یاران پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم

فهرست کتاب

عمیر بن وهبس

عمیر بن وهبس

در جنگ بدر عمیربن وهب خودش جان سالم بدر برد، اما پسرش «وهب» به دست مسلمانان اسیر شد.

عمیر خیلی بیمناک بود و می‌ترسید، به کیفر گناهان و بد رفتاری‌های او نسبت به مسلمانان، آن‌ها وهب را شکنجه و اذیت و آزار شدید دهند. چون پدر وهب، یعنی خود عمیر در اذیت و آزار پیامبرصو شکنجه و سیاست یاران پیامبرص، از هیچ عمل زشت و ناپسندی دریغ نکرده بود.

روزی هنگام صبح به منظور طواف کعبه و تبرک جستن از بت‌ها وارد مسجد شد دید صفوان بن امیه در کنار حجرالاسود نشسته است، به او نزدیک شد و با شیوۀ زمان جاهلیت صبح به خیر گفت (عم صباحاً یا سید قریش) صفوان هم در جواب گفت: (عم صباحاً) صبح بخیر ابووهب بیا بنشین ساعتی با هم گپ بزنیم، می‌دانی زمان را باید با گپ زدن سر کنیم.

عمیر رو به روی صفوان نشست، هر دو ماجرای بدر و صحنه‌های هولناک و عظیمش را به یاد آوردند؛ و تعداد کشته‌شدگان و افرادی را بر شمردند که به دست حضرت محمدصو یارانش اسیر شده بودند، و دربارۀ بزرگان نامدار قریش که شمشیر تیز مسلمانان جان آنان را گرفته بود، و در اعماق سیه چال «قلیب» دفن شده بودند، دلشان خون بود و تأسف می‌خوردند.

صفوان آهی عمیق و پر سوز و حزین کشید و گفت:

عمیر به خدا، بعد از آن‌ها زندگی طعم و مزۀ خوش ندارد! عمیر هم گفت: به خدا درست گفتی، سپس کمی سکوت کرد و آنگاه به زبان آمد و گفت: قسم به خدای کعبه، اگر بدهکاریم زیاد نمی نبود که از عهدۀ پرداخت آن بر نمی‌آیم، و اگر ترس از حالت ناگوار و نابود شدن اهل و عیال نمی‌داشتم، می‌رفتم محمد را می‌کشتم و کارش را یک سره می‌کردم و شرش را از سر مردم کم می‌کردم، آنگاه در ادامه به سخنانش چنین گفت:

اسیر شدن پسرم، وهب، نزد آن‌ها بهانۀ خوب و مناسبی است که من به یثرب بروم هیچ‌کس به من مشکوک نمی‌شود.

صفوان بن امیه، دید فرصتی مناسب و طلایی فراهم است، و باید آن را غنیمت شمرد و نمی‌خواست از آن استفاده نکند، نگاهی پر معنی به عمیر کرد و گفت:

عمیر، تمام بدهکاریهایت را به عهدۀ من بگذار و در مورد آن تردید و غصه به خود راه مده، هرقدر باشد من آن را پرداخت می‌کنم؛ و راجع به اهل و عیالت هم نگران نباش، برای تمام عمرشان هر قدر طولانی باشد، من آن‌ها را به خانوادۀ خودم اضافه می‌کنم.

من پول و ثروت زیادی دارم، که برای سال‌های متمادی کفایه زندگی آن‌ها را می‌کند که در رفاه و آسایش به حیات ادامه دهند.

عمیرسگفت: این راز بین خودمان پنهان بماند.

صفوان گفت: مطمئن باش، می‌دانی که من اسرار را فاش نمی‌کنم.

عمیر وقتی از مسجد بیرون آمد، آتش کینه و غضب انتقام گرفتن از حضرت محمدصو یارانش در سینه‌اش زبانه می‌کشید، و به منظور اجرای تصمیمش وسایل و مقدمات را فراهم می‌کرد. در مورد سفرش به مدینه، به خود بیمی راه نمی‌داد، چون یقین داشت هیچ‌کس به او مشکوک نمی‌شود، زیرا می‌دید خانوادۀ اسرای قریش به یثرب رفت و آمد دارند. تلاش می‌کردند فدیۀ اسیران خود را تهیه و تأمین نمایند.

عمیر بن وهبس دستور داد: شمشیرش را تیز و با آب مسموم آن را آلوده کنند. سپس وسیلۀ سفرش را آماده کرد و بر پشت شتر نشست و به مقصد مدینه به راه افتاد، در حالی که سینه‌اش از کینه و بداندیشی پر بود و موج می‌زد، حرکت کرد.

همین که به مدینه رسید به منظور ملاقات و قتل پیامبرصبه طرف مسجد روان شد، هنگامی که به نزدیکی در مسجد رسید شترش را نگه داشت و از آن پیاده شد.

