یاران پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم

فهرست کتاب

نعیم بن مسعودس

نعیم بن مسعودس

نعیم بن مسعودس، جوانی بود زیرک، آگاه، بیدار، خراج، عیاش و خوشگذران. که هیچ مشکلی او را آشفته و هیچ بغرنجی او را از پا در نمی‌آورد و ناتوان نمی‌کرد.

از لحاظ عطیۀ الهی و برخورداری از نظر صایب، و سرعت انتقال و بداهه گویی و داهی گری عظیم، نمونه و الگوی کامل بچۀ صحرا... اما انسانی هوسباز و کامجو بود...

و همیشه برای عیاشی و خوشگذرانی پیش یهودیان یثرب می‌رفت.

و هر وقت نفسش بهر لذتی می‌جنبید و هوای نوای سازی می‌کرد از دیار خود و قومش، نجد، بار سفر می‌بست و به قصد یثرب توشۀ راه بر می‌داشت، تا برای یهودیان، بی‌پروا و سخاوتمندانه مال خرج کند و در پای آن‌ها بریزد، و آن‌ها هم بدون دریغ و سخاوتمندانه، بساط عیش و لذت را هر چه بیشتر بگسترانند.

از این رو نعیمسزیاد به یثرب رفت و آمد داشت و با مردمش، مخصوصاً جماعت یهودیان بنی قریظه ارتباط و تماسی محکم و وثیق داشت.

زمانی که خداوند توانا با ارسال پیامبر هدایت و حق بر بشریت منت نهاد، و درهای مکه به نور اسلام روشن گشت، در آن زمان باز نعیم‌بن مسعود افسار نفس و هوس را شل کرده و در لذت و کامیابی غرق شده بود.

از بیم اینکه این دین جدید مانع عیش و عشرت او شود و جلوی او را بگیرد، با این دین جدید شدیداً به مخالفت برخاست، و از آن رویگردان شد.

آنگاه طولی نکشید، خود را ناچار دید: که به صف دشمنان سرسخت اسلام ملحق شود، و مجبور شد به روی آن‌ها شمشیر بکشد.

اما در روز غزوۀ احزاب، نعیم بن مسعودسبرای خود صفحۀ جدید و زرینی را در تاریخ دعوت اسلامی باز کرد.

و در این صفحه یکی از بدیعترین و شگفت‌انگیزترین داستان‌های حیله و نیرنگ‌های جنگ‌ها را رقم زد...

داستانی که هنوز تاریخ آن را با تعجب و شگفتی بازگو می‌کند. فصل‌های محکم و رسای آن را حیرت‌انگیز نشان می‌دهد و قهرمان زیرک و هوشیارش را به دیدۀ اعجاب می‌نگرد.

برای اینکه از داستان نعیم‌بن مسعودسبه خوبی سر در آوریم، باید کمی به عقب برگردیم. مدتی نه چندان زیاد قبل از غزوۀ احزاب، گروهی از یهودیان بنی نضیر در مدینه (یثرب) به جنب و جوش افتادند، و سران آن‌ها برای جنگ با پیامبرصو از بین بردن دینش به تشکیل و تحریک احزاب دست زدند.

به این منظور به مکه آمدند و با قریش تماس گرفتند و آن‌ها را تحریک و تشویق کردند که به جنگ مسلمانان بیایند. و عهد و پیمان دادند که هر وقت برای جنگ با مسلمانان به مدینه بیایند، آنان هم به قریش پیوسته و علیه‌اسلام وارد نبرد شوند، و برای انجام دادن این عهد و پیمان، موعدی تعیین کردند که از آن تخلف نورزند.

از آنجا پیش قبیلۀ غطفان در سرزمین نجد رفتند و آن‌ها را هم علیه اسلام و پیامبر اسلام شوراندند، و از آن‌ها دعوت کردند که برای ریشه کن کردن این دین جدید برخیزند، ضمناً پیمان خود را با قریش برای آنان فاش کردند، و پیمانی مشابه آن نیز با این‌ها منعقد کردند، و موعد مقرر را به این‌ها نیز اعلام کردند.

