عقبه بن عامر الجهنیس
اینک بعد از اشتیاق و انتظار دراز مدت، پیامبرصبه حومه، و دیدگاه یثرب میرسد.
و اینک میبینی مردم مدینۀ طیبه، در معابر و پشت بامها تجمع کرده تکبیر و تهلیل گویان، شادی و سرور خود را از لقای پیامبر رحمت و رفیق صدیقش ابراز میدارند. بچهها و دختران مدینه را نگاه کن که کف و دف زنان و هلهله گویان، با چشمانی پر از اشک شادی، و با اصواتی چون بلبل تکرار میکنند و میخوانند:
ماه تابان ما از پرده برون آمد
از جانب تپههای از یاد رفته
شکر یزدان بر ما واجب باد
تا مبلغی به سوی خدا میخواهد
کاروان پیامبراکرمصدارد صفوف مردم را میشکافد، و از جلو چشمهای مشتاق میگذرد و قلبهای گرم و پرمحبت او را احاطه کرده و اشک شوق و شادی چون دانههای مروارید بر گونهها غلتان، و برق لبخندهای سرور بر لبها نمایان است.
ولی عقبه بن عامر جهنیسمرکب پیامبرصرا مشاهده نکرد و شرف و نیکبختی همراهی استقبال کنندگان نصیبش نشد.
زیرا چند بز و گوسفندی را که داشت برای چرا به صحرا برده بود؛ مدتها خشکسالی و کمبود چرا آنها را گرسنه کرده بود و بیم هلاکشان میرفت، از طرفی تمام ثروت و دارایی و متاع دنیای او همین چند بز و گوسفند بود
ولی شادی و فرحی که مدینه را فرا گرفت، به زودی صحراها و چادرهای دور و نزدیک اطراف را نیز فرا گرفت، و پرتو فروغش تمام نقاط پاک مدینه را به تشعشع در آورد و مژده و خبر مسرت بخش آن در بیابان و دور از شهر و در کنار گوسفندان، به گوش عقبه بن عامر جهنیس هم رسید.
رشتۀ سخن را به دست عقبه میدهیم که خودش داستان ملاقات خود را با پیامبرصبرای ما بازگوید.
هنگامی که پیامبرصبه مدینه آمد، من در شهر نبودم: چند گوسفندی را که داشتم، برای چرا به صحرا برده بودم. اما همین که رسیدن پیامبرصو رفیقش به گوشم خورد، عصای چوپانی را بر زمین زدم، و بدون توجه به هیچچیز به راه افتادم که او را ملاقات کنم. وقتی به خدمتش رسیدم اولین سخنی که از دهانم خارج شد این بود. یا رسولالله با من بیعت میکنی؟ فرمود: تو کیستی؟ گفتم: عقبه بن عامر جهنی. فرمود: کدام نوع را دوست داری؟ آیا بیعت اعرابی با من میکنی یا بیعت هجرت؟
گفتم: بیعت هجرت را دوست دارم. پس از آن، همانطور با مهاجران بیعت کرده بود، با من هم بیعت فرمود. و یک شب در خدمتش ماندم، آنگاه پیش گوسفندانم برگشتم.
ما دوازده نفر چوپان دور از مدینه به اسلام گرویده بودیم، و در صحرا به گوسفند چرانی میپرداختیم.
به یکدیگر گفتیم: اگر ما نمیتوانیم هر روز به خدمت پیامبرصبرسیم و ما را از مسایل دین خود باخبر نماید و وحی منزل بر او را از خودش بشنویم، هر روز یک نفر از ما به مدینه برود و دیگران مواظبت از گوسفندانش را به عهده گیرند.
گفتم: شما یکی بعد از دیگری به خدمت پیامبرصبروید، و هرکس رفت، گوسفندانش را به من بسپارد؛ چون من به گوسفندانم سخت علاقه داشتم، نمیخواستم آنها را بگذارم و بروم.
از آن روز به بعد هر روز یکی از آنها به خدمت پیامبرصمیرفت و گوسفندانش را به من میسپارد و من آنها را به چرا میبردم، و وقتی بر میگشت، مطالبی را که دریافته بود به من هم میآموخت. و هرچه را که فهمیده بود به من یاد میداد؛ اما این حالت زیاد ادامه نداشت، که به فکر فرو رفتم و به وجدان خودم مراجعه کردم به خود گفتم: وای به حالت! آیا خوب کاری میکنی که به خاطر چند گوسفند مردنی که نه چاق میشوند، و نه بزرگ، صحبت و رفاقت پیامبرصرا از دست میدهی و نمیتوانی بدون واسطه، مطالب را از زبان خودش بشنوی؟! پس از آن گوسفندان را رها کردم و به مدینه رفتم و در مسجد در جوار پیامبرصاقامت گزیدم.
