عمیر بن سعدس
کمی پیش از این، تصویری درخشان و بینظیر از دوران طفولیت صحابی عالیقدر، عمیر بن سعدس، را ارائه دادیم. هم اکنون به تصویری جالب و درخشان از دوران بزرگی او نگاه کنید، این تصویر را از تصویر قبلی کمتر نخواهید یافت.
مردم «حمص» به شدت از والیان خود انتقاد میکردند و بیشتر شکایت آنها را پیش خلیفه میبردند. هر والی و حاکمی به حمص میآمد فوراً برایش عیوب تراشیده، و گناهان بیشماری برایش طومار میکردند، و شکایت او را پیش خلیفۀ مسلمین میبردند و از او درخواست عزل و تعویضش به یکی بهتر، میکردند.
حضرت عمر فاروقس تصمیم گرفت: یک نفر را به ولایت حمص اعزام نماید که نتوانند از او ایراد بگیرند و در رفتار و اخلاقش عیبی بیابند.
پروندۀ مردان را بیرون کشید وشرح حال و اعمال یکی یکی آنها را زیر ذره بین نهاد، و بهتر از عمیر بن سعدسرا نیافت.
هرچند در آن اوان، عمیرسبه عنوان فرماندۀ ارتش جهادگر در راه خدا در دیار جزیره در شام سرگرم نبرد بود. شهرها را آزاد کرده و قلعهها را تسخیر و قبیلهها را زیر فرمان در میآورد و در هر جا که قدم مینهاد به احداث مسجدها همت میگماشت. با وجود تمام اینها، امیرالمؤمین او را فرا خواند و ولایت حمص را به او سپرد و دستور داد: به وضع و امور حمص توجه کند، و امور آن جا را به نحو نیکو برگزار نماید. از آنجایی که عمیرس، هیچ عملی را بر جهاد ترجیح نمیداد، فرمان خلیفه را از روی ناچاری پذیرفت.
عمیرسوارد حمص شد و مردم را به نماز جماعت دعوت کرد.
بعد از ختم نماز برخاست و برای مردم سخنرانی کرد، و بعد از حمد و ستایش خدا و درود بر پیامبرصگفت:
ایمردم، میدانید که اسلام قلعه و دژی است تسخیر نشدند، و دروازهای محکم و مطمئن دارد. حصار و قلعۀ اسلام همانا عدالت است، و دروازۀ آن حق و درستی است.
هروقت قلعه گشوده شود و دروازه شکسته و از بیخ کنده شود؛ حرمت این دین مباح میشود.
و مادام که تسلط و قدرت، محکم و شدید است، اسلام غیر قابل نفوذ و تسخیر ناپذیر میماند.
و تسلط و شدت حکم، به وسیلۀ شکنجه و شلاقکاری، یا قتل و به کارگرفتن شمشیر عملی نمیشود؛ بلکه به وسیلۀ اجرای عدالت و توجه به حق میسر است.
بعد از آن به سرکار خود رفت و مشغول پیاده کردن خطوط برنامۀ خود شد، که در همان خطبه مختصر، آن را اعلام کرده بود.
عمیر بن سعدسیک سال تمام در حمص ماند و در خلال آن، نامهای به امیرالمؤمنین ننوشت و یک درهم یا یک دینار مالیات دریافتی را نفرستاد. حضرت عمرسکم کم مشکوک شد؛ چون بیش از اندازه میترسید امارت، والیان را به فتنه بکشاند؛ زیرا به نظر او جز پیامبرصهیچکس معصوم نیست.
به منشی خود دستور داد: نامهای به عمیر بن سعدسبنویسد، و بگوید: به محض دریافت این نامه، فوراً حمص را به قصد مدینه ترک نموده و هر مقدار مالیات و خراج که جمعآوری شده است با خود بیاورد.
عمیر بن سعد نامۀ حضرت عمرسرا دریافت کرد. سفرۀ توشه و خوراک را برداشت و کاسۀ آب وضویش را به گردن آویخت و کارد را به دست گرفت و حمص و امارتش را پشت سر گذاشت ـ پیاده ـ با گامهای سریع و محکم به طرف مدینه حرکت کرد. وقتی به مدینه رسید، رنگ باخته و لاغر و موی بلند و آشفته داشت و علایم خستگی و سختی سفر از قیافهاش خوانده میشد.
