود ترجیح می‌داد.