یاران پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم

فهرست کتاب

وحشی بن حربس

وحشی بن حربس

این جوان کیست که در روز احد با قتل حمزه بن عبدالمطلبس، عموی پیامبرص، قلب او را جریحه‌دار کرد؟!

سپس در روز یمامه با قتل مسیلمۀ کذاب قلب‌های مسلمانان را آرامش بخشید و شفا داد.

این جوان، وحشی بن حرب، مشهور به ابودسمه می‌باشد.

ابودسمهس داستان و سرگذشتی سخت حزن‌انگیز دارد.

بیایید باهم داستان اسف‌انگیز او را از زبان خودش بشنویم:

وحشیسخود می‌گوید:

من بنده و بردۀ یکی از بزرگان قریش به نام جبیر بن مطعم بودم.

در روز بدر عموی جبیر به نام طعیمه، به دست حمزه بن عبدالمطلب کشته شد

کشته شدن طعیمه بیش از اندازه جبیر را داغدار و غمگین کرد. و به لات و عزی، قسم یاد کرد: که انتقام عمویش را می‌گیرد و قاتل او را به قتل می‌رساند.

همیشه در پی فرصت بود که از حمزه انتقام بگیرد.

مدتی طول نکشید که قریش، به منظور از میان برداشتن محمد و انتقام خون کشته شدگان بدر، تصمیم گرفتند: به احد حرکت کنند.

واحدها را تنظیم و مرتب کرده و پیمان‌ها و همپیمان‌ها را آماده نمودند، و ساز و برگ را فراهم نمودند، آنگاه رهبری و فرماندهی را به دست ابوسفیان بن حرب سپردند.

ابوسفیان چنان مصلحت دید: که جمعی از بانوان قریش، که پدر یا فرزند یا برادر یا فامیلشان در بدر کشته شده بود با سپاه همراه باشند؛ تا سربازان را به جنگ تشویق کنند و اگر کسی قصد فرار داشت، جلوش را بگیرند. در میان زنانی که با سپاه بیرون آمدند، هند دختر عتبه، همسر خود ابوسفیان هم بود.

در معرکۀ بدر، پدر و عمو و برادر هند، از طرف مسلمانان کشته شده بودند.

موقعی که سپاه داشت حرکت می‌کرد جبیر بن مطعم به من رو کرد و گفت:

ابادسمه آیا می‌خواهی، خود را از بردگی آزاد کنی؟!

گفتم: چه کسی مرا آزاد کند؟

گفت: من آزادت می‌کنم.

گفتم: چطور؟

گفت: اگر به انتقام عمویم، طعیمه بن عدی، حمزه بن عبدالمطلب، عموی محمد، را به قتل برسانی، تو آزادی.

گفتم: چه کسی آن را تضمین می‌کند؟!

گفت: هرکس که تو بخواهی، و من تمام مردم را شاهد می‌گیریم.

گفتم: این کار از من ساخته است و من آن را انجام می‌دهم.

من که یک نفر حبشی بودم، در پرتاب کارد ونیزه ‌اندازی فوق‌العاده ماهر بودم، هرگز کاردم به خطا نمی‌رفت، و هرکاردی را پرتاب می‌کردم به هدف می‌خورد.

کاردم را برداشتم و با ارتش به راه افتادم. چون من به جنگ چندان علاقه‌ای نداشتم، لذا در پشت سر سپاه، با زنان می‌آمدم.

هر وقت از کنار هند، همسر ابوسفیان می‌گذشتم یا او از کنار من می‌گذشت، و کارد را در دستم می‌دید، که از تابش خورشید می‌درخشید، می‌گفت:

ابودسمه قلب ما را شاد کن، قلبت شاد شود!

وقتی به احد رسیدیم دو سپاه به هم آمدند، من به جستجوی حمزه رفتم، قبلاً او را می‌شناختم. حمزه از دید هیچ‌کس پنهان نمی‌شد، و از آن گونه انسان‌ها نبود که ناشناخته می‌مانند. او مانند دیگر قهرمانان و دلیران عرب، برای شناساندن خود به همگنان، یک پر شتر مرغ به سر می‌زد. زیاد منتظر نماندم که دیدم حمزه مانند شتر خاکستری و شیر ژیان، در میان جمعیت جا می‌گیرد و با شمشیر برانش مردم را درو می‌کرد. هیچ‌کس در مقابلش تاب مقاومت نداشت و هیچ‌چیزی سر راهش را نمی‌گرفت.

