یاران پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم

فهرست کتاب

ربیع بن زیاد حارثیس

ربیع بن زیاد حارثیس

اینک مدینه را می‌بینی که هنوز حزن اندوه خود را به خاطر فقدان صدیقساز چهره می‌زداید...

و این هم نمایندگان شهرها، هر روز به مدینه می‌آیند تا با کمال میل و اطاعت به جانشین صدیق، عمربن خطابس بیعت کنند که در خوشی و تنگی و سختی و گشایش از او اطاعت کنند...

در بامداد یکی از روزها، وفود نمایندگان بحرین، با گروهی دیگر از نمایندگان، پیش امیرالمؤمنین آمدند.

فاروقس سخت علاقمند بود سخنان نمایندگان را بشنود، شاید که در سخنان آن‌ها نصیحتی با ارزش یا نظر و اندیشه‌ای مفید یا چند و اندرزی محکم بیابد که بتواند در مورد خدا و کتاب خدا و امور عموم مسلمانان، از آن بهره گیرد.

به جمعی از حاضران اجازۀ سخنرانی داد، اما چیزی مهم از آن‌ها نشنید.

پس عمرسبه یک نفر از آن‌ها که در سیمایش آثار نیکی مشاهده می‌شد، روکرد و به او اشاره کرده گفت:

هرچه می‌خواهی بگویی، بگو. آن مرد بعد از حمد و ستایش خدا گفت:

یا امیرالمؤمنین! خدا ولایت این امت را به تو سپرده است که تو را سخت و دقیق امتحان کند.

لذا در مورد سپرده و ولایت از خدا بترس، و یقین بدان اگر در ساحل فرات گوسفندی گم شود، در روز قیامت دربارۀ آن از تو بازجویی به عمل می‌آید.

عمرسکه این سخنان را شنید گریه را سرداد و گفت: از روزی که خلیفه شده‌ام تاکنون هیچ‌کس مثل تو با من با صداقت و درستی سخن نگفته است. تو کیستی؟!

گفت: من ربیع بن زیاد حارثی هستم.

عمرسگفت: برادر مهاجر بن زیاد؟

گفت: بله.

بعد از اینکه مردم از آن مجلس برخاستند و خلوت شد، عمرس، ابوموسی اشعری را خواست و به او گفت:

در مورد ربیع بن زیاد تحقیق کن. اگر صادق باشد منبع نیکی فراوان خواهد بود، و در مورد امر خلافت یار و یاور ما خواهد شد. نامۀ عاملی برایش بنویس و خبرش را به من بده.

چند روز بعد از آن، ابوموسی اشعریس، به فرمان خلیفه برای فتح «مناذر» در منطقۀ اهواز سپاهی را تدارک دید. و ربیع‌بن زیاد و برادرش، مهاجرب، را در سلک ارتشیان درآورد.

ابوموسیسمناذر را محاصره کرد و با مردمش در جنگی درگیر شد که نظیرش کمتر دیده شده بود.

مشرکان طوری ازخود سرسختی، قدرت، صبر و تحمل نشان دادند: که هیچ‌کس تصورش را نمی‌کرد، و تعداد کشته شدگان مسلمانان بیش از میزان تصور شد.

مسلمانان در حالی می‌جنگیدند که روزه‌دار ماه رمضان بودند.

وقتی «مهاجر» برادر ربیع بن زیادس، دید: در صف مسلمانان تعداد کشته شدگان زیاد است، تصمیم گرفت به خاطر جلب رضایت خدا جان خود را بدهد به همین منظور حنوط و کفن پوشیده و به برادرش وصیت کرد...

بعد از آن ربیع بن زیادس خود را به ابوموسی رساند و گفت: مهاجر تصمیم دارد در حالی که روزه‌دار است خود را فدا کند، مسلمانان از سنگینی فشار روزه‌داری حال ندارند، و از افطار هم امتناع می‌ورزند، ببینیم فرمانت چیست... تو هم دستورت را بده...

ابوموسی اشعریس برخاست و گفت:

ای جماعت مسلمان من قسم خورده‌ام که هر روزه‌داری یا باید افطار کند یا از جنگ کنار بکشد. و خود از آفتابه‌ای که همراه داشت مقداری آب نوشید تا مردم هم به او تأسی کنند و آب بنوشند.

وقتی مهاجرسسخنان ابوموسی را شنید جرعه‌ای آب نوشید و گفت:

به خدا من از تشنگی و برای رفع عطش آن را ننوشیدم، بلکه خواستم به سوگند امیر وفا کنم...

آنگاه، شمشیر را برکشید و به صفوف دشمن حمله برد و آن را از هم شکافت و بی‌باک و بدون ترس و واهمه با مردان درگیر شد.

