یاران پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم

فهرست کتاب

ابوایوب انصاریس

ابوایوب انصاریس

اسم شریف این صحابی بزرگوار و عالیقدر، خالدبن زید بن کلیب است که از قبیلۀ بنی نجار می‌باشد. کنیه‌اش ابوایوب و از جماعت انصار است.

کدامیک از ما مسلمانان با نام ابوایوبس آشنا نیست؟ و او را نمی‌شناسد؟ موقعی که پیامبر اکرمصاز بین خانه‌های مسلمانان مدینه، منزل او را برای اقامت برگزید، خداوند نام او را در مشرق و مغرب، مشهور و قدر و منزلت او را در جمع گروه انسان بالا برد. در موقع مهاجرت به مدینه، پیامبرصمنزل او را برای اقامت خود انتخاب کرد. و همین افتخار او را کافی است. که مهماندار پیامبرصشد.

نزول مرکب پیامبرصبه خانۀ ابوایوبس داستانی بسیار شیرین و دلپذیر دارد که تکرار آن از لطفش نمی‌کاهد و همیشه شیرین و جذاب است.

داستان بدین ترتیب است: وقتی پیامبرصبه مدینه رسید مردم طوری به استقبال و پیشواز او رفتند، که هیچ تازه واردی، چنین احترام و اکرامی را ندیده بود.

مردم، با دیدی پر اشتیاق طوری مسیر پیامبرصرا دنبال می‌کردند که محبت و صداقت از آن درک می‌شد. و آنان طوری دریچۀ قلب‌های خود را گشوده بودند تا پیامبرصمحبت او در زوایای آن جایگزین شود. و در خانه‌های خود را به رویش گشوده بودند تا در آن بیاساید.

اما پیامبرصدر قباء در حومۀ مدینه، چهار روز توقف کرد که در خلال آن، مسجدی بنا نهاد، همان مسجد اولین، مسجدی که براساس تقوی تأسیس شده بود.

بعد از تکمیل مسجد بر شترش سوار شد و به راه افتاد، افسار شتر را آزاد گذاشته بود. بزرگان یثرب(مدینه) همه سر راه او را گرفته و هر یک می‌خواست به شرف مهمانداری پیامبرصنایل آید. و خانه‌اش محل آسایش پیامبرصشود.

هریک برای خود افسار شتر را می‌گرفت و می‌گفت: به منزل بنده تشریف بیاور، با جان و مال از تو پذیرایی و مراقبت می‌کنیم.

اما پیامبرصفرمود: شتر را آزاد بگذارید!او مأمور است! و هرجا خوابید، همان جا منزل می‌کنم. شتر می‌رفت و مردم با چشمانی پر اشتیاق و قلب‌های مالامال از مهر و محبت، مسیر او را دنبال می‌کردند.

وقتی از خانۀ یکی می‌گذشت صاحب خانه غمگین و افسرده و نومید می‌شد، در حالی که صاحب خانۀ بعدی امیدوار می‌گشت.

شتر همچنان می‌رفت و مردم هم او را دنبال می‌کردند و قلبشان مشتاقانه می‌تپید، و می‌خواستند، بدانند: سعادت مهمانداری و نزول پیامبرصنصیب چه کسی می‌شود؟ تا این‌که در جلو خانۀ ابوایوب انصاریسدر فضای باز، شتر خوابید. اما پیامبرصفوراً پیاده نشد. پس از چند لحظه شتر به خود تکانی داد و بلند شد و به راه افتاد، پیامبرصهمچنان افسار شتر را شل کرده بود. ولی بعد از مدتی کوتاه باز شتر به همان جا برگشت و درست در جای اول خوابید. در این موقع شادی و سرور ابوایوبس دیدنی بود. قلبش از شغف و شادی و سرور لبریز بود و از فرط شادی به شدت می‌تپید. ابوایوبس به طرف پیامبرصدوید و به او خوشآمد و خیر مقدم گفت: وسایلش را برداشت. انگار، گرانبهاترین گنج دنیا را برداشته، آن را به منزل خود برد.