در همان موقع که من خود را آماده می‌کردم و از درختی به درختی، و یا سنگی به سنگی، پناه می‌بردم و خود را مخفی می‌کردم که فرصتی بیابم، در همین موقع یکی از دلاوران قریش به نام سباع بن عبدالعزی، نزدیک شده می‌گفت:

حمزه بیا به میدان، با من مبارزه کن! حمزه!

حمزه به میدان می‌گفت: مادر مشرک بیا به میدانم، بدو.

یا الله زود باش!

اما مهلت نداد، پیشدستی کرد، با شمشیر یک ضربت به او نواخت، او را به خاک هلاک انداخت و در پیش پای حمزه در خون خود غلتید.

در این موقع تا فاصلۀ دلخواه به حمزه نزدیک شده بودم. کارم را در سرم چرخاندم، و از آن اطمینان یافتم. کارد را به طرف حمزه پرتاب کردم. کارد به قسمت پایین شکمش اصابت کرد و از میان دو پایش بیرون آمد.

حمزه دو گام سنگین به طرف من برداشت؛ اما تعادل خود را از دست داد و به زمین افتاد. هنوز کارد در بدنش بود، او را ترک نمودم و دور شدم تا یقین پیدا کردم که مرده است. آنگاه برگشتم کارد را بیرون کشیدم و به چادرم برگشتم، و چون دیگر به جنگ احتیاجی نداشتم و به غیر از کشتن حمزه هدفی نداشتم، نشستم. محققاً حمزه را به این منظور کشتم که آزادیم را به دست آورم و هدفی دیگر نداشتم.

پس از آن کورۀ جنگ، گرم و گرمتر شد و حمله و گریز به شدت آغاز شد؛ اما طولی نکشید کفۀ ترازو به ضرر یاران محمد بالا آمد و تعداد زیادی از یاران محمد کشته شدند.

در این لحظه هند، دختر عتبه، با جمعی از زنان قریش، در میان جنازه‌های مسلمانان گشت زدند. هند به مثله کردن آن‌ها پرداخت.

شکم آن‌ها را پاره کرده و چشمانشان را از کاسه در آورده و بینی و گوش آنان را بریده. سپس از بینی و گوش‌های بریدۀ آنان، گردن بند و النگو درست کرد و به عنوان زیورآلات از آن استفاده کرد. و گردن بند و حلقه‌های طلایی خود را به من داد و گفت:

ابودسمه! این‌ها مال تو. آن‌ها را داشته باش. گرانقیمت و با ارزشند.

وقتی جنگ احد خاتمه یافت و من هم با سپاه به مکه برگشتم، جبیر بن مطعم به وعدۀ خود وفا کرد. و یوغ بردگی را باز کرد و من آزاد شدم.

اما از جهتی دیگر کار محمدصروز به روز بالا گرفت و تعداد مسلمانان هر آن در افزایش بود.

و هر چه کار و بار محمدصبهتر و مهم‌تر می‌شد، وضع من بدتر و وخیم‌تر می‌شد، و بیم و هراس و نگرانی سراپای وجودم را گرفته بود.

تا زمانی که محمدصو سربازانش فاتحانه وارد مکه شدند و انبوه سپاهیانش کوچه و محلات مکه را پر کرد، من در این بیم و هراس مانده بودم.

بالاخره در مکه امنیت نیافتم و به طائف گریختم که شاید مأمنی یابم.

اما از شانس من، پس از مدتی کوتاه، طائف هم در مقابل اسلام سر تسلیم فرود آورد. و هیأتی را برای ملاقات محمدصو پذیرفتن دین او آماده و اعزام نمودند.

در این موقع عرصه بر من تنگ شده و مات و متحیر ماندم و نمی‌دانستم راه به جایی ببرم، و پهنۀ زمین خدا بر من تنگ گشت و تمام راهها به رویم بسته شد.

پیش خود می‌گفتم به طرف شام یا یمن یا جای دیگر بگریزم.

در دریای گرفتاری و سرگردانی و بیچارگی دست و پا می‌زدم که یک نفر دلسوز و با عاطفه دلش به حالم سوخت و گفت:

وحشی! بیچاره مطمئن باش هرکس وارد دین محمد شود، هرگز محمد او را نمی‌کشد. و هرکس شهادت حق را بر زبان براند، بخشوده می‌شود.

به محض شنیدن این سخنان معطل نکردم، بار سفر را بستم و به قصد یافتن محمدصو رسیدن به مدینه راه را پیش گرفتم. وقتی به مدینه رسیدم سراغ محمدصرا گرفتم، دریافتم که در مسجد است، با ترس و احتیاط وارد مسجد شدم، و پاورچین پاورچین، به طرف محمدصرفتم تا به بالای سرش رسیدم و گفتم:

گواهی می‌دهم جز الله خدایی نیست و محمد بنده و فرستاده اوست.

