خباب بن ارتس
روزی ام انمار، به بازار برده فروشان مکه رفت.
میخواست برای خود غلامی بخرد که از خدمتگزاری و عملش استفاده کند. به سیمای پردههایی که برای فروش عرضه شده بودند دقت میکرد، و آنها را ارزیابی مینمود.
چشمش به طفلی خورد که هنوز به سن رشد و بلوغ نرسیده بود.
در سلامت بدن و علایم ذکاوتی که در چهرهاش مشاهده میشد، چیزی را یافت و دید: که او را به خریدنش وادار کرد.
بهایش را پرداخت و او را با خود برد.
همانطور که میرفتند ام انمار به طفل نگاه کرد و پرسید:
اسمت چیست؟
گفت: خباب.
گفت: اسم پدرت چیست؟!
گفت: ارت.
گفت: اهل کجایی؟
گفت: اهل نجدم.
گفت: پس تو عرب هستی؟!!
گفت: با اجازهات و از قبیلۀ بنی تمیم هستم.
گفت: چطور شد که به دست برده فروشان مکه افتادی؟!
گفت: یکی از قبایل عرب به طایفۀ ما حملهور شد، چهار پایان را به تاراج گرفته و زنان را به سبی و اسارت و اطفال را به بردگی بردند. و من هم یکی از اطفال بودم، از آن روز به بعد من همیشه دست به دست میشدم تا مرا به مکه آوردند و اینک به دست تو افتادهام.
ام انمار غلام را به یکی از آهنگران مکه سپرد که صنعت شمشیرسازی را به او بیاموزد. در مدتی بسیار کوتاه غلام صنعت را به خوبی یاد گرفت و در ساختن شمشیر مهارت کامل کسب کرد.
وقتی خباب کمی بزرگ شد و بازویش نیروگرفت و استخوانش محکم شد، امانمار برایش دکانی اجاره کرد،وسایل و ابزار کار برایش خرید و از مهارت و صنعت و شمشیرسازی او بهره برگرفت.
مدتی نگذشت: که خبابس در مکه مشهور شد و مردم برای خریدن شمشیرهایش به او رو میآوردند. زیرا به درستکاری و صداقت و امانتداری و استحکام صنعت، آراسته و معروف بود...
خباب با اینکه هنوز نوجوان بود، اما عقل و خرد پیران را در سر داشت...
و هر وقت کارش تمام میشد با خود خلوت میکرد. بیشتر دربارۀ اوضاع چنین اجتماع جاهلی میاندیشید که از پاشنه پا تا فرق سر، در فساد فرو رفته است.
و نادانی جاهلان و گمراهی کورکورانه که بر زندگی عرب حکمفرما بود، و خود او یکی از قربانیان آن بود: او را به هول و هراس میانداخت.
و همیشه و قاطعانه میگفت: این شب و تیرگی را باید پایانی باشد؛ پایان شب سیه سفید است.
و آرزو میکرد عمرش وفا کند به چشم خود مرگ و نابودی این تیرگی و پیدایش و تولد نور را ببیند.
انتظار و آرزومندی خبابس مدتی زیاد طول نکشید. به گوشش رسید که بارقه و خیطی از نور هدایت از دهان یکی از جوانان بنی هاشم به نام محمد بن عبداللهصبیرون جهیده و دنیا را منور و پرفروغ کرده است.
هرچه زودتر خود را به او رساند و به سخنانش گوش فرا داد. نور فروغش او را در برگرفت و به خود جلب کرد.
بدون معطلی دستش را به سویش دراز کرد و گواهی داد جز الله خدایی نیست و محمدصفرستاده و بندۀ اوست.
بدین ترتیب ششمین فردی بود که به اسلام گروید، زمانی گذشت که هنوز ششمین مسلمان بود. یعنی یک ششم اسلام را او تشکیل میداد.
خبابس اسلام خود را از هیچکس پنهان نکرد. از این رو بزودی خبرش به گوش امانمار رسید،... امانمار از کینه و بغض آتش گرفت. با برادرش، سباع بن عبدالعزی، بیرون آمد و جمعی از جوانان خزاعه هم به آن دو پیوستند و همگی به طرف خبابس رفتند. دیدند به کار خود سرگرم و مشغول است.
سباع جلو رفت و گفت:
به ما چیزی گفتند: که باورمان نشد.
خبابس گفت: چه خبر به شما رسیده است؟
سباع گفت: شایع است که تو از دین برگشته و پیرو غلام بنیهاشم شدهای!