قریش به فرماندهی رهبر خود، ابوسفیان بن حرب، خرد و کلان و سواره و پیاده، از مکه بیرون آمده و به قصد مدینه به راه افتادند.

در عین حال غطفان هم تحت فرماندهی عینیه بن حصن غطفانی از نجد بیرون زدند، و هرچه در توان داشتند افراد، آذوقه و جنگ افزار با خود آوردند.

قهرمان داستان ما، یعنی نعیم‌بن مسعودسدر پیشاپیش سپاه غطفان بود...

همین که خبر حرکت آن‌ها به سمع پیامبرصرسید، یاران خود را فرا خواند و با آنان به مشاوره و بحث پرداخت. بالاخره تصمیم گرفتند: در اطراف مدینه خندقی حفر کنند تا بتوانند از حملۀ این سپاه انبوه جلوگیری کنند که خود توانای مقابله با آن را ندارند، باشد وجود چنین خندقی جلوی حمله و یورش آنان را بگیرد.

همین که دو سپاه یورشگر، از مکه و نجد به حومه و حوالی مدینه رسید. سران یهود بنی نضیر خود را به یهودیان بنی قریظه که در مدینه زندگی می‌کردند رساندند، و آن‌ها را تحریک و تشویق کردند که علیه پیامبرصوارد جنگ شوند، و آن‌ها را تحریک نمودند که به کمک لشکریان آمده از مکه و نجد، برخیزند.

سران بنی قریظه به سران بنی نضیر گفتند: ما را به امری دعوت می‌کنید که به آن علاقه‌مندیم و آن را در سر می‌پرورانیم. اما شما خوب می‌دانید: که ما با محمد پیمان داریم در مقابل اینکه ما در مدینه در امنیت و آسایش و با خیال آسوده به زندگی ادامه دهیم، باید با او در صلح و صفا باشیم و می‌دانید هنوز مداد قرار داد ما خشک نشده است.

و از طرفی هم، ناگفته نماند: ما می‌ترسیم که اگر در این نبرد، محمد پیروز شود دمار از روزگار ما در می‌آورد و ضربتی به ما می‌زند که به روزگار گفته شود، و در کیفر غدر و خیانت، ریشۀ ما را از بیخ و بن برمیکند...

اما سران بنی نضیر، مصرانه آن‌ها را اغوا می‌کردند، آن‌ها را به نقض و ابطال عهد و پیمان تشویق می‌کردند، خیانت به محمد و یارانش را مطبوع و مفید جلوه می‌دادند . با تأکید می‌گفتند: در این نبرد محمد شکست می‌خورد و بازنده اوست، و پیروزی محمد غیر ممکن است!...

تصمیم قطعی خود را بر وجود این سپاه بی‌شمار و انبوه استوار کرده، لذا بنی قریظه هم نرم شده و پیمان خود را با پیامبرصلغو و نقض کرد.

و سند عهدنامه را پاره کرد، و پیوستن خود را به احزاب اعلان نمود...

این خبر مانند صاعقه به سمع مسلمانان رسید، و تأثیری گیج‌کننده داشت...

سپاهیان احزاب مدینه را از هر طرف محاصره کرده و راه وصول خواربار و آذوقه را بر ساکنان مدینه مسدود کردند.

پیامبرصاحساس کرد: که میان دوخطر جدی دشمن افتاده است.

قریش و غطفان در مقابل مسلمانان از خارج اردو زده و بنی قریظه از داخل، مسلمانان را تهدید می‌کردند...

بنی قریظه مترصد بودند که از پشت به مسلمانان خنجر بزنند...

در این اوضاع بحرانی و خطرناک، منافقان که کینه و مرض در دل داشتند، مکنونات و خفایای درون و روح خود را بروز دادند و ماهیت خود را نشان می‌دادند و می‌گفتند:

نگاه کن. محمد، گشودن و تملک خزانۀ خسروی را به ما وعده می‌داد و تسخیر ملک تزار روم را به ما مژده می‌داد و حال اینکه، امروز از خود اطمینان نداریم به قضای حاجت برویم!!