وقتی در عمق صفوف سپاه دشمن نفوذ کرد و فرو رفت از هر طرف او را محاصره کردند و شمشیرها در تمام بدنش به کار افتاد: از پشت و رو و چپ و راست او را زخمی کردند، تا در میدان معرکه نقش بر زمین شد،...

بعد از آن سرش را از تن جدا کرده و آن را بر چوبی مشرف بر میدان نبرد، علم کردند.

ربیع آن را نگاه کرد و گفت: خوشا به حالت! واقعاً سرانجام نیکویی یافتی!!...

قسم به خدا، به امید خدا انتقام خون تو و دیگر مسلمانان را از دشمن می‌گیرم.

وقتی ابوموسیسدید: چه فاجعه‌ای برای ربیع بر اثر مرگ برادرش، پیش آمده و دریافت نسبت به دشمنان خدا چه کینه‌ای در دل دارد، از فرماندهی ارتش به نفع او کنار گرفت و خود برای فتح شوش حرکت کرد.

ربیعس و سربازانش صاعقه‌آسا مشرکان را زدند؛ مانند صخره‌های غلتان از سیل، حصون و برج و باروی آن‌ها را در هم کوبیدند، وصفوف فشردۀ آنان از هم شکافته و عزم و قدرت آن‌ها را سست و ضعیف کردند. در نتیجه خداوند فتح «مناذر» را به دست ربیع بن زیادس میسر کرد. جنگاوران را از پا درآورد و زنان و اطفال به اسارت درآمدند و غنیمت‌های فراوانی نصیب مسلمانان شد.

بعد از معرکۀ «مناذر» ستارۀ ربیع بن زیادس درخشید و نامش بر زبان‌ها افتاد.

و یکی از فرماندهان با نام و نشان شد، که اعمال بزرگ و مهم را به عهده می‌گیرند، و مشکلات بغرنج و عظیمی به آن‌ها واگذار می‌شود تا حل کنند.

وقتی مسلمانان تصمیم گرفتند سجستان (سبستان) را بگشایند، فرماندهی سپاه را به او دادند و امید زیادی به پیروزیش داشتند.

ربیع بن زیادسو سپاه جهادگرش در راه خدا، حرکت کرد، منطقه‌ای صعب‌العبور را پشت سر گذاشت که طول آن هفتاد و پنج فرسخ بود، و حتی جانوران وحشی، و فرزندان صحرا از طی و عبور از این منطقه ناتوان بودند...

بعد از عبور از آن منطقه، اولین چیزی که توجه او را جلب کرد دهستان یا روستای «زالق» بود که در مرز سیستان قرار داشت. این روستا دارای قلعه و حصن کاخ‌های بزرگ بود؛ قلعه و برج و باروی مرتفع و سر به فلک کشیده، آن را محصور کرده بود. روستایی پر خیر و برکت بود.

این فرماندۀ دانا و باهوش قبل از اینکه متعرض روستا شود، جاسوس‌های خود را گماشته بود و برایش معلوم شده بود: که بعد از چند روز، روستا جشن و سرور بزرگی برگزار خواهند کرد، لذا در کمین نشست تا فرصتی مناسب بیاید. در شب برگزاری جشن آن‌ها را غافلگیر کرد، و شمشیرها را درگردن آن‌ها بکار برد و آن‌ها را گرفت.

بیست هزار نفر از آن‌ها را به سبی و اسارت گرفت؛ دهبان و کدخدایشان هم اسیر شد...

در بین اسیرشدگان بردۀ، دهبان هم بود. دریافتند: که سیصدهزار درهم جمع کرده است تا به مالک خود دهد. ربیعساز او پرسید: این اموال از کجا جمع‌آوری شده است؟!

گفت: از یکی ازدهات آقا و مولایم.

گفت: آیا هر سال تنها یک دهکده به این میزان مال به او می‌دهد؟

گفت: بله

پرسید: چطور؟

گفت: از طریق تبر و داس و عرق پیشانی ما.

وقتی جنگ و درگیری خاتمه یافت و دهبان به ربیع پیشنهاد کرد در مقابل آزادی خود و افراد خانواده‌اش فدیه بپذیرد...

ربیعسگفت: اگر ثروتی فراوان به مسلمانان دهی، فدیه را قبول می‌کنم.

گفت: مثلاً چقدر؟!

گفت: این نیزه را در زمین فرو می‌کنم، تو باید آنقدر طلا و نقره روی آن بریزی که نیزه را گم کند...

گفت: قبول است؛ آنگاه در خزانه را گشود و آنقدر زرد و سفید ریخت تا نیزه را تماماً پوشاند...

ربیع بن زیادسبا ارتش پیروزمندش در عمق خاک سجستان (سیستان) فرو رفت، در مقابل سم اسب‌های سپاهیانش قلعه‌ها و برجها فرو می‌ریخت عیناً همان‌طور که برگ درختان پاییز در مقابل باد فرو می‌ریزد.