عقبهس، موقعی که چنین تصمیمی قاطع را گرفت، هرگز به خاطرش خطور نکرده بود که بعد از سپری شدن یک دهه و گذشت زمانی نه چندان زیاد، یکی از علمای بزرگ صحابه و یکی از پیران استاد قرائت و یکی از فرماندههان فاتح سرشناس و یکی از والیان معدود اسلام خواهد شد ـ و به ذهنش خطور نکرده بود ـ و هرگز گمان نمیکرد که گوسفندانش را رها خواهد کرد و پیش پیامبرصمیرود و در پیشاپیش سپاهی حرکت خواهد کرد، که امالدنیا، دمشق، را فتح میکند و آن را میگشاید. در میان باغهای سرسبزش، در کنار «باب توبا» برای خود منزلی تهیه خواهد کرد.
و هرگز تصور نمیکردـ تصور محض ـ که یکی از فرماندهان سپاهی خواهد بود که زمرد سبز و درنای سفتۀ جهان؛ یعنی، کشور مصر را خواهد گشود، و مدت زمانی به ولایت آن منصوب شده و بر قلۀ تپۀ «المقطم» منزل میکند. تمام اینها کارهای مستقر در بطن غیب و نهان بودند و هستند و جز خدا هیچکس از آن اطلاعی ندارد.
عقبهس مانند سایه، ملازمت خدمت پیامبرصرا اختیار کرد، به هر هر جا که میرفت افسار شترش را میگرفت، به هر جا رو مینهاد پشت سرش حرکت مینمود، و چه بسا پیامبرصاو را ردیف خود میکرد و او را در ترک خود سوار میکرد، تا جایی که، به نام ردیف (ترک) پیامبرصمشهور شد. و چه بسا پیامبرصاز استرش پیاده میشود تا او سوار شود و پیامبرصپیاده راه برود.
عقبهس میگوید: در جنگلهای اطراف مدینه افسار استر پیامبرصرا میکشیدم، فرمود: عقبه سوار نمیشوی؟ خواستم بگویم: خیر قربان، اما ترسیدم نافرمانی باشد، لذا گفتم: بله، یارسول الله سوار میشوم! ایشان پیاده شدند و من به عنوان امتثال امرش سوار شدم. پیامبرصپیاده به راه افتاد، اما من طولش ندادم و زود پیاده شدم و پیامبرصسوار شد. همانطور که میرفتیم، فرمود: آیا میخواهی دو سوره را یادت دهم که نظیرشان دیده نشده است؟ عرض کردم بله یا رسولالله آنگاه فرمود: سورۀ فلق و سورۀ ناس را بخوان. بعد از مدتی وقت نماز فرا رسید و نماز اقامه شد پیامبرصپیشنماز شد و هر دو سوره را در نماز خواند و فرمود: هروقت به بستر خواب میروی و هرگاه بر میخیزی، آن دو سوره را بخوان.
عقبهس گفته است: تا زنده باشم آنها را خواهم خواند.
عقبه بن عامر جهنیستوجه وفکر خود را به دو چیز معطوف داشت و آن دو را نصبالعین خود قرار داد: یکی کسب و توجه به علم، و دیگری جهاد بود. و با جان و دل به آنها پرداخت، و سخاوتمندانه روح و بدن خود را در راه آن دو بذل کرد.
کسب دانش را از سرچشمۀ اصیل و پاک و زلال؛ یعنی، از فیض زبان و اندیشۀ پیامبرصشروع کرد، که در نتیجه قاری قرآن و راوی حدیث و دانا بر فقه و دانش فرایض (تقسیم ارث) و ادیب و فصیح و شاعر و ... شد.
خوش صداترین قاریان قرآن بود. و چنان عادت داشت، هنگامی که شب پرده تاریک خود را میگستراند و دنیا ساکت و آرام میشد، عقبهس به کتاب خدا رو میآورد، و خواندن آیات و قرآن را ذکر شب میکرد. روح و ضمیر اصحاب کرام به صدای تلاوتش گوش فرا داده قلبشان را خشوع، لبریز میکرد و از بیم و خوف و خشیت خدا چشمانشان اشکبار میشد.