در آن موقع حضرت عمر بن الخطابسبا جمعی از صحابۀ پیامبرصدر کنار در مسجد، نشسته و گرم صحبت و گفتگو بودند. از جنگ بدر و پیامدهای آن صحبت می‌کردند، اسرا و کشته شدگان قریش را یادآور شدند و خاطرۀ قهرمانی‌های مسلمانان، مهاجر و انصار، در ذهنشان تجدید می‌شد، می‌گفتند: لطف و کرم پروردگار بود که آن‌ها پیروز شدند و دشمنان آن‌ها خوار و ذلیل گشته و طعم زبونی را چشیدند.

در این اثناء، حضرت عمرسبه طور ناگهانی اطراف را نگاه کرد، عمیر بن وهب را دید که از شتر پیاده شده و شمشیر را از غلاف کشیده و به طرف مسجد می‌رود، حضرت عمرصهراسان و آشفته برخاست و گفت:

نگاه کنید: این سگ، دشمن خدا، این عمیر بن وهب را.

قسم به خدا جز به قصد پیاده کردن نقشۀ شومی به مدینه نیامده است، او در مکه مشرکان را بر ما می‌شورانید، و تا قبل از بدر، برای مشرکان جاسوسی می‌کرد و ما را زیر نظر داشت. آنگاه به حاضرین گفت:

نزد پیامبرصبروید، و اطرافش را خلوت نکنید، مواظب باشید، این خبیث حیله‌گر به پیامبرصآسیبی نرساند.

سپس خود پیش پیامبرصشتافت و گفت: یا رسول‌الله این دشمن خدا عمیر بن وهب شمشیر برکشیده آمده است، من فکر نمی‌کنم جز بدی و شر، منظوری داشته باشد پیامبرصفرمود

او را بیاورید.

حضرت عمر فاروقس به طرف عمیر رفت و از پشت گردن یقه‌اش را گرفت و بند شمشیرش را به گردنش انداخت و او را پیش پیامبرصبرد.

پیامبرصوقتی عمیر را با چنان وضعی دید، فرمود: عمر او را آزاد بگذار؛ حضرت عمرساو را رها کرد و باز پیامبرصفرمود: از او کنار بگیر و دور شو، حضرت عمرسکنار رفت، و در این لحظه پیامبرصسراپای عمیر را ورانداز کرد و فرمود: نزدیک شو، بیا جلوتر، عمیر نزدیک رفت و گفت: (عم صباحا) به شیوۀ جاهلیت سلام و احوالپرسی کرد. اما پیامبرصفرمود: عمیر خداوند به ما لطف و کرم کرده است و سلام و احوالپرسی بهتر از مال شما را به ما یاد داده است.

خداوند به ما آموخته است که به شیوۀ اهل بهشت، سلام و احوالپرسی کنیم.

عمیر گفت: شما با سلام و احوالپرسی ما نا آشنا نیستی و به تازگی به اسلام جدید آشنا شده‌اید. بعد از آن پیامبرصاز عمیر پرسید چه چیزی تو را وادار کرده است که به مدینه بیایید؟

عمیر گفت: به این امید آمده‌ام که نسبت به من نیکی کنید و پسرم را که در اسارت شما است، آزاد کنید. و بر من منت نهید.

پیامبرصفرمود: این شمشیر که به گردنت آویزان است، چیست؟

عمیر گفت: مرده شور همۀ شمشیرها را ببرد، مگر روز بدر کاری از آن‌ها ساخته بود؟ نفرین بر تمام شمشیرها!

پیامبرصفرمود: راستش را به من بگو به چه منظوری آمده‌ای عمیر؟

گفت: فقط به همان منظور که گفتم، آمده‌ام.

پیامبرصفرمود: نه تو به همان منظور نیامده‌ای، بلکه در کنار حجرالاسود، با صفوان بن امیه نشسته بودید و کشته شدگان قریش را که در سیه چالند به یاد آوردید و تو گفتی: اگر بدهکار و عیالوار نبودم، می‌رفتم محمد را می‌کشتم. و صفوان بدهکاریت را به عهده و تأمین هزینۀ عیالت را هم قبول کرد، به شرطی که مرا بکشی.

عمیر از این بیان، مدهوش و آشفته و مضطرب گشت. اما بعد از چند لحظه به خود آمد و گفت: گواهی می‌دهم که تو پیامبر خدایی.

در ادامۀ سخنانش گفت: یا رسول‌الله! در مورد مطالبی که از جانب خدا برای ما می‌آوردی، و در مورد وحی نازل بر تو، ما شما را تکذیب می‌کردیم. اما ماجرای من و صفوان بن امیه، جز ما دو نفر احدی از آن اطلاع نداشت، من حالا یقین پیدا کرده‌ام که حتماً از جانب خدا به تو ابلاغ شده است.