وقتی عمیرسبه خدمت امیرالمؤمنین، حضرت عمر بن الخطابس رسید، حضرت عمرساز حال و قیافهاش دهشت و تعجب کرد و گفت:
چه بلایی بر سرت آمده است عمیر؟!
گفت:
یا امیرالمؤمنین چیزی نیست، من صحیح و سالم و سرحالم ـ خدا را شکر ـ و تمام دنیا را با خود دارم و با دو شاخ آن را به دنبال خود میکشم.
حضرت عمرسپرسید:
از دنیا با خودت چه آوردهای؟ (گمان میکرد مالی را برای بیتالمال مسلمین با خود آورده است.)
گفت: سفرۀ غذایم که خوراکم را در آن گذاشته، و کاسهای که هم در آن غذا میخورم و هم لباس و سرم را میشویم، و مشک آبم هم همراه دارم که وضو بگیرم و آب بخورم.
بعد از آن ـ یا امیرالمؤمنین ـ تمام دنیا تابع متاعی من است واین دنیا چیز اضافه است، نه من و نه هیچکس دیگر به آن احتیاج ندارد.
حضرت عمرسپرسید: آیا پیاده آمدهای؟!
گفت: بله، یا امیرالمؤمنین!
حضرت عمرسگفت: آیا از مال امارت، مال سواری به تو ندادند: که سواره بیایی؟!
گفت: آنها ندادند و من هم از آنها نخواستم.
حضرت عمرسپرسید: چیزی که برای بیتالمال آوردهای کجاست؟!
گفت: چیزی نیاوردهام.
گفت: چرا؟!
گفت: زمانی به حمص رسیدم، افراد صالح و مطمئن را جمع کردم و کار خراج و مالیات را به آنها سپردم، و هر مبلغی که جمعآوری میشد در موردش با آنها مشاوره میکردم، و آن را در موارد مناسب و محل شایسته مصرف میکردم و به خرج نیازمندان و محتاجان محل، میرسید.
حضرت عمرسبه منشی خود گفت: امارت حمص را برای عمیر تجدید کن.
ولی عمیرسگفت: هیهات... یا امیرالمؤمنین! من آن را نمیخواهم و نمیپذیرم و عاملی تو و هیچکس دیگر را قبول نمیکنم.
پس از آن از حضرت عمرساجازه خواست: به دهی در اطراف مدینه برود، و در آنجا با خانوادهاش سکونت گزیند، حضرت عمرسبه او اجازه داد.
عمیرسهنوز در آن دهکده پایش گرم نشده و جا خوش نکرده بود، که حضرت عمرسخواست رفیق خود را امتحان کند و از کارش مطمئن شود؛ بنابراین یکی از افراد مورد اعتماد خود را به نام حارث مأمور کرد و گفت:
حارث برو نزد عمیر بن سعد و خود را مهمان نشان ده، در صورتی که نشانۀ رفاه و نعمتی دیدی، فوراً برگرد.
و اگر او را در فقر و شدت و تنگدستی یافتی این پول را (صد دینار) به او بده کیسۀ محتوی یکصد دینار را به او داد.
حارث راه دهکده را پیش گرفت، همین که به آنجا رسید سراغ منزل عمیر بن سعد را گرفت، منزل را به او نشان دادند.
وقتی به عمیرسرسید گفت: درود و رحمت خدا بر تو.
در جواب گفت: درود و رحمت و برکت خدا بر تو باد.
عمیرسپرسید: از کجا میآیی؟!
گفت: از مدینه میآیم.
پرسید: مسلمانان در چه حالند؟
گفت: خوبند.
پرسید: امیرالمؤمنین چطور است؟
گفت: خوب و سالم است.
پرسید: آیا حدود را اقامه نمیکند؟!
گفت: چرا نمیکند، پسر خود را به جرم ارتکاب پلشتی زد.
گفت: بار خدایا حضرت عمر را یاور باش، من هیچ کس را نظیر او در محبت تو ندیدهام.
حارث سه شب مهمان عمیر بن سعدس ماند، و هر شب قرصی نان جوین به او میدادند. روز سوم، یک نفر نزد حارث آمد و گفت: تو باعث گرسنگی و رنج عمیر و خانوادهاش شدهای: آنها به جز این قرص نان که به تو میدهند چیزی ندارند، و تو را بر نفس خود ترجیح میدهند و گرسنگی و رنج آنها را به تنگ آورده است، اگر میخواهی از آنها طرفنظر کنی مهمان من شو و پیش ما بیا.