از آن پس آن‌ها هم کم کم از کنار پیامبرصپراکنده شده و کنار کشیدند. و گروه گروه به بهانۀ بیم از زنان و فرزندان و منازل خود که مبادا از داخل مورد تعرض بنی قریظه قرار گیرند، از زیر بار حفاظت مدینه شانه خالی می‌کردند. آن‌ها می‌گفتند: اگر جنگی درگیرد، بنی قریظه از داخل به زنان و فرزندان و خانه‌های آن‌ها حمله می‌کنند. از این رو جز چند صد نفر از مؤمنان صادق و ثابت قدم، کسی در کنار پیامبرصنماند.

در یکی از شب‌های محاصره که حدود بیست شبانه روز به طول انجامیده بود: پیامبرصبه درگاه خدای عزوجل روآورد و دست انابت مضطرانه و درمانده را بلند کرده و می‌گفت:

بارخدایا! اجرای وعدۀ حقت را خواستارم. بارخدایا! وعدۀ حقت را با من محقق فرما...

در آن شب، نعیم‌بن مسعودسدر بستر خواب غلت می‌خورد، خواب از چشمانش گریخته بود انگار پلک‌هایش میخ و سیخ شده و به هم نمی‌آمدند. با چشم مسیر و حرکت ستارگان بی‌کران و صاف و بدون لکه را دنبال می‌کرد... و به اندیشه و تفکری ژرف و عمیق فرو رفته بود، که ناگهان خود را در مقابل سؤالی بس مرموز و شگفت‌انگیز یافت و از خود پرسید:

خوب نعیم، خانه خراب!!

چه امری تو را از دیار دور نجد به اینجا کشانده که با این مرد و پیروانش به جنگ برخیزی؟!!

تو که به خاطر پیروزی حق و به دست آوردن حقوق سلب و غصب شده یا به خاطر غیرت و حمیت و حفظ آبرو و حیثیت و شرفی مغصوب با او نمی‌جنگی.

بلکه بدون هیچ دلیل و سبب و انگیزه‌ای مشخص با او سر جنگ داری...

آیا شایسته است، شخص عاقلی مثل تو به جنگ برود و بدون دلیل بکشد یا کشته شود؟!!

وای به حالت! نعیم...

چه چیزی باعث شده است شمشیرت را به روی این مرد صالح و نیکو بکشی که به پیروانش دستور می‌دهد از عدالت و نیکی پیروی کنند و حقوق خویشاوندی را ادا نمایند؟!!

چه عاملی تو را وادار کرده که نیزه‌ات را در خون یارانش فروکنی که از هدایت و حق تبعیت کرده‌اند؟!!

گفتگوی نعیم با خود و خود محاکمه کردن و سرزنش از خود، سبب شد که نعیم تصمیمی جدی و قعطی بگیرد و فوراً به اجرای آن اقدام نماید.

با استفاده از تاریکی شب، نعیم بن مسعودسخود را به آرامی از اردوگاه قوم خود بیرون کشید و با گام‌های استوار و سریع، خود را به پیامبرصرساند.

پیامبرصهمین که او را در مقابل خود دید فرمود: نعیم بن مسعود؟!

عرض کرد: بله یا رسول‌الله.

پیامبرصفرمود: چه چیزی باعث شد در این موقع به این جا بیایی؟!!

گفت: آمدم که بگویم: گواهی می‌دهم جز الله معبودی بحق نیست و تو بنده و فرستادۀ خدا هستی و آنچه را که آورده‌ای حق است...

آنگاه ادامه داد و گفت:

یا رسول‌الله من مسلمان شده‌ام و قومم از اسلام من بی‌خبر است...

هرفرمانی داری، در خدمتم...

پیامبرصفرمود: برای ما تو یک نفر بیش نیستی... بیا، پیش طایفۀ خود برو شر آن‌ها را از سر ما کم کن. چون جنگ فقط فریب است و نیرنگ...

نعیم گفت: چشم یا رسول‌الله!