خانۀ ابوایوب عبارت بود از: یک طبقه و یک اطاق فوقانی، ابوایوبس به سرعت اطاق فوقانی را برای سکونت پیامبرصتخلیه و آماده کرد. اما پیامبرصترجیح داد: در طبقۀ تحتانی باشد. ابوایوبسکه راحت و آسایش او را می‌خواست فرمانش را اطاعت کرد. اما همین که شب فرا رسید و پیامبرصبه بستر رفت ابوایوبس و همسرش به اطاق فوقانی رفتند. و به محض این‌که در را بستند، به زنش گفت:

دیدی چه کار بدی کردیم؟

آیا درست است پیامبرصدر طبقۀ پایین و ما بالاتر از او باشیم؟

آیا درست است بالای سر پیامبرصراه برویم؟ آیا درست است ما میان پیامبرصو وحی آسمانی حایل شویم؟ که در چنین صورتی بدبخت و نابود می‌شویم. زن و شوهر آشفته و متحیر مانده بودند و نمی‌دانستند چه کار کنند. بدین ترتیب دلهره داشتند تا این‌که قرار گذاشتند به گوشۀ اتاق فوقانی بروند و جز از کنار و حاشیه رفت و آمد نکنند. و به وسط اتاق نروند که مبادا بالای سر پیامبرصقرار گیرند.

فردای آن شب، ابوایوبس نزد پیامبرصرفت و گفت: یا رسول‌الله دیشب خواب به چشم من و ام‌ایوب نرفت.

پیامبرصپرسیدند. برای چه؟ یا اباایوب!

گفت: متوجه شدیم که ما در طبقه بالا هستیم و شما در طبقۀ پائین استراحت کرده‌ای، می‌ترسیدیم بر اثر رفت و آمد ما گرد و خاک از سقف روی شما بریزد، و شما را ناراحت کند. باز متوجه شدیم که میان شما و وحی آسمانی حایل شده‌ایم. پیامبرصفرمودند:

ابوایوب آسوده باش و به خودت سخت نگیر؛ ما در پایین راحت‌تریم؛ چون مردم بیشتر به ملاقات ما می‌آیند.

ابوایوبس گفت:

هر طور که خاطر مبارک آسوده باشد یا رسول‌الله. مدتی بدین منوال گذشت تا این‌که یک شب سرد، کوزۀ آب در طبقه ما شکست و آب در کف اتاق پخش گشت. ابوایوبس گفته است: من و ام‌ایوب بلند شدیم و جز یک حولۀ بزرگ که به عنوان لحاف از آن استفاده می‌کردیم، چیزی در اختیار نداشتیم، بناچار شروع کردیم آب را خشک نمودیم، که مبادا از سقف نفوذ کند و روی پیامبرصبچکد و او را اذیت کند.

فردای آن روز پیش پیامبرصرفتم و گفتم: جانم فدایت! من ناراحتم در طبقۀ بالا باشم و شما در طبقۀ پائین و زیر پای ما باشی. سپس داستان کوزۀ آب را برایش تعریف کردم. این بار پیامبرصسخنم را پذیرفت و به طبقۀ بالا نقل مکان کرد و من و ام‌ایوب پایین آمدیم.

پیامبرصدر حدود چند ماه در منزل ابوایوبس اقامت گزید. در این مدت در همان فضای باز که شتر روز اول خوابید مسجدی بنا کردند. در کنار مسجد برای سکونت خود پیامبرصو خانواده‌اش چند حجره ساختند: که پس از تکمیل شدن، پیامبرصبه آن جا نقل مکان کرد و با ابوایوب انصاریس همسایه شد؛ اما چه نیکو همسایه‌ای!؟

ابوایوبس بیش از حد تصور، ارادت و محبت پیامبرصرا در دل داشت، به طوری که محبت و اخلاص او تمام وجود و حس و شعورش را در برگرفته بود. البته در مقابل، پیامبرصنیز ابوایوب را بسیار دوست داشت، به طوری با آن‌ها مأنوس و یگانه شده بود که تکلف و تعارف در بین آن‌ها نمانده بود. و پیامبرصخانۀ ابوایوبسرا منزل خود می‌دانست.