روزی حضرت عمربن الخطابس او را خواند و گفت: مقداری از آیات قرآن را برایم بخوان. گفت: یا امیرالمؤمنین! اطاعت میشود و مقدار مقدور از آیات حق را تلاوت میکرد و حضرت عمرسمیگریست، تا دانههای باران اشکش ریشش را تر کرد.
عقبهس یک جلد قرآن را به خط خود نوشت و در آخرش نوشته بود عقبه بن عامر جهنی آن را نوشته. این قرآن نفیس تا این اواخر در مصر در مسجد عقبه بن عامر جهنی موجود بود.
این مصحف جزو قدیمیترین مصحفانی بود که روی کرۀ خاکی موجود بود؛ ولی زمانی که ما در خواب غفلت خرگوشی فرو رفته بودیم این مصحف با دیگر آثار فرهنگی نفیس ما به یغما رفت.
و در زمینۀ جهاد، همین بس است که بدانیم عقبۀ بن عامر جهنیس، با پیامبرصدر غزوۀ احد شرکت داشت و در تمام غزوههای بعد از آن شرکت فعالانه داشته است. و بدانیم یکی از دلیر قهرمانان بینظیری بود که در روز فتح دمشق شایستهترین و عظیمترین فداکاری و جانبازی کردند. به همین سبب ابوعبیده بن جراحس به عنوان پاداش جانبازیهایش، او را نزد حضرت عمربن الخطابس به مدینه فرستاد، تا بشارت پیروزی را به او بدهد. در این سفر عقبه هشت شبانه روز بدون توقف راند، تا مژدۀ پیروزی بزرگ را به حضرت عمر فاروقس داد.
پس از آن یکی از فرماندهان سپاهیان اسلام بود که مصر را فتح کردند. امیرالمؤمنین، معاویه بن ابیسفیانس، به عنوان پادشاه، سه سال ولایت مصر را به او داد. سپس او را به فتح جزیرۀ «رودس» در دریای مدیترانه، مأمور نمود. علاقه و اشتیاق عقبه بن عامرسبه جهاد به حدی بود که تمام احادیث مربوط به جهاد را در سینه جا داده و روایت آنها به او اختصاص یافت. علاقهاش به جهاد به حدی بود که تیراندازی را، عادت کرده بود، و حتی شوخی و مزاح را با تیراندازی انجام میداد.
وقتی در بستر بیماری مرگ ـ در مصر ـ افتاد. فرزندانش را دور خود جمع کرد و به آنها چنین وصیت کرد: فرزندان! شما را از سه چیز بر حذر میدارم آنها را به خاطر بسپارید و عملی کنید: حدیث پیامبرصرا جز از فرد یا افراد مطمئن نپذیرید.
قرض نکنید، و خود را به نوشتن شعر مشغول نکنید، که از قرآن غافل شوید.
وقتی دار دنیا را وداع گفت، او را در بالای «المقطم» دفن کردند. سپس به ترکه و میراثش برگشتند، و آن را جستجو میکردند. دیدند فقط هفتاد و چند تیر از خود به جا گذاشته است، و در کنار هر تیر، شاخ و نیزه قرار دارد. وصیت کرده بود آنها را در راه خدا بدهد.
خداوند سیمای قاری، عالم، جهادگر، عقبه بن عامر جهنیس، را پر فروغ و منور فرماید و از جانب اسلام او را پاداش نیکو بدهد [۲۴].
[۲۴] برای کسب آگاهی بیشتر به کتابهای زیر مراجعه شود: ۱ـ الاستیعاب ۳/۱۰۶ ۲ـ أسدالغابة ۳/۴۱۷ ۳ـ الإصابة ۲/۴۸۲ ۴ـ سیر أعلام النبلاء ۲/۳۳۴ ۵ـ جمهرة الأنساب ۴۱۶ ۶ـ المعارف ۱۲۱ ۷ـ قلائد الجمان۴۱ ۸ـ النجوم الزاهرة ۱/۱۹-۲۱.۶۲.۸۱ ۹ـ طبقات علماء أفریقیة وتونس: ۵۸/ ۷۰ ۱۰ـ فتوح مصر وأخبارها ۲۸۷ ۱۱ـ تهذیب التهذیب ۷/ت۴ ۱۲ـ تذکرة الحفاظ ۱/۴۲