ان‌شاءالله کاری خواهم کرد که شما مسرور و شاد شوی...

نعیم بن مسعودسفوراً خود را به بنی قریظه ـ که قبلاً با آن‌ها دمخور و آشنا بود ـ رساند و به آن‌ها گفت:

ای جماعت بنی قریظه شما از محبت و علاقه و صداقت من آگاهید، و می‌دانید: من از روی دوستی شما را نصیحت می‌کنم.

گفتند: بله، ما دربارۀ صداقت تو شکی نداریم...

نعیم گفت: در این جنگ وضع قریش و غطفان با شما فرق دارد.

گفتند: چطور؟ مگر چه شده است؟!

گفت: اینجا شهر و محل زندگی شما است. و شما به اینجا علاقه دارید، مال و فرزندان و زنانتان در اینجا است، و نمی‌توانید به محلی دیگر کوچ و هجرت کنید...

ولی می‌بینید اموال و فرزندان و زنان قریش و غطفان در جای دیگر است...

آنها به جنگ محمد آمده و از شما خواستند به نقض قرار داد و پیمان بپردازید و بر ضد محمد به کمک و معاونت آن‌ها بروید و شما هم پذیرفتید.

اگر در جنگ با محمد پیروزی به دست آورند، آن را غنیمت می‌دانند، و اگر موفق نشوند و شکست بخورند با خیال آسوده و راحت به دیار خود می‌رود و شما را رها می‌کنند. آنگاه شما می‌مانید و محمد، پس از شما انتقامی می‌گیرد که نگو...

و خودتان خوب می‌دانید: که به تنهایی از عهدۀ او بر نمی‌آیید و تاب مقاومتش را ندارید. گفتند: واقعاً درست میگویی، اما نظر تو چیست؟!

گفت: به نظر من شما وارد جنگ نشوید مگر اینکه چند نفر از اشراف و بزرگان آن‌ها را به عنوان گروگان و تضمین نزد خود داشته باشید. بدین ترتیب آن‌ها را وادار می‌کنید که وارد جنگ شوند. در آن صورت یا پیروز می‌شوید یا تا آخرین نفر کشته می‌شوید...

گفتند: واقعاً گل گفتی، و درست همان است...

آنگاه، از پیش آنان بیرون آمد و خود را به ابوسفیان بن حرب، رهبر قریش رساند و به او و اطرافیانش گفت:

ای جماعت قریش! شما به خوبی می‌دانید: که من چقدر به شما علاقه و از محمد کینه و نفرت دارم...

امروز چیزی به گوشم خورد، دیدم لازم است آن را به اطلاع شما برسانم و گرنه نسبت به دوستی با شما غدر و خیانت کرده‌ام، ولی از من به شما نصیحت که آن را مکتوم بدارید، و از جانب من آن را شایع نکنید و بروز ندهید...

گفتند: از ما مطمئن باش ما هرگز آن را فاش نمی‌کنیم...

پس از آن گفت:

بنی‌قریظه از همکاری با شما و دشمنی با محمد پشیمان شده‌اند، و به محمد پیغام داده‌اند که از عمل خود پشیمان شده... و تصمیم داریم پیمان بین ما و شما پایدار بماند و با تو از در صلح و آشتی درآییم.

آیا برای جلب رضایت تو کافی است که ما تعداد زیادی از اشراف و بزرگان قریش و غطفان بگیریم و آن‌ها رابه شما تسلیم کنیم که گردن آن‌ها را بزنید...؟!

و پس از آن به شما ملحق شویم و به جنگ آن‌ها برویم و تا آخرین نفر آن‌ها را از پا درآوریم؟

محمد در جواب پیغام آن‌ها گفته است: بله اگر چنین کاری کنید من قبول دارم.. بنابراین اگر بنی قریظه از شما گروگان خواست مواظب باشید: حتی یک نفر هم ندهید...

ابوسفیان گفت: دوست هم عهد و پیمان. خدا خیرت را دهد...