برای نمونه می‌توان به ماجرای زیر دقت کرد که ابن عباسبآن را روایت کرده است.

روزی در گرمای نیمروز حضرت ابوبکر صدیقسبه طرف مسجد به راه افتاد، حضرت عمر فاروقساو را دید و گفت: ابوبکر چه چیزی باعث شده که در این وقت روز بیرون آمده‌ای؟

حضرت ابوبکرسگفت: والله جز شدت گرسنگی چیزی مرا بیرون نیاورده است. حضرت عمرسهم گفت: به خدا گرسنگی هم مرا از منزل بیرون کشانده است.

در این اثناء دیدند، پیامبرصبه طرف آن‌ها می‌آید، پیامبرصپرسید: چه امری در این موقع شما را از منزل بیرون آورده است؟

گفتند: قربان، فقط درد شکم ناشی از گرسنگی ما را بیرون آورده است.

پیامبرصهم فرمودند: به خدا من هم به همین علت بیرون آمده‌ام.

آنگاه پیامبرصفرمود: با من بیایید. سه نفری به راه افتادند. تا به در خانۀ ابوایوب انصاریسرسیدند. این را هم باید متذکر شوم که ابوایوبس هر روز برای پیامبرصخوراکی نگه می‌داشت. که اگر پیامبرصبه موقع نمی‌رسید آن را خودشان می‌خوردند.

وقتی به در خانۀ ابوایوبس رسیدند، ام‌ایوب به استقبال آن‌ها آمد و با روی گشاد گفت: مرحبا به پیامبرصو یاران و همراهانش. پیامبرصپرسید ابوایوب کجاست؟

ابوایوب که در نخلستانش در آن حوالی کار می‌کرد، شنید و به طرف آن‌ها دوید و گفت: درود بر پیامبرصو همراهانش. و سپس افزود: قربان چه عجب، معمولاً در این وقت روز نمی‌آمدی؟

پیامبرصفرمود: درست است.

ابوایوبس به سرعت به باغ برگشت و یک شاخه نخل را که خرما و رطب و نورس داشت برید و آورد. پیامبرصفرمود: نمی‌بایست شاخه را قطع می‌کردی! مگر نمی‌شد ثمر آن را بچینی؟

گفت: قربان می‌خواستم از ثمرش یعنی هم از خرما و هم رطب و هم نورس بخورید. الآن برایتان حیوانی ذبح می‌کنم. پیامبرصفرمود: حیوان شیرده را ذبح نکن.

ابوایوبس بزغاله‌ای را گرفت و آن را سربرید و به همسرش گفت: زودباش خمیر درست کن و نان بپز، تو که نانوای خوبی هستی. نصف لاشۀ بزغاله را پخت و نصف دیگرش را کباب کرد. وقتی غذا آماده شد و آن را سر سفره گذاشتند، و پیش پیامبرصو یارانش آوردند، پیامبرصتکه‌ای از گوشت را لای نان نهاد و فرمود:

ابوایوب زود باش این را برای فاطمه ببر، مدتهاست چنین غذایی نخورده است.

وقتی غذا را خوردند و سیر شدند پیامبرصفرمود:

نان و گوشت و خرما و نورس و رطب!

اشک در چشمانش حلقه زده بود، آنگاه فرمود:« قسم به ذاتی که جانم را در قبضۀ قدرت دارد، روز قیامت دربارۀ این نعمت‌ها از شما بازخواست می‌شود. پس هر وقتی به چنین نعمتی دست یافتی در آغاز بگویید: به نام خدا و وقتی سیر شدید بگوید سپاس و ستایش مر خدایی را سزاست که ما را سیر کرد، و به ما نعمتی بهتر و افزون ارزانی فرمود».