در این موقع حارث کیسۀ پول را بیرون آورد و آن را به عمیرسداد.
عمیرسپرسید: این دیگر چیست؟!
حارث گفت: این پولی است که امیرالمؤمنین برایت فرستاده است.
گفت: آن را برگردان و از جانب من به او سلام برسان و بگو عمیر به آن نیازمند نیست.
ولی زنش که گفتگوی عمیرسو مهمان را میشنید، بانگ برآورد و گفت: عمیر آن را بردار؛ اگر احتیاج داشتی آن را خرج میکنی و گرنه میتوانی آن را در مصارف مناسب خرج کنی، و در اینجا نیازمند زیاد هست.
حارث همین که سخنان همسر عمیرسرا شنید، پول را جلو عمیرسانداخت و خود بیرون رفت. عمیرسپول را برداشت و آن را در کیسههای کوچک میگذاشت و قبل از اینکه آن شب به بستر خواب برود، آن را میان محتاجان و مخصوصاً خانوادۀ شهدا توزیع کرد.
حارث به مدینه برگشت و حضرت عمرساز او پرسید:
حارث چه دیدی بگو؟!
گفت: یا امیرالمؤمنین او را در حال و وضع سختی دیدم.
گفت: پول را به او دادی؟!
گفت: بله یا امیرالمؤمنین.
گفت: آن را چه کار کرد؟
گفت: نمیدانم، ولی فکر نمیکنم حتی یک درهم را برای خود بگذارد.
حضرت عمر فاروقسبه عمیرسچنین نوشت:
با رسیدن این نامه، هرچه سریعتر خود را به من برسان.
عمیر بن سعدسبه مدینه آمد و به خدمت امیرالمؤمنین رسید، حضرت عمرسبه گرمی با او سلام و احوالپرسی کرد و به او خوشامد گفت و در نزدیک خود او را نشاند.
سپس به او گفت: عمیر پول را چه کار کردی؟!
گفت: یا عمر بعد از آنکه آن را به من دادی، دیگر چه کارش داری؟!!
گفت: میخواهم بدانم آن را چه کار کردهای.
گفت: آن را برای خود ذخیره کردم که در روزی که نه مال است و نه فرزندان، برای من به درد بخورد و مفید باشد.
اشک در چشمان حضرت عمرسحلقه زد و گفت:
گواهم که تو از جمله افرادی هستی که ایثار بر خود ترجیح میدهی، گرچه خود سخت محتاج هم باشی. آنگاه دستور داد: یک وسق خوراک و دو پیراهن در اختیارش بگذارند. ولی گفت: یا امیرالمؤمنین خوراک را لازم نداریم، من دو صاع جو برای عیالم گذاشتهام، و تا آن را میخوریم خدا روزی میرساند.
ولی پیراهنها را میبرم، چون لباس امفلان (منظور همسرش است) فرسوده و پاره شده است و نزدیک است لخت و عور شود.
بعد از این ملاقات مدتی نگذشت که خداوند به عمیر بن سعد اجازه داد: به ملاقات پیامبرعزیز برود و چشمش به دیدن حضرت محمد بن عبداللهصبعد از مدتی طولانی و اشتیاقی فراوان روشن شود، و فرمان حق را لبیک گفت:
عمیر راه آخرت را با خاطری آسوده و روحی راحت و گامهایی مطمئن در پیش گرفت، دوشش از بار دنیا آسوده بود و سنگینی بار دنیا را بر پشت حس نمیکرد.
رخت کوله بارش فقط نور و هدایت و عبادت و پرهیزکاری بود.
وقتی خبر فوتش به حضرت عمر فاروقس رسید، هالهای از حزن و اندوه سیمایش را پوشاند و غم و غصه قلبش را فشرد و گفت:
ای کاش افرادی مانند عمیربن سعد داشتم که در امور مسلمانان از آنها یاری میجستم.
خدا از عمیر بن سعد راضی باشد و او را خشنود فرماید.
در بین مردان بزرگ نمونه و الگو بود.
و شاگرد مؤفق مدرسۀ حضرت محمد بن عبداللهصبود.