آنگاه نعیم از ابوسفیان خداحافظی کرد و پیش قوم خود، غطفان آمد و سخنانی را که به ابوسفیان گفته بود: به آن‌ها هم گفت و آن‌ها را هم برحذر داشت.

ابوسفیان خواست بنی قریظه را امتحان کند، باین منظور پسر خود را نزد آن‌ها فرستاد و به آن‌ها گفت:

پدرم سلام فرستاده و می‌گوید:

محاصرۀ محمد و یارانش به طول انجامیده و حتی ما خسته شده و به تنگ آمده‌ایم...

و تصمیم گرفته‌ایم وارد جنگ شویم و کار را یکسره کنیم، و از جانب محمد خیالمان آسوده شود. پدرم مرا پیش شما فرستاده است که حاضر باشید فردا جنگ را شروع کنیم...

بنی قریظه به او گفتند:

امروز روز شنبه می‌باشد و ما در روز شنبه هیچ کاری نمی‌کنیم. وانگهی تا شما هفتاد نفر از اشراف و بزرگان خود و غطفان را به نزد ما گروگان نگذارید، ما در کنار شماوارد جنگ با محمد نمی‌شویم.

می‌ترسیم وقتی جنگ شدت یابد و بر شما فشار آورد، شما به دیار خود بشتابید و ما را تنها بگذارید، محمد هر بلایی را که بخواهد بر سر ما می‌آورد...

و خوب می‌دانید، ما قدرت مقابله با او را نداریم...

وقتی پسر ابوسفیان پیش جماعت خود برگشت و سخنان بنی قریظه را بازگو کرد، همه یک صدا گفتند: نفرین بر فرزندان میمون و گراز!

به خدا قسم حتی اگر یک گوسفند گروگان از ما بخواهند، آن را نخواهیم داد...

بدین ترتیب نعیم بن مسعودسموفق شد، صفوف منظم و به هم فشردۀ احزاب را در هم شکند و آن را متلاشی نماید، و وحدت کلمۀ آن‌ها را به تفرقه و نفاق مبدل سازد...

و از طرفی دیگر خدای متعال با د و طوفان بنیانکن که بر قریش و هم پیمانانش نازل فرمود، چادرهای آنان را از جا کنده و دیگ‌ها راواژگون و آتش آنان را خاموش کرد، و گرد و خاک صورت و چشمان آن‌ها را پوشاند و پر کرد

بنابراین راه گریزی، جز کوچ کردن و برگشتن به دیار خود نداشتند.

و در تاریکی شب، کوس رحیل و سفر را زدند و رفتند.

فردا مسلمانان دیدند: دشمنان خدا فرار کرده‌اند، فریاد وندای شادی برآوردند و می‌گفتند: سپاس و ستایش فقط ایزد را سزد: که او بندۀ خود را یاری داد.

و به تنهایی احزاب را شکست داد.

از آن روز به بعد، نعیم بن مسعودسمورد اعتماد و اطمینان پیامبرصشد.

کارهای مهم را برای پیامبرصانجام داد، و مسئولیت سنگینی را به عهده گرفت و در پیشاپیش پیامبرصپرچم‌های برافراشته را به دست گرفت.

در روز فتح مکه ابوسفیان بن حرب سپاهیان اسلام را از نظر می‌گذراند.

یک نفر را دید: که پرچم غطفان را به دست گرفته است، به اطرافیانش گفت: این یک نفر کیست؟! گفتند: نعیم بن مسعود است. گفت: در روز خندق، چه کار بدی با ما کرد...!

سرسخت‌ترین دشمنان محمد بود. که اینک می‌بینی پرچم قوم خود را در جلوی محمد به دست گرفته است! و تحت فرمان محمد به جنگ ما می‌آید [۳۸]...

[۳۸] برای مزید اطلاع به منابع زیر مراجعه شود: ۱ـ الاستیعاب. ۲ـ أسد الغابة. ۳ـ أنساب الأشراف. ۴ـ الإصابة. ۵ـ السیرة النبویة، ابن هشام. ۶ـ أعلام النساء، کحالة. ۷ـ حیاة الصحابة.