من هم خدا را سپاسگزارم که مرا به این جا کشاند، تا به اسلام هدایت شوم. بعد از آن گواهی داد: جز الله معبودی به حق نیست و حضرت محمدصپیامبر خداست. بدین ترتیب عمیربن وهبس به اسلام مشرف شد. پس از آن پیامبرصبه یاران خود فرمود:

عمیر، برادر دینی خود را به امور و وظایف دینی آگاه کنید؛ و قرآن را به او بیاموزید، و اسیرش را آزاد کنید. مسلمانان از این‌که عمیربن وهبسبه اسلام گروید فوق‌العاده مسرور شدند. تا جایی که حضرت عمربن الخطابسگفت: زمانی که عمیر بن وهب پیش پیامبرصآمد، گراز از او به چشمم محبوبتر بود، اما حالا از بعضی از پسرانم برایم عزیزتر است.

در همان ایام که عمیرسبا فراگرفتن تعالیم اسلام، روح و نفس خود را تزکیه می‌داد و قلب خود را از نور قرآن می‌انباشت، و شیرین‌ترین و غنی‌ترین و پر بارترین ایام عمر خود را به سر می‌برد، به طوری که مکه و مردمانش را فراموش کرده بود. در همان ایام صفوان بن امیه در دل خود امیدها و آرزوها می‌پرورانید، به انجمن و جمعیت‌های قریش می‌رفت و به آن‌ها مژده می‌داد: که به زودی خبر بسیار مهمی به گوششان خواهد رسید که واقعۀ بدر را فراموش می‌کنند.

اما همین که انتظار صفوان به درازا کشید، کم کم، دلهره و اضطراب روح او را فرا گرفت، و بدنش داغ و تبش بالا رفت، حتی از شعلۀ آتش داغ‌تر گشته و از هر سوار و رهگذری، مرتب خبر عمیرسرا می‌پرسید و سراغش را می‌گرفت، ولی جوابی امیدبخش نمی‌یافت. تا این‌که روزی سواری از مدینه آمده به او گفت: عمیر مسلمان شده است!!

این خبر انگار، صاعقه‌ای بود که ناگهان بر او نازل شد. چون به گمان او اگر تمام مردم روی زمین مسلمان می‌شدند، مسلمان شدن عمیر غیر ممکن بود. عمیر همین که مسایل دین را فراگرفت و تا حد توان، قرآن را حفظ کرد پیش پیامبرصرفت و گفت: یا رسول‌الله! می‌دانید که من عمری سعی و تلاش کردم نور هدایت خدا را خاموش کنم، و در اذیت و آزار سخت، به کسانی که دین اسلام را می‌پذیرفتند دریغ نکردم، اما حالا امیدوارم به من اجازه دهی که به مکه بروم و قریش را به اطاعت از فرمان خدا و پیامبر بخوانم، که اگر از من بپذیرند چه بهتر و اگر از آن امتناع نمایند، همان‌طور یاران پیامبر را به خاطر دینشان اذیت می‌کردم، به اذیت و آزار آن‌ها هم بپردازم.

پیامبرصبه او اجازه داد. عمیر همین که وارد مکه شد، به منزل صفوان بن امیه رفت و گفت: صفوان! شما که یکی از بزرگان و عاقلان قریش هستی آیا فکر می‌کنی پرستش و تقدیس این سنگ‌ها و ذبح قربانی برای آن‌ها، دین است و عقل، آن را قبول دارد؟ اما من گواهی می‌دهم که جز الله، معبودی به حق نیست و حضرت محمدصپیامبر خداست.

از آن پس، عمیرسدر مکه مدام، مردم را به دین خدا می‌خواند، و افراد زیادی به وسیلۀ او به دین اسلام در آمدند. خداوند پاداش نیک عمیر بن وهبس را بدهد و قبرش را پر نور گرداند [۱۲].

[۱۲] برای اطلاع مزید می‌توان به منابع زیر مراجعه کرد: ۱ـ الإصابة (ط. العاوة) ۳/۶۰-۶۳ ۲ـ الاستیعاب (ط حیدرآباد) ۲/۶۴۵-۶۴۶. ۳ـ تهذیب التهذیب ۴/۴۲۰. ۴ـ تجرید أسماء الصحابة ۲/۱۷۵. ۵ـ تذکرة الحفاظ ۱/۱۵-۱۶ ۶ـ حلیة الأولیاء ۱/۱۵۶-۱۷۰ ۷ـ صفة الصفوة ۱/۲۳۸-۲۴۵. ۸ـ طبقات الشعرانی: ۳۲. ۹ـ المعارف ۱۱۰-۱۱۱. ۱۰ـ شذرات الذهب ۱/۳۹. ۱۱ـ العبر ۱-۳۳ . ۱۲ـ زعماء الإسلام ۱۶۷-۱۷۳.