مردم شهرها و روستاها به استقبال آن‌ها شتافته و تأمین می‌خواستند. و قبل از اینکه لبۀ شمشیر گردن آن‌ها را ببوسد، سر تعظیم و تسلیم فرود آوردند. ربیع همان‌طور به حرکت ادامه داد تا به شهر (زرنگ) مرکز سیستان رسید،...

در آن جا دریافت که دشمن، افراد و جنگ‌افزار را برای مقابله با او تدارک دیده است.

و فوجها را برای رویاروی او ترتیب داده است، و واحدها را برای درگیری با او راهی میدان کرده است. و تصمیم گرفته است از شهر بزرگ دفاع کند، و به هر قیمت که باشد جلوی یورش او را در سیستان بگیرد.

آنگاه، دایرۀ جنگ و درگیریی خونین و خرد کننده بین ربیعس و دشمنانش به گردش در آمد، و هیچ یک از طرفین از قربان کردن قربانیان بی‌شمار دریغ نکرد و ننالید...

اما همینکه اولین علایم پیروزی مسلمانان مشاهده شد، مرزبان جماعت به نام پرویز چنان مصلحت دید: که برای صلح با ربیع تلاش کند؛ در این موقع مرزبان هنوز نیرویی داشت و امیدوار بود با شروطی بهتر... برای خود و ملتش به صلح مناسبی برسد...

به این منظور کسی را پیش ربیع فرستاد: که وقتی برای ملاقات معین کند تا دربارۀ صلح و آشتی به مذاکره بپردازند. ربیعس پیشنهاد را پذیرفت و جواب مثبت داد.

خواست جنازۀ کشته شدگان فارس را در اطراف محل جلسه، روی هم بگذارند... و در کنار محل عبور «پرویز» جنازه‌هایی را بطور پراکنده بگذارند.

ربیعس مردی بود بلند قامت، دارای کله‌ای بزرگ، پوستی برونزه و جثه‌ای زمخت و بزرگ، به طوری که در دل بیننده هراس ایجاد می‌کرد.

وقتی پرویز نزدش آمد تمام اعضایش از ترس و هیبت به لرزه افتاد و از منظرۀ کشته‌ها نزدیک بود قالب تهی کند. جرأت نزدیک شدن را از دست داد و مضطرب شد و حتی برای مصافحه جلو نرفت...

هنگام مذاکره زبانش به لکنت افتاد. بالاخره در مقابل دادن هزار غلام که بر سر هر یک کاسه‌ای طلا باشد، مصالحه کرد. ربیعس شروط مصالحه را از «پرویز» قبول کرد.

روز بعد کاروان غلامان در پیشاپیش ربیع بن زیادس و در میان تکبیر و تهلیل مسلمانان وارد شهر شد...

واقعاً روزی تاریخی، از ایام‌الله بود...

ربیع بن زیادس، شمشیری بر کشیده و آهیخته در دست مسلمانان بود که به وسیلۀ او به دشمنان خدا حمله می‌کردند، و برای مسلمانان شهرها را گشود. و سرزمینها را به زیر پرچم آنان درآورد. تا زمان خلافت بنی امیه که معاویه بن ابوسفیانس ولایت خراسان را به او سپرد...

اما از این ولایت دلش شاد نشد...

و زمانی بیشتر از آن متنفر و ناراحت شد که زیادبن ابیه، یکی از بزرگ و الیان بنی امیه، به او چنین نوشت:

امیرالمؤمنین معاویه بن ابی سفیان به تو فرمان می‌دهد: که طلا و نقرۀ غنایم جنگی را برای بیت‌المال مسلمانان نگه‌داری، و مابقی را در بین مجاهدان تقسیم کنی...

در جواب نوشت:

من فهمیدم: کتاب خدا به من دستوری داده است که با آنچه تو از زبان امیرالمؤمنین به من گفته‌ای اختلاف دارد. آنگاه به مسلمانان جار داد: که بیایند و غنایم خود را بردارند...

سپس خمس را به دارالخلافه در دمشق فرستاد.

روز جمعه بعد از وصول این نامه، ربیع بن زیادس لباسی سفید پوشید و به نماز رفت، برای مردم خطبۀ جمعه را خواند و سپس گفت:

ای مردم من از زندگی خسته و بیزار شده‌ام، و من در پیشگاه خدا دعا می‌کنم شما آمین بگویید...

آنگاه گفت: بارخدایا! اگر خیر و مصلحت مرا می‌خواهی هرچه زودتر جانم را بگیر...!

آفتاب آن روز غروب نکرده بود که ربیع‌بن زیادس در گذشت و به رحمت حق پیوست.