بعد از آن پیامبرصبرخاست و به ابوایوبس فرمود: فردا سری به ما بزن پیامبرصعادت داشت: نیکی مردم را تلافی و جبران کند، و هرکس نسبت به او هرکاری نیک می‌کرد آن را تلافی می‌کرد. اما ابوایوبس پیشنهاد پیامبرصرا نشنید. از این رو حضرت عمرگفت: پیامبرصدستور می‌دهد: فردا به خدمتش بروی. ابوایوب گفت: چشم، اطاعت می‌شود.

فردای آن روز ابوایوبس به خدمت پیامبرصرفت، پیامبرصکنیزکی کم سن و سال را به او بخشید و گفت: ابوایوب: خوب از او مراقبت کنید، تا پیش ما بود جز خوبی چیزی از او ندیدیم.

ابوایوبس با دخترک به منزل برگشت. همسرش دختر را دید پرسید: این مال کیست؟ ابوایوبسگفت: مال ماست... پیامبرصاو را به ما بخشیده است.

زنش گفت: به به! چه بزرگ بخشنده و چه نیکو بخشوده و بخششی!

ابوایوبسگفت: پیامبرصامانتش را به ما داده است.

ام‌ایوبلگفت: در مورد اجرای فرمان پیامبرصچه کار باید بکنیم؟

ابوایوب گفت: برای اجرای توصیۀ پیامبرصجز آزاد کردنش راهی نداریم.

ام ایوب گفت: نیکو گفتی طریق صواب همان است و بس. خدا توفیقت را اعطا فرماید.

و او را آزاد کرد.

این بود شمه‌ای از زندگی ایام صلح ابوایوب انصاری و اگر فرصتی فراهم شود قسمتی از وقایع حیاتش را در زمان جنگ مطالعه کنید، مطالبی بس عجیب و شگفت‌انگیز خواهی یافت.

ابوایوبسدر طول حیاتش همیشه غازی و جنگجو بود و حتی گفته شده است. از زمان پیامبرصتا زمان خلافت یزید، ابوایوب در کلیۀ جنگ‌ها شرکت داشته، مگر اینکه دو جنگ در یک زمان اتفاق می‌افتاد.

آخرین غزوه‌ای که ابوایوبسدر آن شرکت داشت: زمانی بود که معاویه به منظور فتح قسطنطنیه سپاهی را به فرماندهی پسرش، یزید، تجهیز و تدارک دید و آن را اعزام نمود. در آن ایام ابوایوبسپیر مردی سالخورده بود که حدود هشتاد سال از سنش گذشته بود. اما کهولت سن و پیری مانع نشد، که در سلک لشکریان یزید در آید، و مانع نشد در راه خدا دل دریا را بشکافد.

ولی مدتی از درگیری با دشمن نگذشته بود که ابوایوبس بیمار شد و در بستر بیماری افتاد، و او را از ادامۀ نبرد باز داشت. روزی یزید به عیادتش رفت و از او پرسید: چه حاجتی داری؟

گفت: از طرف من به تمام سربازان اسلام سلام برسان و به آن‌ها بگو: ابوایوب وصیت می‌کند هر چه بیشتر در خاک دشمن نفوذ کنید و پیش بروید، و ابوایوب را با خود ببرید و در پای حصارهای قسطنطنیه در زیر پای خود او را به خاک بسپارید. سپس نفس آخرش را کشید.

سربازان اسلام آرزو و وصیت ابوایوبس، یار پیامبرصرا برآورده کردند، و شرانه و مستمر و پشت سرهم بر سربازان دشمن یورش بردند، تا به کنار حصارهای قسطنطنیه رسیدند، جنازۀ ابوایوبس را، با خود حمل کرده و همانجا به خاک سپردند.

خداوند ابوایوب انصاری را ببخشاید! او که دریغ داشت در سن هشتادسالگی در راه خدا و سنت پیامبرشصبر پشت اسبان تیز پای و در میدان کارزار جان تسلیم نکند!

فکر می‌کنی ام سلمهلکیست؟