خباب ـ به آرامی و خونسردانه ـ گفت: از دین مرتد نشدهام، بلکه ایمان آوردم که خدا یگانه و یکتاست و شریکی ندارد:
و بتهای شما را کنار گذاشتم، و گواهم که محمدصبنده و فرستادۀ خدا میباشد...
همین که این کلمات به گوش سباع و همراهانش خورد، به روی او ریختند و با دست و مشت او را زدند و با پا لگدکوبش کردند، و هرچه به دستشان میرسید، چکش و آهن پاره به سویش پرتاب میکردند...
بیهوش و غرقه در خون بر زمین نقش بست و خون از تمام بدنش میچکید.
خبر ماجرای خباب و سید و مالکش، مانند آتشی که در خاشاک بیفتد به سرعت پخش گشت!!
مردم از دل و جرأت خبات تعجب کردند چون ـ تا آن موقع ـ نشنیده بودند که یک نفر تابع محمد شده و علناً در بین مردم آن را بروز داده باشد، و با چنین صراحتی دین خود را بر ملا کرده باشد.
بزرگان و ریشسفیدان قریش از کار خباب تکان خوردند: هرگز تصور نمیکردند آهنگری مانند آهنگر امانمار بیکس و بدون عشیرت و پشت و پناه و بدون حامی و قوم خویش، به این حد برسد: که به خود جرأت دهد و از فرمان قریش در برود، و آشکارا خدایان آنها را سب و نفرین کند و دین پدران آنها را به خرافات و نادانی توصیف کند...
و قریش یقین داشت: که چنین روزی دنباله خواهد داشت...
قریش اشتباه نکرده بود، چون پردلی و جرأت خبابسدر یارانش تأثیر به سزایی داشت و خیلی از آنها را وادار کرد، اسلام خود را آشکار کنند و یکی بعد از دیگری حرف حق را به صراحت به زبان آوردند.
سران و بزرگان قریش به ریاست ابوسفیان بن حرب و ولید بن مغیره و ابوجهل ابن هشام در کعبه اجتماع کردند و در مورد کار محمدصبه مذاکره و بحث پرداختند. دیدند، کارش دارد بیخ پیدا میکند و خطرش در ازدیاد است و هر ساعت، بزرگتر میشود.
تصمیم گرفتند: مرض را قبل از گسترش مداوا و خطر را در نطفه خفه کنند و قرار بر این گذاشتند، هر قبیلهای به اذیت و آزار افراد خود که تابع محمد شدهاند بپردازد، و آنقدر بر آنها فشار بیاورند تا از دین خود برگشته یا میمیرند.
وظیفۀ شکنجۀ خبابس به عهدۀ سباع بن عبدالعزی و قومش افتاد...
اینها هر روز که حرارت و گرمای آفتاب شدت مییافت و خورشید به نیمه روز میرسید و زمین داغ و سوزان میشد. خباب را به بطحاء مکه میبردند، و لباسش را از تنش در میآوردند، آنگاه زرههای آهنین به او میپوشیدند. و آب را از او منع میکردند تا به آخرین رمق میرسید، سپس به او نزدیک شده میپرسیدند.
دربارۀ محمد چه میگویی؟!
میگفت: بنده و پیامبر خدا میباشد. دین هدایت و حق را برای ما آورده است که ما را از تاریکی به روشنایی هدایت نماید...
آنگاه با مشت و لگد به جانش میافتادند، و سپس میپرسیدند:
دربارۀ لات و عزی چه میگویی؟!
میگفت: دو بت کر و لالند، نه میتوانند نفعی، رسانند و نه میتوانند ضرر و زیانی برسانند.
آنگاه سنگهای گداخته را به پشتش میبستند، و آن را نگه میداشتند: تا چربی و خونابه از کتفهایش میچکید...
امانمار در شکنجه و قساوت قلب از برادرش سباع دست کمی نداشت، امانمار دیده بود: پیامبر از کنار دکان خباب گذر کرده و با او صحبت کرده است، از دیدن این وضع دیوانه شده و از کوره در رفت.
و بعد از آن هر روز به دکان نزد خباب میرفت، و قطعۀ آهنی گداخته و از کوره بیرون میآورد و آن را روی سر خباب مینهاد، تا دود از سرش بلند شده و بیهوش میافتاد...
در این حالت خبابس او و برادرش را نفرین و دعای شر میکرد و به آن دو ناسزا میگفت:
وقتی پیامبرصبه یارانش اجازه داد به مدینه هجرت کنند خبابس آمادۀ خروج از مکه شد. اما خداوند دعای او را دربارۀ امانمار مستجاب نکرد از مکه بیرون نرفت...