همین که سخنانم را شنید سر را بلند کرده مرا نگاه کرد و همین که مرا به جا آورد، چشم را از من برگرداند و گفت:

تویی وحشی؟!!

گفتم: بله، رسول‌الله!

فرمود: بنشین! چگونگی کشتن حمزه را پرسید.

نشستم و جریان را برایش تعریف کردم. همین که سخنانم به آخر رسید از من چهره درهم کشید و گفت:

وحشی بیچاره از جلو چشمم دور شو، دیگر تو را نبینم!

از آن روز به بعد، سعی می‌کردم پیامبرصمرا مستقیم نبیند. وقتی صحابه روبه رویش می‌نشستند، من پشت سرش می‌نشستم.

و تا وقتی حضرتصچشم از جهان فروبست و به جوار حق رحلت کرد، همان حالت را داشتم وحشیسدر دنیالۀ سخنانش چنین گفت:

با این‌که می‌دانستم اسلام گناهان قبل از اسلام را پاک می‌کند، باز زشتی عمل خود را احساس می‌کردم و می‌دانستم چه ضرر و زیان ناهنجاری را به اسلام رساندم. و همیشه به دنبال فرصتی می‌گشتم که آن را جبران کنم و کفارۀ آن جرم فجیع را بدهم که گذشتۀ خود را پاک نمایم.

بعد از این‌که حضرت رسول‌صدار فانی را وداع گفت و به رفیق اعلا پیوست، و خلافت برای یار صدیقش، حضرت ابوبکرس مقرر شد و جماعت بنی‌حنیفه، یاران مسیلمۀ کذاب، با دیگر مرتدان از دین برگشتند، خلیفه و جانشین پیامبرصسپاهی را برای جنگ با مسیلمه تدارک دید که غایلۀ مسیلمه را برطرف و طایفه بنی‌حنیفه را به دین حق باز گرداند.

با خود گفتم:

وحشی! به خدا این بهترین فرصت است آن را غنیمت بدان و از آن استفاده کن، این فرصت را از دست مده.

همراه سربازان اسلام من هم حرکت کردم، و همان کارد را برداشتم که با آن حمزه بن عبدالمطلب، سید الشهداء، را کشتم و با خود عهد و پیمان بستم که با آن کارد یا مسیلمه را بکشم، یا خود به درجه شهادت نایل می‌آیم.

وقتی مسلمانان در باغ مرگ، مسیلمه را به محاصره گرفته و باغ را اشغال کردند و راه را بر دشمنان خدا بستند، من به جستجوی مسیلمه گشتم و آرزو می‌کردم فرصتی مناسب به دست آورم، او را دیدم، ایستاده بود و شمشیرش را در دست داشت. متوجه شدم یک نفر از انصار نیز مانند من در کمینش ایستاده است. هر دو می‌خواستیم او را به قتل برسانیم.

وقتی به حد کافی نزدیکش شدم، حربه‌ام را تکان دادم و آن را به طرفش پرتاب کردم یقین دارم به هدف اصابت کرد و کارد در بدنش فرو رفت.

در همان لحظه که من کارد را به طرف مسیلمه پرتاب کردم، مرد انصاری نیز با شمشیر ضربه‌ای به او زد.

خدا می‌داند من او را کشتم یا انصاری.

اگر من او را کشته باشم، هم بهترین انسان را بعد از محمدصکشته‌ام... و هم بدترین انسان را... [۲۶].

[۲۶] برای اطلاعات بیشتر به منابع زیر مراجعه کنید: ۱ـ الإصابة ۶/۳۱۵ ۲ـ أسدالغابة ۵/۸۳-۸۴ ۳ـ الاستیعاب چاپ حیدرآباد ۲/۶۰۸-۶۰۹ ۴ـ التاریخ الکبیر ج۴ ق۲/۱۸۰ ۵ـ الجمع بین رجال الصحیحین ۲/۵۴۶ ۶ـ تحریر أسماء الصحابة ۲/۱۳۶ ۷ـ تهذیب التهذیب ۱۱/۱۱۳ ۸ـ السیرة النبویة لابن هشام ۹ـ مسند ابی داود ۱۸۶ ۱۰ـ الکامل لابن أثیر ۲/۱۰۸ ۱۱ـ تاریخ الطبری ۱۲ـ امتاع الأسماع ۱/۱۵۲-۱۵۳ ۱۳ـ سیر أعلام النبلاء ۱/۱۲۹ ۱۴ـ المعارف ابن قتیبة ۱۳۴ ۱۵ـ تاریخ الإسلام، ذهبی ۱/۲۵۲