امانمار به سردردی عجیب مبتلا شد که نظیرش را کس ندیده و نشنیده بود، از شدت درد، مثل سگ پارس میکرد. فرزندانش برای مداوایش به اطبای آن ایام مراجعه کردند و چاره و مداوا خواستند، اما دوایی نیافتند؛ جز اینکه گفتند: فقط با داغ کردن سرش دردش آرام میشود. از آن موقع به بعد همیشه با آهن داغ سر او را اطو میکردند، که بر اثر حرات اطو درد سر را فراموش میکرد.
خبابس در مدینه در کنار انصار مزۀ راحتی و آسایشی را چشید که مدتهای مدید از آن محروم بود. و چشمانش به قرب و نزدیکی پیامبرصروشن شد، بدون اینکه چیزی آن را مکدر یا عاملی از صفای آن بکاهد، همیشه او را میدید...
در غزوۀ بدر همراه پیامبرصبود و تحت لوای او جهاد کرد و جنگید. در غزوۀ احد همراه پیامبرصبود، و چشمش به کشته شدن سباع بن عبدالعزی، برادر امنمار، به دست شیر خدا، حمزه بن عبدالمطلبس، روشن شد.
عمر خبابس طولانی بود و دوران خلافت چهار خلیفه پیامبرصرا دید، و در رعایت و عنایت آنها محترم و خوشنام زندگی کرد.
در زمان خلافت عمر بن خطابس، روزی به خدمتش رفت، عمرساز او احترام به عمل آورد و جای او را در صدر مجلس قرار داد و گفت: در این مجلس، جز بلال احدی از تو لایقتر نیست.
سپس دربارۀ شدیدترین آزاری که از مشرکان دیده بود: از او توضیح خواست، اول خجالت کشید پاسخش را دهد...
اما چون عمرسزیاد اصرار ورزید، خبابس عبایش را از پشتش کنار زد. عمرساز دیدن آثار شکنجه، متنفر و منزجر شد و گفت:
چطور شد که چنین شدی؟!
خبابسگفت:
مشرکان مقداری هیزم را آتش زدند، تا تمام آن شعلهور شد. آنگاه لباسم را در آوردند و آنقدر مرا روی آن کشیدند تا تمام گوشت بدنم از استخوان جدا شد و خونابه و عرقی که از بدنم میچکید شعلههای آتش را خاموش کرد.
خبابس در آخر عمرش بعد از عمری فقر، غنی و ثروتمند شد و به حدی دارای طلا و نقره شد که خوابش را هم ندیده بود...
اما طوری در ثروتش تصرف کرد که هیچ کس تصورش را نمیکرد...
درهم و دینارش را در جایی مینهاد: که نیازمندان میدانستند.
هرگز در کیسه را نمیبست و قفلی هم به در نمیزد. فقیران و مسکینان به منزلش میآمدند و بدون سؤال یا اجازه هر چه را که لازم داشتند، بر میداشتند و میرفتند.
با وجود این وضع همیشه بیمناک بود خداوند دربارۀ این دارایی، از او بازخواست به عمل آورد و به خاطر آن او را عذاب دهد...
جمعی از یارانش که دربارۀ او صحبت میکردند، گفتند:
در بیماری مرگ به عیادت خباب رفتیم، گفت:
در اینجا هشتاد هزار درهم است. قسم به خدا هرگز در کیسه را نبستهام، و هیچ سائلی «گدایی» را از آن منع نکردهام، آنگاه گریست.
گفتند: چرا گریه میکنی؟!
گفت: به این سبب گریه میکنم که یارانم از این دنیا رفتند و بهره و مزد خود را از آن نگرفتند. و هیچ فایدهای از آن نبردند. ولی من ماندم و به این ثروت نایل آمدم میترسم این ثروت دنیوی پاداش اعمالم باشد...
وقتی خبابس به رحمت ایزدی پیوست، امیرالمؤمنین علی بن ابی طالبسبر مزارش ایستاد و گفت: خدا خباب را ببخشاید! به میل و رغبت مسلمان شد و مطیعانه مهاجرت کرد و مجاهد و جانباز زندگی کرد. خدا پاداش کسی را ضایع نمیکند که نیکو عمل کرد [۳۹].
[۳۹] برای مزید اطلاع به منابع زیر مراجعه شود: ۱ـ تهذیب التهذیب. ۲ـ أسد الغابة. ۳ـ المعارف. ۴ـ الإصابة ۲۲۱۰. ۵ـ الاستیعاب. ۶ـ حلیة الأولیاء. ۷ـ صفة الصفوة. ۸ـ حیاة الصحابة.